Examination of Michael Dummett’s Anti-Realism and Verificationist Approach

Author

MA of Philosophy, Allameh Tabatabaee University

Abstract

Anti-realism was first introduced by Michael Dummett, the contemporary analytic philosopher. He has always preferred to discuss about statements and assertions (instead of entities), such as statements in the past tense, statements about the physical world, and so on. Based on his approach to metaphysical problems, we should initially choose an appropriate model of meaning and a proper conception of the notion of truth applicable to the statements. By doing so, the dispute between realism and anti-realism can be rendered to a disagreement on the kind of meaning the statements may have. After criticizing the realist approach, he goes on to claim that without having proper evidence, we cannot judge on meaning and truth or falsity of linguistic statements. To understand a sentence, Dummett says, is to have the capacity of recognizing what would be counted as evidence for or against it. Therefore, an anti-realist believes that there is no guarantee for every sentence to be certainly true (or false). Or, it cannot be approved for each statement to be necessarily true or false, independently of our knowledge and relevant abilities. An adherent of realism, by contrast, admits the principle of bivalence and acknowledges that sentences are true or false because of the reality existing independently of us. In this essay, after introducing Dummett’s anti-realist approach and his criticisms on realism, I am going to discuss about and explain the correlation between his desired theory of meaning and anti-realism.

Keywords


 

مایکل دامت، بدون شک یکی از تأثیرگذارترین فلاسفة تحلیلی قرن بیستم بوده است، که متأسفانه آراء او در ایران اساساً معرفی نشده است. وی در حوزه­های گوناگون فلسفی، همچون فلسفة زبان، فلسفة ریاضی و منطق، معرفت­شناسی و متافیزیک مشارکت چشمگیری داشته است. آثار او در باب گوتلوب فرگه، یکی از ارزشمندترین شرح­ها و نیز انتقادات از فلسفة فرگه محسوب می­شود. در متافیزیک و معرفت­شناسی، مباحث بسیاری را پیرامون واقع­گرایی و ضد واقع­گرایی، توجیه­گرایی و تحقیق­گرایی، کاربرد و ظهور رفتاری معرفت، و نیز فهم، اندیشه و محتوا مطرح کرده است. از سویی دیگر، در منطق ریاضی، از مدافعان «منطق شهودی» (Intuitionistic Logic) و «برساخت­گرایی» (Constructivism)، و از منتقدان «منطق دو ارزشی» (Bivalent Logic) به شمار می­رود. دامت در حوزة معناشناسی، از نظریة معنای «تحقیق­گرایانه» (verificationist) یا «توجیه­گرایانه» (Justificationist) حمایت می­کند. او دارای قدرتی حیرت­انگیز در بازگرداندن مشکلات فلسفی به بحثی در فلسفة زبان است، چراکه فلسفة زبان را ریشه‌ای­ترین و مهم­ترین بنیان فلسفة تحلیلی و دارای پیوندی عمیق با فلسفة اندیشه می­داند، یعنی آموزه­هایی پیرامون چیستی اندیشه و محتوای آن؛ هرچند، مانند اکثر فلاسفة تحلیلی، به آموزة تقدم زبان بر اندیشه پایبند است (Dummett, 1991: 3-4). در نگاه وی، فرگه را باید پدربزرگ فلسفة تحلیلی دانست، چراکه ارائه­دهندة اولین تبیین قابل قبول از چیستی اندیشه­ها و معانی جملات در تاریخ فلسفه است
 (Dummett, 1994: 14, 26)1  به نظر دامت، فلسفة اندیشه، وقتی که از طریق زبان عمل کند، به نظریة معنا تبدیل می­شود. به همین دلیل، اگر نتوان برای مفاهیمی همچون عینیت و واقعیت، بستر مناسبی را در فلسفة اندیشه فراهم کرد، آنها به بخشی دیگر از فلسفه روی می­آورند که می­توان آن را متافیزیک نامید. در این راستا، نظریة معنا، توانایی ارائة برنامه و دستور کاری را دارد که تبعیت از آن ما را به حل مشکلات عمیق متافیزیکی هدایت می­کند، که از آن جمله می­توان به نزاع میان واقع­گرایی و ضد واقع­گرایی اشاره کرد. بنابراین، پذیرش راهبرد دامت، به معنای جابه­جا کردن مشکلات از یک بستر متافیزیکی به بستری معنایی است. استراتژی دامت این است که ابتدا باید درکی روشن از کارکرد نظریه­های معنا به دست آوریم و سپس، نظریة مناسبی را از میان آنها برگزینیم؛ در این صورت، مبانی محکمی را برای حمله به رؤوس مباحث متافیزیکی به دست آورده‌ایم.

 

  1. نزاع میان واقع­گرایی و نا-واقع­گرایی

به طور سنتی، مناقشة میان واقع­گرایی و رهیافت مقابل آن، «نا-واقع­گرایی» (non-realism)، به بحث پیرامون وجود یا عدم وجود هستی­های گوناگون و رابطة وجودی آنها با انسان موکول بوده است. به این معنا، رهیافت واقع­گرایانه در مورد هستی­هایی (entities) مثلاً همچون الف­ها، می­تواند به این نحو بیان شود: الف­ها وجود دارند و وجود آنها مستقل از وجود ما انسان­هاست؛ به عنوان نمونه، خورشید وجود دارد و وجودش مستقل از وجود ماست. اما مهم­ترین نکته در این تعریف، اصطلاح «مستقل بودن» است. معمولاً سه ویژگی بارز برای استقلال وجودی چنین هستی­هایی ذکر می­شود. اولاً، این هستی­ها وجود می­داشتند حتی اگر ما از ابتدا وجود نمی­داشتیم. به عنوان مثال، خورشید، اگر انسان­ها هیچ گاه به وجود نمی­آمدند، وجود می­داشت. ثانیاً، این هستی­ها، اگر نسل انسان نابود شود، باز وجود خواهند داشت و به وجود خود ادامه می­دهند. به این معنا، اگر نسل انسان منقرض شود، خانه­ها و اتوموبیل­ها کماکان می­توانند وجود داشته باشند. و ثالثاً، تعیین و تبیین چیستی این هستی­ها صرفاً به توصیفاتی که از آنها ارائه می­دهیم وابسته نیست (Garrett, 2006: 138). چنین شرطی بیشتر در مورد پدیده­های ذهنی و یا «هستی­های نظری» (theoretical entities) کاربرد دارد. با پذیرش این شرط، واقع­گرا می­تواند نگاه واقع­گرایانة خود را، مثلاً، برای «حالات ذهنی» (mental states) حفظ کند. به عبارت دیگر، در مورد حالات ذهنی، همچون باور، شروط یک و دو صادق نیست، یعنی اگر انسان­ها نبودند، حالات ذهنی نیز وجود نمی­داشتند، و یا اگر انسان­ها نابود شوند، حالات ذهنی نیز از میان خواهند رفت. اما کماکان می­توان به وجود حالات ذهنی معتقد بود و موضعی واقع­گرایانه داشت، حتی اگر تبیین نهایی و کاملی در مورد چه­بودگی و ماهیت آنها دردست نداشته باشیم. البته همیشه نیز واقع­گرا نیستیم، چنانکه دربارة فرهنگ، جامعه، تمدن، مُدها و موارد اینچنینی نگاه واقع­گرایانه نداریم: این پدیده­ها به وسیلة انسان­ها ساخته یا تعریف می­شوند و با نبود انسان­ها مطمئناً از میان خواهند رفت. به علاوه، واقع­گرایی می­تواند به موارد دیگر و عجیب­تری نیز تسری یابد، همچون واقع­گرایی درباب «ممکنات»2

   رهیافت­های ضد-واقع­گرایانه، یا به طور کلی­تر، نا-واقع­گرایانه، همچون «ایدئالیسم» (Idealism)، «پدیدارگرایی» (Phenomenalism)، «شهودگرایی» (Intuitionism)، «تحقیق­گرایی» و غیره، معمولاً با شروط ذکر شده به شیوه­های گوناگون مخالفت می­کنند. عمده دلیل سنتی آنها نیز واسطه­گری انسان، «داده­های حسی» (sense-data)، حواس و قوای ادراکی، و ذهن در ادراک محیط و جهان خارج است. جهان مادی به واسطة اطلاعاتی که به قوای حسی ما می­رسد ادراک می­شود، بنابراین، نمی­توان مطمئن بود که اگر وجود نمی­داشتیم جهانی وجود می­داشت یا نه؛ و یا اگر بشریت از میان برود، باز جهانی وجود خواهد داشت یا نه. معرفت ما به جهان فیزیکی با واسطه­گری «حواس» به دست می­آید؛ اما آیا این کانال­های اطلاعاتی، دربارة واقعیتی هستند که از یک سو، بر اساس دیدگاه واقع­گرایانه، مستقل از ما وجود دارد، یا از سوی دیگر، چنانکه پدیدارگرایان باور دارند، تجربه های حسی آن را می­سازد؟ به علاوه، ما بسیار با «توهمات» (illusions) و «خطاهای حسی» (hallucinations) در ادراک جهان پیرامون خود روبرو می­شویم که همه تأییدی است بر وابستگی شدید به قوای ادراکی. به این معنا، نمی­توان به­راحتی تأیید کرد که جهانی کاملاً مستقل از انسان وجود داشته باشد. به عنوان نمونه، ایدئالیست­ها، به طور معمول، لااقل به یکی از چهار شرط ذیل پایبندند: (1) هرچه وجود دارد، یا اساساً «ذهنی» (mental) است یا «وابسته به ذهن» (mind-dependent)؛ (2) امور و اشیاء فیزیکی، ذهنی­اند؛ (3) امور و اشیاء فیزیکی، وابسته به ذهن­اند؛ و (4) اینکه چیزی فیزیکی وجود دارد صرفاً به این معناست که آن چیز، در موقعیت­های معینی، ادراک می­شود یا قابل ادراک است
 (Sprigge, 2002: 219). به این ترتیب، از نگاه یک ایدئالیست کلاسیک، نمی­توان تأیید کرد که اموری فیزیکی که کاملاً مستقل از ذهن باشد وجود داشته باشد.

به عنوان مثال، بر اساس «واقع­گرایی خام»
(naive realism)، در نظریه­های مربوط به ادراک (theories of perception)، این ادعا مطرح می­شود که وقتی شخص ادراک­کننده­ای، همچون S، یک شئ فیزیکی، همچون یک درخت را می بیند، آنچه S می­بیند، یا به عبارتی، موضوع «ادراک دیداری» (visual perception) وی، یک «شئ مادی» (material object)، یعنی یک درخت است؛ و وجود این درخت مستقل از عمل ادراکی شخص S، یعنی دیدن آن شئ درنظر گرفته می­شود
 (Kulp, 1997: 1). نظریة مقابل با رهیافت فوق، «پدیدارگرایی» است. پدیدارگرایی، همانند ایدئالیسم، این ادعا را مطرح می­کند که اشیاء صرفاً به ادراکات حسی یا ادراک شدن به وسیلة ما وابسته‌اند. درواقع، آنها تا آنجایی وجود دارند که توسط ما درک شوند و یا امکان ادراک آنها وجود داشته باشد. مطابق با این رهیافت، آنچه ادراک می­شود محدود به آن چیزی است که برای ما نمایان و پدیدار می­شود، همچون رنگ، شکل و ویژگی­های دیگر حسی
 (Audi, 2003: 43). هنگامی که S یک ادراک دیداری از یک «درخت» دارد، آنچه S واقعاً و بالفعل ادراک می­کند، نه یک شئ مادی، بلکه یک «حس دیداری» (visual sensation) است. همچنین، وقتی شخص ادراک­کننده‌ای وجود نداشته باشد که ویژگی­های حسی شئ مورد نظر را ادراک کند، نمی­توان یقین داشت که چنین شیئی وجود داشته باشد. پس، مشاهدة آن شئ، همان ادراک شدن آن است.

   در سنت فلسفة تحلیلی، نزاع میان واقع­گرایی و نا-واقع­گرایی اغلب موکول به مفهوم «صدق» (truth) بوده است: آیا صدق باید «عینی» و «ابژکتیو» (objective) درنظرگرفته شود، به این معنا که مستقل از تحقیقات، توانایی­ها، و اذهان انسان است، یا باید «ذهنی» و «سوبژکتیو» (subjective) لحاظ شود، یعنی چیزی که صرفاً وابسته به قضاوت­ها و درک معرفتی انسان­هاست؟ تمایز مهمی که میان «شرط صدق» (truth condition) و «ارزش صدق» (truth value) وجود دارد به خوبی منعکس­کنندة این بحث مهم است: باید بتوان برای هر جمله، «اظهار» (utterance) یا «حکمی» (statement)، شروطی را متصور شد که تحت آنها، حکم یا جملة مذکور صادق باشد. اما پرسشی که در همین جا مطرح می­شود آن است که آیا ابزار مناسبی برای معرفت به شروط مذکور، و یا اثبات، تحقیق و تأیید حکم مورد نظر داریم؟ اهمیت این موضوع وقتی روشن می­شود که از این زاویه به گستره­ای از مسائل چالش­برانگیز بنگریم، مواردی همچون حدس­های ریاضی، مثلاً «حدس گلدباخ» (Goldbach Conjecture)، احکامی که پیرامون هستی­هایی مطرح می­شود که نظریه­های علمی طرح می­کنند و وارسی تجربی آنها ورای توانایی­های ماست، احکام گوناگون در باب تاریخ که به وقایع گذشته می­پردازند، به­ویژه آنهایی که هیچ مدرک و گواه دیداری و یا شاهدی قابل اعتماد برای آنها نداریم، و یا احکام مختلف پیرامون وقایعی که برای آینده پیشبینی می­کنیم. صدق این احکام چگونه قابل بررسی است و معنای آنها بر چه اساسی قابل ارائه است؟ چگونه می­توان شروط صدق چنین احکامی را روشن ساخت و برقراری آنها را تحقیق کرد؟

   به عنوان نمونه، بر اساس گونه‌ای از واقع­گرایی، گزاره‌ای همچون p، گزاره‌ای «واقع­گرایانه» محسوب می­شود اگر و تنها اگر چیزی را دربارة جهان بیان کند، یا حکمی را در باب جهان صادر کند. اگر گزارة p را به شکل «الف، ج است» بنویسیم، آنچه گزارة p بیان می­کند، تصدیق (asserting) این موضوع است که الف (مثلاً، یک شئ مادی، حالتی از امور، یا یک رویداد) ویژگی ج را داراست، و آنچه p را صادق خواهد ساخت این است که جهان به گونه‌ای باشد که بر آن اساس، الف ویژگی ج را داشته باشد؛ و اگر جهان به این صورت نباشد، p کاذب خواهد بود. در نظریه­های مربوط به ادراک نیز می­توان در باب این موضوع بحث کرد: گزاره­هایی که رابطة میان شخص ادراک­کننده و اشیاء مادی را بیان می­کنند، یا صادق­اند یا کاذب، و آنچه باعث صدق و کذب آنها می­شود نحوه‌ای است که جهان نظم یافته ‌است، یعنی واقعیت جهان به همان صورتی که هست. بنابراین، «S می­بیند که برف سفید است» وقتی صادق است که هم برف سفید باشد و هم S ببیند که برف سفید است. آنچه صدق و کذب را متعین می­سازد، «واقعیت» (reality) است، و وجود چنین واقعیتی، بر اساس فرض، مستقل از انسان و فرد ادراک­کننده‌ است. اما پدیدارگرایی، نا-واقع­گراست. احکام و گزاره­های پدیدارگرایانه، هیچ ادعایی را در باب صادق یا کاذب بودن رابطة میان ادراک­کننده و شئ مادی ادراک­شونده‌ ارائه نمی­دهند. پدیدارگرایی اجازه نمی­دهد که بگوییم «S ادراک می­کند که برف سفید است»، وقتی که «برف» به شئ مادی­ای ارجاع دهد که، بر اساس فرض پدیدارگرایان، مستقل از شخص ادراک­کننده ‌است، چراکه آنها وجود اشیاء مادی مستقل از ادراک­کننده را مجاز نمی­شمارند.

 

1.1.  یک نمونه: افلاطون­گرایی و برساخت­گرایی

چه چیزهایی مستقل از اذهان ما وجود دارد؟ این سؤال یکی از مهم­ترین و چالش­برانگیزترین سؤالات در بحث پیش روست. شاید بتوان این بحث را با نگاهی به دو رویکرد معروف در فلسفة ریاضی بهتر فهمید: «افلاطون­گرایی» (Platonism) و «برساخت­گرایی» یا «شهودگرایی». آیا در ریاضیات، صدق و کذب احکام توسط جهان مستقل از ذهن متعین می­شود یا به وسیلة ویژگی­ها و مشخصات «طرح­واره­های مفهومی» (conceptual schema) که به وسیلة انسان تهیه شده است؟ به عبارتی، آیا اعداد، وجودی عینی و مستقل از ذهن دارند یا صرفاً سازه­هایی هستند که زاییدة ذهن ریاضی­دان­اند؟ واقع­گرایان، ادعای اول و ضدواقع­گرایان، ادعای دوم را تأیید می­کنند. 

   در ریاضیات، واقع­گرایان به «افلاطون­گرایان» مشهورند، و معتقدند که یک گزارة ریاضی، واقعیتی را توصیف می­کند که همچون جهان فیزیکی، مستقل از ماست. برساخت­گرایان هرچند وجود گزاره­های ریاضی را رّد نمی­کنند، اما اعتقاد دارند که این گزاره­ها به عملیات ذهنی ما مرتبط­اند؛ بنابراین، صادق یا کاذب بودن آنها وابسته به توانایی ما در اثبات یا رّد این گزاره­هاست (Dummett, 1991: 5). یکی از مهم­ترین مباحث در این دو رهیافت، «تصمیم­پذیری» (decidability) گزاره­های ریاضی است. به طور کلی، مثلاً، «فردوسی ایرانی است» یا «2 به علاوة 2 مساوی 4 است» جملاتی تصمیم­پذیرند و بنابراین، صادق (یا کاذب) و معنادارند، چراکه برای گزارة نخست، روش تحقیق، یعنی بررسی شواهد موجود دربارة آن، و برای دومی «برهان» (proof) یا مجموعه­ای از محاسبات ریاضی وجود دارد. اما گزاره­هایی همچون «در سال 2060، کابل پایتخت افغانستان است» و «هر عدد زوج بزرگتر از 2 می­تواند با حاصل جمع دو عدد اول بیان شود» (حدس گلدباخ) گزاره­هایی مشکل­دار و تصمیم­ناپذیرند: نه روشی برای تحقیق در باب صدق و کذب گزارة نخست وجود دارد، و نه هیچ برهانی، چه له و چه علیه گزارة دوم (و به همین دلیل «حدس» خوانده می­شود).

   در نگاه افلاطون­گرایان، معنا، موکول به شرط صدق است، یعنی مبتنی است بر تعیین اینکه تحت چه شرایطی گزاره­ای مفروض صادق خواهد بود. گزارة «در سال 2060، کابل پایتخت افغانستان است» گزاره­ای معنادار است، چراکه دارای شرط صدق است و این شرط صدق نیز قابل درک است، به این صورت که در سال 2060، اگر کابل پایتخت افغانستان باشد گزارة فوق صادق است و اگر نه، گزاره کاذب خواهد بود. بنابراین، جملة مذکور همواره یا صادق است یا کاذب. صادق یا کاذب بودن یک گزاره، موکول به وجود برهان یا روشی برای تحقیق آن نیست. پس، در نظر افلاطون­گرایان، منطق دوارزشی یا «اصل دوارزشی بودن» (the principle of bivalence) همواره برقرار است: هر گزاره­ای یا صادق است یا کاذب. پس، «اصل طرد شق ثالث» (the law of excluded middle) نیز همواره برقرار است: هر جمله­ای به شکل (p Ú ~p) منطقاً صادق است، چراکه معنای ادات منطقی، همچون ادات «Ú»، به وسیلة جدول ارزش صدق تعیین می­شود و جدول ارزش نیز اصل دوارزشی بودن را پیشاپیش در خود دارد: هر گزاره­ای، یا خودش یا نقیض­اش همواره صادق است. بنابراین، مشخصة عام و مشترک تمام آموزه­های واقع­گرایانه، پافشاری بر اصل دوارزشی است (Ibid: 9). برای یک واقع­گرا، ارزش صدق احکامی که دربارة واقعیت فیزیکی صحبت می­کنند، به این موضوع وابسته نیست که ما مشاهده و تأیید کنیم که آنها دارای چنین ارزش صدقی هستند، بلکه به واقعیتی وابسته است که مستقل از معرفت ما به آن وجود دارد؛ این احکام با نظر به اینکه با آن واقعیت موافق­اند یا نه، صادق یا کاذب خواهند بود
 (Dummett, 1969: 358-359). دیدگاه واقع­گرایانه در موارد دیگر نیز همین سمت و سو را دارد؛ مثلاً، بر اساس واقع­گرایی در باب گذشته، هر رویدادی در گذشته، یا رخ داده است یا نه، خواه کسی آن را به یاد آورد، یا مدرک و شاهدی برای آن وجود داشته باشد یا نه.

   از سوی دیگر، تمام انواع نا-واقع­گرایی، در اکثر موارد، دوارزشی بودن، و نیز اصل طرد شق ثالث را رّد می­کنند. به طور کلی، نخستین گروهی که دریافتند با رّد واقع­گرایی، منطق کلاسیک نیز منتفی خواهد شد، شهودگرایان یا ریاضی­دانان برساخت­گرا بودند. به نظر آنها، معنا، مبتنی بر برهان، اثبات یا تحقیق است. جملات ریاضی توسط براهینی صادق یا کاذب می­شوند که ریاضی­دانان می­سازند. چنین احکامی تنها هنگامی تصمیم­پذیرند و تنها هنگامی اصل دوارزشی در مورد آنها برقرار است که همواره برهانی له یا علیه آنها داشته باشیم و یافتن چنین برهانی تضمین شده باشد، یعنی، یا برهانی در مورد صدق آنها داشته باشیم و یا برهانی برای نشان دادن کذب آنها. اما در منطق شهودی اصلاً چنین تضمینی وجود ندارد، و بنابراین، اصل دوارزشی شهوداً پذیرفته نیست. به همین صورت، دیگر دلیلی برای طرفداری از اصل طرد شق ثالث نیز نخواهیم داشت. تا زمانی که برهانی له یا علیه حدس گلدباخ وجود نداشته باشد نمی­توان دربارة صدق یا کذب آن تصمیم گرفت: نمی­توان گفت که همیشه یا حدس گلدباخ صادق است یا نقیض آن. در رهیافت تحقیق­گرایانه یا شهودگرایانة دامت، صادق بودن یک جمله عبارت است از درستی در تصدیق یا تأیید آن جمله، چراکه تصدیق یک جمله، به این معناست که برهانی برای جملة تصدیق شده وجود دارد و چنین برهانی شناخته شده است
 (Dales and Oliveri, 1998: 46). اما به نظر یک واقع­گرا، آنچه به وسیلة تصدیق یک جمله بیان می­شود صرفاً این است که جملة مذکور صادق است، نه اینکه گوینده برهانی تضمین شده نیز برای آن داشته باشد. در واقع­گرایی، تعیین معنای یک جملة ریاضی، به روش­های گوناگون ریاضی­دانان برای تشخیص صدق آن جمله وابسته نیست، بلکه این معنا مستقل از ابزار ما در یافتن برهانی برای آن حکم است
(Dummett, 1963: 153). نهایتاً، در نگاه افلاطون­گرایان، برخلاف برساخت­گرایان، اینکه هر حکم ریاضی یا صادق است یا کاذب متضمن آن نیست که هر چنین حکمی باید شهوداً یا قابل اثبات باشد یا قابل تکذیب.

   به این ترتیب، می­توان نتیجه گرفت که مسائل متافیزیکی، ما را به یک انتخاب می­رسانند، انتخابی میان منطق کلاسیک و یکی از منطق­های غیر-کلاسیک، همچون منطق شهودی، منطق کوانتوم و غیره. منطق کلاسیک، نظریة واقع­گرایانة معنا را می­پذیرد، همان طور که منطق شهودی موافق با «نظریة برساخت­گرایانة معنا» (constructivist theory of meaning) است (Dummett, 1973: 671). پس، اتخاذ موضعی له یا علیه واقع­گرایی، پیامدهایی عملی دارد، یعنی منجر به نشاندن منطق­های دیگر به جای منطق کلاسیک می­شود.

 

  1. ضد واقع­گرایی مایکل دامت

اصطلاح «ضد واقع­گرایی» ابتدا توسط دامت، خصوصاً در دو مقالة «واقع­گرایی» (Dummett, 1963) و «واقعیت گذشته» (Dummett, 1969) مطرح شد، که بعداً در کتاب مشهور او «صدق و معماهای دیگر» (Dummett, 1978) به چاپ مجدد رسیدند. وی در آنجا، در باب طبقه یا گروهی از احکام صحبت می­کند که مورد نزاع واقع­گرایان و ضد واقع­گرایان است و آن را «طبقة مورد منازعه» (disputed class) می­نامد. به نظر دامت، می­توان تفسیرهای مختلفی را از نزاع میان این دو رهیافت ارائه داد. مثلاً، چنانکه بیان شد، می­توان پیرامون وجود یا عدم وجود طبقة معینی از هستی­ها صحبت کرد. همچنین، می­توان تفسیری زبانی از این نزاع ارائه داد، مثلاً با بحث پیرامون ارجاع: اینکه آیا عبارات معینی همچون «الفاظ عام» (general terms) یا اسامی اشیاء مادی واقعاً دارای ارجاع­اند یا خیر؟ اتخاذ این رهیافت، ساده­تر از بحث­های وجودشناختی است، اما دامت ترجیح می­دهد به جای این دو، به بحث پیرامون «احکام» گوناگون بپردازد
 (Dummett, 1963: 146). نمونه­های اصلی و مهم این احکام را می­توان این گونه برشمرد: احکام پیرامون جهان فیزیکی، احکام مختلف دربارة حالات، رویدادها و فرآیندهای ذهنی، احکام ریاضی، احکامی با زمان گذشته، و احکامی با زمان آینده. دامت این دسته از مسائل مورد نزاع را احکام مربوط به طبقة مورد منازعه می­نامد (Ibid).

 

2.1.  تعریف واقع گرایی و ضد واقع گرایی در نگاه دامت

به نظر دامت، بر اساس واقع­گرایی، تمامی احکام متعلق به طبقة مورد منازعه، «ارزش صدقی عینی» (objective truth value) دارند که مستقل از ابزارهای ما برای دانستن آنها یا معرفت یافتن به آنها است. چنین احکامی بر اساس واقعیتی که مستقل از ما وجود دارد صادق یا کاذب­اند (Ibid.). اگر به بحث پیش­گفته در باب اصل دوارزشی بازگردیم، می­بینیم که هر حکمی، درنظر واقع­گرایان، نهایتاً یا صادق است یا کاذب. در اینجا، هیچ اشاره­ای به پژوهش­ها، بررسی­ها، آزمایش­ها، توانایی­ها و قابلیت­های انسانی نمی­شود، بلکه داشتن ارزش صدق، کاملاً مستقل از چنین اموری است: حکم «من باور دارم که می­ترسم» یا صادق است یا کاذب؛ «صد سال پیش انسانی وجود نداشته است» یا صادق است یا کاذب؛ و الی آخر.

   اتفاقاً این عقیدة واقع­گرایان، به «درک متعارف» (common sense) و شهود معمول ما نزدیک است؛ درواقع، در زندگی روزمره نیز معمولاً به همین نحو عمل می­کنیم: معتقدیم که یک حکم، یا حکم صادقی است یا کاذب، نه اینکه بگوییم نه صادق است و نه کاذب. ممکن است ادعا کنیم که نمی­دانیم این جمله صادق یا کاذب است، اما این ندانستن، به معنای نه صادق و نه کاذب بودن آن حکم نیست، چراکه در همین حال نیز احساس می­کنیم حکم مذکور حکمی است که نهایتاً یا صادق است یا کاذب، و صادق یا کاذب بودن آن به اینکه ما آن را بدانیم یا نه وابسته نیست: همواره می­دانیم که تحت چه شرایطی چنین حکمی صادق خواهد بود.

   اگر به رهیافت فلسفی فرگه رجوع کنیم، یکی از نمونه­های قوی واقع­گرایی را مشاهده خواهیم کرد. فرگه تمایزی را میان «محتوای خبری» (Sense) و «ارجاع» (reference) ترسیم می­کند که در کارهای وی در معناشناسی بسیار بنیادین است. محتوای خبری، در رهیافت فرگه­ای، برای ارائة وجهی خاص از آن چیزی در نظر گرفته شده است که تشکیل­دهندة معنای یک عبارت است و درواقع، اصلی­ترین جزء در ارائة معنای کامل یک عبارت محسوب می­شود، هرچند به­تنهایی تمام معنای آن نیست، بلکه مفاهیم «تن» (Tone) و «نیرو» (Force) نیز در این میان نقش بازی می کنند3 (Miller, 2007: 60-64). محتوای خبری، اغلب به محتوای قابل انتقال یک جمله، یا روش بازنمایی ارجاع یک نام اشاره دارد و به اطلاعاتی مرتبط است که به وسیلة اظهار آن جمله ارائه و منتقل می­شود. فرگه مثال معروفی دارد که این تمایز را به­خوبی نشان می­دهد. «هسپروس» و «فسفروس» دو نام مختلف­اند که ارجاع (و مرجع) یکسانی دارند: هردو به سیارة زهره ارجاع می­دهند. اما اگر تمایز پیش­گفته را میان محتوای خبری و ارجاع در نظر نگیریم، نمی­توان میان جملات مقابل تمایزی قائل شد: «هسپروس هسپروس است» و «هسپروس، فسفروس است». اگر ارجاع، همه چیز باشد، نباید میان این دو جمله تمایزی وجود داشته باشد. اما جملة اول، یک جملة همان­گویه و بدیهی، و جملة دوم جمله­ای آگاهی­بخش و غیربدیهی است. بنابراین، فرگه معتقد بود با آنکه هسپروس و فسفروس هر دو ارجاع واحدی دارند، اما هر یک به گونه­ای متفاوت مرجع­های خود را بازنمایی می­کنند و این تفاوت، ریشه در محتوای خبری متفاوت آنها دارد (Frege, 1892: 57). اظهار جملة «کابل پایتخت افغانستان است» حاوی این اطلاعات است که کابل پایتخت افغانستان است. برای فرگه، محتوای خبری یک جمله، «اندیشه» (thought) نام دارد که در قالب جملات موصولی یا «بندهای که-دار»
 (that-clauses) بیان می­شوند (Frege, 1956: 292; 1892: 62). بنابراین، اندیشه­ای که با اظهار جملة فوق بیان یا منتقل می­شود این است که کابل پایتخت افغانستان است. فرگه معتقد بود که اندیشه­ها، دارای ویژگی «عینیت» (objectivity) اند: آنها ذهنی یا سوبژکتیو و خصوصی (private) نیستند، چراکه باید بتوانند در میان گویندگان یک زبان منتقل و به اشتراک گذاشته شوند. به این معنا، مهم­ترین شرط برای امکان برقراری ارتباطات زبانی، قائل به عینیت معنا و اندیشه است. اگر اندیشه­ها، سوبژکتیو باشند چگونه می­توان مطمئن بود که درک مناسبی از اظهارات دیگر گویندگان داشته­ایم؟ چگونه می­توان مطمئن بود که معنایی، که یک گوینده با اظهار جمله­ای قصد کرده است، به­درستی و به همان صورت توسط شنونده­ای دیگر دریافت و درک می­شود؟

   حال، اگر اندیشه­ها عینی هستند، پس مستقل از ذهن انسان خواهند بود. به بیان دیگر، آنها یا صادق­اند یا کاذب، و این صدق و کذب نه به دلیل خصوصیاتی ذهنی، بلکه به سبب نوع چینش امور در جهان رخ می­دهد: یا جهان به گونه­ای است که در نتیجة آن برف سفید است، و بنابراین، اظهار جملة «برف سفید است» و این اندیشه که برف سفید است، صادق خواهد بود، و یا جهان بدان گونه نیست، که در این صورت اندیشة فوق کاذب است. اما جهان، تنها می­تواند مشتمل بر اندیشه­های صادق باشد؛ به عبارتی، «امور واقع» یا فکت­ها (facts)، همان اندیشه­های صادق­اند (Dummett, 2006: 29-30). و به این ترتیب، یک واقع­گرایی تمام­عیار را نزد فرگه می­بینیم. مثلاً، فرگه معتقد بود که یک جمله می­تواند دارای محتوای خبری باشد، یعنی اندیشه­ای را منتقل کند، اما ارزش صدق معینی نداشته باشد، چراکه مثلاً یکی از عباراتی که در آن به کار رفته است فاقد ارجاع است. جملة «هومر کور بود» جمله­ای معنادار و قابل درک است، اما چون هومر وجود ندارد، بنابراین ارجاعی نیز ندارد. به علاوه، فرگه معتقد بود که جملات، یا به صدق ارجاع می­دهند یا به کذب (Frege, 1892: 63). همچنین، تعیین ارجاع یک جمله، به تعیین ارجاع اجزاء آن وابسته است (Ibid). در این صورت، چون هومر فاقد ارجاع است، جملة حاوی آن نیز فاقد ارجاع است و بنابراین، معلوم نیست که آیا این جمله به صدق ارجاع می­دهد یا نه. درنتیجه، نمی­دانیم اندیشه­ای که بیان می­کند صادق است یا کاذب. اما این موضوع به بی­معنایی و پوچی جملة مذکور منتهی نمی­شود؛ چنین جمله­ای دارای محتوای خبری مناسبی است. گستردگی این واقع­گرایی تا بدانجاست که به نظر فرگه هیچ تناقضی وجود ندارد که فرض کنیم هستی­هایی وجود داشته باشند که اندیشه­ها را بدون اینکه جامة زبان به آنها بپوشانند فراچنگ می­آورند.
(Dummett, 1986: 256)

   یکی دیگر از پیامدهای این نوع از واقع­گرایی آن است که اگر اندیشه­ها مستقل از ذهن انسان صادق یا کاذب­اند، پس نباید با گذشت زمان تغییر کنند، چراکه یک اندیشه، یا اندیشه­ای صادق بوده است که بنابراین، در آن زمان و به دلیل واقعیت جهان چنان ارزشی را داشته است، و یا کاذب بوده است که به دلیل مشابهی دارای این ارزش بوده است. به این معنا، با گذشت زمان، تغییری در صدق (یا کذب) حکم مذکور رخ نخواهد داد. مثلاً، یا هیتلر جنگ جهانی دوم را آغاز کرد یا نه، و صدق و کذب این موضوع چیزی نیست که با گذشت زمان تغییر کند. پس رهیافت واقع­گرایانه تأکید می­کند که احکام متعلق به طبقة مورد منازعه، دارای ارزش صدقی عینی، مستقل از ابزارهای ما برای دانستن آن هستند؛ این احکام، به سبب واقعیتی که مستقل از ما وجود دارد صادق یا کاذب­اند.

   از سوی دیگر، دامت صورت­بندی خود را از ضدواقع­گرایی نیز ارائه می­دهد. به نظر او، ضدواقع­گرا، با آموزه­های فوق مخالف است. در نگاه یک ضدواقع­گرا، احکام متعلق به طبقة مورد منازعه، تنها باید با ارجاع به آن چیزهایی که ما «شاهدی» (evidence) برای احکام مذکور محسوب می­کنیم مورد بررسی قرار گیرند. واقع­گرا معتقد بود که معانی احکامی اینچنینی، با شواهدی که در مورد آنها در دست داریم، لااقل به طور مستقیم مرتبط نیست، بلکه به شروط صدق ارتباط دارد. اما یک ضدواقع­گرا، برعکس، معتقد است که معانی این احکام مستقیماً با شواهد تأییدی احکام مذکور پیوند دارد: هر حکم مفروضی، اگر اساساً صادق باشد، تنها بر اساس شواهدی صادق است که برای صدق این احکام در دست داریم (Dummett, 1963: 146). مثلاً، مدافعان ضدواقع­گرایی در باب گذشته، معتقد نیستند که هر حکمی که دارای زمان گذشته است، باید یا صادق باشد یا کاذب، چراکه ممکن است هیچ شاهدی برای صدق و کذب آن وجود نداشته باشد؛ به همین صورت، پدیدارگرا نیز نمی­تواند بپذیرد که هر حکمی در باب جهان فیزیکی، باید یا صادق باشد یا کاذب، چون ممکن است هرگز هیچ «شاهد مشاهدتی» (observational evidence) برای تصمیم­گیری در باب آن حکم یافت نشود. بنابراین، هر حکمی از طبقة مورد منازعه، تنها به جهت چیزی باید صادق باشد که اولاً شاهدی برای صدق آن حکم محسوب شود و ثانیاً، بتوان به آن معرفت یافت.

   البته به نظر دامت، واقع­گرایان و ضدواقع­گرایان در همة وجوه با یکدیگر اختلاف نظر ندارند. مثلاً، هردو موافق­اند که «معیارهایی عینی» (objective criteria) برای قضاوت در باب صدق و کذب یک حکم وجود دارد. اما اختلاف اصلی از آنجا ناشی می­شود که در نگاه ضدواقع­گرا، صدق آن حکم صرفاً موکول به برآورده شدن همین معیارهای عینی است؛ در حالی که در نظر یک واقع­گرا، حکم مذکور می­تواند صادق باشد حتی اگر هیچ ابزار یا روشی برای تحقیق در باب برآورده شدن یا نشدن این معیارها نداشته باشیم. همان طور که در مورد افلاطون­گرایی و برساخت­گرایی بیان شد، افلاطون­گرایان، که واقع­گرا هستند، مشکلی با وجود برهان یا اثبات برای یک حکم ریاضی ندارند: اگر چنین برهانی داشتیم، پس می­دانیم که حکم، صادق است. اما اگر چنین برهانی نداشته باشیم، شهودگرایان و ضدواقع­گرایان معتقدند که نمی­توان گفت حکم مذکور یا صادق است یا کاذب، چراکه برهانی برای صدق یا برهانی برای کذب آن نداریم، در صورتی که افلاطون­گرایان بر این باورند که حتی در این صورت نیز حکم مذکور یا صادق خواهد بود یا کاذب، و ارزشی ورای این دو وجود ندارد.

 

2.2.      نقش مفاهیم معنا و صدق در نزاع میان واقع­گرایان و ضد واقع­گرایان

چنانکه دیدیم، در رهیافت دامت، نزاع میان واقع­گرایی و ضد واقع­گرایی به مفاهیم معنا و صدق بازمی­گردد، یعنی پذیرش مفهوم مناسبی از صدق، که برای بررسی احکام مذکور مناسب باشد، و یا انتخاب نظریة معنایی باکفایت. در یک نگاه کلی، دامت دو راهبرد را برای رسیدگی به مشکلات متافیزیکی مطرح می­کند: رهیافت از بالا به پایین و رهیافت از پایین به بالا، و معتقد است که راه حل مناسب، رهیافت دوم است. بررسی «از بالا به پایین» (from the top down) به این معناست که ابتدا سعی کنیم مشکلی متافیزیکی را حل کنیم، و سپس از این راه حل، الگوی صحیح معنا و صدق را برای جملات مورد بحث استنتاج کنیم، و به این ترتیب، منطق مطلوبی را که باید بر این جملات حاکم باشد، به دست آوریم. اما این راه حل مشکلاتی دارد: نخست اینکه به­درستی نمی­دانیم که منازعات متافیزیکی را چگونه باید حل کنیم و هیچ معیاری برای تعیین برندة این مناقشات نداریم. ثانیاً، برای ارزیابی استدلال­های متافیزیکی، ابتدا باید در باب اینکه کدام یک صادق­اند تصمیم بگیریم، در حالی که در رهیافت فوق مفهوم صدق هنوز تبیین نشده است (Dummett, 1991: 12). اما بررسی «از پایین به بالا» (from the bottom up)، به معنای آغاز کار با اختلاف نظرها میان واقع­گرایی و ضدواقع­گرایی پیرامون الگو و نظریة صحیح معناست. برای این منظور، در ابتدای کار، مشکلات متافیزیکی را نادیده می­گیریم، اما نهایتاً به احکامی می­رسیم که واقعاً و بالفعل کاربردپذیر و برای تمام انسان­ها آشنا هستند، چراکه معانی آنها پیشاپیش متعین شده است. این معانی را هیچ نیروی نامرئی به آنها اعطا نکرده است، بلکه احکام مذکور به جهت روشی که آنها را به کار می­گیریم معنادار می­شوند. به همین دلیل است که نزاع مورد نظر، در نگاه دامت، صرفاً به نوع «معنایی» که این احکام دارند مرتبط است نه چیزی دیگر (Dummett, 1963: 146). به این ترتیب، چکیدة پیشنهاد دامت این است که می­توان تمام مباحثی را که در جدال میان واقع­گرایی و ضدواقع­گرایی رخ می­دهد، با ساختن نظریة معنایی مناسب، حل یا درواقع منحل کرد.

   اما رابطة صدق و معنا در نزاع مذکور چگونه است؟ می توان نزاع میان این دو رهیافت را اختلاف نظری کلی دربارة مفهوم صدق دانست (Ibid: 155). مثلاً، یک برساخت­گرا معتقد است که آنچه یک جملة ریاضی را صادق می­سازد، وجود یک اثبات یا برهان برای آن است؛ افلاطون­گرایان معتقدند که آن چیز، یک واقعیت ریاضی است. در نگاه دامت، رابطة میان صدق و معنا به این نحو برقرار می­شود: دانستن معنای یک حکم، همان دانستن این است که حکم مذکور به چه نحوی صادق می­گردد. بر این اساس، در ضدواقع­گرایی، فهم یک حکم عبارت است از اینکه چه چیزی شاهدی مناسب برای آن حکم است، و صدق حکم مذکور، صرفاً عبارت است از وجود چنین شاهدی. برای واقع­گرایان، شرط صدق یک حکم تعیین­کنندة معنای آن خواهد بود. اما باید توجه داشت که صورت­بندی­های مختلفی که بر اساس صدق و یا بر اساس معنا شکل می­گیرند اصولاً رقیب یکدیگر نیستند. چنانکه فرگه گوشزد می­کند، مفاهیم معنا و صدق به­شدت به یکدیگر متصل­اند، به طوری که نمی­توان هیچ تبیین فلسفی قابل قبولی را از یکی از آنها ارائه داد به طوری که این تبیین، پیشاپیش بر دیگری متکی نبوده باشد (Dummett, 1991: 12). بنابراین، وظیفة ساخت یک نظریة معنا می­تواند اساساً بدون پیش فرض­های متافیزیکی دنبال شود، و این همان راهبرد مورد نظر دامت است. موفقیت در این راه نیز این گونه محک خواهد خورد: آیا این نظریه، گزارش کارآمدی را از آنچه ما درواقع مشاهده می­کنیم ارائه داده است یا نه؟ به بیان دیگر، دامت معتقد است که معنای هر حکمی، مثلاً یک حکم ریاضی، توسط کاربرد آن متعین می­شود؛ به عبارتی، معنا نمی­تواند هیچ ظهوری در کاربرد نداشته باشد: اگر دو شخص مختلف در نحوة به کارگیری یک حکم توافق داشته باشند، در آن صورت دربارة معنای آن حکم نیز هم­نظرند؛ چراکه معنای یک حکم عبارت است از نقش آن به عنوان ابزار ارتباطی میان گویندگان یک زبان. یک شخص نمی­تواند محتوایی کاملاً ذهنی را به یک حکم ریاضی بدهد. این استدلال را می­توان بر اساس فهم یا معرفت به معنا نیز بیان کرد: مدلی برای معنا، مدلی برای فهم نیز خواهد بود، که نشان می­دهد یک شخص با معرفت به معنای یک حکم درواقع به چه چیزی معرفت یافته است (Dummett, 1975b: 216-217). این راهبرد، منازعات متافیزیکی را به مناقشاتی در باب نوع معنای جملات بدل می­کند. قوانین منطقی که باید به عنوان حاکمان زبان پذیرفته شوند وابسته به معانی جملات آن زبان­اند.

 

2.3.            دفاع دامت از ضد واقع­گرایی

به نظر دامت، برای تحلیل دقیق­تری از نزاع مذکور، بهتر است به موضوعاتی بپردازیم که همیشه چالش­برانگیز بوده­اند، همچون واقع­گرایی در باب اشیاء مادی، که رهیافت مقابل آن، پدیدارگرایی بوده است؛ واقع گرایی در باب هستی­های نظری در علم که با نگاه تحقیق­گرایانة «پوزیتیویسم علمی» (Scientific Positivism) در تضاد است؛ واقع­گرایی یا افلاطون­گرایی در باب احکام ریاضی، در مقابل برساخت­گرایی یا شهودگرایی؛ واقع­گرایی در باب حالات، رویدادها و فرآیندهای ذهنی که در مقابل رفتارگرایی قرار می­گیرد؛ و نیز واقع­گرایی در باب امور و احکامی با زمان گذشته و آینده.

   دامت، در آثار گوناگون خود، برخی از این چالش­ها را طرح می­کند و به دفاع از رهیافت ضدواقع­گرایانه و به چالش کشاندن رهیافت واقع­گرایانه درباب آنها می­پردازد. او برای روشن شدن موضع خود مثالی را مطرح می­کند که در اینجا به بررسی آن می­پردازیم. در این مثال، احکامی در باب ویژگی یا شخصیت یک سوژه بیان می­شود؛ به این صورت که فرض کنید دربارة شجاع بودن یا نبودن شخصی خاص کنجکاویم (البته فرض می­کنیم که شخص مذکور زنده نیست، چراکه در غیر این صورت اعمال و رفتار آیندة وی مشکل­ساز خواهد شد). حال، اگر این شخص در زمان حیات خود عملی شجاعانه انجام داده باشد، فردی شجاع بوده است، و اگر در موقعیت خطرناکی قرار گرفته باشد و عمل شجاعانه­ای را انجام نداده باشد، انسان شجاعی نبوده است. اما می­توان فرض کرد که او بسیار گوشه­گیر بوده و در تمام زندگی خود در هیچ موقعیت خطرناکی قرار نگرفته است. در این صورت، بررسی حکم «او شجاع بود» پیچیده می­شود. راه حل مقبول توسل به «شرطی­های خلاف واقع» (counterfactuals) است. می­توان حکم «او شجاع بود» را به شرطی خلاف واقع مقابل تحویل داد: «اگر او در موقعیت خطرناکی قرار می­گرفت، عمل شجاعانه­ای انجام می­داد» (Dummett, 1963: 148). به نظر دامت، این شرطی­ها تنها بر اساس امور واقع یا فکت­های خاصی در جهان، صادق یا کاذب­اند. چنین اموری، مبنای اظهار و تصدیق این شرطی­ها توسط ما نیز خواهند بود. حال، اگر موافق باشیم که این شخص هیچ گاه در موقعیت خطرناکی قرار نگرفته است، پس باید بپذیریم که حکم «وی شجاع بود» نه صادق است و نه کاذب، چراکه هیچ امر واقعی برای بررسی مقدمة شرطی مذکور وجود ندارد4 چنین چیزی رهیافت ضدواقع­گرایی را به­خوبی نمایش می­دهد. اما در نظر واقع­گرایان، احکامی که دربارة ویژگی­های یک شخص صحبت می­کنند، به چیزهایی مرتبط­اند که مستقیماً مشاهده­پذیر نیستند و بنابراین، باید به طور غیرمستقیم از رفتار شخص استنتاج شوند. به علاوه، ممکن است امور واقع بسیاری وجود داشته باشد که هیچ گاه توانایی دانستن آنها را نداشته باشیم. بنابراین، از نبود یک امر واقع خاص و در دسترس نبودن فعلی آن، نمی­توان نتیجه گرفت که حکم «وی شجاع بود»، نه صادق است نه کاذب، بلکه برعکس، این حکم همواره باید یا صادق باشد یا کاذب، چراکه ویژگی­های گوناگون شخص مذکور باید یا مشتمل بر کیفیت شجاعت بوده باشد یا فاقد آن.

   به این ترتیب، در مثال فوق می­توان دید که در نظر یک واقع­گرا، شواهد رفتاری همه چیز نخواهد بود: اگر چنین شواهدی در دسترس نبود تعیین صدق و کذب معلق نمی­شود و به صورت نه صادق نه کاذب درنمی­آید. مشکل مشابهی در نزاع میان «واقع­گرایی علمی» و «پوزیتیویسم علمی» وجود دارد. بر اساس واقع­گرایی علمی، اگر یک نظریة علمی به اشیائی ارجاع دهد که مستقیماً مشاهده­پذیر نیستند، درواقع این ادعا را مطرح کرده است که جهان، واقعاً دربردارندة چنین اشیاء غیرقابل مشاهده­ای است. اما برای یک پوزیتیویست علم­گرا، و یا یک «ابزارگرا» (instrumentalist)، نظریه­های علمی صرفاً ابزارهای مناسبی هستند که به ما اجازه می­دهند الگوهایی را بر قوانین مختلف اعمال کنیم، قوانینی که تنها بر موارد مشاهده­پذیر متکی­اند. از نگاهی دیگر، واقع­گرایان معتقدند که علم، به­تدریج، چیستی حقیقی جهان را منکشف می­سازد. در چنین فرآیندی، تبیین خواهد شد که چرا جهان به این صورتی که می­بینیم ظاهر و پدیدار می­شود. در مقابل، ابزارانگاران معتقدند که هستی­های نظری، جعلیاتی مفیدند که ما را قادر می­سازند به پیشبینی رویدادهای مشاهده­پذیر بپردازیم (Dummett, 1991: 5).

   پیچیده­ترین این نزاع­ها مربوط به زمان است. پدیدارگرایانی که معتقدند اشیاء فیزیکی، به طور ذهنی و سوبژکتیو توسط ما ساخته شده­اند، نسبت به «فضا» (space) نیز همین نگاه مشابه را دارند، یعنی فضا را نظامی از روابط میان اشیاء فیزیکی در نظر می­گیرند که به طور ذهنی ساخته شده است. اما همین پدیدارگرایان، معمولاً زمان را عینی در نظر می­گیرند، چراکه همه چیز، حتی تجربه­های حسی نیز در قالب زمان رخ می­دهند. به طور کلی، مشکل زمان این است که به نظر می­رسد زمان ِحال، صرفاً مرزی است میان دو نا-وجود: میان گذشته، که دیگر نیست، و آینده، که هنوز نیامده است. همچنین، دشواری­های بسیاری پیرامون واقع­گرایی در باب احکام زمانمند وجود دارد: اگر احکام پیرامون آینده، هم اکنون و به طور متعینی صادق یا کاذب باشند، چگونه می­توانیم بر آنچه قرار است رخ دهد تأثیری داشته باشیم؟ (Ibid: 7) چطور می­توان مجالی برای انتخاب میان انواع گوناگون اعمال ممکن قائل شد، در صورتی که پیشامد قطعی یکی از آنها پیشاپیش متعین شده است؟

   به علاوه، چرا نمی­توانیم بر گذشته تأثیری داشته باشیم، به همان صورتی که معتقدیم می­توان بر آینده اثرگذار بود؟ چنین چیزی صرفاً یک مشکل معرفتی نیست؛ مسئله این نیست که نمی­دانیم چگونه باید این کار را انجام داد: اگر فرض می­کردیم که قادر به انجام دادن چنین کاری هستیم احمقانه بود چراکه در حال حاضر، اینکه رویدادی در گذشته رخ داده است یا نه، یا صادق است یا کاذب، اما چنین چیزی در مورد آینده برقرار نیست. نمی­توان گفت اینکه رویدادی در آینده رخ خواهد داد، یا صادق است یا کاذب: گذشته وجود دارد، دقیقاً به همان معنایی که آینده وجود ندارد. برخی دیگر از فلاسفه، برخلاف گروه پیشین، معتقدند که تمایز مذکور معرفت­شناختی است. به نظر آنها، ما دربارة گذشته به نحوی معرفت داریم که دربارة آینده نداریم. مثلاً، بر اساس واقع­گرایی در باب گذشته، گزاره­های صادق بسیاری وجود دارند که برای همیشه «غیرقابل دانستن» (یا ندانستنی) (unknowable) هستند؛ و چنین چیزی صرفاً برآمده از محدودیت­های گوناگون آدمی است. اما ضدواقع­گرایان با مفهوم «ندانستی بودن» به­شدت مشکل دارند، و ترجیح می­دهند شواهد و حافظه را سازندة چنین گذشته­ای بدانند: هیچ امر واقعی در باب گذشته (past fact) وجود ندارد که نتوان هیچ شاهد قابل کشفی برای آن یافت، چراکه اساساً وجود چنین شاهدی است که آن امر­ واقع را می­سازد.

 

  1. نتیجه­

تا اینجا، نظر دامت در باب معضلات متافیزیکی و رهیافت مناسب در وارسی آنها بیان شد، که عبارت بود از ارائة نظریة معنایی مناسب برای احکام متعلق به طبقة مورد منازعه. اما در عین حال، می­توان نشان داد که اتخاذ چنین رهیافتی به وسیلة دامت کاملاً متأثر از آراء او در باب چیستی و وظایف یک نظریة معناست. بنابراین، در این بخش، پس از نگاهی اجمالی به خواسته­های دامت از یک نظریة معنا و نیز نظریة معنای ویژه­ای که مد نظر اوست، نشان می­دهیم که چگونه آراء دیگر وی در همین موضوع به یکدیگر پیوند می­خورند و بافتی منسجم را تشکیل می­دهند.

در نگاه دامت، نظریة معنا، یک «نظریة فهم» (theory of understanding) است، یعنی نظریه­ای که توسط آن بتوان فهم زبان، رفتار و اظهارات گویندگان را توضیح داد. اما یکی از مهم­ترین وظایف یک نظریة معنا این است که باید، با جزئیات کامل، معنای تمام کلمات و فرآیند ساخت جملات در زبان مورد بررسی را روشن سازد، به طوری که معنای هر عبارت و جمله­ای در زبان مذکور روشن شود (Dummett, 1975a: 1). یک نظریة معنای مناسب، باید بتواند نحوة به کارگیری زبان را توضیح دهد: اینکه گوینده چگونه عبارات گوناگون را می­فهمد، به چه نحوی آنها را به کار می­برد، چگونه به معانی آنها معرفت می­یابد و اصولاً این معرفت چیست و به چه طریقی در رفتار گوینده ظهور می­یابد.چنین توصیفی از عملکرد زبان، نظریة معنا را خواهد ساخت، که درواقع، توصیف کاملی است از تمام آن چیزی که یک کودک در فرآیند اکتساب زبان می­آموزد
 (Dummett, 1991: 13). از سوی دیگر، نظریة فهم یا نظریة معنای مورد نظر دامت، متشکل از زیر-نظریه­هایی همچون «نظریة صدق» (یا نظریة ارجاع)، «نظریة محتوای خبری» (یا نظریة معنا) و «نظریة نیرو»5 است، که این سه با همکاری هم معنا را متعین می­سازند (Dummett, 1976: 40). نظریة معنای دامت، برخلاف نظریة دیویدسون، نظریه­ای نیست که مفهوم صدق نقش اصلی را در آن عهده­دار باشد، بلکه نظریه­ای است مبتنی بر مفهوم «تحقیق» (verification).

   در نگاه دامت، پیش از انجام دادن هر کاری، ابتدا باید بررسی کرد که اصولاً دانستن یا معرفت یافتن به شرط صدق یک جمله به چه معناست؟ برای پاسخ به این پرسش، نخست باید گزارشی از چگونگی فهم ما از جملة مورد بررسی فراهم شود. در همینجاست که بحث از تحقیق و توجیه به میان می­آید: توانایی ما در کسب معرفت به شروط صدق و وارسی آنها، بسیار اساسی است و نباید بدون بررسی این توانایی، مستقیماً به بیان شرط صدق و معنای جملات و اظهارات پرداخت، خصوصاً در مورد احکام مورد منازعه. به این ترتیب، ابتدا باید دید که آیا تحقق چنین شروط صدقی، با توجه به شواهد در دسترس، قابل تحقیق است یا نه و آیا تعیین صدق و کذب این اظهارات، در محدودة توانایی­های انسانی قرار دارد یا خیر. چنانکه بیان شد، به­ویژه در مورد جملات تصمیم­ناپذیر، این مشکل بیشتر بروز می­یابد: تنها چیزی که در مورد این جملات می­توانیم بدانیم این است که یک «مشاهده­گر مافوق-انسانی» (superhuman observer) باید دارای چه قدرت­های عجیبی (همچون سفر در زمان و غیره) باشد تا بتواند شرط صدق این جملات را تشخیص دهد (Ibid: 60). به این طریق، درک شرط صدق یک جمله، باید در حوزة توانایی­های انسان قرار داشته باشد. و به همین دلیل، فهم یک جمله، برای دامت، عبارت است از ظرفیت و توانایی تشخیص شاهدی، له یا علیه آن. در اینجا، به­وضوح می­بینیم که دامت چگونه از رهگذر ارائة یک نظریة معنا به رهیافتی ضدواقع­گرایانه می­رسد.

   از سوی دیگر، به نظر دامت، منطق دوارزشی متضمن آن است که ما پیشاپیش، مفاهیم صدق و کذب، یا درکی از آنها را داشته باشیم، و هر عبارتی صرفاً یکی از این ارزش­ها را داشته باشد. اما وی تأکید می­کند که در این صورت، خصوصاً در مورد جملات تصمیم­ناپذیر، هیچ امکانی برای بنا نهادن یک نظریة معنای مناسب وجود نخواهد داشت، مگر اینکه نخست از اصل دوارزشی جلوگیری شود (Ibid: 64). بدون انجام دادن این کار، مجبوریم درکی (پیشینی) از مفهوم صدق (و کذب) را به خودمان، یعنی گویندگان زبان، نسبت دهیم. اما دامت نمی­پذیرد که گویندگان پیشاپیش درکی از مفهوم صدق داشته باشند: صدق، مفهومی بسیار پیچیده است که زبان­آموز آن را، نه در قدم­های اولیه، بلکه در گام­های میانی در یادگیری زبان می­آموزد، یعنی در همان سطوحی که کاربرد ابزارهای خاص زبانی، همچون سوری­سازی و زمان گذشته را می­آموزد. اگر دامت در این باره محق باشد، در نظر گرفتن مفهوم صدق به عنوان مفهومی بدیهی و اولیه، غیرقابل قبول است: به کارگیری چنین مفهومی، برای جملات تصمیم­ناپذیر، از توانایی­های انسانی فراتر می­رود. بنابراین، نمی­توان درک معنای یک جمله را، معرفت به شرطی در نظر بگیریم که تحت آن، جملة مذکور، مستقل از معرفت و توانایی­های ما، یکی از دو ارزش صدق یا کذب را داراست. در عوض، باید نظامی معناشناختی بسازیم که در آن، مفهوم صدق یا ارزش صدق، مفاهیم پایه و اصلی نباشند. به نظر دامت، شهودگرایان چنین مدلی را در باب عبارات ریاضی فراهم کرده­اند. و به این ترتیب، دامت در مسیر فراهم کردن منطقی مناسب برای نظریة معنای خود، به رهیافت ضدواقع­گرایانة شهودگرایی می­رسد.

   چنانکه پیش از این بیان شد، ایدة اصلی دامت این است که درک معنای یک حکم ریاضی، همان توانایی ما برای تشخیص این است که آیا برهانی برای آن داریم یا نه؛ تصدیق یک عبارت ریاضی، به معنای تأیید وجود برهانی برای آن است. و نهایتاً، فهم یک عبارت ریاضی، عبارت است از معرفت به طریقی که یک برهان، به وسیلة ریاضی­دانان، برای عبارت مذکور تعیین یا برساخته می­شود. بر اساس این نظریة معنا، اصولاً نیازی نیست که هر عبارت مفروضی، تصمیم­پذیر باشد: یک عبارت مفروض را تنها وقتی می­فهمیم که بدانیم چگونه برهانی را له یا علیه آن تشخیص دهیم. به این معنا، ابزار مؤثری خواهیم داشت که به وسیلة آن همواره خواهیم دانست که یا برهانی برای عبارت مذکور قابل کشف است و یا آن عبارت هرگز اثبات­پذیر نخواهد بود. پس عبارت مورد نظر، همیشه تصمیم­پذیر است. چنانکه می­بینیم، با توسل به منطق شهودی، دامت مشکل جملات تصمیم­ناپذیر را نیز حل می­کند.

   این نظریة معنا به آسانی به موارد غیرریاضی نیز تعمیم می­یابد. برهان، ابزار منحصربفردی است که برای بررسی صدق عبارات ریاضی، در ریاضیات به کار گرفته می­شود. بنابراین، مفهوم کلی مورد نیاز برای ساختن یک نظریة معنا، مفهوم تحقیق خواهد بود (Ibid: 70). بر اساس این تبیین، فهم یک عبارت، توانایی تشخیص هر آن چیزی است که مؤید یا تحقیق­کنندة آن عبارت محسوب می­شود. آنچه یک نظریة معنای شهودگرایانه را از نظریة معنای صدق­محور جدا می­سازد، این است که معنا، بر اساس نظریه­های شهودگرایانه، مستقیماً بر اساس شرط صدق جمله ارائه نمی­شود، بلکه بر پایة شرطی برای تحقیق یا تأیید آن فراهم می­شود6

   نتیجه آنکه، دامت برای توصیف فهم زبان و رفتار گویندگان، به دنبال نظریة معنایی است که تمام این وظایف سنگین ذکرشده را برعهده بگیرد و تبدیل به یک نظریة فهم و درواقع، نظریة اندیشه شود. در این راه با نقد و رّد نظریه­های صدق محور، مفهوم تحقیق در قلب نظریة معنا جای می­گیرد. از سوی دیگر، دامت به جای بحث در باب وجودها و هستی­های گوناگون در مسائل متافیزیکی، به بحث در باب احکام زبانی می­پردازد، احکامی که (معنای آنها) مورد نزاع واقع­گرایان و ضد واقع­گرایان است، و در اینجاست که رهیافت ضد واقع­گرایانه و شهودگرایانة وی به نظریة تحقیق­گرایانة او در باب معنا به هم می­پیوندد و به این ترتیب، نظامی منسجم تشکیل داده می­شود که یک سوی آن نظریة معنا و سوی دیگر آن منازعات متافیزیکی است.

 

پی‌نوشت‌ها

1_ همچنین بنگرید به (Dummett, 1973) به­ویژه فصل نوزدهم، صص 665، 667-670، 683.

2_  مثلاً، فیلسوفی همچون پیتر فارست (Peter Forrest) عقیده دارد که «من درباب «امکان» (possibility) یک واقع­گرا هستم، به این معنا که باور دارم آنچه ممکن است، مستقل از آن چیزهایی است که می­گوییم یا در باب آنها فکر می­کنیم» (Forrest, 1986: 117). به این معنا، وی برای دفاع از نگاه واقع­گرایانة خود در باب امکان، از شرط سوم بهره می­برد.

3_ در باب «تن»، همچنین رجوع کنید به (Frege, 1956: 295-296).

4_   البته دامت پیش فرض می­گیرد که این شرطی­ها را نباید در همان ابتدا، صرفاً به دلیل کذب مقدمه و به طور ساده­انگارانه صادق در نظر بگیریم.

5_  به نظر دامت، نظریة معنا باید بتواند در باب انواع گوناگون اظهار یک جمله نیز صحبت کند، همچون تصدیق، پرسش، دستور و غیره. مفهوم نیرو، برای پرداختن به چنین تمایزاتی استفاده می­شود، مثلاً یک جمله می­تواند با نیروی پرسش یا درخواست اظهار شود؛ که در این صورت، انواع گوناگونی از اعمال زبانی و افعال گفتاری وجود خواهد داشت. در این مورد بنگرید به (Dummett, 1976).

6_ دامت، همچنین ساختن نظریة معنایی را بررسی می­کند که مفهوم مرکزی آن «ابطال» (falsification) است نه تحقیق (Dummett, 1976: 76-83). وی نشان می­دهد که می­توان نظریة معنایی بنا کرد که تحقیق­گرایانه باشد، اما مفهوم اصلی در آن نظریه به جای تحقیق، مفهوم ابطال است. در این صورت، منطقی که در این نظریه استفاده می­شود نه کلاسیک خواهد بود و نه شهودی.

 

 
1- Dales, H. G. and Oliveri, G. (1998). Truth in Mathematics, Oxford: Oxford UP.
2-Dummett, Michael. (1963). “Reaslim”, Michael Dummett, (1978), Truth and Other Enigmas, CambridgeMA: Harvard UP, (pp. 145-165).
3- _______ . (1969). “The Reality of the Past”, Michael Dummett, (1978), Truth and Other Enigmas, CambridgeMA: Harvard UP, (pp. 358-374).
4- _______ . (1973). Frege: Philosophy of Language, New York: Harper & Row, Publishers.
5- _______ . (1975a). “What Is a Theory of Meaning? (I)”, Michael Dummett, (1996), The Seas of Language, Oxford: Oxford UP, (pp. 1-33).
6- _______ . (1975b). “The Philosophical Basis of Intuitionistic Logic”, Michael Dummett, (1978), Truth and Other Enigmas, CambridgeMA: Harvard UP, (pp. 215-257).
7- _______ . (1976). “What Is a Theory of Meaningی (II)”, Michael Dummett, (1996), The Seas of Language, Oxford: Oxford UP, (pp. 34-93).
8- _______ . (1978). Truth and Other Enigmas, CambridgeMA: Harvard UP.
9- _______ . (1986). “Frege's Myth of the Third Realm”,Michael Dummett, (1996), Frege and Other Philosophers, Oxford: Oxford UP, (pp. 249-262).
10- _______ . (1991). The Logical Basis of Metaphysics, CambridgeMA: Harvard UP.
11- _______ . (1994). Origins of Analytical Philosophy, CambridgeMA: Harvard UP.
12- _______ . (2006). Thought and Reality, New York: Oxford UP.
13- Forrest, Peter. (1986). “Ways Worlds Could Be”, Macdonald, Cynthia and Laurence, Stephen, (1998), Contemporary Readings in the Foundations of Metaphysics, Oxford: Blackwell, (pp. 117-127).
14- Garrett, Brian. (2006). What Is This Thing Called Metaphysics, New Yourk: Routledge.
15- Frege, Gottlob. (1892). “On Sense and Reference”, Black, Max and Geach, Peter, (1960), Translations from the Philosophical Writings of Gottlob Frege, London: Basil Blackwell, (pp. 56-78).
16- _______ . (1956). “The Thought: A Logical Inquiry”, Mind, New Series, Vol. 65, No. 259, (pp. 289-311).
17- Miller, Alexander. (2007). Philosophy of Language, New York: Routledge, Second Edition.
18- Sprigge, T. L. S. (2002). “Idealism”, Gale, Richard M., (2002), The Blackwell Guide to Metaphysics, Oxford: Blackwell, (pp. 219-241).