The Extended Mind: Objections and limitations

Document Type : Original Article

Author

PhD in Philosophy of Science and Technology, Department of Philosophy, Faculty of Humanities, Tarbiat Modares University, Tehran, Iran.

Abstract

The main idea embedded in the hypothesis of the extended mind is that the mind is not confined to the body or the nervous system. This hypothesis asserts that contrary to the traditional (physicalist) view, according to which the boundaries of the mind correspond to the boundaries of the brain (or the body), mental and cognitive states can be extended beyond the boundaries of the nervous system (or the body). In this paper, I will try to deal with the hypothesis and the arguments in its favor. Also, I will try to focus on some of its problems and limitations. An objection raised in this paper against this thesis is inspired by a widely-known argument called “epistemic argument”. According to this objection, phenomenal states cannot be attributed to “hybrid systems”, systems constituted by both the nervous system and environmental components. I will argue that the hypothesis of the extended mind, at best, conceptually excludes conscious states. Consequently, it is not obvious at all that, given this substantial conceptual limitation, to what extent the advocates of this hypothesis are entitled to claim that their application of the term “mind” still semantically overlap with the referent of traditional view’s proponents sufficiently. Another objection appeals to the fact that, regarding scientific explanation and prediction, the traditional concept of the mind has shown fruitful whereas the concept of extended mind is unlikely to readily yield numerous law-like regularities.  

Keywords

Main Subjects


  1. مقدمه

بحث ذهن و شناخت مبسوط در چهارچوب فلسفۀ تحلیلی به‌طورِ مشخص ریشه در مقالۀ کلاسیکِ «ذهن مبسوطِ» کلارک[1] و چالمرز[2] (1998) دارد. این فرضیه، دستِ‌کم در ابتدا بسیار غیرشهودی[i] به نظر می‌رسد؛ اما ادعا شده است قدرت تبیینی بالاتری نسبت به فرضیۀ متعارفِ ذهنِ «محدود به مغز»[3] (کلارک، 2008) دارد. ایدۀ اصلی مندرج در این فرضیه این است که قلمرو ذهنْ محدود به سیستم عصبی نیست. ادعا این است که برخلافِ دیدگاه سنّتیِ فیزیکالیستی که ذهنِ را به مغز محدود می‌کند و مطابق آن مرزهای ذهن بر مرزهای مغز و سیستم عصبی منطبق می‌شود، حالات ذهنی و شناختی می‌توانند به خارج از مرزهای سیستم عصبی بسط پیدا کنند. این بدان معناست که ازحیث متافیزیکی ممکن است مؤلفه‌هایی از آنچه یک حالت ذهنی/شناختی را تشکیل می‌دهد، متعلق به حوزه‌ای خارج از مغز باشد.

استدلال اصلی فرضیۀ ذهن مبسوط نیز این است که هر کلی متشکل از عناصر مختلف، اگر بتواند کارکردی را محقق کند، به‌طوری که که گویی یک ذهنِ متعارف (یعنی ذهنْ به‌معنای متعارف و شهودی‌اش که محدود به مرزهای مغز است) در یک حالت ذهنی متعارف است. در آن صورت، آن کل را باید واجد حالت ذهنی دانست. همچنین، استدلال شده است که فرضیۀ ذهن مبسوط از نتایج منطقی کارکردگرایی دربابِ حالات ذهنی است و پذیرش دومی منطقاً ما را به پذیرش اولی متعهد می‌‌سازد (سپریوک[4]، 2009).

چند انتقاد به این فرضیه وارد شده است. یکی از این انتقادها مبتنی‌بر نبودِ تقارن معرفتی میان بسیاری از گرایش‌های گزاره‌ای ما و باورهای اصطلاحاً مبسوط وجود دارد (منری[5]، 2010؛ پرستن[6]، 2010). معرفت اول‌شخصِ ما به بسیاری موارد از نوع اول خطاناپذیر، حال آنکه وجود گرایش‌هایی از نوع دوم با خطاپذیری اول‌شخص سازگار است.

انتقاد دیگر مبتنی‌بر اهمیت و کارآمدی مفهوم سنّتی ما از حالات ذهنی در روان‌شناسی است. آدامز[7] و آیزاوا[8] و همچنین روپرت[9] در سلسله‌مقالاتی بر این نکته تأکید کرده‌اند که روان‌شناسی حول همین مفهوم غیرمبسوط ذهن و حالات ذهنی توانسته است به انتظام‌های قانون‌واری[10] دست یابد؛ حال آنکه بنابه ادعای این فیلسوفان، نه‌تنها تاکنون انتظام‌ها و قوانینی مشابه برپایۀ مفهوم ذهن مبسوط کشف و صورت‌بندی نشده است، بلکه دست‌یابی و یا امکان وجود آنها در آینده بعید به نظر می‌‌رسد (روپرت، 2004؛ 2010؛ آدامز و آیزاوا، 2001؛ 2010الف ؛ 2010ب)[ii] .

پس از معرفی فرضیۀ ذهنِ مبسوط و بیان استدلال‌های له آن در بخش‌های دوم و سوم، در بخش‌های چهارم تا ششم به سه اشکالی که در ادبیات فلسفی به این فرضیه وارد شده است، پرداخته می‌شود و سعی بر آن است که در پایانْ قضاوت و جمع‌بندی‌ای از این اشکال‌ها و پاسخ‌های به آن صورت بگیرد.

 

 

2.شرح فرضیۀ ذهنِ مبسوط

فرضیۀ ذهن مبسوط [11](HEM) یا فرضیات شبیه به آن مانند فرضیۀ شناخت مبسوط [12](HEC) درقالب مثال‌هایی فرضی بیان شده‌اند؛ اما پیش از شروع بحث، ابتدا باید بین دو تز تمایزی قایل شد. مطابق یک تز که آن را فرضیۀ شناخت تعبیه‌شده (HEMC)[13] نامیده‌اند، «فرایندهای شناختی به‌شدت و به‌طرقِ غیرمنتظره‌ای به اسباب و پایه‌هایی که ازحیث ارگانیسمی خارجی محسوب می‌شوند و همچنین به ساختارهای محیطی که شناخت در آن واقع می‌شود بستگی دارد» (روپرت، 2004: 393؛ کلارک 2008: 112).

این فرضیه با شعور عام سازگاری درخورِتوجهی دارد و حتی شاید فهم فرایندهای شناختی بدون آن ممکن نباشد. با مثالی این فرضیه بیشتر توضیح داده می‌شود. فاعلی در اتاقی قرار دارد و می‌خواهد با دوستش صحبت کند. او می‌داند که او و دوستش تنها موجودات زنده در اتاق هستند. او با نگاه‌کردن به اتاق، دوستش را می‌یابد. یک مدل برای فرایند بازشناسی دوست این است که فرض کنیم فاعل تک‌تک اشیای اتاق را می‌نگرد و تصویر ذهنی حاصل از وارسی اشیا را با تصویری که از دوستش در ذهن به یاد دارد، مقایسه می‌کند. مطابق این مدل، فرایند بازشناسی یک دوست محتاج زیر-فرایندهای محاسباتی متعدد و «سنگینی» است که این فرایندِ به نظر ساده را عملی غامض جلوه می‌دهد؛ اما در مدل نزدیک‌تر به شهود، به جای وارسی تک‌تک اشیای اتاق، فاعل شناسا، مجهز به این فرض که تنها یک موجود زندۀ دیگر در اتاق حاضر است، تنها به‌دنبالِ اشیایی می‌گردد که در نگاه اول خصوصیات زنده‌بودن را داشته باشند. این واقعیت محیطی که تنها یک موجود زنده در اتاق حاضر است، بارِ محاسباتی فرایند بازشناسی را به‌میزانِ درخورِتوجهی کاهش می‌دهد. در این مدل، فرایند بازشناسیِ دوست به واقعیاتی در محیط وابسته است که مستقل از خود فرایند هستند (روپرت، 2004: 394). در این تلقی، ما با استفاده از محیط به‌مثابۀ ابزار شناخت تا حدودی بار شناختی را به محیط «وامی‌نهیم»[14] [iii] (دنت[15]، 1996). توجه شود که در اینجا هرچند بر اهمیت رابطۀ علّی میان شناخت و محیط تأکید شده است، به‌هیچ‌وجه ادعا این نیست که محیط ازحیث ساخت و ترکیب[16] در فرایند شناخت دخیل است یا واقعیات محیطی بخشی از شناخت را شکل می‌دهند. دومی ادعای سنگین‌تری است:

HEC: «فرایند شناخت به‌معنای واقعی کلمه به محیط پیرامون ارگانیسم بسط می‌یابد و حالات شناختی به‌معنای واقعی کلمه شامل عناصری از محیط است؛ همان‌طور که کل متشکل از اجزایش است» (همان: 393؛ کلارک، 2008: 112)[iv].

در اینجا ادعا فراتر از ارتباط علّی بین محیط و شناخت است. در هردو تز، ذهنْ وابسته به محیط است؛ اما سنخ این وابستگی بسیار متفاوت است. در HEMC حالت یا فرایند وابسته به محیط است؛ به این معنا که حالت یا فرایند را محیط تعیین می‌کند: اینکه فرایند P واقع شود یا خیر منوط است به اینکه یک واقعیت محیطی، F، حاضر است یا خیر. F به‌نحوِ علّی‌بودن یا نبودن P را تعیین می‌کند؛ اما جزئی از ترکیب P محسوب نمی‌شود (ویلر[17]، 2010: 246). عمل شناکردن را در نظر بگیرید (وینترز[18]، 2016). فرایند حرکت‌دادن بدن به یک حالت خاص که بتوان آن را شناکردن نامید، مجموعۀ افعالی است که برای محقق‌شدن نیازمند وجود آب است و وجود آب مستقل از فرایند شناکردن است. واضح است شناکردن به وجود آب وابسته است؛ اما این بدان معنا نیست که وجودِ آبِ پیرامونِ شناگر عمل شنای او را تشکیل می‌دهد.[v] به نظر می‌رسد آبْ شرایط شنا را محقق می‌کند؛ به‌طوری که بدون آن، شناکردن ممکن نیست؛ اما دستِ‌کم در نگاه اول، فعلِ شناکردن به حرکت بدن شناگر نسبت داده می‌شود. به‌عنوانِ مثالی دیگر، همان‌طور که با وجود اینکه حرکت خودرو مستلزم وجود سطحی است که دارای اصطکاک است، ما حرکت را به خودرو و اشیای موجود در آن نسبت می‌دهیم نه به سیستم خودرو+جاده. این در حالی است که مطابق HEC، شناخت ازحیث ساخت به محیط وابسته است. به‌عبارتی کمی استعاری، قطعه‌ای از فرایند شناخت در بیرون از مرزهای بدن رخ می‌دهد. HEC گاه درمقابلِ نظریه‌ای قرار می‌گیرد که شناخت و ذهن را محدود به مرزهای بدن می‌کند و گاه درمقابلِ نظریه‌ای که شناخت را محدود به سیستم عصبی می‌کند. در شق دومْ کرۀ چشم، گوش و دیگر اعضای حسی، منفک از اعصاب متصل به آنها، جزء فرایند شناخت محسوب نمی‌شوند و سیستم عصبی به‌تنهایی تشکیل‌دهندۀ شناخت یا ذهن است. این در حالی است که در شق اولْ تنها آن چیزی خارج از محدودۀ ذهن قرار می‌گیرد که جزئی از بدن ارگانیسم نباشد. البته نیازی به استدلال‌های پیچیده‌ای نیست تا نشان داده شود اگر HEC صادق باشد، یعنی اگر مرز ذهن و شناخت فراتر از مرز بدن باشد، به‌طریقِ اولی مرز ذهن فراتر از سیستم عصبی نیز خواهد بود. تز اخیر را شناخت بدن‌مند[19] نیز خوانده‌‌اند.[vi] در پژوهش حاضر، تمرکزْ بیشتر بر تز قوی‌تر HEC یا HEM (فرضیۀ ذهن مبسوط) است.

 

  1. له ذهن مبسوط

مثال کلاسیک ذهن مبسوط برگرفته از کلارک و چالمرز (1998) است. اینگا تصمیم دارد به موزۀ هنرهای مدرن برود. با تکیه بر حافظۀ زیستی‌اش به یاد می‌آورد که موزه در خیابان 53ام قرار دارد. مِیلِ او به بازدید از موزه و اطلاعات استخراج‌شده از حافظه‌اش او را رهسپار خیابان 53ام می‌کند. شخص دیگری به نام اتو[20] نیز قصد دارد از همین موزه بازدید کند. او مبتلا به بیماری آلزایمر است و با علم به این اختلال، از دفترچه‌ای استفاده می‌کند که همواره همراه اوست و ازقبل در آن نشانی یادداشت شده است. او با نگاه به دفترچه اطلاعات مربوط به نشانی موزه را بازمی‌یابد.

کلارک و چالمرز بیان می‌کنند که دفترچۀ یادداشت اتو دقیقاً همان کاری را می‌کند که حافظۀ زیستی اینگا برای او انجام می‌دهد. نخست، بنابه فرضْ دفترچه همواره همراه اتو است؛ همان‌طور که حافظۀ زیستی اینگا نیز از او جدا نمی‌شود. دوم، اطلاعات موجود در دفترچه به‌سادگی در دسترس است. سوم، اتو اطلاعات بازیابی‌شده از این منبع را پذیرفتنی می‌داند. چهارم، اطلاعات مندرج در دفترچه زمانی به‌طورِ آگاهانه مورد قبول اتو قرار گرفته و ثبت شده است. اگر چنین است، چرا باید بین این دو تمایز قائل شویم (همان: 17)؟[vii] بازیابی اطلاعات دفترچه ازسوی اتو دقیقاً همان نقشی را دارد که رجوع اینگا به حافظه‌‌اش.

پس، باتوجه‌به تحقق هر چهار شرط بالا برای هردو روش بازیابی اطلاعات ازپیش ثبت‌شده، اگر رجوع به حافظۀ زیستیْ فرایند به‌یادآوری قلمداد شود، رجوع به دفترچۀ یادداشت هم باید فرایند یادآوری باشد؛ بنابراین، ملاکِ شناختی دانستن بخشی از جهان این است که «اگر بخشی از جهان به‌مثابۀ فرایندی کار کند که اگر در سَر رخ می‌داد، درنگی در بازشناسی آن به‌عنوانِ بخشی از فرایند شناختی نداشتیم، آن بخش از جهان بخشی از فرایند شناختی است» و اگر چنین شرایطی محقق شود، «فرایندهای شناختی همگی (به‌طورِ کلی) در سر نیستند» (همان: 18).

علاوه‌بر شناختْ کلارک و چالمرز استدلال می‌کنند که حالات ذهنیِ دیگر مانند باور هم گاه به محیط بسط پیدا می‌کند. ابتدا بین دو سنخ از باورها تمایز قائل می‌شوند: باورهای فعال و باورهای غیرفعال[21]. باور فعال مانند اینکه من الان باور دارم که در حال تایپ‌کردن متنی هستم یا حالت ذهنی اینگا نسبت به اینکه موزه در خیابان 53ام قرار دارد، آن زمان که آن نسبت به این گزاره حالت آگاهانه‌‌ای دارد (مثلاً هنگامی که مطلع می‌شود که موزه در خیابان 53ام است یا هنگامی که این اطلاعات را از حافظه بازیابی می‌کند) درمقابل، اینگا در همۀ زمان‌هایی که نشانی موزۀ هنرهای مدرن را در حافظه‌اش دارد، ولی این محتوا متعلَق آگاهی او قرار نگرفته است، به این گزاره باور غیرفعال دارد (برای هریک از ما بی‌نهایت گزاره وجود دارد که به آن باور داریم؛ ولی فی‌الحال متعلق آگاهی ما قرار نمی‌گیرند). اگر حضور و بقای اطلاعات در حافظۀ اینگا ما را در اسناد باور به او موجه می‌کند، آن‌گاه باتوجه‌به حضور و بقای اطلاعات مربوط به نشانی موزه در حافظۀ خارجی اتو و درصورتِ تحقق شرایط چهارگانۀ بالا، اسناد باور غیرفعال به اتو ناموجه نخواهد بود. (اگر بگوییم باور اتو به محل موزه با بسته‌شدن و نگاه‌نکردن به دفترچه محو می‌شود، دقیقاً مانند این است که بگوییم بی‌شمار باورهای ما تنها در لحظه‌ای که از آنها آگاه هستیم، وجود دارند. به این اعتبار، سی ثانیه پیش که من مشغول به فکر دیگری بودم، باورم به اینکه «تهران پایتخت ایران است» نابود می‌شود و الآن که دوباره در حالت آگاهانه به محتوای آن قرار می‌گیرم، ناگهان به آن باور پیدا می‌کنم!)

دربارۀ ثبات باور به محل موزه، دفترچه برای اتو همان نقشی را ایفا می‌کند که حافظه برای اینگا. در ساختِ باور غیرفعال به محل موزه، اطلاعات وجود در دفترچه همان کارکرد اطلاعات موجود در حافظۀ زیستی را دارد؛ بنابراین، حالت ذهنی باورداشتن نیز گاه از مرزهای بدن فراتر می‌رود (همان). در تأیید HEC، این بدان معناست که دفترچه و اطلاعات مندرج در آن جزئی از فرایند به یادآوری و بنابراین جزئی از ساختار باور را تشکیل می‌دهند (اجزای دیگر فرایند یادآوری شامل عناصر زیستی اختصاصی پردازش نوشته‌های مندرج در دفترچه و عناصر مختص ادراکِ نوشته است).

شاید اهمیت برخی از عناصر بیشتر و محوری از نقش دیگر اجزا داشته باشد. مثلاً دشوار است بپذیریم که حتی در مورد خاصی مانند اتو که بخشی از سیستم عصبی مربوط به حافظه‌اش دچار اختلال شده است، دفترچه همان‌قدر نقش کلیدی را دارد که مغز اتو (کلارک، 2008)؛ اما تفاوت در درجۀ اهمیت، نمی‌تواند دلیل قانع‌کننده‌ای برای تمایز بنیادین و کیفی به‌لحاظِ ذهنی‌بودن میان اجزا باشد.

نکته‌ای که نباید از نظر دور داشت، این است که طرفداران HEM فرض نمی‌کنند که هرگاه یک شی‌ء به‌نحوِ علّی به شیء دیگری متصل شد، به‌طوری که شیء اخیر جزئی از فرایند یا حالت ذهنی M محسوب شود، شیء اول هم بخش سازندۀ M است. اسناد این فرض که آن را «مغالطۀ جفت‌شدگی‌ـ‌تشکیل»[22] نامیده‌اند (آدامز و آیزاوا، 2010)، ناشی از بدفهمی HEM است. باید متوجه بود که در این فرضیه تنها هنگامی پیوند میان دو شیءْ مقدمۀ تشکیل یک حالت ذهنی دانسته می‌شود که دو شیء در «پیوند» با یکدیگر بتوانند کارکردی را محقق کنند. فرض این نیست که ارتباط علّی میان این دو کفایت می‌کند. در مثال اتو «آنچه اهمیت دارد، دوام کارکردی به‌دست‌آمده از اطلاعات ذخیره‌شده است» (کلارک، 2008: 88) و نه ارتباط علّی میان دفترچه و اتو.

این استدلال که شاید مهم‌ترین دفاع از فرضیۀ ذهن مبسوط باشد، به‌طرز غیرقابلِ‌اجتنابی کارکردگرایی در فلسفۀ ذهن را مفروض می‌گیرد. اگر ذهنی‌بودن یک حالت یا فرایند به‌لحاظِ متافیزیکی بر این متوقف دانسته شود که آیا هویات شکل‌دهندۀ فرایند، اعم از هویات درونی و محیطی، کارکردی را محقق می‌کنند یا خیر، درواقع کارکردگرایی پذیرفته شده است. درادامه به عواقب و نتایج این ارتباط بیشتر پرداخته می‌شود.

 

4. کاربرد استدلال معرفتی علیه ذهن مبسوط

استدلال‌ معرفتی از مهم‌ترین انتقاداتی است که دراصل، علیه (نسخه‌هایی از) فیزیکالیسم اقامه شده است[viii]. نسخۀ معمول کارکردگرایی در فلسفۀ ذهن که تقریر اولیۀ آن در پاتنم (1973) دیده می‌شود، بیان می‌کند که «آنچه چیزی را حالتی ذهنی از نوع خاصی می‌سازد، به ترکیب درونی[23] آن بستگی ندارد؛ بلکه به‌طریقی که عمل می‌کند یا نقشی که در سیستمی که بخشی از آن است ایفا می‌کند بستگی دارد» (ژانت[24]، 2016). باید در نظر داشت که منظور از «وابستگی» در این تعبیرْ وابستگی منطقی است. یعنی منطقاً ممکن نیست حالتی ذهنی باشد، ولی کارکردهای خاصی را نداشته باشد و یا بلعکس آن کارکردها را نداشته باشد، بدون آنکه حالت ذهنی محسوب شود. اگر آن‌طور که مدافعان کارکردگرایی معتقدند، حالت ذهنی‌بودن به نقش آن تقلیل یابد، می‌توان منطقاً نتیجه گرفت که اگر کارکردی ذهنی توسط مجموعه‌ای متشکل از مغز و اموری از محیط (تلفن همراه، دفترچۀ یادداشت، و...) محقق شود، نباید در بسط‌یافتن حالت ذهنی مدنظر به محیط تردیدی داشت. به‌عبارتِ دیگر، کارکردگرایی مستلزم فرضیۀ ذهن مبسوط یا شناخت مبسوط است (سپریوک، 2009).

ازطرف دیگر، به نظر می‌رسد فرضیۀ ذهن مبسوط مستلزم کارکردگرایی است. همان‌طور که دیده شد، مدافعان این فرضیه قائل نیستند که هردو هویتی، یکی از سیستم عصبی و دیگری از محیط که در ارتباط‌اند، حالتی ذهنی را تشکیل می‌دهند؛ بلکه این فرضیه متعهد به این است که ملاک ذهنی‌بودن فرایندی که از جفت‌شدن این دو حاصل می‌شود، تحقق کارکردی ذهنی است. درواقع، فرضیۀ حالات/فرایندهای ذهنیِ مبسوط منطقاً محدود به حالات/فرایندهایی می‌شود که کارکردی را محقق کنند.

بنابراین، این کارکردگرایی و ذهن مبسوط مستلزم یکدیگرند. اینکه اولی مستلزم دومی است، بنیان استدلالی له دومی را تشکیل می‌دهد که در بخش 3 شرح داده شد؛ اما اینکه دومی مستلزم اولی است، برای اجتناب از مغلطۀ جفت‌شدگی ازسوی مدافعان ذهن مبسوط لازم است. این استلزام اخیر سبب می‌شود هر انتقادی به نظریۀ کلاسیک کارکردگرایی به‌طورِ مستقیم با همان قدرت متوجه فرضیۀ ذهن مبسوط نیز بشود. با درنظرداشتن این روابط منطقی به استدلال معرفتی علیه کارکردگرایی پرداخته می‌شود.

کسی را تصور می‌کنیم که از بدو تولد فاقد یکی از قوای ادراکیِ حسی است؛ مثلاً قوۀ بینایی. به‌سببِ این نقص، او نمی‌تواند رنگ را ادراک کند؛ به این معنا که تا آخر عمر از تجربۀ حسی دیدنِ رنگ محروم است؛ اما این نقص ادراکی، منطقاً او را از مطلع‌شدن از اینکه تجربۀ حسی دیدن یک رنگ خاص برای افراد سالم چه کارکردهایی دارد باز نمی‌دارد. مطابق کارکردگرایی، حالات ذهنی مانند تجربۀ حسیِ دیدن رنگ با کارکردهایش تعریف می‌شود؛ یعنی ازنظر مفهومی، دیدن رنگ چیزی نیست جز فعال‌شدن یک کارکرد و در پی آن، ایجاد حالات ذهنی دیگر و یا احیاناً رفتارهایی به‌عنوانِ پاسخ؛ اما همۀ این اطلاعات نظری دربارۀ کارکردِ مشاهدۀ رنگ در رفتار انسان، با حالت پدیداری ادراک رنگ متفاوت است. می‌توان تصور کرد کارکردی که رنگ برای افراد سالم در جهان بالفعل دارد، در جهانی ممکن برای افراد نابینا ایجاد شود؛ بدون آنکه نقص دستگاه بینایی آنها برطرف شود. در این حالت، شروط کارکردی محقق شده‌ است؛ ولی به‌سختی بتوان فرد را صاحب تجربۀ حسی دیدن رنگ دانست (جکسن[25]، 1986). به‌قول فاستر، اصرار بر یکی‌دانستن این دو مانند این است که بگوییم «همۀ ما، مانند خداوند، نسبت به جهان دانای کل هستیم؛ به‌سببِ آنکه می‌دانیم جهان بالفعل واقعیت دارد» (فاستر[26]، 1991: 71). البته این انتقاد بی‌پاسخ نمانده است و شاید هم فی‌الواقع نتیجۀ مدنظرش را کسب نکند؛ ولی پیشنهاد ما این است که مستقل از پاسخ‌هایی که به این استدلال داده شده است، می‌توان با الهام از ایدۀ پشت این استدلال، اشکالی بر HEM وارد کرد. درادامه این پیشنهاد مطرح می‌شود.

به‌نظرِ نویسندۀ پژوهش حاضر، این استدلال با اندکی تغییر به‌راحتی علیه HEM نیز اعمال می‌شود: یک سیستم متشکل از ارگانیسم و مجموعه‌ای از واقعیات محیط ممکن است مجموعۀ کارکردهای مرتبط به ادراک بصری، Fv ، را محقق کند؛ به‌طوری که خودِ ارگانیسم به‌تنهایی قادر به تحقق آن نبوده است. عدم‌تقارن میان کارکرد شناختی ادراک بصری و حالت پدیداریِ ادراک بصری در اینجا نیز خود را نشان می‌دهد؛ همان‌طور که ازحیث معرفتی برای شخص نابینایِ مثالِ بالا عدم‌تقارنی میان تجربۀ ادراک و معرفت به کارکرد ادراک وجود دارد. در مثال بالا، معرفت به کارکرد وجود دارد؛ بدون آنکه معرفت به حالت پدیداری مربوط حاضر بوده باشد. در اینجا عدم‌تقارن ناشی از این است که کارکرد مفروض، یعنی Fv، بنابه فرضیۀ ذهن مبسوط به کل سیستم نسبت داده می‌شود؛ درحالی‌که درواقع تجربۀ پدیداری بصری تنها به ارگانیسم نسبت داده می‌شود.

مثلاً در سیستمی متشکل از یک فردِ دچار ضعف بینایی و عینک طبی، هرچند کارکردِ مناسب مدنظر تنها با جفت‌شدن سیستماتیک این دو عنصر ممکن می‌شود؛ اما همچنان با وجود ضرورتِ چنین جفت‌شدگی، تجربۀ ادراک بصری به فرد نسبت داده می‌شود؛ نه به آن سیستم پیوندی[27].

تا همین‌جا، این استدلال محدودیت درخورِتوجهی را بر فرضیۀ ذهن مبسوط اعمال می‌کند: حالات مبسوط، حتی درصورت وجود، قطعاً شامل حالات پدیداری نخواهند شد؛ یا به‌عبارتِ دیگر، بسطِ حالات پدیداری غیرممکن است. حتی اگر عنصری از محیط برای بروز یک حالت پدیداری لازم باشد، هنوز ما خودِ حالت پدیداری را به فرد به‌عنوانِ هویتی که متشکل از محیط نیست نسبت می‌دهیم. نمی‌گوییم: «من و عینک‌ این نوشته را می‌خوانیم»؛ بلکه می‌گوییم: «من این نوشته را می‌خوانم».

در بخش بعد به انتقادی پرداخته می‌شود که بنابه ادعا، حتی HEM محدودشده به حالات و فرایندهای ذهنیِ غیر‌پدیداری را نیز تهدید می‌کند.

 

  1. استدلال معرفتی تعمیم‌یافته

استدلال معرفتی در بخش پیش، ناظر به حالات پدیداری بود؛ ولی استدلالی مشابه را می‌توان علیه HEM برای حالاتی مانند گرایشات گزاره‌ای که به نظر می‌رسد فاقد کیفیات حسی هستند، اقامه کرد. به‌طورِ خلاصه، این اشکال توجه ما را به این نکته جلب می‌کند که معرفت ما به گرایشات گزاره‌ای‌مان ازقبیل معرفت به باور، دستِ‌کم در بسیاری موارد مستقیم و خطاناپذیر است؛ حال آنکه معرفت ما به محتوای باورهای «مبسوط»، یعنی باورهایی که مؤلفه‌های تشکیل‌دهندۀ آن جزئی از محیط هستند، چنین نیست.

افراد دارای صلاحیت اول‌شخصِ[28] محدود، اما واقعی دربارۀ آنچه باور دارند هستند؛ بنابراین، صداقت [در بازشناسی باور] برای صدق کفایت می‌کند؛ بااین‌حال، منابع و فرایندهایی که مطابق نظریۀ ذهن مبسوط به‌طورِ پاره‌ای[29] باورهای شخص را می‌سازند از آن دسته اموری نیستند که شخص نسبت به آنها صلاحیت اول‌شخص داشته باشد... برای مثال، محتوای دفترچۀ اتو را در نظر بگیرید. البته درصورت پرسش‌کردن از آن، اتو دربارۀ اینکه آیا به آنچه در دفترچه نوشته شده است باور دارد، محق است؛ اما دربارۀ محتوای آن قبل از رجوع به دفترچه محق نیست. او نمی‌تواند قسم بخورد که چه باوری دارد قبل از آنکه به آن مراجعه کند... اتو مجبور است صبر کند و ببینید اوضاع در جهان خارج (یعنی در دفترچه‌اش) چگونه‌ است تا دریابد چه باوری دارد؛ درحالی‌که در موارد عادی باور چیزی مانند «دریافتن اینکه شخص به چه باور دارد» جایی ندارد (پرستن، 2010: 360).

نقل‌قول به‌اندازۀ کافی واضح است[ix]. شکی نیست که می‌توان گفت باور یا حالات دیگر ذهنی ممکن است با استفاده از منابع محیطی آغاز شود، گسترش یابد و به ظهور برسد (همان: 359)؛ اما آنچه ما از ماهیت «باور» می‌فهمیم، با شامل‌ـ‌ واقعیات‌ـ ‌خارجی‌ـ‌ بودن‌ـ ‌آن شهوداً تعارض دارد.

این استدلال را می‌توان به‌طورِ کلی برای همۀ حالات ذهنی دارای محتوا، یعنی گرایشات گزاره‌ای، مانند به‌یادآوردن چیزی، امیدواربودن به چیزی، قصدکردن به انجام چیزی و امثالهم به کار بست. به‌طورِ خاص دربارۀ حالت به‌یادآوردن، ما در حالت عادی مستقیماً می‌دانیم چه چیزی را به یاد آورده‌ایم؛ اما در مثال اتو، مطابق تفسیر مبسوط از پدیدۀ یادآوری، او باید به یاد بیاورد که به یاد دارد که نشانی موزه چیست (منری، 2010: 10)؛ یعنی اول به یاد بیاورد که محتوای حافظه‌اش که مربوط به نشانی موزه است، در دفترچه‌اش ثبت شده است و سپس با مراجعه به آن دریابد که چه در حافظه دارد!

نتیجۀ این استدلال قید بسیار مهم دیگری بر فرضیۀ ذهن مبسوط اعمال می‌کند: نه‌تنها بسط حالات پدیداری، بلکه بسیاری از گرایشات گزاره‌ای بالفعل مانند باورهای بالفعل، یعنی هنگامی که محتوای باوری به متعلَق آگاهی قرار می‌گیرد نیز غیرممکن است. دو محدودیتی که این دو اشکال به HEM اعمال می‌کنند، وجه مشترکی دارند: هم حالات پدیداری، شامل ادراکات حسی و همچنین هیجان‌ها، و هم گرایشات گزاره‌ای بالفعل، مانند باورهایی که محتوایش هم‌اینک مدنظر است، همگی حالاتی آگاهانه و در دسترسِ اول‌شخص هستند. به نظر می‌رسد وجهی از ذهن که در HEM مغفول مانده است، منظرِ اول‌شخصِ این حالات آگاهانه است. مشکل اینجاست که آگاهی را نمی‌توان به سیستمِ ترکیبیِ فاعل‌شناسا+محیط نسبت داد؛ چرا که در غیر این صورت، (1) حس شخصی که حالات پدیداری عرضه می‌کنند باید به محیط+شخص نسبت داده شود؛ نه به شخص به‌تنهایی، (2) صلاحیت اول‌شخص نسبت به گرایشات گزاره‌ای بالفعلش زیر سؤال می‌رود؛ چرا که ذهن نسبت به واقعیت‌های محیطی صلاحیت اول‌شخص ندارد و اصلاً این صلاحیت و منظر تنها وقتی مطرح می‌شود که حالت مدنظر به‌لحاظِ ساختار و ترکیب صرفاً درونی باشد.

البته باید خاطرنشان کرد که این دو انتقاد منطقاً با امکان بسط حالات ناآگاه[30] ـ‌حالاتی که بنابه تعریف شخص خود از کیفیت آنها یا اصلاً وجود آنها اطلاع ندارد‌ـ مانند هیجان‌ها، امیال، و باورهای سرکوب‌شده سازگار است. نخست، این حالاتْ درصورت وجود، چون بنابه تعریف خارج از حیطۀ آگاهی هستند، نمی‌توانند کیفیت پدیداری داشته باشند (پدیداری‌بودن حالت ذهنی مستلزم آگاهانه‌بودن آن است)[x]؛ دوم، تا زمانی که ناآگاه هستند، صلاحیت اول‌شخص نسبت به آنها وجود ندارد (حتی اگر کسی صادقانه دربارۀ خودش بگوید که گزارۀ «من باور دارم که ~P»، این امکان را طرد نمی‌کند که همین شخص ناآگاهانه به P باور داشته باشد).

 

  1. سیستم‌های پیوندی به‌مثابۀ نوع علمی

جدای از محدودیت‌هایی که انتقادات دو بخش قبل بر فرضیه‌ی ذهن مبسوط تحمیل می‌کنند، در این بخش به کاربست این فرضیه بر حالات غیرآگاهانه (و به تبع آن غیرپدیداری) نیز خواهیم پرداخت. نیاز به تامل زیادی نیست که دریابیم HEM اساسا خلاف شهود است. شهودا ذهن به محیط تسری پیدا نمی‌کند (روپرت، 2004؛ 2006). این تعارض با شهود چه تلویحی در بردارد؟ طبیعی‌ترین تفسیر از این تعارض این است که براساسِ محتوای متعارف الفاظ «ذهن» یا «حالت ذهنی»، گزارۀ «M یک حالت (یا فرایند) ذهنی است» با گزارۀ «M شامل اجزایی از محیط است» ناسازگار است. این ناسازگاری خود را با غیرشهودی‌بودن گزارۀ اخیر عیان می‌کند.

شهودی‌بودن لزوماً کل پروژۀ بسط ذهن را عقیم نمی‌کند. خلاف‌شهود‌بودن HEM به این دلیل است که مفهوم ما از «ذهن» مبسوط‌دانستن آن را طرد می‌کند؛ اما اینکه مفهوم ما از «ذهن» چیست، یک بحث است و حفظ‌کردن این مفهوم به هر قیمت و واردکردن و به‌کاربستن آن در نظریه‌پردازی‌های علمی و فلسفی موضوعی دیگر. ممکن است در پی ملاحظاتی، «ذهن» نیاز به بازتعریف داشته باشد و در پی آن مفهوم عرفی متناظر با «ذهن» از چهارچوب نظری علم خارج شود.

در تاریخِ علم، نمونه‌هایی از این چرخش نظری کم نبوده است. مفهوم فلوژیستون در گذشته برای تبیین پدیدۀ سوختن ضروری دانسته می‌شد؛ ولی با تحول در نظریات علمی، اکنون نیازی به وجود این مفهوم احساس نمی‌شود. یا مفهوم اتر را در نظر بگیریم که تا اوایل قرن بیستم به نظر می‌آمد مؤلفۀ نظری جداناپذیر تبیین انتشار امواج الکترومغناطیس است؛ ولی اکنون ردی از آن در فیزیک دیده نمی‌شود. بگذریم از اینکه تعریف «فلوژیستون» و «اتر» چه بوده است. باتوجه‌به اینکه این مفاهیم متناقض نبوده‌اند، برای کنارگذاردن این مفاهیم همین بس که ارزش تبیینی آنها در نظر دانشمندان قویاً زیر سؤال رفت.

شاید همین رویکرد دربارۀ مفهومِ عرفی ذهن نیز اتفاق افتد. عرفی‌بودن مفهوم، ارزش تبیینی آن را برای پدیده‌های علمی تضمین نمی‌کند. یک مدافع HEM ممکن است بپذیرد که مفهوم عرفی ذهن، بسط آن را برنمی‌تابد؛ ولی باتوجه‌به اهمیت سیستم‌های پیوندی در علوم شناختی نیاز به بازتعریف «ذهن» (یا «شناخت») را جدی بداند (کلارک، 2008؛ کلارک و چالمرز، 1998).

بااین‌حال، روان‌شناسی با استفاده از همین مفهوم عرفی ذهن و حالات ذهنی توانسته است به انتظام‌های قانون‌واری[31] دست یابد. برای مثال، حافظه را در نظر بگیرید. قوانین شناخته‌شده در روان‌شناسی شامل «اثر تقدم[32]، اثر تأخر[33]، اثر تقطیع[34] و دیگر انتظام‌هاست» (آدامز و آیزاوا، 2001: 61) یا دربارۀ باور و دیگر حالات شناختی انتظام‌های تأییدشده‌ای کشف شده‌اند: برای مثال اهمیت طرح‌واره‌ها[35] در شکل‌گیری باورهای انسان و ثبات درخورِتوجه آن درمقابلِ تغییر (نیزبت[36] و راس[37]، 1980)، وجود خطای بنیادی اسناد[38] (راس، 1977) تأثیر آگاهی شخص بر احساسات و افکارش بر ایجاد باور (شیر[39] و دیگران، 1978).

محتوای اشکال این است که دربارۀ فرایندها یا حالات ذهنیِ به‌اصطلاح مبسوطْْ وجود چنین انتظام‌های قانون‌واری «بعید است» (آدامز و آیزاوا، 2001؛ 2010الف؛ 2010ب: 4). «هیچ قانونی دربرگیرندۀ انسان‌ها و استفادۀ از ابزار آنها فرارتر از قوانین درون‌جمجمه‌ای شناختی انسان و قوانین [ِحاکم بر ابزار فیزیکی] وجود ندارد» (آدامز و آیزاوا، 2001: 61).

فرایندها و حالات ذهنی محدود به سیستم عصبی چنان ازحیث علّی و قانونی برای ما مکشوف‌اند که می‌توان سنخ آنها را انواع علمی دانست (نوع علمی نوعی از هویات است که در نظریات علمی موفق بدان‌ها دلالت می‌شود؛ مانند ژن در زیست‌شناسی یا الکترون در فیزیک). ازطرفی تفاوت میان قوانین حاکم بر بخش بیرونی و درونی سیستم‌های پیوندی آن‌چنان زیاد است و ازطرف دیگر، پیوند حالات درونی به یکدیگر چنان مستحکم است که دشوار بتوان این دو دسته از هویات را از یک نوع واحد دانست (روپرت، 2004؛ 2010).

درواقع مقدمۀ اصلی این استدلال این است که چون ارتباطات قانون‌وارِ علمیِ درخورِتوجهی میان فرایندهای ذهنی‌ـ‌شناختی بیرونی و درونی کشف نشده است، مجاز نیستیم فرایندها و حالاتی را که شامل ارتباط علّی میان محیط و سیستم عصبی است، همچون حالات درونی تحتِ نوعِ ذهن قلمداد کنیم.

البته این اشکال بدون پاسخ نمانده است. کلارک دو راهبرد متفاوت به این منظور به کار می‌برد. در راهبرد اولش، او اشاره می‌کند که هنوز زود است دربارۀ اینکه آیا قوانین تأییدشدۀ تجربی دربارۀ رفتار و مکانیسم‌های سیستم‌های پیوندی وجود دارد یا خیر حکم صادر شود و اصولاً حکم پیشینی دادن در این باب اشتباه است. به‌ویژه دربارۀ حافظه می‌توان گفت:

کاملاً ممکن است که برخلافِ واگراییِ فیزیکی در سطوح پایین‌ترِ فرایندهایی که در دفترچۀ اتو می‌نویسند و از روی آن می‌خوانند و فرایندهایی که در حافظۀ زیستی می‌نویسند و می‌خوانند، سطح توصیفی‌ای از این سیستم‌ها [یعنی یکی سیستم زیستی و دیگری سیستم پیوندی] وجود داشته باشد که در آن سطح با هردوِ این سیستم‌‌ها درقالب چهارچوبی واحد برخورد می‌شود (کلارک، 2008: 94).

در پررنگ‌کردن این امکان، او اظهار می‌کند وجود انتظام‌های قانون‌وار، حتی اگر ذهن را در معنای جدیدش نوع علمی محسوب نکنیم، بعید نیست. وجود چنین انتظام‌هایی در هر حوزۀ واگرا برای ارزش پژوهش در آن حوزه کافی است، حتی اگر حالات ذهنی پیوندی در انواع علمی قرار نگیرند. همین که مطالعۀ ذهن به توصیفاتی از چگونگی رفتارهای هشمند منجر شود (چه در سیستم‌های زیستی و چه در سیستم‌های پیوندی) کافی است (95). راهبرد دوم کلارک به‌چالش‌کشیدن این مقدمۀ ظاهراً مقبول است که ذهن یک نوع طبیعی (علمی) است. او اشاره می‌کند که مکانیسم و ویژگی‌های انواع فرایندهای ذهنی و شناختی آن‌چنان واگراست که حتی «شباهت خانوادگی» با یکدیگر ندارند. برای مثال، مطابق انتظام‌‌های کشف‌شده:

[از میان فرایندهای ذهنی] فرایندهای کنترل‌شده معمولاً زیر بارِ شناختی به‌سرعت مضمحل می‌شوند؛ درحالی‌که فرایندهای خودکار چنین نیستند. اینکه فرایندهای کنترل‌شده مستعد انقطاع[40] هستند؛ درحالی‌که فرایندهای خودکار چنین نیستند؛ اینکه فرایندهای کنترل‌شده آهسته هستند؛ درحالی‌که فرایندهای خودکار سریع‌اند و غیرهم [شواهدی بر واگرایی ماهوی میان فرایندهای ذهنی و شناختی است] (95).

از چنین مشاهده‌ای او نتیجه می‌گیرد تفاوت میان فرایندهای پیوندی و فرایندهای درونی بیشتر از تفاوت میان انواعِ فرایندهای درونی نیست (کلارک، 2008: 94؛ کلارک، 2010: 55-49).

در واکنش به پاسخ کلارک می‌‌توان گفت که راهبردهای بالا در خلأ ممکن است پذیرفتنی به نظر برسند: به‌حق می‌توان گفت که نباید به‌طورِ پیشینی حکم کرد که کشف انتظام‌های قانون‌وارِ حاکم بر رفتارهای سیستم‌های پیوندی ممکن نیست و دیگر اینکه صرف تفاوت و واگرایی در یک حوزه به‌معنای پژوهش‌ناپذیربودن آن حوزه نیست.

در تأیید نکتۀ دوم بد نیست به تاریخ علم مراجعه شود. در فیزیک ارسطویی عالم به دو بخش یا منطقه تقسیم می‌شد: منطقۀ تحت‌القمر و منطقۀ فوق‌القمر (اولی شامل بخشی از عالم است که زیر فلک ماه قرار دارد؛ یعنی شامل زمین و دومی بقیۀ عالم؛ شامل افلاک). در این فیزیک، قوانین حرکت در این دو منطقه با یکدیگر بسیار متفاوت‌اند. در منطقۀ تحت‌القمر هر شیء اگر نیرویی بدان وارد نشود، بسته به میزان برخورداری‌اش‌ از عناصر چهارگانه در مسیر مستقیم به‌سمتِ مرکز عالم، یعنی مرکز زمین، حرکت می‌کند یا در همان مسیر از آن دور می‌شود. این حرکت طبعی نامیده می‌شده است؛ چرا که تصور بر این بوده است که طبیعت هر شیء این است که به منشأ‌ خود بازگردد و هنگامی که تا حد امکان به این نقطه نزدیک شد، از حرکت بازمی‌ایستد. در منطقۀ تحت‌القمر منشأ اشیای خاکی مرکز زمین است؛ بنابراین، این نقطۀ هدفْ مرکز زمین فرض می‌شده است؛ اما مطابق مشاهداتْ ماه، خورشید و سیارات در مسیر دایره‌ای حرکت می‌کنند و بنابراین مسیر حرکت آنها آغاز و پایانی ندارد و این‌گونه‌ نیست که غایت حرکت آنها رسیدن به یک مکان مشخص باشد. به این منظور، ارسطو عنصر پنجمی (اضافه‌بر عناصر چهارگانۀ خاک، آب، هوا و آتش) را معرفی کرد و آن را اتر[41] دانست (مادلین[42]، 2012: 3-2). این تفاوت عظیم ماهوی باعث ‌می‌شود قوانین حرکت در این دو منطقه با یکدیگر متفاوت باشند؛ اما نتیجۀ مهم از این مورد مطالعاتی این است که واگرایی لزوماً جلوِ ساخته‌شدن علمِ جدید را نمی‌گیرد. این واگرایی قانون‌مند در حرکت اجسام در دو منطقۀ عالم در فیزیک پیشرفته‌ترِ نیوتنی محو شد و حرکت کل اجسام عالم در یک مجموعه قوانین یکسان متعیّن شدند.

با وجود همۀ این نکات، همان‌طور که در بالا اشاره شد، پاسخ کلارک تنها در خلأ قابل‌تأمل است؛ یعنی در شرایطی که دو فرضیه وجود دارد که یا درجۀ تأیید تجربی‌شان یکسان و/یا هردو به یک اندازه شهودی باشند. در چنین شرایطِ فرضی، مدافعان هیچ‌یک از دو فرضیه نمی‌توانند به‌طورِ موجهی ادعا کنند که فرضیه، رقیب آیندۀ درخورِتوجهی نخواهد داشت؛ چرا که تنها شواهد تجربی می‌تواند از این ادعا حمایت کند.

اما درواقع، ما با وضعیت برابری روبه‌رو نیستیم. ازطرفی، فرضیه‌هایی که برمبنای مفهومِ کلاسیک از ذهن ساخته شده است کشف انتظام‌های قانون‌واری متعددی همراه با تأییدات تجربی به بار آورده است و ازطرفِ دیگر، مفهوم متناظر با «ذهن» در این فرضیات و قوانین همان مفهوم شهودی ما از «ذهن» است. یعنی تا بدین‌جای کار دو نکتۀ مثبت بنیادی به‌نفعِ فرضیۀ کلاسیک و بر ضد HEM وجود دارد. به‌طورِ کلی، اگر تز فلسفی T شهودی‌تر از تز فلسفی T* باشد و این دو رقیب یکدیگر باشند، مدافع T* است که باید برای صدق تز مختارش استدلال بیاورد یا دلایلِ له تز رقیب را زیر سؤال ببرد. به‌اصطلاح «بار اثبات[43]» بر دوش مدافع نظریۀ غیرشهودی است.

غفلت از این اصل روش‌‌شناختی کفایت‌نکردنِ پاسخ کلارک به این چالش را رقم می‌زند. چون HEM اساساً و در همان نگاه اول غیرشهودی است، بر دوش مخالفان HEM نیست که برای نفی آن دلیل بیاورند؛ بلکه مدافع تز غیرشهودی باید له تزش دلیل بیاورد. درست است که حکم پیشینی دربارۀ موفق‌نبودن علمِ سیستم‌های پیوندی جایی ندارد؛ اما نبودِ دلیل برای موفق‌نبودن تزِ غیرشهودی، دلیلی بر موفقیتش محسوب نمی‌شود. همان‌طور که پیش‌تر اشاره شد، خلاف شهود بودن لزوماً یک تز را ابطال نمی‌کند و هنوز این فرصت وجود دارد که مدافعان قدرت تبیینی تز خود را به‌طریقِ تجربی نشان دهند؛ اما اگر فی‌الواقع هنوز تأیید تجربی درخورِتوجهی وجود نداشته باشد، خلاف شهودی بودن برای ناموجه‌دانستن باور به تز کافی است.

البته باز اشاره می‌شود مسئلۀ نوع علمی‌بودن ذهن در تعبیر HEM اشکال بنیادی‌ای علیه این فرضیه نیست؛ بلکه چالشی است که نگاه به آینده دارد. اگر قوانین تجربی تأییدشده‌ای کشف شود و برمبنای مفاهیم موجود در HEM صورت‌بندی شود و قدرت تبیینی/پیش‌بینی این قوانین مکشوف از قدرت قوانین موجود در علوم شناختی و و روان‌شناسی بیشتر باشد، راه همچنان برای قبول HEM باز است؛ بنابراین، نتیجۀ نهایی به ارزیابی درجۀ موفقیت علم سیستم‌‌های پیوندی موکول می‌شود؛ هرچند تا آن هنگام باید در باور به HEM بسیار محتاط بود[xi].

 

  1. مرور و جمع‌بندی

اشکالات اساسی در مبانی فلسفی به تز HEM بررسی و ارزیابی شد. نخستین اشکال همان استدلال معرفتی است که در موضوع کیفیات حسی و پدیداری مطرح می‌شود و نشان می‌دهد وجود این کیفیات را نمی‌توان به کارکردْ تقلیل داد و این امکان‌‌ناپذیری برای سیستم‌های پیوندی نیز برقرار است: یک سیستم پیوندی ممکن است، اگر اجزایش درست با یکدیگر کار کنند، کارکردهای حسی متناظر را محقق کند؛ ولی این به‌معنای داشتن خودِ تجربۀ حسی نیست. عدم‌تقارنِ مشکل‌ساز برای HEM این است که عناصر درونی و بیرونی در ترکیب با یکدیگر ممکن است کارکردی ذهنیِ متناظر با یک حالت پدیداری را محقق کنند؛ اما حالت پدیداری مدنظر تنها به شخص نسبت داده می‌شود. نمی‌گوییم من و عینکم در حال مشاهدۀ این کتاب هستیم؛ هرچند من و عینکم با یکدیگر کارکرد خواندن کتاب را محقق کرده‌ایم. استدلال معرفتی تعمیم‌یافته فشار بر فرضیۀ ذهن مبسوط را یک قدم تشدید می‌کند: نشان می‌دهد که حتی حالات آگاهانۀ غیرپدیداری و شامل محتوا، مانند باور نیز چه در سیستم‌های زیستی چه در سیستم‌های پیوندی، تقلیل‌پذیر به کارکرد نیستند.

دیده شد که آخرین سنگر فرضیۀ ذهن مبسوط هم با چالش‌هایی دست به گریبان است. حتی مشخص نیست که ادعای بسط حالات غیرآگاهانه نیز نویدبخش باشد. دیده شد غیرشهودی‌بودن HEM همراه با نبودِ یک علمِ مدوّن دربارۀ سیستم‌های پیوندی که شامل قوانین تأییدشدۀ تجربی باشد، چالشی برای HEM محسوب می‌شود.

یک راه‌حل برای مدافعان ذهن مبسوط این است که «ذهن» را در معنای محدودتری به کار برند. به این معنا که حالات درونی و سابجکتیو را در نظر نگیرند و صرفاً خود را به کارکردهای متناظر با حالات سابجکتیو محدود کنند. در این صورت، به یک معنا و ازنظرِ عینی، می‌توان از «ذهن مبسوط» صحبت کرد. به‌عبارتِ دیگر، وجوهِ عینی ذهن را (یعنی وجوهی که منطقاً از سابجکتیوبودن مستقل است) می‌توان بسط داد و ازاین‌رو دو مشکل معرفتی و معرفتی تعمیم‌یافته را منحل کرد. ذهن مبسوط می‌تواند برنامۀ پژوهشی موفقی را پایه‌گذاری کند، مشروط به اینکه این برنامه خود را به جنبه‌های عینی و بیرونی ذهن محدود کند. این برنامه نمی‌تواند تبیین جنبۀ آگاهانۀ (بسیاری از) حالات ذهنی را تبیین کند؛ بلکه به‌صِرفِ تبیین و توصیف کارکردهایی که از حالات ذهنی انتظار می‌رود محدود می‌شود؛ بدون آنکه عنصر مهم آگاهی را در نظر گرفته باشد.

البته در اینکه خروجی‌های این برنامۀ پژوهشی چه نسبتی با مفهوم جاافتادۀ ذهن دارد، قطعاً محل تردید خواهد بود. به‌هرحال، آنچه بروز خواهد کرد، در بهترین حالت نظریه‌هایی درباب کارکردهای سیستم‌های ترکیبی است و نه دربارۀ حالات ذهن مطابق معنایی که به‌طورِ متعارف از لفظ «ذهن» مراد می‌شود. باتوجه‌به محدودیت‌هایی که ازحیث مفهومی بر فرضیۀ ذهن مبسوط تحمیل می‌شود، ادعای اینکه فرضیاتِ راجع‌به سیستم‌های ترکیبی درواقع دربارۀ «ذهن» است، صرفاً مصداقی از تغییردادن موضوع بحث ازطریق تغییردادن معنای لفظ محوری بحث است که البته ارزش معرفتی چندانی ندارد. طردِ آگاهی از موارد تبیین‌خواهِ علمِ مطالعۀ ذهنْْ اختلاف میان ذهن مبسوط و ذهن متعارف را به دعوای لفظی تقلیل خواهد داد. اگر دو طرف قرار است دربارۀ یک موضوع واحد صحبت کنند، باید دستِ‌کم دربارۀ وجوه اصلی مفهوم مدنظر توافق داشته باشند. به نظر می‌رسد جزء مقوم بسیاری از حالات ذهنی عنصر آگاهی است و درنظرنگرفتن یا عجز در تبیین آن به‌معنای درنظرنگرفتن بسیاری از مصادیق آشکار ذهن است. توافق‌نداشتن طرفین روی مصادیق آشکار یک مفهوم مانند C، ممکن است حتی نشان از دعوای صرفاً لفظی پیرامون “C” باشد. در این صورت، مدافع نظریۀ سنّتی ذهن می‌تواند به‌طور موجهی ادعا کند که مدافع فرضیۀ ذهن مبسوط صرفاً دارد موضوع بحث را عوض می‌کند. در این شرایط، به‌حق می‌توان پرسید: با چه ملاکی مدافع فرضیۀ ذهن مبسوط بر همان موضوعی که نظریات متعارف ذهن تمرکز کرده‌اند، طرح ایده می‌کند؟ با چه ملاکی کارکردها را به سیستم ترکیبی نسبت می‌دهیم؛ حال آنکه نسبت‌دادن آگاهی به کل سیستم ترکیبی دستِ‌کم در بسیاری موارد امکان‌پذیر نیست؟

با درنظرگرفتن این نکات باید گفت ایدۀ اصلی پشت فرضیۀ ذهن مبسوط تنها با دو ملاحظه درخورِتوجه است: یک، حتی اگر نتوان به‌طورِ پیشینی امکان چنین علمی را نفی کرد، تا زمانی که قوانین علمی درخورِتوجهی دربارۀ سیستم‌های ترکیبی (یعنی سیستم‌های متشکل از ذهن+محیط) ارائه نشده است، هنوز صحبت از برتری مفهوم مبسوط ذهن بر مفهوم سنّتی آن محل تردید است (حتی مدافعان پروپاقرص این فرضیه، مانند کلارک هم به موارد درخورِتوجه و مشخصی که از قوانینی برمبنای مفهوم مبسوطِ ذهن کشف شده‌اند، اشاره نکرده‌اند). دو، حتی اگر چنین قوانینی ارائه شود، در اینکه علم حاصل از کشف این قوانین و نظریاتْ فی‌الواقع «علم مطالعۀ ذهن» دانسته شود، جای بسی تردید است. شاید بهتر باشد علم حاصلْ «علم کارکردهای سیستم‌های ترکیبی» دانسته و نامیده شود. مطالعۀ کارکردهای متناظر با حالات ذهنی همان مطالعۀ حالات ذهن با درنظرگرفتن وجه مهم آن، یعنی آگاهی نیست. شاید پذیرفته شود که حالات ذهنی محدود به حالات آگاهانه نشود؛ اما به‌یقین شامل حالات آگاهانه است.



[i] اصطلاح «شهودی» در بسیاری از دیدگاه‌‌هایفرافلسفی (meta-philosophical) در فلسفۀ تحلیلی به منبع شواهد له یا علیه نظریات فلسفی اشاره دارد؛ بدین شکل که هدف فلسفه یافتن نظریه‌ای است که به بهترین وجه و تا حد امکان با شهودهای ما سازگار شود و آنها را تبیین کند (Sosa 2009: 103-104; Bealer 1998: 30). البته این دیدگاه مخالفانی هم دارد که منکر چنین شأن معرفتی برای شهود هستند (Cappelen, 2012). درزمینۀ بحث ما شهود حالت ذهنی است که متعلق آن یک گزاره است (و نه مثلاً یک شیء) و مطابق دستِ‌کم یکی از تحلیل‌های بسیار متداول S شهود می‌کند که P اگر و تنها اگر برای S این‌گونه به نظر برسد که P صادق است و این حالت نه تجربی، بلکه عقلی و به‌واسطۀ تملک مفاهیم (concept possession) تشکیل‌دهندۀ P باشد (به‌عنوانِ نمونه‌هایی از این تحلیل‌ها می‌توان به این موارد اشاره کرد: چادناف، 2011؛ سوزا، 2006، 2007؛ بیلر، 1992؛ 1998؛ 2008).

[ii] در این مقاله تنها به انتقاداتی پرداخته می‌شود که وارد به نظر می‌آید. برای مثال، از شرح و بررسی انتقاد مبتنی‌بر محتوای نااشتقاقی حالات ذهنی صرف‌نظر می‌شود. به‌طورِ خلاصه، مطابق این استدلالْ حالات شناختی باید شامل محتوای درونی و غیراشتقاقی باشند. معناداری زنجیره‌ای از نمادها روی یک صفحۀ چاپ‌شده در پرتو ارتباط قرارداری بین آنها و واژگان زبان است؛ ولی حالات شناختی در فاعل عادی معنای خود را از قراردادها یا عادات اجتماعی مشتق نمی‌‌کند. این در حالی است که حالات مبسوط ذهنی، چون به‌لحاظِ ترکیبْ به اشیای محیط وابسته هستند، متضمن محتوایی مشتق از قراردادها هستند (آدامز و آیزاوا، 2001؛ 2010الف). برای پاسخ به این استدلال نگاه کنید به کلارک (2008).

[iii]  نمونه‌های متعددی از مواردی که در آنها بنابه ادعای نویسنده، خود بدن فرایند شناختی را تا حدودی متعیّن می‌کنند در (Clark, 2008: ch. 1 & 2) آمده است.

[iv]  همچنین نگاه کنید به (کلارک، 2008: xxviii).

عنوان «فراجمجمه‌گرایی» (transcranialism) نیز به این فرضیه داده شده است. دیدگاهی که «فرایندهای شناختی به جهان فیزیکی ورای مرزهای مغز و بدن بسط می‌یابد» (آدامز و آیزاوا، 2001: 43).

[v]  این موقعیت در اصل برگرفته از وینترز (2016) است؛ اما او از بیان مثال شنا قصد دیگری دارد. او فرض می‌کند فرایند شناکردن شامل آب می‌شود.

[vi]  برای مثال نگاه کنید به (Clark, 2001: 2008).

[vii]  در اهمیت شرط چهارم استدلال جالبی وجود دارد. اگر تنها سه شرط اول محقق شوند، آن‌گاه باید بگوییم اتو شمارۀ تلفن هر کسی را هم می‌داند! چرا که به‌راحتی هر زمان که نیاز داشته باشد، می‌تواند با اپراتور شبکۀ تلفن تماس بگیرد و شمارۀ مدنظر ار درخواست کند و اتو نیز اطلاعات دریافت‌شده از اپراتور را قبول دارد. برای طرد چنین تالی فاسدی لازم است شرط چهارم هم اضافه شود (Rupert, 2004)؛ البته به تصدیق خود راپرت، اضافه‌کردن این شرط به‌نوعی چالشی برای HEM است: نخست، چرا باید باورهای مبسوط چنین شرطی را محقق کنند؛ حال آنکه باورهای عادی از این قید رها هستند؟! دوم، قراردادن ملاکِ آگاهانه‌پذیرفتن اطلاعات در وهلۀ اول بازگشت به ملاک سنّتی در ذهنی‌بودن یک حالت است که مطابق آن ذهنی‌بودن شامل داشتن حالت آگاهانه است و می‌دانیم که آگاهی چیزی است درونی نسبت به ارگانیسم.   

[viii]  البته دقیق‌تر اینکه این استدلال همۀ صور موجود فیزیکالیسم را هدف قرار نمی‌دهد. برای مثال Chalmers در مقدمه‌ای که بر کتاب Supersizing the Mind نوشته است، نسخۀ ضعیفی از کارکردگرایی را معرفی می‌کند که در آن نه ادعا این است که حالات آگاهانه را می‌توان به کارکرد تقلیل داد و نه حتی گرایشات گزاره‌ای غیرفعال را بلکه تنها محدود است به این ادعا که: «اگر حالتی در شبکۀ شناختی نقش علّی‌ای مانند یک حالت ذهنی را ایفا کند، ظن ذهنیت می‌رود؛ ظنی که تنها با نشان‌دادن تفاوتی مربوط بین این دو (و نه صرفاً تفاوت بین بیرونی و درونی) مغلوب می‌شود... به همین شکل تز ذهن مبسوط با دوگانه‌انگاری و فیزیکالیسم دربارۀ ذهن سازگار است (15).   

[ix]  محتملاً قید «موارد عادی باور» و «صلاحیت اول‌شخص محدود» به این جهت اضافه شده است که مثال Burge (1976) را طرد کند. برج در مقالۀ مشهورش موردی را مثال می‌آورد که محتوای باور فرد را واقعیات خارجی می‌سازد. شخصی تصور می‌کند که مبتلا به آرتریت است و به‌اشتباه می‌پندارد این بیماری‌ای است که ران را درگیر می‌کند. محتوای باور او به اینکه مبتلا به آرتریت است تا حدودی به این بستگی دارد که جامعۀ زبانی او «آرتریت» را به چه معنا استفاده می‌کنند. به نظر می‌رسد استدلال پرستن این موارد را کنار می‌گذارد. به نظر می‌رسد چنین مواردی از سوءفهم معنای کلمه ازسوی شخص است نه اشتباه در درک محتوای باور خود (Bealer, 1998: 37; 2000).

[x]  حالت ذهنی پدیداری است اگر بودن در آن حالت حس و حال خاصی داشته باشد:

 There is something it is like to be in that state (Block, 1995).

بنابراین دقیقاً به همین سبب مستلزم آگاهانه‌بودنش است.

[xi]  آدامز و آیزاوا استدلال دیگری علیه فرضیۀ شناخت مبسوط اقامه می‌کنند. به‌اعتقادِ آنها از ملاک‌های شناختی‌بودن یک حالت این است که محتوای حالات مستقل از قراردادهای اجتماعی باشد یا به‌اصطلاح دارای محتوای غیراشتقاقی (non-derived) و درونی (intrinsic) باشد (2001؛ 2010). برای پاسخ به این انتقاد نگاه کنید به کلارک (2005؛ 2008: 91؛ 2010: 48). دراصل، به‌سببِ قانع‌کننده‌بودن این استدلال و مناسب‌بودن پاسخ کلارک به آن از شرح این موضوع خودداری می‌شود.

Adams, F., & Aizawa, K. (2010a), Defending the Bounds of Cognition. In R. Menary (Ed.), The Extended Mind.
----------. (2010b), The Bounds of Cognition, Wiley-Blackwell.
----------. (2001), The bounds of cognition, Philosophical Psychology, 14(1), 43-64.
Bealer, G. (2000), A theory of a priori, Pacific Philosophical Quarterly, 81(1), 1-30.
----------. (1998), Intuition and autonomy of philosophy, In M. R. DePaul, & W. Ramsey (Eds.), Rethinking intuition: The psychology of intuition and its role in philosophical inquiry (pp. 201-239), Rowman and Littlefield.
Burge. (1979), Individualism and Mental, Midwest Studies in Philosophy, 4(1), 73-121.
Chudnoff, E. (2011), The nature of intuitive justification, Philosophical Studies, 153(2), 113-133.
Clark, A. (2010), Memento's Revenge: The Extended Mind, Extended, In R. Menary (Ed.), The Extended Mind.
----------. (2001), Reason, Robots and the Extended Mind, Mind and Language, 16(2), 121-145.
----------. (2008), Supersizing the Mind: Embodiement, Action, And Cognitive Extention, New York: Oxford University Press.
Clark, A., & Chalmers, D. (1998), The Extended Mind, Analysis, 58(1), 7-19.
Dennett, D. (1996), Kinds of Minds, New York: Basic Books.
Foster, J. (1991), The Immaterial Self, London: Routledge.
Jackson, F. (1998), From metaphysics to ethics: a defence of conceptual analysis, Oxford: Oxford University Press.
Janet, L. (2016), Functionalism, Retrieved from The Stanford Encyclopedia of Philosophy : <https://plato.stanford.edu/archives/win2016/entries/functionalism/>
Kim, J., & Sosa, E. (Eds.) (1999), Metaphysics: an Anthology, Blackwell Publishing.
Maudlin, T. (2012), Philosophy of Physics: Space and Time, Priceton University Press.
Menary, R. (Ed.). (2010), The Extended Mind, MIT Press.
Nisbett, R. E., & Ross, L. (1980), Human Inference: Strategies and Shortcomings social judgment, Englewood Cliff, NY: Prentice Hall.
Preston, J. (2010), The Extended Mind, the Concept of Belief, and Epistemic Credit. In R. Menary (Ed.), The Extended Mind, MIT Press.
Putnam, H. (1957), Psychological Predicates. In W. Capitan, & D. Merrill (Eds.), Art, Mind and Religion, Pittsburgh, PA: Pittsburgh University Press.
Ross, L. (1977), The Intuitive Psychologist and hid shortcomings: Distortion in the attribution process, In L. Berkowitz (Ed.), Advances in experimental social psychology (Vol. 10), New York: Academic Press.
Rupert, R. D. (2009), Cognitive Systems and the Extended Mind, New York: Oxford University Press.
----------. (2005), Minding one's cognitive systems: When does a group of minds constitute a single cognitive unit? Episteme, 1(3), 177-188.
----------. (2004), Challenges to the hypothesis of extended cognition, Journal of Philosophy, 101(8), 389-428.
Sprevak, M. (2009), Extended cgnition and functionalism, Journal of Philosophy, 106(9), 503-527.
Wheeler, M. (2010), In Defence of Extended Functionalism, In R. Menary (Ed.), The Extended Mind, Cambridge, MA: MIT Press.
Winters, A. (2016), Cognitive Processes and Asymmetrical Dependencies, or How Thinking is Like Swimming.