Author
MA of Philosophy, Allameh Tabatabaee University
Abstract
Keywords
مایکل دامت، بدون شک یکی از تأثیرگذارترین فلاسفة تحلیلی قرن بیستم بوده است، که متأسفانه آراء او در ایران اساساً معرفی نشده است. وی در حوزههای گوناگون فلسفی، همچون فلسفة زبان، فلسفة ریاضی و منطق، معرفتشناسی و متافیزیک مشارکت چشمگیری داشته است. آثار او در باب گوتلوب فرگه، یکی از ارزشمندترین شرحها و نیز انتقادات از فلسفة فرگه محسوب میشود. در متافیزیک و معرفتشناسی، مباحث بسیاری را پیرامون واقعگرایی و ضد واقعگرایی، توجیهگرایی و تحقیقگرایی، کاربرد و ظهور رفتاری معرفت، و نیز فهم، اندیشه و محتوا مطرح کرده است. از سویی دیگر، در منطق ریاضی، از مدافعان «منطق شهودی» (Intuitionistic Logic) و «برساختگرایی» (Constructivism)، و از منتقدان «منطق دو ارزشی» (Bivalent Logic) به شمار میرود. دامت در حوزة معناشناسی، از نظریة معنای «تحقیقگرایانه» (verificationist) یا «توجیهگرایانه» (Justificationist) حمایت میکند. او دارای قدرتی حیرتانگیز در بازگرداندن مشکلات فلسفی به بحثی در فلسفة زبان است، چراکه فلسفة زبان را ریشهایترین و مهمترین بنیان فلسفة تحلیلی و دارای پیوندی عمیق با فلسفة اندیشه میداند، یعنی آموزههایی پیرامون چیستی اندیشه و محتوای آن؛ هرچند، مانند اکثر فلاسفة تحلیلی، به آموزة تقدم زبان بر اندیشه پایبند است (Dummett, 1991: 3-4). در نگاه وی، فرگه را باید پدربزرگ فلسفة تحلیلی دانست، چراکه ارائهدهندة اولین تبیین قابل قبول از چیستی اندیشهها و معانی جملات در تاریخ فلسفه است
(Dummett, 1994: 14, 26)1 به نظر دامت، فلسفة اندیشه، وقتی که از طریق زبان عمل کند، به نظریة معنا تبدیل میشود. به همین دلیل، اگر نتوان برای مفاهیمی همچون عینیت و واقعیت، بستر مناسبی را در فلسفة اندیشه فراهم کرد، آنها به بخشی دیگر از فلسفه روی میآورند که میتوان آن را متافیزیک نامید. در این راستا، نظریة معنا، توانایی ارائة برنامه و دستور کاری را دارد که تبعیت از آن ما را به حل مشکلات عمیق متافیزیکی هدایت میکند، که از آن جمله میتوان به نزاع میان واقعگرایی و ضد واقعگرایی اشاره کرد. بنابراین، پذیرش راهبرد دامت، به معنای جابهجا کردن مشکلات از یک بستر متافیزیکی به بستری معنایی است. استراتژی دامت این است که ابتدا باید درکی روشن از کارکرد نظریههای معنا به دست آوریم و سپس، نظریة مناسبی را از میان آنها برگزینیم؛ در این صورت، مبانی محکمی را برای حمله به رؤوس مباحث متافیزیکی به دست آوردهایم.
به طور سنتی، مناقشة میان واقعگرایی و رهیافت مقابل آن، «نا-واقعگرایی» (non-realism)، به بحث پیرامون وجود یا عدم وجود هستیهای گوناگون و رابطة وجودی آنها با انسان موکول بوده است. به این معنا، رهیافت واقعگرایانه در مورد هستیهایی (entities) مثلاً همچون الفها، میتواند به این نحو بیان شود: الفها وجود دارند و وجود آنها مستقل از وجود ما انسانهاست؛ به عنوان نمونه، خورشید وجود دارد و وجودش مستقل از وجود ماست. اما مهمترین نکته در این تعریف، اصطلاح «مستقل بودن» است. معمولاً سه ویژگی بارز برای استقلال وجودی چنین هستیهایی ذکر میشود. اولاً، این هستیها وجود میداشتند حتی اگر ما از ابتدا وجود نمیداشتیم. به عنوان مثال، خورشید، اگر انسانها هیچ گاه به وجود نمیآمدند، وجود میداشت. ثانیاً، این هستیها، اگر نسل انسان نابود شود، باز وجود خواهند داشت و به وجود خود ادامه میدهند. به این معنا، اگر نسل انسان منقرض شود، خانهها و اتوموبیلها کماکان میتوانند وجود داشته باشند. و ثالثاً، تعیین و تبیین چیستی این هستیها صرفاً به توصیفاتی که از آنها ارائه میدهیم وابسته نیست (Garrett, 2006: 138). چنین شرطی بیشتر در مورد پدیدههای ذهنی و یا «هستیهای نظری» (theoretical entities) کاربرد دارد. با پذیرش این شرط، واقعگرا میتواند نگاه واقعگرایانة خود را، مثلاً، برای «حالات ذهنی» (mental states) حفظ کند. به عبارت دیگر، در مورد حالات ذهنی، همچون باور، شروط یک و دو صادق نیست، یعنی اگر انسانها نبودند، حالات ذهنی نیز وجود نمیداشتند، و یا اگر انسانها نابود شوند، حالات ذهنی نیز از میان خواهند رفت. اما کماکان میتوان به وجود حالات ذهنی معتقد بود و موضعی واقعگرایانه داشت، حتی اگر تبیین نهایی و کاملی در مورد چهبودگی و ماهیت آنها دردست نداشته باشیم. البته همیشه نیز واقعگرا نیستیم، چنانکه دربارة فرهنگ، جامعه، تمدن، مُدها و موارد اینچنینی نگاه واقعگرایانه نداریم: این پدیدهها به وسیلة انسانها ساخته یا تعریف میشوند و با نبود انسانها مطمئناً از میان خواهند رفت. به علاوه، واقعگرایی میتواند به موارد دیگر و عجیبتری نیز تسری یابد، همچون واقعگرایی درباب «ممکنات»2
رهیافتهای ضد-واقعگرایانه، یا به طور کلیتر، نا-واقعگرایانه، همچون «ایدئالیسم» (Idealism)، «پدیدارگرایی» (Phenomenalism)، «شهودگرایی» (Intuitionism)، «تحقیقگرایی» و غیره، معمولاً با شروط ذکر شده به شیوههای گوناگون مخالفت میکنند. عمده دلیل سنتی آنها نیز واسطهگری انسان، «دادههای حسی» (sense-data)، حواس و قوای ادراکی، و ذهن در ادراک محیط و جهان خارج است. جهان مادی به واسطة اطلاعاتی که به قوای حسی ما میرسد ادراک میشود، بنابراین، نمیتوان مطمئن بود که اگر وجود نمیداشتیم جهانی وجود میداشت یا نه؛ و یا اگر بشریت از میان برود، باز جهانی وجود خواهد داشت یا نه. معرفت ما به جهان فیزیکی با واسطهگری «حواس» به دست میآید؛ اما آیا این کانالهای اطلاعاتی، دربارة واقعیتی هستند که از یک سو، بر اساس دیدگاه واقعگرایانه، مستقل از ما وجود دارد، یا از سوی دیگر، چنانکه پدیدارگرایان باور دارند، تجربه های حسی آن را میسازد؟ به علاوه، ما بسیار با «توهمات» (illusions) و «خطاهای حسی» (hallucinations) در ادراک جهان پیرامون خود روبرو میشویم که همه تأییدی است بر وابستگی شدید به قوای ادراکی. به این معنا، نمیتوان بهراحتی تأیید کرد که جهانی کاملاً مستقل از انسان وجود داشته باشد. به عنوان نمونه، ایدئالیستها، به طور معمول، لااقل به یکی از چهار شرط ذیل پایبندند: (1) هرچه وجود دارد، یا اساساً «ذهنی» (mental) است یا «وابسته به ذهن» (mind-dependent)؛ (2) امور و اشیاء فیزیکی، ذهنیاند؛ (3) امور و اشیاء فیزیکی، وابسته به ذهناند؛ و (4) اینکه چیزی فیزیکی وجود دارد صرفاً به این معناست که آن چیز، در موقعیتهای معینی، ادراک میشود یا قابل ادراک است
(Sprigge, 2002: 219). به این ترتیب، از نگاه یک ایدئالیست کلاسیک، نمیتوان تأیید کرد که اموری فیزیکی که کاملاً مستقل از ذهن باشد وجود داشته باشد.
به عنوان مثال، بر اساس «واقعگرایی خام»
(naive realism)، در نظریههای مربوط به ادراک (theories of perception)، این ادعا مطرح میشود که وقتی شخص ادراککنندهای، همچون S، یک شئ فیزیکی، همچون یک درخت را می بیند، آنچه S میبیند، یا به عبارتی، موضوع «ادراک دیداری» (visual perception) وی، یک «شئ مادی» (material object)، یعنی یک درخت است؛ و وجود این درخت مستقل از عمل ادراکی شخص S، یعنی دیدن آن شئ درنظر گرفته میشود
(Kulp, 1997: 1). نظریة مقابل با رهیافت فوق، «پدیدارگرایی» است. پدیدارگرایی، همانند ایدئالیسم، این ادعا را مطرح میکند که اشیاء صرفاً به ادراکات حسی یا ادراک شدن به وسیلة ما وابستهاند. درواقع، آنها تا آنجایی وجود دارند که توسط ما درک شوند و یا امکان ادراک آنها وجود داشته باشد. مطابق با این رهیافت، آنچه ادراک میشود محدود به آن چیزی است که برای ما نمایان و پدیدار میشود، همچون رنگ، شکل و ویژگیهای دیگر حسی
(Audi, 2003: 43). هنگامی که S یک ادراک دیداری از یک «درخت» دارد، آنچه S واقعاً و بالفعل ادراک میکند، نه یک شئ مادی، بلکه یک «حس دیداری» (visual sensation) است. همچنین، وقتی شخص ادراککنندهای وجود نداشته باشد که ویژگیهای حسی شئ مورد نظر را ادراک کند، نمیتوان یقین داشت که چنین شیئی وجود داشته باشد. پس، مشاهدة آن شئ، همان ادراک شدن آن است.
در سنت فلسفة تحلیلی، نزاع میان واقعگرایی و نا-واقعگرایی اغلب موکول به مفهوم «صدق» (truth) بوده است: آیا صدق باید «عینی» و «ابژکتیو» (objective) درنظرگرفته شود، به این معنا که مستقل از تحقیقات، تواناییها، و اذهان انسان است، یا باید «ذهنی» و «سوبژکتیو» (subjective) لحاظ شود، یعنی چیزی که صرفاً وابسته به قضاوتها و درک معرفتی انسانهاست؟ تمایز مهمی که میان «شرط صدق» (truth condition) و «ارزش صدق» (truth value) وجود دارد به خوبی منعکسکنندة این بحث مهم است: باید بتوان برای هر جمله، «اظهار» (utterance) یا «حکمی» (statement)، شروطی را متصور شد که تحت آنها، حکم یا جملة مذکور صادق باشد. اما پرسشی که در همین جا مطرح میشود آن است که آیا ابزار مناسبی برای معرفت به شروط مذکور، و یا اثبات، تحقیق و تأیید حکم مورد نظر داریم؟ اهمیت این موضوع وقتی روشن میشود که از این زاویه به گسترهای از مسائل چالشبرانگیز بنگریم، مواردی همچون حدسهای ریاضی، مثلاً «حدس گلدباخ» (Goldbach Conjecture)، احکامی که پیرامون هستیهایی مطرح میشود که نظریههای علمی طرح میکنند و وارسی تجربی آنها ورای تواناییهای ماست، احکام گوناگون در باب تاریخ که به وقایع گذشته میپردازند، بهویژه آنهایی که هیچ مدرک و گواه دیداری و یا شاهدی قابل اعتماد برای آنها نداریم، و یا احکام مختلف پیرامون وقایعی که برای آینده پیشبینی میکنیم. صدق این احکام چگونه قابل بررسی است و معنای آنها بر چه اساسی قابل ارائه است؟ چگونه میتوان شروط صدق چنین احکامی را روشن ساخت و برقراری آنها را تحقیق کرد؟
به عنوان نمونه، بر اساس گونهای از واقعگرایی، گزارهای همچون p، گزارهای «واقعگرایانه» محسوب میشود اگر و تنها اگر چیزی را دربارة جهان بیان کند، یا حکمی را در باب جهان صادر کند. اگر گزارة p را به شکل «الف، ج است» بنویسیم، آنچه گزارة p بیان میکند، تصدیق (asserting) این موضوع است که الف (مثلاً، یک شئ مادی، حالتی از امور، یا یک رویداد) ویژگی ج را داراست، و آنچه p را صادق خواهد ساخت این است که جهان به گونهای باشد که بر آن اساس، الف ویژگی ج را داشته باشد؛ و اگر جهان به این صورت نباشد، p کاذب خواهد بود. در نظریههای مربوط به ادراک نیز میتوان در باب این موضوع بحث کرد: گزارههایی که رابطة میان شخص ادراککننده و اشیاء مادی را بیان میکنند، یا صادقاند یا کاذب، و آنچه باعث صدق و کذب آنها میشود نحوهای است که جهان نظم یافته است، یعنی واقعیت جهان به همان صورتی که هست. بنابراین، «S میبیند که برف سفید است» وقتی صادق است که هم برف سفید باشد و هم S ببیند که برف سفید است. آنچه صدق و کذب را متعین میسازد، «واقعیت» (reality) است، و وجود چنین واقعیتی، بر اساس فرض، مستقل از انسان و فرد ادراککننده است. اما پدیدارگرایی، نا-واقعگراست. احکام و گزارههای پدیدارگرایانه، هیچ ادعایی را در باب صادق یا کاذب بودن رابطة میان ادراککننده و شئ مادی ادراکشونده ارائه نمیدهند. پدیدارگرایی اجازه نمیدهد که بگوییم «S ادراک میکند که برف سفید است»، وقتی که «برف» به شئ مادیای ارجاع دهد که، بر اساس فرض پدیدارگرایان، مستقل از شخص ادراککننده است، چراکه آنها وجود اشیاء مادی مستقل از ادراککننده را مجاز نمیشمارند.
1.1. یک نمونه: افلاطونگرایی و برساختگرایی
چه چیزهایی مستقل از اذهان ما وجود دارد؟ این سؤال یکی از مهمترین و چالشبرانگیزترین سؤالات در بحث پیش روست. شاید بتوان این بحث را با نگاهی به دو رویکرد معروف در فلسفة ریاضی بهتر فهمید: «افلاطونگرایی» (Platonism) و «برساختگرایی» یا «شهودگرایی». آیا در ریاضیات، صدق و کذب احکام توسط جهان مستقل از ذهن متعین میشود یا به وسیلة ویژگیها و مشخصات «طرحوارههای مفهومی» (conceptual schema) که به وسیلة انسان تهیه شده است؟ به عبارتی، آیا اعداد، وجودی عینی و مستقل از ذهن دارند یا صرفاً سازههایی هستند که زاییدة ذهن ریاضیداناند؟ واقعگرایان، ادعای اول و ضدواقعگرایان، ادعای دوم را تأیید میکنند.
در ریاضیات، واقعگرایان به «افلاطونگرایان» مشهورند، و معتقدند که یک گزارة ریاضی، واقعیتی را توصیف میکند که همچون جهان فیزیکی، مستقل از ماست. برساختگرایان هرچند وجود گزارههای ریاضی را رّد نمیکنند، اما اعتقاد دارند که این گزارهها به عملیات ذهنی ما مرتبطاند؛ بنابراین، صادق یا کاذب بودن آنها وابسته به توانایی ما در اثبات یا رّد این گزارههاست (Dummett, 1991: 5). یکی از مهمترین مباحث در این دو رهیافت، «تصمیمپذیری» (decidability) گزارههای ریاضی است. به طور کلی، مثلاً، «فردوسی ایرانی است» یا «2 به علاوة 2 مساوی 4 است» جملاتی تصمیمپذیرند و بنابراین، صادق (یا کاذب) و معنادارند، چراکه برای گزارة نخست، روش تحقیق، یعنی بررسی شواهد موجود دربارة آن، و برای دومی «برهان» (proof) یا مجموعهای از محاسبات ریاضی وجود دارد. اما گزارههایی همچون «در سال 2060، کابل پایتخت افغانستان است» و «هر عدد زوج بزرگتر از 2 میتواند با حاصل جمع دو عدد اول بیان شود» (حدس گلدباخ) گزارههایی مشکلدار و تصمیمناپذیرند: نه روشی برای تحقیق در باب صدق و کذب گزارة نخست وجود دارد، و نه هیچ برهانی، چه له و چه علیه گزارة دوم (و به همین دلیل «حدس» خوانده میشود).
در نگاه افلاطونگرایان، معنا، موکول به شرط صدق است، یعنی مبتنی است بر تعیین اینکه تحت چه شرایطی گزارهای مفروض صادق خواهد بود. گزارة «در سال 2060، کابل پایتخت افغانستان است» گزارهای معنادار است، چراکه دارای شرط صدق است و این شرط صدق نیز قابل درک است، به این صورت که در سال 2060، اگر کابل پایتخت افغانستان باشد گزارة فوق صادق است و اگر نه، گزاره کاذب خواهد بود. بنابراین، جملة مذکور همواره یا صادق است یا کاذب. صادق یا کاذب بودن یک گزاره، موکول به وجود برهان یا روشی برای تحقیق آن نیست. پس، در نظر افلاطونگرایان، منطق دوارزشی یا «اصل دوارزشی بودن» (the principle of bivalence) همواره برقرار است: هر گزارهای یا صادق است یا کاذب. پس، «اصل طرد شق ثالث» (the law of excluded middle) نیز همواره برقرار است: هر جملهای به شکل (p Ú ~p) منطقاً صادق است، چراکه معنای ادات منطقی، همچون ادات «Ú»، به وسیلة جدول ارزش صدق تعیین میشود و جدول ارزش نیز اصل دوارزشی بودن را پیشاپیش در خود دارد: هر گزارهای، یا خودش یا نقیضاش همواره صادق است. بنابراین، مشخصة عام و مشترک تمام آموزههای واقعگرایانه، پافشاری بر اصل دوارزشی است (Ibid: 9). برای یک واقعگرا، ارزش صدق احکامی که دربارة واقعیت فیزیکی صحبت میکنند، به این موضوع وابسته نیست که ما مشاهده و تأیید کنیم که آنها دارای چنین ارزش صدقی هستند، بلکه به واقعیتی وابسته است که مستقل از معرفت ما به آن وجود دارد؛ این احکام با نظر به اینکه با آن واقعیت موافقاند یا نه، صادق یا کاذب خواهند بود
(Dummett, 1969: 358-359). دیدگاه واقعگرایانه در موارد دیگر نیز همین سمت و سو را دارد؛ مثلاً، بر اساس واقعگرایی در باب گذشته، هر رویدادی در گذشته، یا رخ داده است یا نه، خواه کسی آن را به یاد آورد، یا مدرک و شاهدی برای آن وجود داشته باشد یا نه.
از سوی دیگر، تمام انواع نا-واقعگرایی، در اکثر موارد، دوارزشی بودن، و نیز اصل طرد شق ثالث را رّد میکنند. به طور کلی، نخستین گروهی که دریافتند با رّد واقعگرایی، منطق کلاسیک نیز منتفی خواهد شد، شهودگرایان یا ریاضیدانان برساختگرا بودند. به نظر آنها، معنا، مبتنی بر برهان، اثبات یا تحقیق است. جملات ریاضی توسط براهینی صادق یا کاذب میشوند که ریاضیدانان میسازند. چنین احکامی تنها هنگامی تصمیمپذیرند و تنها هنگامی اصل دوارزشی در مورد آنها برقرار است که همواره برهانی له یا علیه آنها داشته باشیم و یافتن چنین برهانی تضمین شده باشد، یعنی، یا برهانی در مورد صدق آنها داشته باشیم و یا برهانی برای نشان دادن کذب آنها. اما در منطق شهودی اصلاً چنین تضمینی وجود ندارد، و بنابراین، اصل دوارزشی شهوداً پذیرفته نیست. به همین صورت، دیگر دلیلی برای طرفداری از اصل طرد شق ثالث نیز نخواهیم داشت. تا زمانی که برهانی له یا علیه حدس گلدباخ وجود نداشته باشد نمیتوان دربارة صدق یا کذب آن تصمیم گرفت: نمیتوان گفت که همیشه یا حدس گلدباخ صادق است یا نقیض آن. در رهیافت تحقیقگرایانه یا شهودگرایانة دامت، صادق بودن یک جمله عبارت است از درستی در تصدیق یا تأیید آن جمله، چراکه تصدیق یک جمله، به این معناست که برهانی برای جملة تصدیق شده وجود دارد و چنین برهانی شناخته شده است
(Dales and Oliveri, 1998: 46). اما به نظر یک واقعگرا، آنچه به وسیلة تصدیق یک جمله بیان میشود صرفاً این است که جملة مذکور صادق است، نه اینکه گوینده برهانی تضمین شده نیز برای آن داشته باشد. در واقعگرایی، تعیین معنای یک جملة ریاضی، به روشهای گوناگون ریاضیدانان برای تشخیص صدق آن جمله وابسته نیست، بلکه این معنا مستقل از ابزار ما در یافتن برهانی برای آن حکم است
(Dummett, 1963: 153). نهایتاً، در نگاه افلاطونگرایان، برخلاف برساختگرایان، اینکه هر حکم ریاضی یا صادق است یا کاذب متضمن آن نیست که هر چنین حکمی باید شهوداً یا قابل اثبات باشد یا قابل تکذیب.
به این ترتیب، میتوان نتیجه گرفت که مسائل متافیزیکی، ما را به یک انتخاب میرسانند، انتخابی میان منطق کلاسیک و یکی از منطقهای غیر-کلاسیک، همچون منطق شهودی، منطق کوانتوم و غیره. منطق کلاسیک، نظریة واقعگرایانة معنا را میپذیرد، همان طور که منطق شهودی موافق با «نظریة برساختگرایانة معنا» (constructivist theory of meaning) است (Dummett, 1973: 671). پس، اتخاذ موضعی له یا علیه واقعگرایی، پیامدهایی عملی دارد، یعنی منجر به نشاندن منطقهای دیگر به جای منطق کلاسیک میشود.
اصطلاح «ضد واقعگرایی» ابتدا توسط دامت، خصوصاً در دو مقالة «واقعگرایی» (Dummett, 1963) و «واقعیت گذشته» (Dummett, 1969) مطرح شد، که بعداً در کتاب مشهور او «صدق و معماهای دیگر» (Dummett, 1978) به چاپ مجدد رسیدند. وی در آنجا، در باب طبقه یا گروهی از احکام صحبت میکند که مورد نزاع واقعگرایان و ضد واقعگرایان است و آن را «طبقة مورد منازعه» (disputed class) مینامد. به نظر دامت، میتوان تفسیرهای مختلفی را از نزاع میان این دو رهیافت ارائه داد. مثلاً، چنانکه بیان شد، میتوان پیرامون وجود یا عدم وجود طبقة معینی از هستیها صحبت کرد. همچنین، میتوان تفسیری زبانی از این نزاع ارائه داد، مثلاً با بحث پیرامون ارجاع: اینکه آیا عبارات معینی همچون «الفاظ عام» (general terms) یا اسامی اشیاء مادی واقعاً دارای ارجاعاند یا خیر؟ اتخاذ این رهیافت، سادهتر از بحثهای وجودشناختی است، اما دامت ترجیح میدهد به جای این دو، به بحث پیرامون «احکام» گوناگون بپردازد
(Dummett, 1963: 146). نمونههای اصلی و مهم این احکام را میتوان این گونه برشمرد: احکام پیرامون جهان فیزیکی، احکام مختلف دربارة حالات، رویدادها و فرآیندهای ذهنی، احکام ریاضی، احکامی با زمان گذشته، و احکامی با زمان آینده. دامت این دسته از مسائل مورد نزاع را احکام مربوط به طبقة مورد منازعه مینامد (Ibid).
2.1. تعریف واقع گرایی و ضد واقع گرایی در نگاه دامت
به نظر دامت، بر اساس واقعگرایی، تمامی احکام متعلق به طبقة مورد منازعه، «ارزش صدقی عینی» (objective truth value) دارند که مستقل از ابزارهای ما برای دانستن آنها یا معرفت یافتن به آنها است. چنین احکامی بر اساس واقعیتی که مستقل از ما وجود دارد صادق یا کاذباند (Ibid.). اگر به بحث پیشگفته در باب اصل دوارزشی بازگردیم، میبینیم که هر حکمی، درنظر واقعگرایان، نهایتاً یا صادق است یا کاذب. در اینجا، هیچ اشارهای به پژوهشها، بررسیها، آزمایشها، تواناییها و قابلیتهای انسانی نمیشود، بلکه داشتن ارزش صدق، کاملاً مستقل از چنین اموری است: حکم «من باور دارم که میترسم» یا صادق است یا کاذب؛ «صد سال پیش انسانی وجود نداشته است» یا صادق است یا کاذب؛ و الی آخر.
اتفاقاً این عقیدة واقعگرایان، به «درک متعارف» (common sense) و شهود معمول ما نزدیک است؛ درواقع، در زندگی روزمره نیز معمولاً به همین نحو عمل میکنیم: معتقدیم که یک حکم، یا حکم صادقی است یا کاذب، نه اینکه بگوییم نه صادق است و نه کاذب. ممکن است ادعا کنیم که نمیدانیم این جمله صادق یا کاذب است، اما این ندانستن، به معنای نه صادق و نه کاذب بودن آن حکم نیست، چراکه در همین حال نیز احساس میکنیم حکم مذکور حکمی است که نهایتاً یا صادق است یا کاذب، و صادق یا کاذب بودن آن به اینکه ما آن را بدانیم یا نه وابسته نیست: همواره میدانیم که تحت چه شرایطی چنین حکمی صادق خواهد بود.
اگر به رهیافت فلسفی فرگه رجوع کنیم، یکی از نمونههای قوی واقعگرایی را مشاهده خواهیم کرد. فرگه تمایزی را میان «محتوای خبری» (Sense) و «ارجاع» (reference) ترسیم میکند که در کارهای وی در معناشناسی بسیار بنیادین است. محتوای خبری، در رهیافت فرگهای، برای ارائة وجهی خاص از آن چیزی در نظر گرفته شده است که تشکیلدهندة معنای یک عبارت است و درواقع، اصلیترین جزء در ارائة معنای کامل یک عبارت محسوب میشود، هرچند بهتنهایی تمام معنای آن نیست، بلکه مفاهیم «تن» (Tone) و «نیرو» (Force) نیز در این میان نقش بازی می کنند3 (Miller, 2007: 60-64). محتوای خبری، اغلب به محتوای قابل انتقال یک جمله، یا روش بازنمایی ارجاع یک نام اشاره دارد و به اطلاعاتی مرتبط است که به وسیلة اظهار آن جمله ارائه و منتقل میشود. فرگه مثال معروفی دارد که این تمایز را بهخوبی نشان میدهد. «هسپروس» و «فسفروس» دو نام مختلفاند که ارجاع (و مرجع) یکسانی دارند: هردو به سیارة زهره ارجاع میدهند. اما اگر تمایز پیشگفته را میان محتوای خبری و ارجاع در نظر نگیریم، نمیتوان میان جملات مقابل تمایزی قائل شد: «هسپروس هسپروس است» و «هسپروس، فسفروس است». اگر ارجاع، همه چیز باشد، نباید میان این دو جمله تمایزی وجود داشته باشد. اما جملة اول، یک جملة همانگویه و بدیهی، و جملة دوم جملهای آگاهیبخش و غیربدیهی است. بنابراین، فرگه معتقد بود با آنکه هسپروس و فسفروس هر دو ارجاع واحدی دارند، اما هر یک به گونهای متفاوت مرجعهای خود را بازنمایی میکنند و این تفاوت، ریشه در محتوای خبری متفاوت آنها دارد (Frege, 1892: 57). اظهار جملة «کابل پایتخت افغانستان است» حاوی این اطلاعات است که کابل پایتخت افغانستان است. برای فرگه، محتوای خبری یک جمله، «اندیشه» (thought) نام دارد که در قالب جملات موصولی یا «بندهای که-دار»
(that-clauses) بیان میشوند (Frege, 1956: 292; 1892: 62). بنابراین، اندیشهای که با اظهار جملة فوق بیان یا منتقل میشود این است که کابل پایتخت افغانستان است. فرگه معتقد بود که اندیشهها، دارای ویژگی «عینیت» (objectivity) اند: آنها ذهنی یا سوبژکتیو و خصوصی (private) نیستند، چراکه باید بتوانند در میان گویندگان یک زبان منتقل و به اشتراک گذاشته شوند. به این معنا، مهمترین شرط برای امکان برقراری ارتباطات زبانی، قائل به عینیت معنا و اندیشه است. اگر اندیشهها، سوبژکتیو باشند چگونه میتوان مطمئن بود که درک مناسبی از اظهارات دیگر گویندگان داشتهایم؟ چگونه میتوان مطمئن بود که معنایی، که یک گوینده با اظهار جملهای قصد کرده است، بهدرستی و به همان صورت توسط شنوندهای دیگر دریافت و درک میشود؟
حال، اگر اندیشهها عینی هستند، پس مستقل از ذهن انسان خواهند بود. به بیان دیگر، آنها یا صادقاند یا کاذب، و این صدق و کذب نه به دلیل خصوصیاتی ذهنی، بلکه به سبب نوع چینش امور در جهان رخ میدهد: یا جهان به گونهای است که در نتیجة آن برف سفید است، و بنابراین، اظهار جملة «برف سفید است» و این اندیشه که برف سفید است، صادق خواهد بود، و یا جهان بدان گونه نیست، که در این صورت اندیشة فوق کاذب است. اما جهان، تنها میتواند مشتمل بر اندیشههای صادق باشد؛ به عبارتی، «امور واقع» یا فکتها (facts)، همان اندیشههای صادقاند (Dummett, 2006: 29-30). و به این ترتیب، یک واقعگرایی تمامعیار را نزد فرگه میبینیم. مثلاً، فرگه معتقد بود که یک جمله میتواند دارای محتوای خبری باشد، یعنی اندیشهای را منتقل کند، اما ارزش صدق معینی نداشته باشد، چراکه مثلاً یکی از عباراتی که در آن به کار رفته است فاقد ارجاع است. جملة «هومر کور بود» جملهای معنادار و قابل درک است، اما چون هومر وجود ندارد، بنابراین ارجاعی نیز ندارد. به علاوه، فرگه معتقد بود که جملات، یا به صدق ارجاع میدهند یا به کذب (Frege, 1892: 63). همچنین، تعیین ارجاع یک جمله، به تعیین ارجاع اجزاء آن وابسته است (Ibid). در این صورت، چون هومر فاقد ارجاع است، جملة حاوی آن نیز فاقد ارجاع است و بنابراین، معلوم نیست که آیا این جمله به صدق ارجاع میدهد یا نه. درنتیجه، نمیدانیم اندیشهای که بیان میکند صادق است یا کاذب. اما این موضوع به بیمعنایی و پوچی جملة مذکور منتهی نمیشود؛ چنین جملهای دارای محتوای خبری مناسبی است. گستردگی این واقعگرایی تا بدانجاست که به نظر فرگه هیچ تناقضی وجود ندارد که فرض کنیم هستیهایی وجود داشته باشند که اندیشهها را بدون اینکه جامة زبان به آنها بپوشانند فراچنگ میآورند.
(Dummett, 1986: 256)
یکی دیگر از پیامدهای این نوع از واقعگرایی آن است که اگر اندیشهها مستقل از ذهن انسان صادق یا کاذباند، پس نباید با گذشت زمان تغییر کنند، چراکه یک اندیشه، یا اندیشهای صادق بوده است که بنابراین، در آن زمان و به دلیل واقعیت جهان چنان ارزشی را داشته است، و یا کاذب بوده است که به دلیل مشابهی دارای این ارزش بوده است. به این معنا، با گذشت زمان، تغییری در صدق (یا کذب) حکم مذکور رخ نخواهد داد. مثلاً، یا هیتلر جنگ جهانی دوم را آغاز کرد یا نه، و صدق و کذب این موضوع چیزی نیست که با گذشت زمان تغییر کند. پس رهیافت واقعگرایانه تأکید میکند که احکام متعلق به طبقة مورد منازعه، دارای ارزش صدقی عینی، مستقل از ابزارهای ما برای دانستن آن هستند؛ این احکام، به سبب واقعیتی که مستقل از ما وجود دارد صادق یا کاذباند.
از سوی دیگر، دامت صورتبندی خود را از ضدواقعگرایی نیز ارائه میدهد. به نظر او، ضدواقعگرا، با آموزههای فوق مخالف است. در نگاه یک ضدواقعگرا، احکام متعلق به طبقة مورد منازعه، تنها باید با ارجاع به آن چیزهایی که ما «شاهدی» (evidence) برای احکام مذکور محسوب میکنیم مورد بررسی قرار گیرند. واقعگرا معتقد بود که معانی احکامی اینچنینی، با شواهدی که در مورد آنها در دست داریم، لااقل به طور مستقیم مرتبط نیست، بلکه به شروط صدق ارتباط دارد. اما یک ضدواقعگرا، برعکس، معتقد است که معانی این احکام مستقیماً با شواهد تأییدی احکام مذکور پیوند دارد: هر حکم مفروضی، اگر اساساً صادق باشد، تنها بر اساس شواهدی صادق است که برای صدق این احکام در دست داریم (Dummett, 1963: 146). مثلاً، مدافعان ضدواقعگرایی در باب گذشته، معتقد نیستند که هر حکمی که دارای زمان گذشته است، باید یا صادق باشد یا کاذب، چراکه ممکن است هیچ شاهدی برای صدق و کذب آن وجود نداشته باشد؛ به همین صورت، پدیدارگرا نیز نمیتواند بپذیرد که هر حکمی در باب جهان فیزیکی، باید یا صادق باشد یا کاذب، چون ممکن است هرگز هیچ «شاهد مشاهدتی» (observational evidence) برای تصمیمگیری در باب آن حکم یافت نشود. بنابراین، هر حکمی از طبقة مورد منازعه، تنها به جهت چیزی باید صادق باشد که اولاً شاهدی برای صدق آن حکم محسوب شود و ثانیاً، بتوان به آن معرفت یافت.
البته به نظر دامت، واقعگرایان و ضدواقعگرایان در همة وجوه با یکدیگر اختلاف نظر ندارند. مثلاً، هردو موافقاند که «معیارهایی عینی» (objective criteria) برای قضاوت در باب صدق و کذب یک حکم وجود دارد. اما اختلاف اصلی از آنجا ناشی میشود که در نگاه ضدواقعگرا، صدق آن حکم صرفاً موکول به برآورده شدن همین معیارهای عینی است؛ در حالی که در نظر یک واقعگرا، حکم مذکور میتواند صادق باشد حتی اگر هیچ ابزار یا روشی برای تحقیق در باب برآورده شدن یا نشدن این معیارها نداشته باشیم. همان طور که در مورد افلاطونگرایی و برساختگرایی بیان شد، افلاطونگرایان، که واقعگرا هستند، مشکلی با وجود برهان یا اثبات برای یک حکم ریاضی ندارند: اگر چنین برهانی داشتیم، پس میدانیم که حکم، صادق است. اما اگر چنین برهانی نداشته باشیم، شهودگرایان و ضدواقعگرایان معتقدند که نمیتوان گفت حکم مذکور یا صادق است یا کاذب، چراکه برهانی برای صدق یا برهانی برای کذب آن نداریم، در صورتی که افلاطونگرایان بر این باورند که حتی در این صورت نیز حکم مذکور یا صادق خواهد بود یا کاذب، و ارزشی ورای این دو وجود ندارد.
2.2. نقش مفاهیم معنا و صدق در نزاع میان واقعگرایان و ضد واقعگرایان
چنانکه دیدیم، در رهیافت دامت، نزاع میان واقعگرایی و ضد واقعگرایی به مفاهیم معنا و صدق بازمیگردد، یعنی پذیرش مفهوم مناسبی از صدق، که برای بررسی احکام مذکور مناسب باشد، و یا انتخاب نظریة معنایی باکفایت. در یک نگاه کلی، دامت دو راهبرد را برای رسیدگی به مشکلات متافیزیکی مطرح میکند: رهیافت از بالا به پایین و رهیافت از پایین به بالا، و معتقد است که راه حل مناسب، رهیافت دوم است. بررسی «از بالا به پایین» (from the top down) به این معناست که ابتدا سعی کنیم مشکلی متافیزیکی را حل کنیم، و سپس از این راه حل، الگوی صحیح معنا و صدق را برای جملات مورد بحث استنتاج کنیم، و به این ترتیب، منطق مطلوبی را که باید بر این جملات حاکم باشد، به دست آوریم. اما این راه حل مشکلاتی دارد: نخست اینکه بهدرستی نمیدانیم که منازعات متافیزیکی را چگونه باید حل کنیم و هیچ معیاری برای تعیین برندة این مناقشات نداریم. ثانیاً، برای ارزیابی استدلالهای متافیزیکی، ابتدا باید در باب اینکه کدام یک صادقاند تصمیم بگیریم، در حالی که در رهیافت فوق مفهوم صدق هنوز تبیین نشده است (Dummett, 1991: 12). اما بررسی «از پایین به بالا» (from the bottom up)، به معنای آغاز کار با اختلاف نظرها میان واقعگرایی و ضدواقعگرایی پیرامون الگو و نظریة صحیح معناست. برای این منظور، در ابتدای کار، مشکلات متافیزیکی را نادیده میگیریم، اما نهایتاً به احکامی میرسیم که واقعاً و بالفعل کاربردپذیر و برای تمام انسانها آشنا هستند، چراکه معانی آنها پیشاپیش متعین شده است. این معانی را هیچ نیروی نامرئی به آنها اعطا نکرده است، بلکه احکام مذکور به جهت روشی که آنها را به کار میگیریم معنادار میشوند. به همین دلیل است که نزاع مورد نظر، در نگاه دامت، صرفاً به نوع «معنایی» که این احکام دارند مرتبط است نه چیزی دیگر (Dummett, 1963: 146). به این ترتیب، چکیدة پیشنهاد دامت این است که میتوان تمام مباحثی را که در جدال میان واقعگرایی و ضدواقعگرایی رخ میدهد، با ساختن نظریة معنایی مناسب، حل یا درواقع منحل کرد.
اما رابطة صدق و معنا در نزاع مذکور چگونه است؟ می توان نزاع میان این دو رهیافت را اختلاف نظری کلی دربارة مفهوم صدق دانست (Ibid: 155). مثلاً، یک برساختگرا معتقد است که آنچه یک جملة ریاضی را صادق میسازد، وجود یک اثبات یا برهان برای آن است؛ افلاطونگرایان معتقدند که آن چیز، یک واقعیت ریاضی است. در نگاه دامت، رابطة میان صدق و معنا به این نحو برقرار میشود: دانستن معنای یک حکم، همان دانستن این است که حکم مذکور به چه نحوی صادق میگردد. بر این اساس، در ضدواقعگرایی، فهم یک حکم عبارت است از اینکه چه چیزی شاهدی مناسب برای آن حکم است، و صدق حکم مذکور، صرفاً عبارت است از وجود چنین شاهدی. برای واقعگرایان، شرط صدق یک حکم تعیینکنندة معنای آن خواهد بود. اما باید توجه داشت که صورتبندیهای مختلفی که بر اساس صدق و یا بر اساس معنا شکل میگیرند اصولاً رقیب یکدیگر نیستند. چنانکه فرگه گوشزد میکند، مفاهیم معنا و صدق بهشدت به یکدیگر متصلاند، به طوری که نمیتوان هیچ تبیین فلسفی قابل قبولی را از یکی از آنها ارائه داد به طوری که این تبیین، پیشاپیش بر دیگری متکی نبوده باشد (Dummett, 1991: 12). بنابراین، وظیفة ساخت یک نظریة معنا میتواند اساساً بدون پیش فرضهای متافیزیکی دنبال شود، و این همان راهبرد مورد نظر دامت است. موفقیت در این راه نیز این گونه محک خواهد خورد: آیا این نظریه، گزارش کارآمدی را از آنچه ما درواقع مشاهده میکنیم ارائه داده است یا نه؟ به بیان دیگر، دامت معتقد است که معنای هر حکمی، مثلاً یک حکم ریاضی، توسط کاربرد آن متعین میشود؛ به عبارتی، معنا نمیتواند هیچ ظهوری در کاربرد نداشته باشد: اگر دو شخص مختلف در نحوة به کارگیری یک حکم توافق داشته باشند، در آن صورت دربارة معنای آن حکم نیز همنظرند؛ چراکه معنای یک حکم عبارت است از نقش آن به عنوان ابزار ارتباطی میان گویندگان یک زبان. یک شخص نمیتواند محتوایی کاملاً ذهنی را به یک حکم ریاضی بدهد. این استدلال را میتوان بر اساس فهم یا معرفت به معنا نیز بیان کرد: مدلی برای معنا، مدلی برای فهم نیز خواهد بود، که نشان میدهد یک شخص با معرفت به معنای یک حکم درواقع به چه چیزی معرفت یافته است (Dummett, 1975b: 216-217). این راهبرد، منازعات متافیزیکی را به مناقشاتی در باب نوع معنای جملات بدل میکند. قوانین منطقی که باید به عنوان حاکمان زبان پذیرفته شوند وابسته به معانی جملات آن زباناند.
2.3. دفاع دامت از ضد واقعگرایی
به نظر دامت، برای تحلیل دقیقتری از نزاع مذکور، بهتر است به موضوعاتی بپردازیم که همیشه چالشبرانگیز بودهاند، همچون واقعگرایی در باب اشیاء مادی، که رهیافت مقابل آن، پدیدارگرایی بوده است؛ واقع گرایی در باب هستیهای نظری در علم که با نگاه تحقیقگرایانة «پوزیتیویسم علمی» (Scientific Positivism) در تضاد است؛ واقعگرایی یا افلاطونگرایی در باب احکام ریاضی، در مقابل برساختگرایی یا شهودگرایی؛ واقعگرایی در باب حالات، رویدادها و فرآیندهای ذهنی که در مقابل رفتارگرایی قرار میگیرد؛ و نیز واقعگرایی در باب امور و احکامی با زمان گذشته و آینده.
دامت، در آثار گوناگون خود، برخی از این چالشها را طرح میکند و به دفاع از رهیافت ضدواقعگرایانه و به چالش کشاندن رهیافت واقعگرایانه درباب آنها میپردازد. او برای روشن شدن موضع خود مثالی را مطرح میکند که در اینجا به بررسی آن میپردازیم. در این مثال، احکامی در باب ویژگی یا شخصیت یک سوژه بیان میشود؛ به این صورت که فرض کنید دربارة شجاع بودن یا نبودن شخصی خاص کنجکاویم (البته فرض میکنیم که شخص مذکور زنده نیست، چراکه در غیر این صورت اعمال و رفتار آیندة وی مشکلساز خواهد شد). حال، اگر این شخص در زمان حیات خود عملی شجاعانه انجام داده باشد، فردی شجاع بوده است، و اگر در موقعیت خطرناکی قرار گرفته باشد و عمل شجاعانهای را انجام نداده باشد، انسان شجاعی نبوده است. اما میتوان فرض کرد که او بسیار گوشهگیر بوده و در تمام زندگی خود در هیچ موقعیت خطرناکی قرار نگرفته است. در این صورت، بررسی حکم «او شجاع بود» پیچیده میشود. راه حل مقبول توسل به «شرطیهای خلاف واقع» (counterfactuals) است. میتوان حکم «او شجاع بود» را به شرطی خلاف واقع مقابل تحویل داد: «اگر او در موقعیت خطرناکی قرار میگرفت، عمل شجاعانهای انجام میداد» (Dummett, 1963: 148). به نظر دامت، این شرطیها تنها بر اساس امور واقع یا فکتهای خاصی در جهان، صادق یا کاذباند. چنین اموری، مبنای اظهار و تصدیق این شرطیها توسط ما نیز خواهند بود. حال، اگر موافق باشیم که این شخص هیچ گاه در موقعیت خطرناکی قرار نگرفته است، پس باید بپذیریم که حکم «وی شجاع بود» نه صادق است و نه کاذب، چراکه هیچ امر واقعی برای بررسی مقدمة شرطی مذکور وجود ندارد4 چنین چیزی رهیافت ضدواقعگرایی را بهخوبی نمایش میدهد. اما در نظر واقعگرایان، احکامی که دربارة ویژگیهای یک شخص صحبت میکنند، به چیزهایی مرتبطاند که مستقیماً مشاهدهپذیر نیستند و بنابراین، باید به طور غیرمستقیم از رفتار شخص استنتاج شوند. به علاوه، ممکن است امور واقع بسیاری وجود داشته باشد که هیچ گاه توانایی دانستن آنها را نداشته باشیم. بنابراین، از نبود یک امر واقع خاص و در دسترس نبودن فعلی آن، نمیتوان نتیجه گرفت که حکم «وی شجاع بود»، نه صادق است نه کاذب، بلکه برعکس، این حکم همواره باید یا صادق باشد یا کاذب، چراکه ویژگیهای گوناگون شخص مذکور باید یا مشتمل بر کیفیت شجاعت بوده باشد یا فاقد آن.
به این ترتیب، در مثال فوق میتوان دید که در نظر یک واقعگرا، شواهد رفتاری همه چیز نخواهد بود: اگر چنین شواهدی در دسترس نبود تعیین صدق و کذب معلق نمیشود و به صورت نه صادق نه کاذب درنمیآید. مشکل مشابهی در نزاع میان «واقعگرایی علمی» و «پوزیتیویسم علمی» وجود دارد. بر اساس واقعگرایی علمی، اگر یک نظریة علمی به اشیائی ارجاع دهد که مستقیماً مشاهدهپذیر نیستند، درواقع این ادعا را مطرح کرده است که جهان، واقعاً دربردارندة چنین اشیاء غیرقابل مشاهدهای است. اما برای یک پوزیتیویست علمگرا، و یا یک «ابزارگرا» (instrumentalist)، نظریههای علمی صرفاً ابزارهای مناسبی هستند که به ما اجازه میدهند الگوهایی را بر قوانین مختلف اعمال کنیم، قوانینی که تنها بر موارد مشاهدهپذیر متکیاند. از نگاهی دیگر، واقعگرایان معتقدند که علم، بهتدریج، چیستی حقیقی جهان را منکشف میسازد. در چنین فرآیندی، تبیین خواهد شد که چرا جهان به این صورتی که میبینیم ظاهر و پدیدار میشود. در مقابل، ابزارانگاران معتقدند که هستیهای نظری، جعلیاتی مفیدند که ما را قادر میسازند به پیشبینی رویدادهای مشاهدهپذیر بپردازیم (Dummett, 1991: 5).
پیچیدهترین این نزاعها مربوط به زمان است. پدیدارگرایانی که معتقدند اشیاء فیزیکی، به طور ذهنی و سوبژکتیو توسط ما ساخته شدهاند، نسبت به «فضا» (space) نیز همین نگاه مشابه را دارند، یعنی فضا را نظامی از روابط میان اشیاء فیزیکی در نظر میگیرند که به طور ذهنی ساخته شده است. اما همین پدیدارگرایان، معمولاً زمان را عینی در نظر میگیرند، چراکه همه چیز، حتی تجربههای حسی نیز در قالب زمان رخ میدهند. به طور کلی، مشکل زمان این است که به نظر میرسد زمان ِحال، صرفاً مرزی است میان دو نا-وجود: میان گذشته، که دیگر نیست، و آینده، که هنوز نیامده است. همچنین، دشواریهای بسیاری پیرامون واقعگرایی در باب احکام زمانمند وجود دارد: اگر احکام پیرامون آینده، هم اکنون و به طور متعینی صادق یا کاذب باشند، چگونه میتوانیم بر آنچه قرار است رخ دهد تأثیری داشته باشیم؟ (Ibid: 7) چطور میتوان مجالی برای انتخاب میان انواع گوناگون اعمال ممکن قائل شد، در صورتی که پیشامد قطعی یکی از آنها پیشاپیش متعین شده است؟
به علاوه، چرا نمیتوانیم بر گذشته تأثیری داشته باشیم، به همان صورتی که معتقدیم میتوان بر آینده اثرگذار بود؟ چنین چیزی صرفاً یک مشکل معرفتی نیست؛ مسئله این نیست که نمیدانیم چگونه باید این کار را انجام داد: اگر فرض میکردیم که قادر به انجام دادن چنین کاری هستیم احمقانه بود چراکه در حال حاضر، اینکه رویدادی در گذشته رخ داده است یا نه، یا صادق است یا کاذب، اما چنین چیزی در مورد آینده برقرار نیست. نمیتوان گفت اینکه رویدادی در آینده رخ خواهد داد، یا صادق است یا کاذب: گذشته وجود دارد، دقیقاً به همان معنایی که آینده وجود ندارد. برخی دیگر از فلاسفه، برخلاف گروه پیشین، معتقدند که تمایز مذکور معرفتشناختی است. به نظر آنها، ما دربارة گذشته به نحوی معرفت داریم که دربارة آینده نداریم. مثلاً، بر اساس واقعگرایی در باب گذشته، گزارههای صادق بسیاری وجود دارند که برای همیشه «غیرقابل دانستن» (یا ندانستنی) (unknowable) هستند؛ و چنین چیزی صرفاً برآمده از محدودیتهای گوناگون آدمی است. اما ضدواقعگرایان با مفهوم «ندانستی بودن» بهشدت مشکل دارند، و ترجیح میدهند شواهد و حافظه را سازندة چنین گذشتهای بدانند: هیچ امر واقعی در باب گذشته (past fact) وجود ندارد که نتوان هیچ شاهد قابل کشفی برای آن یافت، چراکه اساساً وجود چنین شاهدی است که آن امر واقع را میسازد.
تا اینجا، نظر دامت در باب معضلات متافیزیکی و رهیافت مناسب در وارسی آنها بیان شد، که عبارت بود از ارائة نظریة معنایی مناسب برای احکام متعلق به طبقة مورد منازعه. اما در عین حال، میتوان نشان داد که اتخاذ چنین رهیافتی به وسیلة دامت کاملاً متأثر از آراء او در باب چیستی و وظایف یک نظریة معناست. بنابراین، در این بخش، پس از نگاهی اجمالی به خواستههای دامت از یک نظریة معنا و نیز نظریة معنای ویژهای که مد نظر اوست، نشان میدهیم که چگونه آراء دیگر وی در همین موضوع به یکدیگر پیوند میخورند و بافتی منسجم را تشکیل میدهند.
در نگاه دامت، نظریة معنا، یک «نظریة فهم» (theory of understanding) است، یعنی نظریهای که توسط آن بتوان فهم زبان، رفتار و اظهارات گویندگان را توضیح داد. اما یکی از مهمترین وظایف یک نظریة معنا این است که باید، با جزئیات کامل، معنای تمام کلمات و فرآیند ساخت جملات در زبان مورد بررسی را روشن سازد، به طوری که معنای هر عبارت و جملهای در زبان مذکور روشن شود (Dummett, 1975a: 1). یک نظریة معنای مناسب، باید بتواند نحوة به کارگیری زبان را توضیح دهد: اینکه گوینده چگونه عبارات گوناگون را میفهمد، به چه نحوی آنها را به کار میبرد، چگونه به معانی آنها معرفت مییابد و اصولاً این معرفت چیست و به چه طریقی در رفتار گوینده ظهور مییابد.چنین توصیفی از عملکرد زبان، نظریة معنا را خواهد ساخت، که درواقع، توصیف کاملی است از تمام آن چیزی که یک کودک در فرآیند اکتساب زبان میآموزد
(Dummett, 1991: 13). از سوی دیگر، نظریة فهم یا نظریة معنای مورد نظر دامت، متشکل از زیر-نظریههایی همچون «نظریة صدق» (یا نظریة ارجاع)، «نظریة محتوای خبری» (یا نظریة معنا) و «نظریة نیرو»5 است، که این سه با همکاری هم معنا را متعین میسازند (Dummett, 1976: 40). نظریة معنای دامت، برخلاف نظریة دیویدسون، نظریهای نیست که مفهوم صدق نقش اصلی را در آن عهدهدار باشد، بلکه نظریهای است مبتنی بر مفهوم «تحقیق» (verification).
در نگاه دامت، پیش از انجام دادن هر کاری، ابتدا باید بررسی کرد که اصولاً دانستن یا معرفت یافتن به شرط صدق یک جمله به چه معناست؟ برای پاسخ به این پرسش، نخست باید گزارشی از چگونگی فهم ما از جملة مورد بررسی فراهم شود. در همینجاست که بحث از تحقیق و توجیه به میان میآید: توانایی ما در کسب معرفت به شروط صدق و وارسی آنها، بسیار اساسی است و نباید بدون بررسی این توانایی، مستقیماً به بیان شرط صدق و معنای جملات و اظهارات پرداخت، خصوصاً در مورد احکام مورد منازعه. به این ترتیب، ابتدا باید دید که آیا تحقق چنین شروط صدقی، با توجه به شواهد در دسترس، قابل تحقیق است یا نه و آیا تعیین صدق و کذب این اظهارات، در محدودة تواناییهای انسانی قرار دارد یا خیر. چنانکه بیان شد، بهویژه در مورد جملات تصمیمناپذیر، این مشکل بیشتر بروز مییابد: تنها چیزی که در مورد این جملات میتوانیم بدانیم این است که یک «مشاهدهگر مافوق-انسانی» (superhuman observer) باید دارای چه قدرتهای عجیبی (همچون سفر در زمان و غیره) باشد تا بتواند شرط صدق این جملات را تشخیص دهد (Ibid: 60). به این طریق، درک شرط صدق یک جمله، باید در حوزة تواناییهای انسان قرار داشته باشد. و به همین دلیل، فهم یک جمله، برای دامت، عبارت است از ظرفیت و توانایی تشخیص شاهدی، له یا علیه آن. در اینجا، بهوضوح میبینیم که دامت چگونه از رهگذر ارائة یک نظریة معنا به رهیافتی ضدواقعگرایانه میرسد.
از سوی دیگر، به نظر دامت، منطق دوارزشی متضمن آن است که ما پیشاپیش، مفاهیم صدق و کذب، یا درکی از آنها را داشته باشیم، و هر عبارتی صرفاً یکی از این ارزشها را داشته باشد. اما وی تأکید میکند که در این صورت، خصوصاً در مورد جملات تصمیمناپذیر، هیچ امکانی برای بنا نهادن یک نظریة معنای مناسب وجود نخواهد داشت، مگر اینکه نخست از اصل دوارزشی جلوگیری شود (Ibid: 64). بدون انجام دادن این کار، مجبوریم درکی (پیشینی) از مفهوم صدق (و کذب) را به خودمان، یعنی گویندگان زبان، نسبت دهیم. اما دامت نمیپذیرد که گویندگان پیشاپیش درکی از مفهوم صدق داشته باشند: صدق، مفهومی بسیار پیچیده است که زبانآموز آن را، نه در قدمهای اولیه، بلکه در گامهای میانی در یادگیری زبان میآموزد، یعنی در همان سطوحی که کاربرد ابزارهای خاص زبانی، همچون سوریسازی و زمان گذشته را میآموزد. اگر دامت در این باره محق باشد، در نظر گرفتن مفهوم صدق به عنوان مفهومی بدیهی و اولیه، غیرقابل قبول است: به کارگیری چنین مفهومی، برای جملات تصمیمناپذیر، از تواناییهای انسانی فراتر میرود. بنابراین، نمیتوان درک معنای یک جمله را، معرفت به شرطی در نظر بگیریم که تحت آن، جملة مذکور، مستقل از معرفت و تواناییهای ما، یکی از دو ارزش صدق یا کذب را داراست. در عوض، باید نظامی معناشناختی بسازیم که در آن، مفهوم صدق یا ارزش صدق، مفاهیم پایه و اصلی نباشند. به نظر دامت، شهودگرایان چنین مدلی را در باب عبارات ریاضی فراهم کردهاند. و به این ترتیب، دامت در مسیر فراهم کردن منطقی مناسب برای نظریة معنای خود، به رهیافت ضدواقعگرایانة شهودگرایی میرسد.
چنانکه پیش از این بیان شد، ایدة اصلی دامت این است که درک معنای یک حکم ریاضی، همان توانایی ما برای تشخیص این است که آیا برهانی برای آن داریم یا نه؛ تصدیق یک عبارت ریاضی، به معنای تأیید وجود برهانی برای آن است. و نهایتاً، فهم یک عبارت ریاضی، عبارت است از معرفت به طریقی که یک برهان، به وسیلة ریاضیدانان، برای عبارت مذکور تعیین یا برساخته میشود. بر اساس این نظریة معنا، اصولاً نیازی نیست که هر عبارت مفروضی، تصمیمپذیر باشد: یک عبارت مفروض را تنها وقتی میفهمیم که بدانیم چگونه برهانی را له یا علیه آن تشخیص دهیم. به این معنا، ابزار مؤثری خواهیم داشت که به وسیلة آن همواره خواهیم دانست که یا برهانی برای عبارت مذکور قابل کشف است و یا آن عبارت هرگز اثباتپذیر نخواهد بود. پس عبارت مورد نظر، همیشه تصمیمپذیر است. چنانکه میبینیم، با توسل به منطق شهودی، دامت مشکل جملات تصمیمناپذیر را نیز حل میکند.
این نظریة معنا به آسانی به موارد غیرریاضی نیز تعمیم مییابد. برهان، ابزار منحصربفردی است که برای بررسی صدق عبارات ریاضی، در ریاضیات به کار گرفته میشود. بنابراین، مفهوم کلی مورد نیاز برای ساختن یک نظریة معنا، مفهوم تحقیق خواهد بود (Ibid: 70). بر اساس این تبیین، فهم یک عبارت، توانایی تشخیص هر آن چیزی است که مؤید یا تحقیقکنندة آن عبارت محسوب میشود. آنچه یک نظریة معنای شهودگرایانه را از نظریة معنای صدقمحور جدا میسازد، این است که معنا، بر اساس نظریههای شهودگرایانه، مستقیماً بر اساس شرط صدق جمله ارائه نمیشود، بلکه بر پایة شرطی برای تحقیق یا تأیید آن فراهم میشود6
نتیجه آنکه، دامت برای توصیف فهم زبان و رفتار گویندگان، به دنبال نظریة معنایی است که تمام این وظایف سنگین ذکرشده را برعهده بگیرد و تبدیل به یک نظریة فهم و درواقع، نظریة اندیشه شود. در این راه با نقد و رّد نظریههای صدق محور، مفهوم تحقیق در قلب نظریة معنا جای میگیرد. از سوی دیگر، دامت به جای بحث در باب وجودها و هستیهای گوناگون در مسائل متافیزیکی، به بحث در باب احکام زبانی میپردازد، احکامی که (معنای آنها) مورد نزاع واقعگرایان و ضد واقعگرایان است، و در اینجاست که رهیافت ضد واقعگرایانه و شهودگرایانة وی به نظریة تحقیقگرایانة او در باب معنا به هم میپیوندد و به این ترتیب، نظامی منسجم تشکیل داده میشود که یک سوی آن نظریة معنا و سوی دیگر آن منازعات متافیزیکی است.
پینوشتها
1_ همچنین بنگرید به (Dummett, 1973) بهویژه فصل نوزدهم، صص 665، 667-670، 683.
2_ مثلاً، فیلسوفی همچون پیتر فارست (Peter Forrest) عقیده دارد که «من درباب «امکان» (possibility) یک واقعگرا هستم، به این معنا که باور دارم آنچه ممکن است، مستقل از آن چیزهایی است که میگوییم یا در باب آنها فکر میکنیم» (Forrest, 1986: 117). به این معنا، وی برای دفاع از نگاه واقعگرایانة خود در باب امکان، از شرط سوم بهره میبرد.
3_ در باب «تن»، همچنین رجوع کنید به (Frege, 1956: 295-296).
4_ البته دامت پیش فرض میگیرد که این شرطیها را نباید در همان ابتدا، صرفاً به دلیل کذب مقدمه و به طور سادهانگارانه صادق در نظر بگیریم.
5_ به نظر دامت، نظریة معنا باید بتواند در باب انواع گوناگون اظهار یک جمله نیز صحبت کند، همچون تصدیق، پرسش، دستور و غیره. مفهوم نیرو، برای پرداختن به چنین تمایزاتی استفاده میشود، مثلاً یک جمله میتواند با نیروی پرسش یا درخواست اظهار شود؛ که در این صورت، انواع گوناگونی از اعمال زبانی و افعال گفتاری وجود خواهد داشت. در این مورد بنگرید به (Dummett, 1976).
6_ دامت، همچنین ساختن نظریة معنایی را بررسی میکند که مفهوم مرکزی آن «ابطال» (falsification) است نه تحقیق (Dummett, 1976: 76-83). وی نشان میدهد که میتوان نظریة معنایی بنا کرد که تحقیقگرایانه باشد، اما مفهوم اصلی در آن نظریه به جای تحقیق، مفهوم ابطال است. در این صورت، منطقی که در این نظریه استفاده میشود نه کلاسیک خواهد بود و نه شهودی.