Platonic Love in John Milton's Comus

Document Type : Original Article

Author

Assistant Professor, Department of English, Isfahan (Khorasgan) Branch, Islamic Azad University, Isfahan, Iran

Abstract

Plato, the most influential of all thinkers of ancient Greece, has exerted an astonishingly powerful effect on Western civilization and culture. In particular, European Renaissance writers and poets are greatly indebted to his doctrine of love, as discussed in detail in his Symposium. John Milton, the last and one of the most illustrious figures of Renaissance ٍEurope and England, is no way out of Plato'€™s sphere of leaden influence: everywhere in his work there are echoes and traces of Plato. The present essay seeks first to briefly study the concept of Platonic love and then attempts to examine young Milton'€™s understanding of this doctrine and his practice of employing it in one of his early dramatic works, Comus, A Masque. Ultimately, the article can be best summarized by stating that Milton’s Mask play told what he had already learned about chastity and love and beauty from the Dialogues of Plato.

Keywords

Main Subjects


مقدمه:

در آشنایی جان میلتون  (John Milton)با محاورات و مراسلات افلاطون و نیز تقریباً تمامی متون ارزندۀ روزگار خویش جای هیچ‌گونه تردیدی نبوده و نیست؛ به‌گونه‌ای که تأثیر افلاطون را در جای‌جای آثار وی می‌توان مشاهده کرد. بخشی از این تأثیرات از راه منابع واسط که برخی از آنها نیز منابع مسیحی بوده‌اند، به وی منتقل شده‌اند؛ اما بخش عمدۀ این تأثیرات نیز تنها می‌تواند برآمده از آشنایی بی‌واسطه و دقیق میلتون با آثار افلاطون باشد؛ چنان‌که یکی از صاحب‌نظران در این زمینه می‌گوید: «اندیشۀ افلاطون در آموزه‌های اخلاقی اشعار میلتون دارای همان تأثیر عمیقی است که بخش‌هایی از کتاب مقدس در طرح این اشعار بر جای نهاده‌اند» (Baldwin, 1998: 152). آثار افلاطون نه‌تنها سرچشمه‌ای الهام‌بخش برای میلتون فراهم آورده‌اند، بلکه به‌منزلۀ عاملی که عناصر متباین دانش شگرف میلتون همچون مسیحیت و ادیان چندخدایی پیش از مسیحیت را در کنار یکدیگر جای می‌دهد، تلقی می‌شوند. اما همان‌گونه که سمیوئل تیلر کولریج(Samuel Taylor Coleridge) ، شاعر بزرگ رمانتیک، نیز در نامۀ خود خطاب به ساتبی(Sotheby)  به‌تاریخ دهم سپتامبر 1802 می‌نویسد: «توجه اندک مفسران میلتون به آثار افلاطون، این محبوب میلتون، مایۀ بسی تأسف و تأثر است» (248Coleridge, 2002: ).

 

آموزه‌های نهفته در آثار میلتون از انسجام خاصی برخوردار هستند و می‌توان از لابه‌لای این آثار به استنباط اصولی پرداخت که سیر تفکر وی را شکل داده‌اند. این اصول به یک نظام فلسفی واحد تعلق ندارند؛ چنان‌که آیرین سمیوئل (Irene Samuel) می‌گوید: «مردی با استعداد و دانش او (میلتون) ضرورتاً بخش‌هایی از بیشتر نظام‌های فکری را با اندیشۀ خود سازگار می‌یابد که به‌تعبیری این بخش‌ها همان بخش‌های مفید آن نظام‌ها هستند» (51Samuel, 1944: ). اما نکتۀ مهم آن است که پس از هومر و شعرای الهام‌بخش عبری‌زبان، افلاطون نیرومندترین تأثیر را بر عظمت نبوغ میلتون داشته است؛ تأثیر میلتون از افلاطون نوعی تأثیرپذیری اصیل و بدیع است. هربرت آگار  (Herbert Agar)در این باره می‌گوید: «تا آنجا که من دریافته‌ام، میلتون نخستین نویسنده در اروپا بود که توانست با ذهنی فارغ از نفوذ آرا و اندیشه‌های حکمای اسکندریه و پیروان آنها در دوران تجدید حیات اروپا به مطالعۀ آثار افلاطون بپردازد و از این رهگذر به درک محاورات افلاطون برسد» (qtd. in Hughes, 1937: 411). میلتون در نامه‌ای که به‌تاریخ 23 سپتامبر 1637 خطاب به چارلز دیودتی(Charles Diodati)  نوشته است در این باره چنین اظهار می‌کند:

 

«هرچند من از درک غایت پروردگار در قبال خویشتن در سایر جنبه‌های زندگی عاجز و ناتوان هستم، اطمینان دارم که علاقۀ وافری را به زیبایی به من ارزانی داشته است. شوق و اشتیاق من برای رسیدن به این مفهوم از زیبایی بسیار سرشارتر از عشقی است که سرسی[1] به دختر خود پروسرپینه[2] می‌ورزد: من شب و روز در هر شکل و قالب (از آن رو که امور و پدیده‌های ربانی را نوعی کثرت در شکل و قالب متصور است) به‌دنبال رسیدن به این مفهوم هستم و همواره در تعقیب و جست‌وجوی آنم. شاید بپرسی به چه می‌اندیشم. پاسخ من اما این است: اگر پروردگار یاری نماید، به جاودانگی» (Milton, 1929: 29).[3]

 

در مکاتبۀ گفته‌شده به یک دوست گوشزد می‌شود که عشق میلتون به وی و سایرین به آن سبب است که نشانی از این زیبایی در اشکال گوناگون بر روح انسان‌های شریف پدیدار شده است. حتی فایدۀ دوست نیز به او گوشزد می‌شود؛ درواقع به‌مدد اوست که روح  به سوی ابدیت پر و بال می‌گشاید؛ ابدیتی که به‌قول دیوتیما[4]، بانوی حکیم و فرزانۀ رسالۀ مهمانی[5] افلاطون، انسان‌ها همواره از طریق وضع حمل و تولید مثل به دنبال تحصیل آن‌اند؛ خواه از طریق شهوت جسمانی («کسانی که تنشان استعداد تولید دارد... و معتقدند که نام نیک و جاویدانی و نیکبختی را از راه تولید فرزندان می‌توان به دست آورد» ]افلاطون، مهمانی، 461، بند 208[) و یا از طریق تبادل و بازتولید افکار مبتنی بر حکمت و فضیلت («آنان که روحی مستعد تولید دارند... و دانش و قابلیت انسانی که زادۀ شعرا و هنرمندان راستین است» می‌آفرینند ]461، بند 209[). درواقع عشق «عبارت است از بارورکردن چیزی زیبا، خواه آن چیز زیبا تن باشد و خواه روح!» (458، بند 206) و زایش در زیبایی همان راه رسیدن به خیر و زیبایی مطلق است. این همان آموزه‌ای است که میلتون آن را در زمرۀ یکی از سرچشمه‌های اصلی تعلیم و تربیت خود تلقی می‌کرد.

 

معرفی نمایش کومس (Comus):

اما آیا این نخستین‌ باری بود که میلتون چنین دیدگاهی را مطرح می‌کرد؟ نمایش ماسک‌دار کومس (Comus) که سه سال پیش از نامه به دیودتی، نگاشته شده بود حاوی عباراتی مشابه است. بی‌تردید این نمایش‌نامه تا حد زیادی از محاورات افلاطون تأثیر پذیرفته است؛ به‌طوری که می‌توان این نمایش‌نامه را به‌عنوان یکی از افلاطونی‌ترین آثار میلتون تلقی کرد که در آن صورت چندان گزاف نخواهد بود اگر ادعا شود که گفتارهای این نمایش‌نامه چنان است که اگر افلاطون نیز می‌خواست در باب این موضوع دست به قلم ببرد، همین‌گونه می‌نوشت و بانوی پاک‌سرشت درواقع دیوتیمای دیگری است که با رموز عشق به‌خوبی آشنا است.

 

کومس در زمرۀ شاهکارهای میلتون قرار دارد؛ «درواقع نخستین اثر برجستۀ شاعری نامدار است» (Abjadian, 2004: 210)؛ از آن رو که قطعۀ نمایشی میلتون با عنوان آرکادیایی‌ها[6] که وی آن را برای اجرا در حضور بانو آلیس اسپنسر، کنتس دربی(Alice Spenser, Countess of Derby)  نوشته بود مورد اقبال فراوان قرار گرفت از وی خواسته شد تا نمایش‌نامۀ مفصل‌تری را این بار به مناسبت آغاز دوران فرمانروایی ارل بریج واتر(Earl of Bridgewater)  بر ولز به رشتۀ تحریر درآورد. این نمایش‌نامه کومس نام گرفت. پیرنگ این نمایش‌نامه پیرنگی ساده است: بانوی جوان و شرافتمند در حالی که با دو برادر خود همسفر است، در جنگلی خوفناک توسط کومس، رهبر یک گروه از اشرار، ربوده می‌شود و به‌گونه‌ای نمادین به تجاوز به عنف تهدید می‌شود؛ اما به‌واسطۀ پاکدامنی خود از گزند وی در امان می‌ماند. در این نمایش‌نامه رابطۀ تنگاتنگی میان موضوع و طرح داستان وجود دارد. درست مانند یک نمایش‌نامۀ اخلاقی قرون وسطی، کومس «شرح کشمکش میان نیکی و بدی است و خواننده از آغاز بر نصرت الهی و پیروزی تقوا آگاه است» (Abjadian, 2004: 211). به عبارت دیگر، بانو باید با وجودِ موانعی که بر سر راهش قرار می‌گیرد بدون تحمل آسیب و گزند از جنگل بگذرد. معنای تمثیلی نهفته در این نمایش‌نامه خدشه‌ناپذیری عفت و پاکدامنی است.

 

مفهوم عشق از نگاه افلاطون:

اکنون نخستین پرسشی که باید بدان پاسخ گفت این است که ماهیت آموزۀ عشق افلاطونی که میلتون را چنین مجذوب خود کرده است چه می‌تواند باشد؟ پاسخ به این پرسش را باید در دو محاورۀ فایدروس[7] و مهمانی جست‌وجو کرد که در آنها با بیشترین تفصیل پیرامون ماهیت عشق سخن رفته است. شخصیت‌های حاضر در رسالۀ مهمانی در جریان گفتارهای ستایش‌آمیز خود از عشق و نیروی شهوت نظریه‌های گوناگونی را مطرح می‌کنند که مهم‌ترینِ این نظریات در تفسیر سقراط از تعالیم دیوتیما با یکدیگر تلفیق شده‌اند. بدین ترتیب، سقراط عشق را به‌عنوان میل به مالکیت ابدی بر امور خیر یا به‌عبارتی میل به سعادت تعریف می‌کند. گویی عاشق با صعود از نردبان عشق از زیبایی ظاهری و مادی به زیبایی معنوی می‌رسد و عاقبت چشمش به مشاهدۀ جمال مطلق روشن می‌شود و حقایق دانش و فضیلت در وی متولد می‌شوند؛ حقایقی که رمز سعادت بشر را در خود دارند. همچنین در رسالۀ فایدروس، عشق الهام‌گرفته از زیبایی ظاهری تصویر حقایق فراتجربی را فراروی روح و جان آدمی قرار می‌دهد؛ اما این نوع بصیرت در اینجا تنها پاداشی آن‌جهانی است. در این رساله نیز مانند رسالۀ مهمانی عالی‌ترین مرتبۀ عشق همان فلسفه است که عبارت است از طلب حکمت و دانش.

 

درک میلتون از آموزۀ عشق افلاطونی:

پرسش مهم دیگر این است که درک میلتون از عشق افلاطونی چگونه بوده است؟ میلتون در فرازی از رسالۀ دفاع از اسمک تیم نوس[8] آشکارا از دین خود به افلاطون سخن می‌گوید و اعلام می‌دارد مهم‌ترین چیزی که از محاورات افلاطون آموخته همانا مفهوم عشق بوده است. وی در این باره می‌نویسد:

 

«و چنین بود که گذشت سالیان و مطالعه و تحقیق مستمر مرا به نوشته‌های آسمانی افلاطون رهنمون شدند و من در این نوشته‌ها مواهب الهی پاکدامنی و عشق را آموختم: پاکدامنی و عشقی حقیقی که تنها از جام فضیلت نوشیدنی است و نیز آموختم که عمدۀ تأثیر عشق، این شکوه مجرد، بر روح آدمی است، فرایندی که به زایش دانش و فضیلت می‌انجامد» (qtd. in Samuel, 1944: 54).

 

میلتون در اینجا به‌روشنی تفسیر خود از عشق افلاطونی را ارائه می‌دهد: تفسیری مبتنی بر (الف)- تمایز میان عشق و هوس؛ (ب)- فرایندی که در عمق روح و جان آدمی رخ می‌دهد؛ (ج)- تصویری از عشق به‌عنوان خالق دانش و فضیلت؛ (د)- عشق به‌عنوان پدیده‌ای آسمانی و (د)- شکوه مجرد عشق.

 

عشق افلاطونی در نمایش کومس:

عبارت «شکوه مجرد» تداعیگر سخنان دیوتیما در جایی است که گفتار وی از عشق زمینی به عشق آسمانی متمایل می‌شود. در این بخش از رسالۀ مهمانی، دیوتیما خطاب به سقراط چنین می‌گوید:

 

«سقراط گرامی، گمان می‌کنم درک آن مقدار از اسرار ]ابتدایی[ عشق که تاکنون بر تو فاش ساختم دشوار نباشد. ولی نمی‌دانم آیا خواهی توانست بالاترین و مقدس‌ترین سرّی را که همۀ آن سخنان مقدمه‌ای برای آن بود دریابی؟ به هر حال می‌کوشم از آن نیز پرده بردارم به شرط آنکه تو نیز بکوشی تا از فهم سخن باز نمانی. چنانچه اسرار و رموز کوچک‌تر را به‌درستی و با نفسی سلیم دنبال نمایی چه بسا که راه رسیدن به آن اسرار بزرگ‌تر بر تو نمایان شود» (462، بند 210).

 

بدین ترتیب، در نمایش‌نامۀ کومس، بانوی دربند از آموختن:

 

«آن حقیقت عالی و آن راز متعالی

که برای کشف آموزۀ حکیمانۀ پاکدامنی

 از باز گفتن آن گزیری نیست»

 

به شکنجه‌گر خویش سر باز می‌زند. درواقع استدلال بانو این است که:

 

«گوش و روح تو را مجال شنیدن و فهم این راز نیست».

 

و گذشته از این:

 

«تو را حتی آن لیاقت نیست که سعادتی بیش از تقدیر کنونی خویش را بازشناسی»

(مصاریع 784 تا 789).

 

میلتون به‌روشنی با این نظر افلاطون همسو است که آن رمز و راز متعالی عشق حقیقی که در اینجا با آموزۀ پاکدامنی پیوند می‌یابد تنها در صورتی می‌تواند مایۀ سرور و سعادت باشد که به‌درستی تفسیر و درک شود و درک درست نیز مشروط به داشتن نفس سلیم و پاک است.

 

در اینجا اشاره به این نکته ضروری می‌نماید که از آن رو که میلتون، همسو با افلاطون، روح را ارزنده‌ترین بخش وجود انسان می‌شمرد، عشق را تبلور فرمانروایی روح می‌داند؛ این در حالی است که هوس، عقل و اراده را اسیر شهوت می‌کند. درواقع «میلتون نیز مانند افلاطون، مبنای عقلانی عشق را وجه تمایز میان عشق و هوس تلقی می‌کند» (Grace, 1968: 135). کومس بر تبلور جنبۀ سلبی همین نظریه تأکید دارد: هوس، روح را به هیئت امیال حیوانی در می‌آورد در حالی که پاکدامنی «با دور ساختن هر آنچه رنگی از گناه و معصیت دارد کالبد جسمانی را به جوهر روح مبدل می‌کند» (مصراع 456).

 

در برابر فضیلت پاکدامنی یا عقلانیت بانو، رذیلت کومس در قالب هوس یا فرمانروایی امیال نفسانی بر روح قرار دارد. تصویر انسان‌های تبدیل‌شده به حیوان، اقتباسی از «ادیسۀ هومر و باب دوم ملکۀ پریان اسپنسر» (Abjadian, 2004: 210) است؛ اما تأثیر افلاطون بر میلتون در پیوند میان این دگردیسی با لذات شهوانی نهفته است. بسان افلاطون که در کتاب نهم محاورۀ جمهوری، جزء شهوانی نفع‌طلب روح انسان را به «هیولای چندسر» (1244، بند 589) شبیه می‌داند، در نزد میلتون نیزبارگاه کومس، دربار «عفریت چندسر» است (مصراع 64). رهگذران از قضا به قلمروی او وارد می‌شوند و از «شراب ناب» وی می‌نوشند:

 

«شرابی که چون از آن می‌نوشند

(به‌سبب عطش مفرط)

در جان آنها اثر می‌کند و ظاهر انسانیشان،

که تبلوری از ذات الهی است بدل می‌شود

به چهره‌ای حیوانی.

و تیره‌روزی اینان چنان است

که حتی لحظه‌ای از تباهی روح خویش نمی‌اندیشند،

و با نخوتی بیش از پیش بر خویشتن می‌بالند،

و خویشان و زادبوم خویش را به فراموشی می‌سپارند

تا با سرمستی در منجلاب شهوت غوطه‌ور گردند»

(مصاریع 66 تا 77).

 

بانو نیز در باب اشتهای سیری‌ناپذیر نفس برای خوردن و آشامیدن چنین می‌گوید:

 

«اگر تمامی انسان‌های غرق دریای نیاز

سهمی سزاوار

از تجملات این جهانی می‌داشتند،

که اکنون قلیلی به کمال افراط از آن بهره می‌برند،

همگان به یک اندازه میهمان خوان بیکران طبیعت می‌بودند

و مساوات جایی برای افراط باقی نمی‌گذاشت»

(مصاریع 767 تا 772).

 

بدین ترتیب تأثیرات و پیامدهای فردی و اجتماعی افسارگسیختگی نفسانی و افراط که همانا دوری از مسیر اعتدال و میانه‌روی این فضیلت مورد تأکید اجماع فلاسفه است در تقابل مستقیم با خیر و نیکی قرار می‌گیرند. اما پست‌ترین لذات لذتی نیست که بانو و کومس بر سر آن با یکدیگر مجادله می‌کنند. میلتون به‌روشنی این باور را مطرح می‌کند که زبونی واقعی روح نه حاصل افراط در خوردن و آشامیدن که

 

«زمانی است که هوس

از راه نگاه‌های آلوده، حرکات و گفتار ناشایست و زننده

و بیش از آن با وسوسه به ارتکاب گناه

پلیدی را به درون روح راه می‌دهد.

چنین است که روح متعفن می‌شود،

و به آن درجه از حیوانیت می‌رسد که به‌طور تام و تمام

ذات الهی و ربوبی نخستین خویش را از کف می‌دهد»

(مصاریع 462 تا 468).

 

در نخستین گفت‌وگوی میان دو برادر پس از ورود به صحنه در حین تلاش برای یافتن خواهر گمشده‌شان، برادر بزرگ‌تر از نور می‌خواهد تا آنان را در کار جست‌وجو یاری کند: «آه ای ستارگان کم‌فروغ و ای ماه زیبا، نقاب از چهره برگیرید!» (مصراع 331). به باور رزماری موندهنک (Rosemary Mundhenk)، «نور نماد عقل و نظم خداداده در جهان و در روح آدمی است» (Mundhenk, 1975: 145). سپس برادر بزرگ‌تر با این استدلال که بانو انسانی عاقل و «غرق در حکمت» است و از آن رو که خرد اغلب خواهان انزوا است چه بسا که وی با خود خلوت کرده باشد، تلاش می‌کند برادر کوچک را تسلا بخشد:

 

«فراغتی مطبوع

جایی که با تأمل و تفکر

او پرهای خویش را می‌پیراید و به بال‌هایش مجال بازشدن می‌بخشد،

پر و بالی که در هیاهوی مجالست با آدمیان،

نظم و آرایش نخستین خود را باخته‌اند»

(مصاریع 375 تا 379).

 

در اینجا میلتون همچون افلاطون در محاورۀ فایدروس (1319، بند 249)، روح را به پرنده‌ای تشبیه می‌کند که خود را برای پرواز در مسیر زیبایی مطلق و به‌سوی کمال عشق که جز کسب فضیلت و حکمت نیست مهیا می‌سازد. برادر بزرگ‌تر سخن خود را چنین ادامه می‌دهد:

 

«آن‌ که قلب مصفای خود را به نور روشن مزین کرده باشد

می‌تواند با فراغ بال هر زمان که بخواهد از روشنایی روز بهره‌مند شود

اما آن‌ که درون خویشتن را جایگاه روحی تاریک و افکاری پلید ساخته باشد

در پرتو خورشید نیمروز نیز همچون شبزدگان راه می‌پیماید؛

چنین کسی زندانی خویشتن است»

(مصاریع 380 تا 384).

 

این نوع بیان میلتون مبتنی بر این دیدگاه دوگانه‌نگر افلاطون است که «روح در مرتبه‌ای بالاتر از جسم قرر دارد: جسمی که در بهترین حالت ابزار روح و در بدترین حالت زندان آن است» (154& Hutton, 1998:  Baldwin). تنها قوۀ خرد است که قابلیت ادراک حقیقت راستین عالم صور (مثل) را دارد: جهانی که شرافت، عفت، حقیقت، عدالت و از همه بالاتر زیبایی را به‌معنای مطلق در خود جای داده است؛ در جهان ماده تنها تقلید یا سایه‌هایی از این صور با حواس عادی قابل ادراک هستند. هرچند تمامی انسان‌ها از موهبت عقل برخوردار هستند، عدۀ قلیلی به ادراک صور نایل می‌رسند؛ اینان همان فیلسوفان و عاشقان حکمت‌اند. بانوی نمایش‌نامۀ میلتون نیز یکی از همین عشاق حکمت است که به مشاهدۀ صورت حقیقی عفت رسیده است:

 

«ای آینۀ تمام‌نمای عفت،

به‌روشنی تو را می‌بینم و به افضل فضایل ایمان دارم»

(مصاریع 215 و 216).

 

این همان دیدگاه افلاطونی است که بر مبنای آن، آرمان فضیلت چنان ناب و پاک است که می‌توان به مشاهدۀ آن رسید: «کسی که در راه عشق پیش رود... سرانجام به نقطه‌ای می‌رسد که دیدگانش به دیدار آن زیبایی اصلی باز می‌گردد» (مهمانی، 464، بند 211). عبارت «افضل فضایل» نیز یادآور مفهوم «زیبایی خدایی» است که از دیدگاه سقراط، در رسالۀ مهمانی، درک آن، موجب می‌شود که فرد «در جرگۀ دوستان خدا درآید و زندگی جاودان یابد» (465، بند 212).

 

موضوع اصلی نمایش‌نامۀ کومس، عفت یعنی «آموزۀ حکیمانه‌ی پاکدامنی است» (مصراع 785). تأملی در تأثیر بنیادین افلاطون بر مبانی اندیشۀ میلتون می‌تواند دیدگاه میلتون در باب پاکدامنی را بیش از پیش روشن کند. در ارتباط با این موضوع، نقل فرازهایی شیوا و بلیغ از رسالۀ مهمانی می‌تواند راهگشا باشد چه احتمالاً تأثیر این فرازها بر میلتون از سایر سنن رایج قرون وسطی دربارۀ پاکدامنی و عفاف، اگر بیشتر نباشد، قطعاً کمتر نیست. از دید سقراط:

 

«کسی که در راه عشق... پیش رفت... سرانجام به نقطه‌ای رسد که دیدگانش به دیدن آن زیبایی اصلی بازگردد. هرکه بخواهد خود به‌تنهایی، یا به‌یاری راهنمایی، راه عشق را بپیماید چاره ندارد جز اینکه از زیبایی‌های زمینی آغاز کند و مرحله به مرحله پیش برود. بدین معنی که نخست باید به تنی زیبا دل ببندد و از یک تن به دو تن و سپس به همۀ تن‌های زیبا بپردازد و از تن‌های زیبا به کارهای زیبا و از کارهای زیبا به دانش‌های زیبا روی آورد تا در پایان راه به آن شناسایی خاص برسد که موضوعش خود زیبایی است و بدین سان خود زیبایی را که یگانه زیبایی راستین است ببیند و بشناسد. فقط هنگامی که آدمی به این مرحله گام بگذارد و از دیدار زیبایی راستین بهره‌مند گردد زندگی‌اش ارزش راستین پیدا می‌کند... . فقط کسی که آن زیبایی راستین را با دیدۀ روح بنگرد و از زیبایی‌های زمینی که اشباح و سایه‌های زیبایی راستین‌اند روی برتابد، به زادن و پروردن قابلیت‌ها و فضائل راستین توانا می‌گردد و اشباح و سایه‌های فضائل را به دیدۀ حقارت می‌نگرد و پاداش کسی که فضائل راستین را به وجود آورد این است که در جرگۀ دوستان خدا در می‌آید و زندگی جاودان می‌یابد» (مهمانی، 464-465، بندهای 211-212).

 

برادر بزرگ‌تر بانو نیز آن هنگام که از «پاکدامنی قدیس‌گونه» سخن می‌گوید درواقع بیان‌کنندۀ همین طرز تفکر است:

 

«پاکدامنی را نزد خداوند چنان مرتبه‌ای است

که هرگاه انسانی به راستی روح خود را به آن بیاراید،

هزاران فرشتۀ آماده به خدمت سر به خط فرمان او می‌گذارند

و هر آنچه را رنگ معصیت و گناه دارد از وی می‌زدایند

و در رؤیایی صادقه

با وی آن گویند که هیچ گوش آلوده‌ای را مجال شنودن آن نباشد

تا بدانجا که انس با اهل آسمان‌ها

ظاهر بیرونی او را روشنایی می‌بخشد

و معبد بی‌آلایش روح را به جوهر جان مزین می‌کند

تا بدان پایه که آن آدمی به تمامیت به جاودانگی دست می‌یابد»

(مصاریع 453 تا 462).

 

عشق به‌عنوان فرایندی که در روح رخ می‌دهد، آن را تزکیه می‌بخشد و تزکیۀ روح به نوبۀ خود بر ظاهر جسم تأثیر می‌گذارد. علت درامان‌ماندن بانو از گزند کومس که جنبۀ جسمانی نیز دارد آن است که او آراسته به فضیلت عرفانی پاکدامنی است: «آن که بدین فضیلت آراسته گردد گویی زرهی از پولاد آبدیده بر تن دارد» (مصراع 421).

 

این‌گونه است که برادر بزرگ‌تر در پاسخ به برادر کوچک‌تر صیانت از خویشتن را به‌عنوان ویژگی ذاتی افراد پاکدامن معرفی می‌کند. برادر کوچک‌تر بر این باور است که:

 

«زیبایی را نیز همچون درختان زیبای سیب زر،

آن‌گاه که میوۀ زر بر می‌آورد

نگاهبانی همچون اژدها باید تا با چشمانی هماره باز

شکوفه‌ها و میوه‌هایش را

از دستان ناپاک و جسور مصون نگاه دارد»

(مصاریع 393 تا 397).

 

کمی بعد اما برادر بزرگ‌تر ضمن تشریح مفهوم غیرقابل‌رخنه‌بودن حصار عفاف چنین می‌گوید:

 

«برخی می‌گویند که هیچ اهریمن شبگرد

که در مه یا آتش سیر می‌کند و یا در کنار دریاچه‌ها و باتلاق‌ها به سر می‌برد،

و نیز هیچ عجوزۀ رنجور یا روح سرگردان سرسخت

که شبانگاهان زنجیر سحرآمیزی را که بدان گرفتار است می‌گسلد،

و نیز هیچ جن و پری ساکن زمین،

را توان غلبه بر پاکدامنی راستین نیست»

(مصاریع 432 تا 437).

 

چنان‌که پیش‌تر اشاره شد، میلتون عشق را خالق دانش تلقی می‌کند. میلتون با الهام از محاورات افلاطون بر این باور است که دانش به‌واسطۀ سازگاری بیشتر و کامل‌تر با سرشت فراگیر بشری، بر سایر آرمان‌هایی که انسان برای خود بر می‌گزیند برتری دارد؛ همچنین دانش علاوه بر ارضای ذهن، کلید سعادت فردی و اجتماعی را نیز به دست انسان می‌دهد. ستایش فراوان میلتون از فلسفۀ مشابه موضع ستایش‌آمیز افلاطون در قبال آن به‌ویژه در رسالۀ مهمانی است؛ رساله‌ای که در آن افلاطون فلسفه را که به اعلا درجه در وجود سقراط تجلی یافته، بر شمار دیگری از علوم و فنون که در مقام مقایسه ذکر می‌شوند رجحان می‌دهد؛ که از آن جمله می‌توان به پزشکی (به نمایندگی ارکسیماخوس[9])، کمدی (اریستوفانس[10]) و تراژدی (آگاتون[11]) اشاره کرد. اتهام جهالت برای میلتون به همان اندازه سنگین است که برای افلاطون و از همین رو، در دفاع از فلسفه در برابر منتقدان آن، میلتون و افلاطون موضعی یکسان دارند. چنان‌که برادر کوچک‌تر در نمایش‌نامۀ کومس می‌گوید:

 

«چه گیرا است فلسفۀ الهی!

نه چنان‌که جاهلان پنداشته‌اند سخت و زمخت،

بلکه همچون ساز آپولو[12] مترنم،

و همچون مهمانی‌ای جاودانی از شهد شیرین است

که دلزدگی از تناول را در آن راهی نیست»

(مصاریع 476 تا 480).

 

این مصاریع به‌روشنی نشان می‌دهند که میلتون درس بزرگ دیوتیما را به‌خوبی فرا گرفته است: اینکه فلسفه و حکمت جلوه‌های عشق حقیقی به زیبایی هستند.

 

در پایان نمایش‌نامه بار دیگر ضرورت پاکدامنی تمام و کمال جهت غلبه بر جهالت ناشی از غلبۀ «شهوات و خارج‌شدن از طریق تعادل» (مصراع 975) مطرح می‌شود. مصاریع آخر به‌گونه‌ای موجز دربردارندۀ پیام اصلی اثر هستند:

 

«آدمیانی که از من پیروی می‌کنند

به پاکدامنی عشق می‌ورزند، زیرا تنها او است که به آزادی دست یافته

و می‌تواند به آدمیان بیاموزد

چگونه از حریم افلاک نیز در گذرند؛

و چنانچه پاکدامنی را قوت این صعود نباشد،

فلک خود در برابر وی سر تعظیم فرود خواهد آورد»

(مصاریع 1018 تا 1023).

 

بدین ترتیب می‌توان نمایش‌نامۀ کومس را بازتاب آموزه‌های میلتون از محاورات افلاطون در باب عشق، زیبایی و پاکدامنی دانست که به بهترین وجه ممکن تأثیر اندیشه‌های افلاطون را بر این شاعر گرانمایه بازگو می‌کند.

 



[1]. Ceres, goddess of agriculture (Roman mythology)

ایزدبانوی کشاورزی و غلات در اساطیر روم باستان که یونانیان به او دمیتر می‌گفتند.

[2]. Proserpine, Ceres’ daughter and goddess of the underworld (Roman mythology)

دختر سرسی و همسر ایزد دنیای مردگان که یونانیان او را پرسفون می‌نامیدند.

[3] . بخش‌های نقل‌شده از منابع انگلیسی‌زبان در مقالۀ حاضر را شخص نویسنده ترجمه کرده است.

[4]. Diotima

[5]. Symposium

[6]. Arcades

[7]. Phaedrus

[8]. Apology for Smectymnuus

[9]. Eryximachus

[10]. Aristophanes

[11]. Agathon

[12]. Apollo, patron of music and poetry (Classical Mythology)

ایزد آفتاب، شعر و موسیقى در یونان باستان

 
 
Abjadian, Amrollah. (2004), A Literary History of England. Vol. 4. 10 vols. Shiraz: Shiraz UP.
Baldwin, Anna, and Sarah Hutton. (1998). Platonism and the English Imagination. London: Cambridge UP.
Coleridge, Samuel Taylor. (2002), Collected Letters. Ed. Leslie Griggs. Oxford: Oxford UP.
Grace, William J. (1968), Ideas in Milton. Notre Dame, IN: U of Notre Dame P.
Hughes, Merritt. (1937), John Milton. New York: Random.
Milton, John. (2008), “Comus.” The Annotated Milton. Ed. Burton Raffel. New York: Random, 76-150.
__________. (1929), Milton’s Familiar Letters. Ed. John Hall. Philadelphia: Little.
Mundhenk, Rosemary K. (1975), “Dark Scandal and the Sun-Clad Power of Chastity: The Historical Milieu of Milton’s ‘Comus.’ ” Studies in English Literature 15.1: 141-52.
Samuel, Irene. (1944), “Milton’s References to Plato and Socrates.” Studies in Philology 14.1: 50-64.
افلاطون. (1366)، دورۀ آثار افلاطون، ترجمۀ محمدحسن لطفی و رضا کاویانی، 4 جلد، چاپ دوم، تهران، انتشارات خوارزمی.