Document Type : Original Article
Author
Baker’s Theory of Constitution and the Relations between Things
Abstract
Keywords
فرض کنید مجسمهسازی روز دوشنبه قطعهسنگی را میخرد که آن را «قطعهسنگ» مینامد. سپس روز سهشنبه، از این قطعهسنگ، مجسمۀ پادشاه کتاب مقدس، دیوید، را میسازد و اسم مجسمه را دیوید میگذارد. در اینجا چند چیز در دستان مجسمهساز وجود دارد؟ ممکن است بگوییم در اینجا فقط یک چیز وجود دارد: دیوید همان «قطعهسنگ» است؛ اما یکیگرفتن این دو مشکل است؛ زیرا دیوید و «قطعهسنگ» در جنبههای گوناگونی متفاوت به نظر میرسند. اول اینکه «قطعهسنگ» و دیوید در ویژگیهای زمانی متفاوتاند. «قطعهسنگ» روز دوشنبه وجود داشت؛ در حالی که دیوید روز دوشنبه موجود نبود. دوم اینکه آنها در شرایط بقایشان متفاوتاند. «قطعهسنگ» با صافشدن سطحش باقی میماند؛ اما دیوید باقی نمیماند. سوم اینکه آنها در نوع متفاوتاند. «قطعهسنگ» فقط قطعهسنگ است؛ در حالی که دیوید، مجسمه است. ممکن است بگوییم «قطعهسنگ» و دیوید در ویژگیهای زیباییشناختی نیز متفاوتاند؛ اما اگر «قطعهسنگ» و دیوید حتی در یک جنبه متفاوت باشند، نمیتوانند یک چیز باشند؛ زیرا براساس قانون لایبنیتس برای هر x و y، اگر x همان y باشد، آنگاه x و y در همۀ ویژگیها مشترکاند و اگر حتی در یک ویژگی متفاوت باشند، x همان y نیست. بدینسان به نظر میرسد که مجسمهساز نه یک چیز بلکه دو چیز مادی را در دستانش دارد: یک مجسمه و یک قطعهسنگ. بهطور کلیتر، ممکن است دو چیز مادی در یک زمان در مکان واحدی وجود داشته باشند.
با توجه به معمای مجسمه و قطعهسنگ میتوان مشکل را در قالب استدلالی بهشکل زیر تنظیم کرد:
1. دیوید روز دوشنبه وجود نداشت (اما روز سهشنبه وجود دارد)؛
2. «قطعهسنگ» روز دوشنبه وجود داشت (همچنین سهشنبه هم موجود است)؛
3. اگر ۱ و ۲، پس دیوید «قطعهسنگ» نیست؛
4. پس دیوید «قطعهسنگ» نیست.
در اینجا یک پارادوکس وجود دارد. مقدمات صادقاند، اما نتیجه صادق به نظر نمیرسد؛ زیرا مستلزم این است که دو شیء متفاوت، تلاقی در بُعد داشته و در آنِ واحد در مکان واحد وجود داشته باشند؛ اما در فلسفه تأکید میشود که دو شیء نمیتوانند در آن واحد در یک مکان قرار داشته باشند.
یک راه برای حل این پارادوکس پذیرفتن (4) است. میتوانیم بپذیریم که دیوید همان «قطعهسنگ» نیست. این دو شیء، متفاوتاند؛ اما در آنِ واحد در مکان واحد وجود دارند. پس ممکن است دو شیء مادی در آنِ واحد در مکان واحد وجود داشته باشند. این دیدگاه را تقوم constitution)) مینامند؛ زیرا دربردارندۀ این فرض است که مجسمه متقوم از یک قطعهسنگ است که از آن ساخته شده است؛ اما با آن اینهمان نیست. در یک جمله، تقوم اینهمانی نیست (Johnston, 1992; Baker, 1997).
نظریۀ تقوم بسیار رایج است و افراد بسیاری هریک به برخی از روایتهای از آن باور دارند (برای دیدن فهرستی از مدافعان این نظریه نک: (Wasserman, 2015: 2)). درحقیقت این دیدگاه چنان رایج است که به «تبیین استاندارد» (Burke, 1992: 12) مشهور شده است. از جمله مشهورترین مدافعان نظریۀ تقوم، لین رادر بیکر است. بیکر در مقالات متعدد و دو کتاب شخص و بدن (2000) و متافیزیک زندگی روزمره (2007) روایتی از نظریۀ تقوم ارائه کرده و مبانی و لوازم و نتایج آن را در زمینههای مختلف روشن ساخته و از این نظریه در مقابل اشکالها، دفاع کرده است. موضوع این مقاله نظریۀ تقوم بهروایتِ بیکر است.
تقوم، اینهمانی و غیریت
دو چیز مادی بهنامهای x و y را در نظر بگیرید. اگر x مقوم y باشد، x با y اینهمانی ندارد و در عین حال غیر از آن نیست. تقوم، رابطهای است که در بسیاری از جهات شبیه اینهمانی است؛ اما اینهمانی نیست. از یک سو، لازم است تقوم شبیه اینهمانی باشد تا این واقعیت را تبیین کند که اگر x مقومِ y در زمان t است، آنگاه x و y از لحاظ مکانی در زمان t بر هم منطبقاند و در زمان t در بسیاری از ویژگیها مشترکاند. از سوی دیگر، لازم است تقوم دقیقاً همان رابطۀ اینهمانی نباشد تا این واقعیت را تبیین کند که ممکن بود x مقوم y نباشد، هرچند x درواقع مقوم y است
(Baker, 2001: 154). علاوه بر این، لازم است تقوم دقیقاً همان رابطۀ اینهمانی نباشد تا این واقعیت را تبیین کند که اگر x مقوم y باشد، x و y از دو نوع متفاوتاند و ممکن است شرایط بقای متفاوتی داشته باشند (Baker, 2000: 29). خلاصه اینکه تقوم همان اینهمانی نیست؛ ولی به هر حال، نوعی رابطۀ یکیبودن یا وحدت است.
مجسمۀ دیوید میکل آنژ را (که از این پس آن را دیوید مینامیم) در نظر بگیرید. این مجسمه از قطعهسنگ مرمری ساخته شده است که آن را «قطعهسنگ» مینامیم. «قطعهسنگ» و دیوید اینهمانی ندارند؛ اما «قطعهسنگ» بهاعتبار اینکه مقوم یک مجسمه است، مجسمه است. «قطعهسنگ» ویژگی مجسمهبودن را از دیوید میگیرد. از این روست که وقتی x مقومِ y است، x و y در بسیاری از ویژگیهایشان مشترکاند؛ بدون اینکه اینهمانی داشته باشند. اینهمانی رابطهای ضروری میان اشیاء است: اگر x=y، بهضرورت x=y.
از سوی دیگر، دیوید و «قطعهسنگ» صرفاً دو چیز مستقل نیستند. اول اینکه بسیاری از ویژگیهای زیباییشناختی دیوید به ویژگیهای فیزیکی «قطعهسنگ» وابسته است. دوم اینکه، این دو بهلحاظ مکانی بر یکدیگر منطبقاند. این دو نهتنها در زمانهای واحد، در مکانهای واحدی بودهاند، که در بسیاری از جهات مشابهاند؛ اندازه، وزن، رنگ و بوی واحدی دارند. این مشابهت تصادفی نیست؛ زیرا دیوید جدا از «قطعهسنگ» وجود ندارد. «قطعهسنگ» جزء دیوید هم نیست؛ زیرا دیوید «قطعهسنگ» بهاضافۀ چیز دیگری نیست. پس دیوید نه با «قطعهسنگ» این همان است نه مستقل از آن است. رابطۀ میان دیوید و «قطعهسنگ» تقوم است. تقوم مقولۀ سومی است که واسطۀ میان اینهمانی و وجود مستقل است (Baker, 1999: 144-147).
تقوم و انواع اشیاء
ایدۀ اساسی تقوم این است: هنگامی که اشیاء خاصی با ویژگیهایی خاص در شرایط خاصی قرار میگیرند، اشیائی جدید با ویژگیهای جدید پدید میآیند. مثلا هنگامی که ترکیبی از مواد شیمیایی در محیط خاصی قرار میگیرد، چیز جدیدی به وجود میآید: یک ارگانیسم. هنگامی که سنگ بزرگی در شرایط خاصی قرار داده میشود، ویژگی تازهای مییابد و چیز تازهای پدید میآید: یادبود کسانی که در نبرد جان باختهاند. شیء متقوم (یادبود) بهواسطۀ داشتن ویژگیهایی که شیء مقوم بهتنهایی نمیتواند داشته باشد، آثاری دارد. مثلاً یادبود در مناسبتها افرادی را به خود جذب میکند؛ اشک به چشمان مردم میآورد؛ اعتراض برمیانگیزد و غیره. هنگامی که سنگ، یادبود را تقوم میبخشد، یک چیز از نوع جدید با ویژگیهای جدید، ویژگیهای دارای نیروی علی، پدید میآید (Ibid: 147).
نظریۀ تقوم مستلزم ذاتگروی است و ذاتگروی مستلزم پذیرفتن ویژگیهای ذاتی است. ویژگی ذاتی یک چیز ویژگیای است که آن چیز آن را بهضرورت دارد. ویژگی ذاتی x ویژگیای است که x بدون آن نمیتوانست وجود داشته باشد. به عبارت دیگر، F ویژگی ذاتی x است، اگر و تنها اگر در هر جهان ممکنی و در هر زمانی که x وجود دارد، x در آن جهان و در آن زمان دارای F است. مجسمۀ دیویدِ میکل آنژ ویژگی ذاتی مربوطبودن به یک جهان هنری را دارد. این بدین معناست که در جهانی بدون هنر، دیوید نمیتوانست وجود داشته باشد. اشیاء معمولی دارای برخی از ویژگیهای ذاتیاند و سایر ویژگیهایشان عرضی است (Baker, 2000: 36). تغییر در ویژگیهای عرضی یک شیء سبب ازمیانرفتن آن شیء نمیشود؛ اما با تغییر ویژگیهای ذاتی، آن شیء باقی نمیماند.
درواقع، هر چیزی که در زمان t وجود دارد و ابدی نیست، از میان خواهد رفت. اگر چیزی میتواند کاملاً از میان برود نه اینکه صرفاً ویژگی F را از دست بدهد، پس شرایطی وجود دارد که شرایط بقای آن چیز است و آن چیز بدون آنها کاملاً از میان خواهد رفت و شرایطی وجود دارد که بدون آنها دوام خواهد آورد. شرایط دستۀ اول همان ویژگیهای ذاتیاند که در غیاب آنها شیء دیگر وجود نخواهد داشت و شرایط دستۀ دوم ویژگیهای عرضیاند (Ibid: 37).
فیلسوفان دیگری نیز به ذاتگروی معتقد بودهاند؛ اما آنچه بیکر نقطۀ فراق خود با ذاتگروی سنتی میداند، این است که برخی از ویژگیهای نسبی و التفاتی (intentional) را ویژگیهای ذاتی اشیاء انضمامی به شمار میآورد. مثلاً اگر تنها یک چیز در جهان وجود داشت، حتی اگر دارای سه نوار رنگی مانند یک پرچم بود، نمیتوانست پرچم باشد. اگر تنها یک چیز در جهان وجود داشت، حتی اگر ساختار ملکولی یک ژن را داشت، نمیتوانست ژن باشد. پرچم و ژن در نسبت به امور دیگر پرچم و ژن میشوند (Ibid: 39).
بسیاری از ویژگیهای نسبی که چیزی را آن چیزی میکنند که هست، ویژگیهای التفاتیاند. مثلاً همانطور که دیده شد، چیزی که مجسمه نباشد دیوید نخواهد بود و چیزی نمیتواند یک مجسمه باشد، مگر نسبت به یک جهان هنری، یا قصد یک هنرمند یا چیز دیگری که قابل توصیف غیرالتفاتی نیست. اگر ویژگی التفاتی ویژگیای است که در جهانی که در آن هیچکس گرایشهای گزارهای مانند باور، میل، قصد، امید و انتظار نداشته باشد، مصداقی نخواهد داشت، شیء التفاتی را نیز به همین ترتیب میتوان تعریف کرد. در این صورتْ آثار هنری، اشخاص، گذرنامه و بسیاری از چیزهای دیگر اشیاء التفاتیاند (Ibid: 34-35).
برای تعریف تقوم لازم است مفاهیم دیگری نیز روشن شوند. یکی از آن مفاهیم، مفهوم «نوع اول» (primary kind) است. هر امر جزئی انضمامی اساساً عضو نوع واحدی است که آن را نوع اول مینامیم. در پاسخ به سؤال از چیستی یک چیز، با استفاده از یک جوهر-نام، نوع اول آن چیز را ذکر میکنیم؛ مثلاً اسب یا جام. نوع اول یک چیز، نوعی چیز است، نه صرفاً مادۀ آن؛ نوع اول «قطعهسنگ» صرفاً مرمر نیست، بلکه قطعهسنگ مرمر است؛ نوع اول نیل صرفاً آب نیست، بلکه رودخانه است. از آنجا که نوع اول دیوید مجسمه است، ویژگی مجسمهبودن را «ویژگی نوع اول» دیوید مینامیم. خصوصیت مهم انواع اول این است که یک چیز با ازدستدادن ویژگی نوع اولش از میان میرود. اگر Fبودن ویژگی نوع اول x باشد، Fبودن ذاتی x است: ممکن نیست که چیزی F نباشد اما x باشد (Ibid: 39-40).
فهرست جامعی از انواع اول وجود ندارد. درواقع پیش از پایان جهان، نمیتوان فهرست کاملی از انواع اول فراهم کرد؛ زیرا اختراعات جدید انواع اول جدیدی پدید میآورند؛ اما آزمونی برای تعیین اینکه آیا یک نوع، نوع اول است یا نه، وجود دارد: نوع اول، نوعی است که شرایط بقای یک چیز را مشخص میکند. x دارای نوع اول K است، تنها اگر x مادام که وجود دارد از نوع K باشد و نتواند بدون Kبودن به وجودش ادامه دهد. بدین ترتیب، هر نوعی نوع اول نیست. مثلاً معلم نوع اول نیست؛ زیرا معلمها میتوانند معلم نباشند؛ بدون اینکه از بین بروند (مثلاً ممکن است بازنشسته شوند یا اینکه تغییر شغل بدهند).
تقوم رابطهای میان اشیاء از انواع اول متفاوت است. بنابراین ممکن است شخصی ویژگی معلمبودن را به دست بیاورد؛ اما شخص، مقوم معلمبودن نیست؛ زیرا معلم نوع اول نیست. در مقابل، با اختراع چاپگرْ نوع اول جدیدی پدید آمد. هنگامی که کسی چاپگر را میشکند و خرد میکند، چاپگر از میان میرود؛ نه اینکه صرفاً ویژگی چاپگربودن را از دست بدهد و چیز دیگری بشود (Baker, 2007: 34-35).
شرایط پیدایش و بقای نوع
اما پرسش مهم دربارۀ تقوم این است که تحت چه شرایطی یک چیز مقوم چیز جدیدی میشود؟ (به جای اینکه صرفاً ویژگی جدیدی به دست بیاورد) مثلاً فرض کنید پوشهای کاغذی میخرم تا برای بادزدن از آن استفاده کنم و مدتها به این صورت از آن استفاده میکنم. آیا بادبزن هویت جدیدی غیر از پوشه است؟ آیا این پوشه مقوم یک بادبزن است؟ پوشه ویژگی بادبزنبودن را دارد؛ اما بادبزن هویت جدیدی غیر از پوشه نیست. بادبزنبودن صرفاً ویژگیای است که پوشه به دست آورده است. چه راهی وجود دارد برای تفکیک میان مواردی مانند پوشه و بادبزن که یک چیز صرفاً ویژگی جدیدی به دست میآورد و مواردی مانند «قطعهسنگ» و دیوید که هویت جدیدی به وجود میآید؟
اگر x مقوم y باشد، y دارای دستهای از ویژگیهای علّی است که x اگر مقوم چیزی نبود، آن ویژگیها را نداشت. هنگامی که از ویژگیهای فیزیکی پوشه یعنی مسطح و سبکبودن آن برای هدف خاصی یعنی بادزدن استفاده میکنیم، پوشه ویژگی بادبزنبودن را به دست میآورد. استفاده از پوشه بهعنوان بادبزن دستهای از ویژگیهای علّی را مصداق نمیبخشد که پوشه بهخودیِخود نداشت. از سوی دیگر، دیوید دارای بسیاری از ویژگیهای علّی از انواع متفاوت است که «قطعهسنگ» اگر مقوم چیزی نمیشد، آنها را نداشت. من و شما ویژگیهای علّی بیشماری داریم که بدنهای ما اگر مقوم چیزی نبودند، آنها را نداشتند (Baker, 1999: 148; Baker, 2000: 39-40).
شرایط لازم و کافی تقوم
اکنون میتوان گفت تقوم عبارت است از اینکه هرگاه F و G ویژگیهای متمایز دو نوع اول باشند، اگر یک F در شرایط Gبودن باشد، در این صورت هویت جدیدی یعنی یک G وجود دارد که بهلحاظ مکانی منطبق بر F است؛ اما با آن اینهمان نیست. البته ممکن است F وجود داشته باشد؛ بدون اینکه یک G وجود داشته باشد که بهلحاظ مکانی منطبق بر آن باشد.
بر این اساس، میتوان شرایط لازم و کافی تقوم را به این صورت برشمرد:
x در زمان t مقوم y است و عبارت است از:
(الف) x و y در زمان t بهلحاظ مکانی منطبق بر یکدیگرند و در همۀ اجزای مادی مشترکاند؛ و
(ب) x در زمان t در شرایط Gبودن است؛ و
(ج) بهضرورت بهازای هر z اگر آن z در زمان t ویژگی نوع اول F را داشته باشد و در شرایط Gبودن باشد، یک u وجود دارد که آن u در زمان t ویژگی نوع اول G را دارد و در زمان t بهلحاظ مکانی بر z منطبق است؛ و
(د) ممکن است (x در زمان t وجود داشته باشد و یک w وجود نداشته باشد که در زمان t ویژگی نوع اول G را داشته باشد و در زمان t با x انطباق مکانی داشته باشد)؛ و
(ه) اگر y در زمان t جزئی غیرمکانی داشته باشد، x هم در زمان t همان جزء غیرمکانی را دارد.
(الف) و (ب) نیازی به توضیح ندارند؛ اما (ج) به این معناست که هرگاه شیء مقوم، مثلاً «قطعهسنگ»، در شرایط مجسمهبودن باشد، بهضرورت مجسمهای وجود خواهد داشت که با «قطعهسنگ» انطباق مکانی دارد. (د) به این معناست که شیء مقوم مثلاً «قطعهسنگ» ممکن است مقوم مجسمه نباشد. به عبارت دیگر چنین نیست که بهضرورت مقوم مجسمه باشد؛ زیرا ممکن است در شرایط مجسمهبودن نباشد.
هرچند بیکر معتقد است که اشخاص انسان موجودات مادیاند، این تعریف وجود موجودات غیرمادی یا حتی موجودات غیرمادی متقوم را نفی نمیکند. صرفاً (ه) مستلزم این است که اگر اشیاء غیرمادی متقوم وجود داشته باشند متقوم به اشیاء کاملاً مادی نیستند. با این فرض که اجزای بدن انسان اجزای مکانیاند، (ه) این امکان را نفی میکند که بدن انسان بتواند مقوم شخص دکارتی باشد، شخصی که مرکب از دو جزء است: بدن و نفسی غیرمادی.
اکنون این شرایط را با نشاندادن اینکه دیوید و «قطعهسنگ» دارای آن هستند توضیح میدهیم. در اینجا F ویژگی یک قطعهسنگ، مرمربودن (ویژگی نوع اول «قطعهسنگ») است. G ویژگی مجسمهبودن (ویژگی نوع اول دیوید) است و شرایط مجسمهبودن عبارت است از ارائهشدن بهصورت یک شکل سهبعدی در یک جهان هنری، عنوانداشتن و به نمایش گذاشتهشدن (یا هر شرط دیگری که نظریۀ هنر برای مجسمهبودن یک چیز لازم میداند). در این صورت:
(الف) «قطعهسنگ» و دیوید در زمان t انطباق مکانی دارند؛ و
(ب) «قطعهسنگ» در زمان t در شرایط ارائهشدن بهصورت یک شکل سهبعدی در یک جهان هنری، عنوانداشتن، و به نمایش گذاشتهشدن است؛ و
(ج) بهضرورت اگر چیزی که ویژگی یک قطعهسنگ مرمربودن را بهعنوان ویژگی نوع اول دارد، در زمان t بهصورت یک شکل سهبعدی در یک جهان هنری ارائه شود، عنوانی داشته باشد و به نمایش گذاشته شود، چیزی وجود دارد که ویژگی مجسمهبودن را بهعنوان ویژگی نوع اول دارد و در زمان t با آن قطعهسنگ مرمر انطباق مکانی دارد؛ و
(د) ممکن است «قطعهسنگ» در زمان t وجود داشته باشد و در آن زمان چیزی وجود نداشته باشد که با آن انطباق مکانی داشته باشد و ویژگی مجسمهبودن را بهعنوان ویژگی اول داشته باشد؛ و
(ه) «قطعهسنگ» و دیوید اجزای غیرمکانی ندارند (Baker, 2000: 43-44; Baker, 1999: 150-151).
ویژگیهای اشتقاقی (عاریتی)(derived properties)
همانطور که دیده شد، به نظر بیکر تقوم رابطۀ وحدت است و صرفاً انطباق مکانی نیست. وقتی گفته میشود شخص متقوم به بدن است چنین نیست که بدنی خاص و شخصی خاص صرفا بهطور تصادفی مکان واحدی را اشغال کرده باشند. در هر تقومی، هنگامی که x مقوم y است، چیز واحدی یعنی y که متقوم به x است، وجود دارد و مادام که این تقوم برقرار است، x وجود مستقلی ندارد. اگر x پس از معدومشدن y به وجودش ادامه دهد، x وجودش مستقل میشود؛ اما مادام که x مقوم y است هویت این چیز، یعنی y که متقوم به x است، با هویت y تعیّن مییابد. مثلاً هنگامی که فروشنده مغازهای را میبینید آنچه روبهروی شما نشسته است، شخصی است که متقوم به بدن خاصی است و هویت بدن با آن شخص شناخته میشود.
از آن رو که تقومْ رابطۀ وحدت حقیقی میان مقوم و متقوم است، شیء مقوم برخی از ویژگیها را از شیء متقوم به عاریت میگیرد و بالعکس. فروشنده برخی از ویژگیهایش را (مانند اینکه قد او 1.70 متر است) به این اعتبار دارد که متقوم به بدن خاصی است و از آن بدن به عاریت گرفته است. بدن فروشنده نیز برخی از ویژگیهایش را (مانند اینکه حق دارد پول دریافت کند) به این اعتبار دارد که شخص خاصی را تقوم میبخشد که ویژگیهای خاصی دارد. بهطور کلی، x برخی از ویژگیهایش را بهاعتبار اینکه مقوم چیزی است یا متقوم به چیزی است دارد. این خصوصیت مهم تقوم منشأ تفکیک میان ویژگیهای اشتقاقی (عاریتی) و ویژگیهای غیراشتقاقی است.
اگر x و y از هر طرف با یکدیگر رابطۀ اشتقاقی داشته باشند، x دارای ویژگی اشتقاقی H است. اگر و تنها اگر داشتن x H را کاملاً وابسته باشد به رابطۀ تقوم x با چیز دیگری که H را مستقل از رابطۀ تقومش با x دارد. مثلاً دیوید در ویژگی 100 کیلو وزن داشتن به رابطۀ تقومش به «قطعهسنگ» وابسته است. چون «قطعهسنگ» 100 کیلوگرم وزن دارد، دیوید نیز 100 کیلوگرم وزن دارد؛ اما «قطعهسنگ» در ویژگی 100 کیلو وزن داشتن به رابطۀ تقومش با دیوید وابسته نیست. از این رو ویژگی 100 کیلو وزنداشتن دیوید ویژگی اشتقاقی آن است (Baker, 2007: 169).
«قطعهسنگ» یک مجسمه است؛ البته بهصورت اشتقاقی. دیوید ویژگی مجسمهبودن را مستقل از رابطۀ تقوم دارد؛ زیرا مجسمهبودن دیوید مستلزم این نیست که متقوم به چیزی («قطعهسنگ») باشد که بهخودیِخود میتوانست مجسمه باشد. چنین نیست که «قطعهسنگ» میتوانست ویژگی مجسمهبودن را مستقل از رابطه تقوم داشته باشد؛ زیرا برای مجسمهبودن «قطعهسنگ» لازم بود «قطعهسنگ» مقوم چیزی باشد. بنابراین «قطعهسنگ» ویژگی مجسمهبودن را بهشکل اشتقاقی دارد. علاوه بر این، دیوید ذاتاً مجسمه است، اما «قطعهسنگ» بهشکل امکانی مجسمه است؛ زیرا ممکن بود در معدن بماند و اصلاً مقوم چیزی نباشد (Baker, 2000: 56).
یک لازمۀ مهم ایدۀ ویژگیهای اشتقاقی این است که اگر x یک ویژگی را بهطور اشتقاقی دارد، x واقعاً آن را دارد. من واقعاً یک بدن هستم (بهطور اشتقاقی) و بدن من واقعاً یک شخص است (Baker, 2007: 39) . علاوه بر این، این ایده تبیین میکند که چگونه هنگامی که x مقوم y است، x و y تعداد بسیاری از ویژگیهای مشترک را دارند؛ بدون اینکه اینهمانی داشته باشند: x و y ویژگیهای یکدیگر را بهشکل اشتقاقی دارند. این ایده همچنین تبیین میکند که چگونه است که هرچند من شخصم و بدنم شخص است و من با بدنم اینهمان نیستم، در جایی که من هستم دو شخص وجود ندارد: از آن رو که بدنم ویژگی شخصبودن را بهشکل اشتقاقی دارد، شخصبودن آن از این باب است که مقوم چیزی است که ویژگی شخصبودن را بهشکل غیراشتقاقی دارد. از این رو، بدنم شخصی دیگر غیر از من نیست (Ibid: 169).
اشکالهای دیدگاه تقوم
اشکالها به نظریۀ تقوم را میتوان به دو دسته تقسیم کرد: (1) اشکالهای عام که کل نظریۀ تقوم را زیر سؤال میبرد؛ (2) اشکالهای مربوط به تطبیق نظریۀ تقوم بر انسان. بررسی دیدگاه بیکر دربارۀ تطبیق نظریۀ تقوم بر انسان نیازمند بحث جداگانهای است. در این مقاله فعلاً اشکالهای کلی نظریۀ تقوم را بررسی میکنم.
اشکال مجموع مضاعف
یک اشکال رایج به نظریۀ تقوم این است که اگر وزن «قطعهسنگ» 70 کیلو باشد، وزن مجسمه هم 70 کیلو خواهد بود؛ و اگر «قطعهسنگ» با مجسمه یکی نباشد، مجموع وزن «قطعهسنگ» و مجسمه 140 کیلو خواهد شد؛ اما ترازو وزن مجسمه را 140 کیلو نشان نمیدهد. پس نظریۀ تقوم باید خطا باشد. این استدلال را میتوان به این صورت تقریر کرد:
(م1) اگر دیوید ≠ «قطعهسنگ»، در این صورت اگر وزن دیوید n کیلو و وزن «قطعهسنگ» n کیلو باشد، مجموع وزن 2n کیلو خواهد بود.
(م2) وزن دیوید n کیلو و وزن «قطعهسنگ» هم n کیلو است؛ اما مجموع وزن 2n کیلو نیست.
(ن) دیوید = «قطعهسنگ» (Zimmerman, 1995)
پاسخ بیکر: از آن رو که «قطعهسنگ» مقوم دیوید است، مقدمۀ م1 صرفاً تقوم را انکار میکند و درنتیجه علیه نظریۀ تقوم مصادره به مطلوب میکند. برای اینکه م1 را صادق کنیم، باید عبارت «... و دیوید و «قطعهسنگ» با یکدیگر رابطۀ تقوم نداشته باشند» را به مقدم آن بیفزاییم. با افزودن این عبارت، دیگر استدلال به نتیجۀ بالا منتهی نمیشود. درواقع چون «قطعهسنگ» همان دیوید است، از اینکه وزن «قطعهسنگ» n کیلو و وزن دیوید n کیلو است، نتیجه نمیشود که چیزی وجود دارد که 2n کیلو وزن دارد.
ممکن است اشکالگیرنده بگوید اگر دیوید ≠ قطعهسنگ و مجموع وزن 2n کیلو نیست، پس دیوید حقیقتاً ویژگی «دارای وزن n کیلو بودن» را ندارد. درواقع دیوید باید بدون وزن باشد و این درست نیست. بیکر هم قبول دارد که این درست نیست؛ اما میگوید این نتیجه نمیدهد که دیوید وزن ندارد. وزن دیوید n کیلو است؛ اما نکته اینجاست که n کیلو وزنداشتن دیوید یکسره ناشی از این است که متقوم به چیزی است که n کیلو وزن دارد. این واقعیت که وزنداشتن دیوید اشتقاقی است، مستلزم این است که n کیلو وزنداشتن آن ناشی از این است که متقوم به چیزی است که بهشکل غیراشتقاقی n کیلو وزن دارد. چون وزنداشتن دیوید اشتقاقی است، از این واقعیت که دیوید n کیلو و «قطعهسنگ» هم n کیلو وزن دارد، نتیجه نمیشود که چیزی وجود دارد که 2n کیلو وزن دارد.
تبیین ویژگیهای اشتقاقی نشان میدهد که چرا ویژگیهای کمّی اشتقاقی مانند وزنداشتن را نمیتوان به اصل غیراشتقاقی آنها افزود. دلیل اینکه ویژگیهای اشتقاقی افزودنی نیستند این است که چیزی برای افزودن وجود ندارد. اگر x و y رابطۀ تقوم داشته باشند و x یک F باشد، x همان F است که y است. در این صورت، روشن است که ویژگیهای کمّی x را نمیتوان به ویژگیهای y افزود.
مزیت ایدۀ ویژگیهای اشتقاقی این است که اگر x ویژگی H را بهشکل اشتقاقی داشته باشد، x واقعاً دارای H است؛ اما دو مصداق مستقل برای H وجود ندارد؛ زیرا داشتن x ویژگی H را چیزی نیست جز اینکه x با چیزی که این ویژگی را بهشکل غیراشتقاقی دارد، رابطۀ تقوم دارد (Baker, 2000: 177-178).
کاری که اشکالگیرنده انجام میدهد، مانند این است که برای وزنکردن یک دیوار آجری ابتدا آجرهای دیوار را وزن کنیم و سپس ملکولهای آن را و این دو را با یکدیگر جمع کنیم. نتیجۀ این کار اشتباه خواهد بود؛ زیرا اجزای دیوار را دو بار وزن کردهایم. براساس نظریۀ تقوم وزنکردن دیوید و «قطعهسنگ» چنین حکمی دارد؛ هرچند «قطعهسنگ» جزء مجسمه نیست، با آن یکی است.
اشکال کثرت
صورت کلی اشکال کثرت این است که اگر شیء مقوم، بهلحاظ عددی با شیء متقوم تفاوت دارد، در این صورت موجودات باید دو برابر آنچه تصور میکنیم باشند؛ اما این فرض نامعقول است. بنابراین نظریۀ تقوم نامعقول است. این اشکال را افراد متعددی مطرح کردهاند. مثلاً لویس مینویسد: «اگر بگوییم در اینجا یک تشت داریم و نیز یک قطعه پلاستیک تشتشکل داریم که دقیقاً همانجایی است که تشت است، دچار مشکل تکثیر هستیم» (Lewis, 1986: 252).
برک دربارۀ دیوید و «قطعهسنگ» این اشکال را مطرح میکند و معتقد است براساس نظریۀ تقوم، دیوید و «قطعهسنگ» هر دو مجسمهاند. اگر دیوید و «قطعهسنگ» هر دو مجسمه باشند، دو مجسمه خواهیم داشت که متمایز از یکدیگرند اما در یک مکان هستند و این نتیجهای است که قابلقبول نیست (Burke, 1992: 15).
پاسخ: بیکر ملتزم به این نتیجه نیست؛ زیرا نمیپذیرد که دیوید و «قطعهسنگ» دو امر متمایز باشند. نکتۀ تقوم این است که راه میانهای بین اینهمانی و تمایز باز میکند. بر این اساس، مجسمه و «قطعهسنگ» در عین حال که اینهمانی ندارند، از یکدیگر متمایز نیستند؛ بلکه وحدت دارند. تمایز دیوید و «قطعهسنگ» را مقدمۀ استدلال قراردادن مصادره به مطلوب است.
دلیل اینکه در این مورد دو مجسمۀ متمایز نداریم، این است که «قطعهسنگ» ویژگی مجسمهبودن را بهشکل اشتقاقی دارد؛ به این معنا که «قطعهسنگ» تنها به این اعتبار مجسمه است که با چیزی که بهشکل غیراشتقاقی مجسمه است (دیوید) رابطۀ تقوم دارد. دیوید و «قطعهسنگ» دو مجسمه متمایز نیستند. درواقع «قطعهسنگ» همان مجسمهای است که دیوید است، البته بهاعتبار اینکه مقوم دیوید است نه بهاعتبار اینکه با دیوید اینهمانی دارد.
بر این اساس میتوان اصلی کلی را مطرح کرد:
(ت) اگر x و y با یکدیگر رابطۀ تقوم داشته باشند و x ویژگی Fبودن را بهشکل اشتقاقی داشته باشد، x و y یک F هستند.
این اصل همان اصلی است که در مقام شمارش اشیاء براساس آن عمل میکنیم. درواقع تقوم بدیل سومی در کنار اینهمانی و وجود مستقل است و ما با استفاده از این سه بدیل میشماریم: اگر x و y اینهمانی داشته باشند یا x مقوم y باشد و هر دو F باشند، یک F داریم و اگر وجود مستقل داشته باشند دو F داریم (Baker, 2000: 173-174). چون «قطعهسنگ» ویژگی مجسمهبودن را بهشکل اشتقاقی دارد، تنها یک مجسمه داریم.
اشکال جزء و کل
اشکال دیگری که به نظریۀ تقوم وارد شده است، اشکال مبتنی بر منطق روابط جزء و کل است. بر این اساس، اشیائی که از اجزای واحد تشکیل شده باشند، نمیتوانند با یکدیگر متفاوت باشند. این اشکال به این ایده استناد میکند که کل، توسط اجزایش تشخص مییابد؛ همانطور که مجموعهها توسط اعضایشان تشخص مییابند. به بیان صوری:
اصل جزء و کل: به ازای هر الف و ب، الف = ب اگر و تنها اگر به ازای هر ج، ج جزئی از الف است اگر و تنها اگر ج جزئی از ب باشد.
مشکل این است که اشیائی که با یکدیگر رابطۀ تقوم دارند در تمام اجزاء شریکاند و بنابراین نمیتوانند با یکدیگر تفاوت داشته باشند؛ در حالی که نظریۀ تقوم آنها را دو چیز متفاوت میداند. پس نظریۀ تقوم با اصل جزء و کل ناسازگار است. برای مثال، اگر دیوید و «قطعهسنگ» در تمام اجزا شریک باشند، اصل جزء و کل به ما میگوید دیوید همان «قطعهسنگ» است.
پاسخ بیکر به این اشکال رد فرض اصلی است. او ادعا میکند که اشیائی که با یکدیگر رابطۀ تقوم دارند فقط در بعضی اجزاء شریک هستند؛ نه در همۀ اجزاء. اگر الف مقوم ب باشد، الف و ب از اتمهای واحدی تشکیل شدهاند؛ اما روشن نیست که اجزای واحدی داشته باشند. پیش از هرگونه نظریهپردازی تصور ما این است که دیوید جزئی بهنام بینی دارد؛ اما «قطعهسنگ» آن جزء را ندارد. دیدگاه تقوم این شهود را تبیین میکند: بینیها مختص مجسمهها (و حیوانات) هستند؛ اما قطعات سنگ بینی ندارند مگر اینکه مقوم آثار هنری باشند. بنابراین، دیوید بهشکل غیراشتقاقی بینی دارد و «قطعهسنگ» بهشکل اشتقاقی. از این رو، پذیرفتن اینکه الف و ب از اتمهای واحدی تشکیل میشوند، در جایی که الف مقوم ب است مستلزم این نیست که الف و ب بهشکل غیراشتقاقی اجزای واحدی داشته باشند. اگر منظورمان از اجزا شامل اجزای اشتقاقی هم باشد، میتوانیم بگوییم دیوید و «قطعهسنگ» اجزای واحدی دارند؛ اما اینکه دیوید و «قطعهسنگ» اجزای واحدی دارند وابسته است به این واقعیت که «قطعهسنگ» مقوم دیوید است (Ibid: 181).
اشکال مبنای تمایز
این اشکال ناشی از این واقعیت است که «قطعهسنگ» و دیوید از مادۀ واحدی تشکیل شدهاند و در بسیاری از ویژگیها مشترکاند: هر دو یک وزن، یک شکل و یک رنگ دارند؛ اما در برخی از ویژگیها (مثل ویژگیهای زمانی، شرایط بقا و نوع اول) با یکدیگر تفاوت دارند. سؤال این است که چگونه ممکن است دو چیزی که در بسیاری جهات شبیه هم هستند، در بعضی وجوه با هم متفاوت باشند؟ مبنای تفاوتهای اساسی این دو چیست؟ این اشکال را افراد متعددی مطرح کردهاند؛ از جمله برک (Burke, 1992) و زیمرمن (Zimmerman, 1995: 87-88)). برک میگوید اگر «قطعهسنگ» مقوم دیوید باشد، در این صورت «قطعهسنگ» و دیوید «از اتمهای دقیقاً یکسانی تشکل شدهاند». با این فرض که این دو بهلحاظ کیفی یکساناند، سؤال این است که «چه چیزی میتواند نوع آنها را متفاوت کند؟»(Burke, 1992: 14).
پاسخ بیکر (Baker, 2000: 170-172) این است که تفاوت نوعی «قطعهسنگ» و دیوید ناشی از تفاوت آنها در ویژگیهای ذاتیشان است. دلیل ما برای اینکه میدانیم «قطعهسنگ» و دیوید تفاوت نوعی دارند، این است که همانطور که قبلاً گفتیم، هر چیزی که میتواند یکسره از میان برود شرایط بقای واقعی دارد و هر آنچه که شرایط بقای واقعی دارد دارای ویژگیهای ذاتی است. بر این اساس، از آن رو که «قطعهسنگ» و دیوید ممکن است وجود نداشته باشند، دارای ویژگیهای ذاتیاند. دلیل ما برای اینکه «قطعهسنگ» و دیوید ویژگیهای ذاتی متفاوتی دارند با وجود اینکه بهلحاظ نفسی (intrinsic) دقیقاً یکساناند، این است که ویژگیهای نسبیای وجود دارد که دیوید آنها را بهطور ذاتی دارد؛ اما «قطعهسنگ» بهطور ذاتی آنها را ندارد. به همین دلیل است که بهلحاظ متافیزیکی برای «قطعهسنگ» ممکن است که در غیاب جهان هنری و هنرمندان یا موجوداتی که التفات دارند، وجود داشته باشد؛ اما برای دیوید ممکن نیست.
این اشکال ناشی از این است که تصور میکنند اشیائی که بهلحاظ نفسی و درونی دقیقاً یکساناند باید از یک نوع باشند یا شرایط بقای یکسانی داشته باشند. این تصور مبتنی بر فرضی متافیزیکی است؛ مبنی بر اینکه یکیبودن نوع اول مربوط به یکسانی نفسی است. مثال دیوید و «قطعهسنگ» نشان میدهد که این فرض خطاست. دیوید و «قطعهسنگ» بهلحاظ نفسی تفاوتی با یکدیگر ندارند؛ اما در نوع اول با یکدیگر تفاوت دارند. از این رو، یکسانی نفسی برای یکیبودن نوع اول کافی نیست. برعکس، ساعتی که بر روی برجی در یک میدان قرار دارد و ساعت رومیزی من، بهلحاظ نفسی شباهت اندکی به یکدیگر دارند؛ اما از یک نوع اول (ساعت)اند، بنابراین یکسانی نفسی برای یکیبودن نوع اول کافی نیست.
با این توضیح میتوانیم این نکته را به موارد اشیاء متقوم که نوع اول آنها با ویژگیهای نفسی آنها تعیین میشود، تعمیم دهیم. در این موارد، دو چیز ممکن است ویژگیهای کیفی نفسی واحدی داشته باشند و انواع اول آنها با ویژگیهای نفسی آنها تعیین شوند؛ اما با این حال در نوع اول تفاوت داشته باشند. چگونه؟
آنچه نوع اول آنها را تعیین میکند، صرفاً ویژگیهای نفسی کیفی آنها نیست؛ بلکه این واقعیت است که برخی از این ویژگیهای نفسی کیفی را بهطور ذاتی (essentially) دارند. تفاوت آنها در این است که از میان ویژگیهای نفسی کیفی مشترک، در ویژگیهایی که بهطور ذاتی دارند، با یکدیگر تفاوت دارند. ممکن است x و y ویژگی نفسی F را بهصورت مشترک داشته باشند؛ اما x آن را بهطور ذاتی داشته باشد و y بهطور غیرذاتی.
مثلاً آنچه تعیین میکند که چیزی رودخانه باشد یا نه، شیوۀ ترکیب ملکولهای تشکیلدهنده آن است؛ اما رودخانه با مجموعۀ ملکولهای آب تشکیلدهندۀ آن اینهمان نیست؛ زیرا اینکه چیزی مجموعۀ ملکولهای آب باشد یا نه مربوط به شیوۀ ترکیب ملکولها نیست. از آن رو که رودخانهها ویژگیهای ذاتی متفاوتی نسبت به مجموعۀ ملکولهای آب دارند، رودخانه نوع اولی متفاوت با مجموعۀ ملکولهای آب است. به عبارت دیگر، هویت مجموعۀ ملکولهای آب را صرفاً وجود ملکولها در مجموعه تعیین میکند؛ اما هویت رودخانه به این شکل تعیین نمیشود. رودخانه واحدی ممکن است در زمانهای متفاوت از مجموعه متفاوتی از ملکولهای آب تشکیل شود: یک رودخانه ممکن است ملکولهای آب را به دست بیاورد و از دست بدهد و در عین حال وجودش ادامه داشته باشد؛ اما یک مجموعۀ ملکولهای آب نمیتواند.
اکنون پاسخ بیکر به برک این است که یک رودخانه و یک مجموعۀ ملکولهای آب با اینکه بهلحاظ کیفی یکساناند، در نوع تفاوت دارند؛ زیرا رودخانهها و مجموعۀ ملکولهای آب ویژگیهای ذاتی متفاوتی دارند و از این رو، نوعهای اول متفاوتی دارند. یک ویژگی نفسی هست که شیء متقوم آن را ذاتاً دارد؛ اما شیء مقوم آن را بهطور غیرذاتی یا بهعکس. این تفاوت در ویژگیهای ذاتی مبنای تفاوت در نوع اول است. ویژگی ذاتی رودخانه این است که جریان آب است؛ اما این ویژگی ذاتی مجموعۀ ملکولهای آب نیست. این تفاوت در ویژگیهای ذاتی، مبنای تفاوت در نوع اول است.
اشکال بیضابطگی
به نظر میرسد مهمترین اشکال نظریۀ تقوم مربوط به شرایط پدیدآمدن نوع اول جدید است. همانطور که دیده شد بیکر معتقد بود با قرارگرفتن اشیاء در شرایط خاص نوع اول جدید پدید میآید. مثلاً «قطعهسنگ» با قرارگرفتن در شرایط ارائهشدن بهصورت یک شکل سهبعدی در یک جهان هنری، عنوانداشتن، و به نمایش گذاشتهشدن، نوع اول مجسمه را پدید میآورد. مشکل این است که گویا پدیدآمدن نوع اول ضابطهای ندارد. زیمرمن میگوید براساس نظریۀ تقوم، «ما گاهی اوقات اشیاء را با اندیشیدن دربارۀ آنها به وجود میآوریم». مثلاً «تکهای چوب آبآورده که بهراحتی شکل میگیرد، با تمیزکردن و آوردن به خانه به یک میز پیشدستی تبدیل میشود» (Zimmerman, 2002: 333).
بیکر در پاسخ نمیپذیرد که صرفاً با اندیشیدن دربارۀ یک نوع، نوع جدیدی پدید بیاید. او میگوید به نظر من، یک تکه چوب آبآورده تنها در شرایط مناسب مقوم یک میز پیشدستی میشود، شرایطی که بیش از «تمیزکردن و آوردن به خانه است». یکی از این شرایط این است که این تکه چوب بهشکل خاصی که از قبل معلوم است استفاده شود. اعمال و قراردادها و نیز قصدهای ما هستند که سبب میشوند یک تکه چوب آبآورده مقوم یک میز شود و تکه چوب دیگری مقوم یک اثر هنری. آنچه در چنین مواردی واقع میشود بهوجودآوردن یک نوع اول نیست؛ بلکه گسترشدادن قلمرو نوع اولی است که قبلاً وجود داشته است. میز پیشدستی یا اثر هنری انواع اولیاند که قبلاً وجود داشتهاند؛ من تنها قلمرو آنها را به موردی جدید گسترش دادهام.
اگر من تکهای چوب آبآورده را میدیدم و بیدرنگ کلمه «ترما» (کلمهای جدید) را میساختم و با خودم فکر میکردم «چه خوب بود در جهان ترما وجود میداشت؛ من بدین وسیله آن تکه چوب را یک ترما کردم»، من چیز جدیدی، یک ترما، پدید نیاورده بودم؛ قراردادها و اعمال ما جایی برای ترما ندارند. صِرف اندیشیدن نیست که اشیاء را به وجود میآورد (Baker, 2007: 44).
تا اینجا میتوان پاسخ بیکر را پذیرفت. صرف تصور و اندیشه ما نوع اول جدیدی پدید نمیآورد. برای این منظور لازم است چیزی که پدید میآید مطابق علایق و انتظارات ما باشد. اگر چیزی که با قرارگرفتن در شرایط جدید پدید میآید، دارای نیروی علّی جدیدی باشد که در برآوردن علایق و انتظارات ما نقش دارد آن را بهعنوان نوع اول جدید میپذیریم. این همان روندی است که در اختراعات و اکتشافات طی میشود. مثلاً هنگامی که انسانهای بدوی میلهای فلزی را تغییر شکل دادند و با تیزکردن نوک آن از آن برای شکار استفاده کردند، نوع اول جدیدی بهنام نیزه پدید آمد. نیزه نیروی علّی جدیدی دارد که آن را برای استفاده در شکار کارآمد میکند. صرف اینکه کسی میلۀ فلزی را تصور کند و نام جدیدی به آن بدهد، بدون اینکه در شرایط جدید نیروی علّی جدیدی داشته باشد، آن را نوع جدیدی نمیکند.
بر این اساس، میتوان به اشکال دیگری هم پاسخ داد. آن اشکال این است که با بازگشت به مثال «قطعهسنگ» و دیوید، نظریۀ تقوم میگوید ما با دو شیء مادی یعنی «قطعهسنگ» و دیوید مواجهیم که در آن واحد در یک مکان وجود دارند. چه ضابطهای وجود دارد که به ما بگوید در اینجا تنها دو شیء مادی وجود دارد نه بیشتر. چرا روی دو تا توقف کنیم؟ فرض کنید مجسمه دیوید تاکنون در خانه بود؛ اما اکنون از خانه بیرون برده میشود. هرگاه دیوید در خانه است «مجسمۀ داخل» منطبق بر آن است و هنگامی که دیوید بیرون برده میشود «مجسمۀ داخل» وجود نخواهد داشت. اکنون به نظر میرسد که سه شیء در آنِ واحد در مکان واحد داریم: «قطعهسنگ»، دیوید و «مجسمۀ داخل». چرا روی سه تا توقف کنیم؟ یک مجسمۀ رومیزی هم وجود دارد (که تنها وقتی وجود دارد که روی میز باشد)؛ مجسمۀ زیر نور هم وجود دارد (که در صورتی موجود است که زیر نور قرار بگیرد)، مجسمۀ شام هم وجود دارد (که در صورتی وجود دارد که مجسمهساز در حال شامخوردن باشد) و... (Sosa, 1987).
براساس آنچه گذشت به این اشکال هم میتوان پاسخ داد. صرف قرارگرفتن مجسمه در شرایط جدید آن را تبدیل به نوع جدیدی نمیکند. برای اینکه نوع جدیدی پدید بیاید، باید مجسمه با قرارگرفتن در شرایط جدید دارای نیروی علّی جدیدی بشود؛ اما صرف اینکه مجسمۀ داخل خانه یا روی میز یا زیر نور باشد به او نیروی علّی جدیدی نمیدهد که علایق و نیازهای ما را برآورده کند. بنابراین نمیتوان گفت این مجسمه با قرارگرفتن در این شرایط نوع اول جدیدی را پدید میآورد.
درنهایت نمیتوان انکار کرد که صرف داشتن نیروهای علّی جدید برای پدیدآمدن یک نوع جدید کافی نیست و افکار و علایق ما در تعیین اینکه چه زمانی نوع اول جدیدی پدید میآید دخیلاند؛ اما افکار و علایق ما با چه شرایطی نوع اول جدید پدید میآورند؟ به عبارت دیگر، در چه شرایطی یک نوع اول، مقوم نوع اول جدیدی میشود و چیزی با هویت جدید پدید میآید؟ هنگامی که شخصی معلم میشود، او در شرایط جدیدی قرار گرفته است؛ اما آیا این شرایط نوع اول جدیدی را پدید میآورند؟ بیکر معلمبودن را ویژگی نوع اول نمیداند؛ اما چه ملاکی میتوان برای پدیدآمدن نوع اول در نظر گرفت؟ اگر شرایط معلمبودن چه تغییری میکرد، معلمبودن ویژگی نوع اول میشد؟
چه تفاوتی است میان مصنوعاتی که میسازیم و براساس نظریۀ تقوم نوع اول جدیدند و چیزی همچون رئیسجمهور؟ مثلاً قطار سیمرغ را در نظر بگیرید که متقوم است به واگنها و لوکوموتیو و... چه تفاوتی است میان این «چیز جدید» یعنی این قطار که دقیقاً همانجایی وجود دارد که آن مجموعۀ واگنها و لوکوموتیو از یک سو قرار دارند و رئیسجمهور فرانسه از سوی دیگر؟ مصنوعات مانند قطارها میتوانند با بازآرایی و جایگزینی همهجانبۀ اجزایشان باقی بمانند؛ میتوان طراحی قطار سیمرغ را تغییر دارد، موتور آن را عوض کرد، واگنهای آن را تغییر داد و... . براساس برخی از چیزهایی که دربارۀ رئیسجمهور فرانسه میدانیم، آن هم چیزی شبیه آن قطار است: دفتر کار او همیشه در کاخ الیزه بوده است؛ او چند بار تغییر کرده است؛ او همیشه مرد بوده است؛ اما امکان داشت زن باشد و غیره.
اگر افکار و شیوۀ سخنگفتن و رفتار ما چقدر تفاوت داشت، قطار نوع اول نبود و شیوۀ سخنگفتن و رفتار ما چقدر باید متفاوت میبود تا رئیسجمهور نوع اول باشد؟
همین اشکال را سایدر مطرح میکند. او میگوید براساس دیدگاه تقوم اینکه چه نوع موجوداتی وجود دارند یا دقیقاً مطابق است با مقولاتی که در شاکلۀ مفهومی ما وجود دارند: درختان، مجسمهها، سنگها، اشخاص، بدنها و غیره. یا اینکه جهان به سبب فعالیتهای انسانها شامل اشیائی است که اکنون در آن هستند. فرض اول قابلقبول نیست؛ زیرا اینکه واقعیت بهطور تصادفی دقیقاً به این شیوه منطبق بر شاکلۀ مفهومی ما شده باشد تنها میتواند معجزه باشد. فرض دوم هم قابلقبول نیست. همه میپذیرند که انسانها میتوانند زیرمجموعهای را از کل اشیائی که فارغ از فعالیت ما وجود دارند، برای توجه گزینش کنند؛ اما آنچه را نمیتوان پذیرفت این است که آنچه وجود دارد، نه فقط آنچه ما برای توجه گزینش میکنیم، به فعالیت انسان بستگی دارد (Sider, Theodore, 2003: 156-157).
بیکر در پاسخ به این اشکال میگوید ما نمیتوانیم پیشبینی کنیم چه نوع اولی ممکن است وجود داشته باشد؛ اما دلیل خوبی داریم برای اینکه هیچ تغییری رئیسجمهور را یک نوع اول نمیکند. روشن است که رئیسجمهور اکنون نوع اول نیست، بلکه رئیسجمهوربودن یک ویژگی است که اشخاص به دست میآورند و از دست میدهند. هنگامی که رئیسجمهوری عوض میشود، رئیسجمهور جدیدی جایگزین او میشود. ما همان رئیسجمهور را نداریم که متقوم به شخص جدیدی باشد (این نکته را با خواندن جراید و کتب علوم سیاسی درمییابید).
اما دلایل اینکه هیچ زمانی رئیسجمهور یک نوع اول نمیشود: 1. اگر نقش تفکر و گفتار را در بهوجودآوردن نوع اول جدید در نظر بگیریم، در خواهیم یافت که نوع اول چیزی نیست که ابتدا نوع غیراول باشد و سپس به نوع اول تبدیل شود. چنین نیست که ما نخست گذرنامه را بهعنوان نوع غیراول داشته باشیم و سپس در اثر افکار و گفتار ما به نوع اول تبدیل شود. نوع افکار و گفتاری که میتواند در بهوجودآوردن نوع اول سهیم باشد، افکار و گفتاری دربارۀ نوعی نیست که قبلاً بهعنوان نوع غیراول (مانند رئیسجمهور) وجود داشته است.
2. تصور علایق انسانی که منتهی شود به قراردادهایی که رئیسجمهور را نوع اول کند مشکل است. قراردادهای ما مبتنی بر علایق ما هستند و من نمیتوانم علاقهای انسانی را تصور کنم که به قراردادهایی منتهی شود که رئیسجمهور را نوع اول میکند. ما فقط بهطور محدودی علایقمان را انتخاب میکنیم؛ اما اصلاً نمیتوانیم بهطور ارادی آنها را تغییر دهیم. من فکر نمیکنم که میتوانستیم علایقمان را به داشتن سرپناه یا مورداحترامبودن تغییر دهیم. بنابراین من تردید دارم که میتوانستیم رئیسجمهور را یک نوع اول بدانیم. پس هیچ تغییری در شیوۀ گفتار ما رئیسجمهور را نوع اول نمیکرد (Baker, 2007: 44-45).
پاسخ بیکر به اشکال ضابطهمندی چقدر قانعکننده است؟ نخست باید به خاطر داشته باشیم که بیکر هر ویژگی جدیدی را ویژگی نوع اول نمیداند. همانطور که در مثال بادبزن دیده شد، بیکر معتقد بود پوشهای که از آن برای بادزدن استفاده میکنیم، مقوم هویت جدیدی به نام بادبزن نیست و نوع جدیدی پدید نمیآورد. ویژگیای میتواند نوع جدید پدید بیاورد که یک نیروی علّی غیر از نیروی علّی شیء مقوم داشته باشد.
با این حال، به نظر میرسد این شرط نیز برای پدیدآمدن نوع جدید کافی نیست؛ زیرا با اینکه معلم و رئیسجمهور تأثیر علّی دارند که شخص عادی آنها را ندارد، آنها را نوع جدید نمیشماریم و برای رئیسجمهور هویت ثابتی مانند رودخانه قائل نیستیم. یک رودخانه متقوم به آبی است که در آن جریان دارد و حتی اگر کل آب جاری در آن تغییر کند، آن رودخانه همان است که بود؛ اما دربارۀ رئیسجمهور به این شکل فکر نمیکنیم. هنگامی که رئیسجمهور تغییر میکند، رئیسجمهور جدید را همان رئیسجمهور قبلی نمیدانیم که اکنون متقوم به شخص جدیدی شده باشد؛ بلکه معتقدیم رئیسجمهور تغییر کرده است.
بیکر نیز میپذیرد که رئیسجمهور نوع جدیدی نیست؛ اما این مشکل را حل نمیکند. مشکل این بود که ضابطهای برای این امر معرفی نمیکند. ضابطۀ اینکه رودخانه و قطار و شخص هویتهایی از انواعی متفاوت با اشیاء مقومشان هستند، اما رئیسجمهور و معلم از انواعی متفاوت با اشیاء تشکیلدهندهشان نیستند، چیست؟ هر دو دسته نیروهای علّی دارند؛ بنابراین نمیتوان تفاوت را در پدیدآمدن ویژگیهایی با نیروی علّی دانست. این پاسخ نیز پذیرفتنی نیست که نوع اول جدید از ابتدا نوع اول است نه اینکه ابتدا نوع غیراول باشد و سپس نوع اول شود؛ زیرا سؤال را میتوان دربارۀ پدیدآمدن یک نوع اول مطرح کرد. سؤال این است که رئیسجمهور چرا از ابتدا، آن زمان که برای اولین بار علایق و قراردادهای انسانها آن را پدید آورد، نوع اول نشد؟
شرط دیگری که بیکر برای نوع اول مطرح میکند و سعی میکند بهکمک آن مثالهای نقضی مانند معلم و رئیسجمهور را حل کند این است که نوع اول ویژگیای دارد که با ازمیانرفتن آن، آن شیء دیگر باقی نمیماند. مثل چاپگر که هنگامی که کسی آن را میشکند و خرد میکند، چاپگر از میان میرود؛ نه اینکه صرفاً ویژگی چاپگربودن را از دست بدهد و چیز دیگری بشود. در مقابل، معلم نوع اول نیست؛ زیرا معلمها میتوانند معلم نباشند؛ بدون اینکه از بین بروند (مثلاً ممکن است بازنشسته شوند یا اینکه تغییر شغل بدهند). رئیسجمهور نیز همین حکم را دارد.
اما این شرط نیز کافی نیست. فرض کنید یخچالی بسازند که پس از اینکه از کار افتاد و دیگر نتوانست سرما تولید کند، و از این رو، پس از اینکه دیگر از نوع اول یخچال نبود، به یک کمد یا جالباسی تبدیل شود. در این صورت مسلماً با موردی روبهرو هستیم که با وجود اینکه چیزی مقوم یک نوع اول جدید است، پس از ازمیانرفتن آن نوع اول باقی میماند و تبدیل میشود به نوع اول دیگری. چرا معلم و رئیسجمهور مانند این مورد نباشد؟ چرا نتوانیم بگوییم معلم نوع اول است و معلمها پس از ازدستدادن ویژگی نوع اول معلمبودن تبدیل به نوع اول دیگری مانند کارمند بازنشسته میشوند؟
بر این اساس، میتوان گفت اشکال بیضابطگی به نظریۀ تقوم بیکر وارد است و او نمیتواند در برابر این اشکال از نظریۀ تقوم دفاع کند.
نتیجهگیری
نظریۀ تقوم راهحل خوبی برای تبیین مواردی مانند مجسمه و «قطعهسنگ» است که دو چیز در مکان واحدی قرار دارند و با این حال نه میتوان آنها را اینهمان دانست و نه دو چیز مستقل. بیکر بهکمک ایدۀ ویژگیهای اشتقاقی شباهتهای این دو چیز را که در یک مکان قرار دارند تبیین میکند و به کمک ایدۀ ویژگیهای ذاتی، تفاوت نوعی آنها را تبیین میکند. نظریۀ تقوم تا اینجا موفق است و میتواند به اشکالهایی مانند کثرت، جزء و کل و مجموع مضاعف پاسخ گوید؛ اما آنگاه که مسئله به امور انسانی کشیده میشود و پای مقاصد و قراردادهای انسانها که در پدیدآمدن نوع اول دخیلاند به میان میآید، تعیین ضابطهای برای موارد نوع اول دچار مشکل میشود و نظریۀ تقوم دچار بیضابطگی میشود. درواقع این اشکال نشان میدهد که نظریۀ تقوم هنوز نتوانسته است تبیین کند که چگونه علایق و قراردادهای انسانی نوع اول را پدید میآورند.
بیکر ادعا میکند که بهکمک نظریۀ تقوم میتواند طبیعت وجود آدمی را تبیین کند. همانطور که دیده شد او معقتد است که شخص انسان متقوم به بدن است و شخص و بدن نه رابطۀ اینهمانی دارند و نه دو وجود مستقلاند. افزون بر این، او ادعا میکند که بهکمک نظریۀ تقوم دربارۀ انسان میتوان آموزۀ معاد جسمانی را آنطور که در ادیان آمده است بدون نیاز به نفس مجرد تبیین کرد. بیکر در آثارش به این موضوعات پرداخته است و منتقدان او آنها را پیگیری کردهاند. ارزیابی موفقیت نظریۀ تقوم دربارۀ انسان و نیز تبیین معاد جسمانی ادیان نیازمند بحثهای بیشتر است.