Moral Dilemmas and the Problem of Incommensurability: A Look at the McConnell-Paske Debate

Document Type : Original Article

Author

Assistant Professor of Philosophy, Department of Philosophy of Mind, Institute for Cognitive Science Studies (ICSS), Tehran, Iran

Abstract

Moral dilemmas have been philosophically interesting subjects for scrutiny. While some philosophers have claimed that genuine moral dilemmas are possible, others have argued to the opposite. McConnell takes the latter path and argues that in the presence of two following principles moral dilemmas would lead to contradiction: “Ought implies can” principle and the so-called agglomeration principle. McConnell claims, and Paske rejects, that (a) genuine moral dilemmas are impossible and (b) that moral dilemmas lead to logical incoherence. Paske argues that moral dilemmas are originated in conflict of incommensurable moral values. Paske believes that in this circumstance the “Ought implies can” principle does not hold. To block Paske’s objection, McConnell has proposed a disjunctive approach to moral dilemmas. In this paper, first I explain McConnell’s argument that moral dilemmas lead to contradiction. Then I explore Paske’s objection and McConnell’s reply. Finally, I raise a series of objections against McConnell’s counter-attack to Paske’s incommensurability argument.  

Keywords

Main Subjects


بخش یک: مقدمه

دوراهی‌های اخلاقی همواره محل بحث و سخن بوده‌اند. برخی از فیلسوفان دوراهی‌های اخلاقی را غیرواقعی و غیراصیل دانسته‌اند و مدعی شده‌اند که اصولاً ناممکن است چیزی به نام دوراهی اخلاقیِ واقعی وجود داشته باشد. برخلاف ایشان، فیلسوفانی علیه این ادعا اقامة دعوا کرده‌‌اند و از واقعیت‌داشتن دوراهی‌های اخلاقی سخن رانده‌اند‌[i]. ازسوی دیگر، رابطة دوراهی‌های اخلاقی با منطق هم محل مناقشه بوده است. برخی معتقدند این دوراهی‌‌ها به تناقض منطقی می‌انجامند زیرا یا هم‌زمان به انجام و انصراف از یک عمل حکم می‌کنند یا به انجام دو عمل که رخداد هم‌زمانشان ناممکن است، فرمان می‌دهند. در این مقاله به مباحثة مک‌کانل‌ـ‌پاسکه دراین‌باره خواهم پرداخت. به‌نظر مک‌کانل هیچ دوراهی اخلاقی واقعی و اصیلی وجود ندارد؛ به‌این‌دلیل که دوراهی‌های اخلاقی به تناقض منطقی می‌انجامند (بخش سه). پاسکه علیه هردو ادعای مک‌کانل سخن گفته است و از این رأی دفاع کرده است که دوراهی‌های اخلاقی محصول تقابل نظام‌های ارزشی‌ای سنجش‌ناپذیرند و تعارض این نظام‌ها، برخلاف نظر مک‌کانل، به تناقض منطقی نمی‌‌‌انجامد. به‌نظر پاسکه دلیل این امر آن است که در موقعیت‌های دوراهی‌گون[1] اصل «’باید‘ مستلزم ’تواند‘ است»[2] برقرار نیست (بخش چهار). در بخش پنج پاسخ فصلی[3] مک‌کانل به ایراد پاسکه را توضیح خواهم داد. سرانجام در بخش شش نشان خواهم داد که پاسخ مک‌کانل خودْ با مشکلات عدیده‌ای دست به گریبان است.

 

بخش دو: شکاکیت دربارة دوراهیهای اخلاقی

ایستادن بر سر دوراهی‌های اخلاقی تجربه‌ای رایج، و خوشبختانه نه هرروزه، است. بااین‌حال، همواره می‌توان در واقعی و اصیل‌بودن این دوراهی‌ها تردید کرد. به چنین موقعیتی بیندیشید: از شما خواسته‌اند مسئله‌ای ریاضیاتی را حل کنید. فکر می‌کنید قادر به یافتن پاسخ آن نیستید. ای بسا کسی دربارة داوری‌‌تان دربارۀ توانایی‌تان تردید کند: آیا واقعاً پاسخ را نمی‌دانید؟ آیا دربارة توان خود درست قضاوت کرده‌اید؟ شاید پاسخ مسئله را می‌دانید؛ اما مثلاً به‌علت اضطراب زیاد قادر به یادآوری آن نیستید. شاید فقط خیال می‌کنید که به سؤال اندیشیده‌اید و راه‌حل را نیافته‌اید. شاید درواقع چنین نکرده باشید. چنین تردیدی، شکاکیتی معرفت‌شناختی[4] است. حال ای بسا کسی تردیدی ریشه‌ای‌تر پیش بنهد و بپرسد: آیا اصلاً پرسش ریاضی‌ای که به آن مشغول بوده‌اید، پاسخ و راه‌‌حلی داشته است؟ آیا اصلاً سؤال پیش رویتان «حقیقتاً» سؤالی ریاضیاتی بوده است یا صرفاً سؤالی ریاضیاتی «به نظر می‌رسیده است»؟ این شکاکیت مابعدالطبیعی[5] دربارة ماهیت سؤال ریاضیاتی، از اصل و واقعیت خود این سؤال ریاضی می‌پرسد. شاید تردید نداشته باشید که گاه در موقعیتی قادر به تصمیم‌گیری نیستیم، نمی‌دانیم چه کنیم و نظرمان دربارۀ اینکه قادر به تصمیم‌گیری نیستیم هم کاملاً صادق است. به‌این‌ترتیب شاید دربارة ناتوانی معرفتی‌مان در این موقعیت‌ها به‌دلیلِ معرفت‌شناختی شکاک نباشیم. بااین‌حال، فیلسوفانی این سؤال مابعدالطبیعی را طرح کرده‌اند که: آیا اصولاً چیزی به نام «دوراهی‌ اخلاقی» واقعاً وجود دارد یا آنچه که به نظر دوراهی اخلاقی می‌آید درواقع چنین نیست؟ فرض کنید در موقعیتی ناگزیرید از میان دو عمل یکی را انجام دهید. حال اگر بررسی دقیق موقعیت وزن یکی از آن دو عمل از دیگری سنگین‌تر ‌کند و روشن شود انجام‌دادن یکی از آن دو عمل مهم‌تر از دیگری است، آن‌گاه آن موقعیت (برخلاف ظاهرش) واقعاً و اصالتاً دوراهی‌ای اخلاقی نبوده است. شکاکیت مابعدالطبیعی دربارة واقعیت‌داشتن و وجود دوراهی‌های اصیل اخلاقی، تردید دربارۀ ماهیت موقعیتی است که کسی در آن گرفتار است: اینکه آیا آن موقعیت اصلاً دوراهی‌گون است یا فقط به نظر می‌رسد که چنین است. موضوع این مقاله، شکاکیت مابعدالطبیعی دربارۀ دوراهی‌های اخلاقی است و کاری با شکاکیت معرفت‌شناختی دربارۀ دوراهی‌های اخلاقی ندارد[ii].

 

بخش سه: ماهیت دوراهیهای اخلاقی

به این دوراهی اخلاقی بیندیشید: جان روزی حین گشت‌وگذار در جنگل با کسانی مواجه می‌شود که قصد دارند ده انسان بی‌گناه را به قتل برسانند. رئیس این اوباش به جان اسلحه‌ای می‌دهد و می‌گوید اگر او یکی از آن ده نفر را بکشد، نُه نفرِ باقی‌مانده آزاد خواهند شد و اگر وی از این کار سر باز زند، هر ده نفر کشته خواهند شد. جان گرفتار دوراهی‌ای اخلاقی است: چه به خواست رئیس اوباش گردن بنهد و چه از آن سر بپیچد، مرتکب قتل شده است؛ خواه قتل یک نفر باشد، خواه قتل ده نفر[iii]. چه چیزی سبب شده است که موقعیت جان وضعیتی اخلاقاً دوراهی‌گون باشد؟ برای پاسخ به این سؤال لازم است مفهوم دوراهی‌اخلاقی توضیح داده شود:

«[دوراهی‌های اخلاقی موقعیت‌هایی هستند که در آنها تقابلی میان دو یا چند عمل وجود دارد و] کنش‌گر خود را چنان می‌بیند که برای انجام هرکدام از دو عمل دارای دلایل اخلاقی است؛ اما ناممکن است که هر دو عمل را انجام دهد. […] خصوصیت‌های اساسی دوراهی‌های اخلاقی این است: کنش‌گر باید هریک از دو (یا چند) عمل را انجام دهد؛ کنش‌گر می‌تواند هریک از آن اعمال را انجام دهد؛ بااین‌حال نمی‌تواند هردو (یا همة) آن اعمال را با هم انجام دهد. به‌این‌ترتیب وی هرکدام از آن کارها را هم انجام دهد، محکوم به شکست اخلاقی خواهد بود؛ چراکه با انجام‌ندادن کاری که می‌بایست انجام می‌داده عملی نادرست از او سر زده است» (McConnell, 2018).

دلیل اینکه موقعیت جان موقعیتی اخلاقاً دوراهی‌گون است، این است که جان هرکدام از دو شق پیش رویش را که بگزیند، باز درنهایت مرتکب عمل شنیع قتل شده است. فرض کنید در موقعیتی قرار گرفته‌اید که باید هم کار A را انجام دهید و هم کار B را. مفهوم «باید» را با O نشان دهیم. مفهوم «توانستن» را هم با عمل‌گر موجهة ♢ که به‌معنای «امکان» است، نشان می‌دهیم- با این توضیح که درزمینة بحث از دوراهی‌ها منظور از «امکان» توانایی فرد است[iv]. به‌این‌ترتیب، دوراهی اخلاقی وضعیتی است که در آن این ترکیب عطفی صادق است:

(T1) OA & OB & ‌ ♢(A & B)

جملة (T1) بیان‌گر دوراهی اخلاقی است و از موقعیتی حکایت می‌کند که در آن هم انجام کار A اخلاقاً ضروری است و هم انجام کار B. بااین‌همه، کسی که با این دو فرمان اخلاقی OA و OB مواجه شده است، نمی‌تواند به هردو با هم عمل کند. به‌زبان مک‌کانل (T1) می‌گوید که «دوراهی‌های اخلاقی اصیل وجود دارند» (McConnell, 1978: 271). تا اینجا مفهوم دوراهی اخلاقی را از زبان مک‌کانل توضیح دادم. حال سؤال این است که چگونه (T1) به «شکست اخلاقی» منجر می‌شود؟ به‌نظر مک‌کانل پاسخ این است که (T1) در کنار دو آموزة دیگر به چیزی می‌انجامد که به آن «ناسازگاری اخلاقی»[6] گفته می‌شود. نخستین آموزه این است که «’باید‘ مستلزم ’تواند‘ است». به‌تعبیری صوری‌:

(T2) OA→ ♢A

تنها زمانی می‌توان به کسی فرمان داد عطسه نکند که بتواند جلوی عطسه‌اش را بگیرد. معنا ندارد از کسی که قادر به چنین کاری نیست، انتظار داشته باشیم مطابق با دستور ما عمل کند. (T2) اصلی در منطق وظیفه[7] است[v]. اگر (T2) را بر دو عمل A و B به کار بندیم، نتیجه خواهد شد:

O(A & B) → ♢(A & B)

 آموزة دوم نیز اصلی دیگر در منطق وظیفه است:

(T3) (OA & OB) → O(A & B)

ویلیامز (1973: 180) این آموزه را «اصل ترکیب»[8] نامیده است. مک‌کانل می‌گوید اگر (T1) را با این دو آموزه درقالب ترکیب عطفی (T1 & T2 & T3) جمع کنیم، حاصل مجموعه‌ای ناسازگار خواهد بود؛ به‌این‌دلیل که از نهادن (T1) و (T2) و (T3) در کنار هم، به تناقض منطقی می‌رسیم. فرایند زیر به‌خوبی این مشکل را نشان می‌دهد[vi]:

(i) OA [premise]

(ii) OB [premise]

(iii) ‌ ♢(A & B) [premise]

(iv) O(A & B) → ♢(A & B) [premise]

(v) (OA & OB) → O(A & B) [premise]

(vi) OA & OB [&-introduction, from i and ii]

(vii) O(A & B) [modus ponens, from v and vi]

(viii) ‌ O(A & B) [modus tollens, from iii and iv]

خطوط (i-ii-iii) از دوراهی‌ای اخلاقی خبر می‌دهند و درواقع، بیان‌گر (T1) هستند. خط (iv) آموزة (T2) است و خط (v) آموزة (T3). این سه آموزه به تناقض منطقی‌ای انجامیده‌اند که در دو خط پایانی (vii, viii) استدلال آمده است. بگذارید نخستین ادعای مک‌کانل را که (مک‌کانل ۱) می‌نامم، کمی شسته‌ورفته‌تر نوشته شود. این ادعا را می‌توان نتیجة استدلالی دانست که از دو مقدمة زیر شکل گرفته است:

(مقدمة ۱) اگر (T2) و (T3) صادق باشند، آن‌گاه فرض وجود دوراهی‌های اخلاقی، یا همان (T1)، به تناقض منطقی می‌انجامند[vii].

(مقدمة ۲) (T2) و (T3) صادق هستند.

از این دو مقدمه می‌توان نتیجه گرفت که:

(مک‌کانل ۱) فرض وجود دوراهی‌های اخلاقی، یا همان (T1)، به تناقض منطقی می‌انجامند.

(مک‌کانل ۱) می‌گوید دوراهی‌های اخلاقی توانایی آن را دارند که به تناقض بینجامند و این توانایی زمانی محقق می‌شود که در کنار دو اصل منطق وظیفه قرار بگیرند. به‌نظر مک‌کانل برای حل مشکل می‌توان سه راه مختلف را در پیش گرفت: راه اول آنکه منکر (T1) شویم و بگوییم هیچ دوراهی‌ اخلاقی واقعی و اصیلی وجود ندارد. راه دوم آن است که اصل (T2) یا «’باید‘ مستلزم ’تواند‘ است» را رد کنیم. درنهایت راه سوم رد اصل (T3) است. چنان‌که در مقدمة دوم استدلال بالا آمد، مک‌کانل هیچ‌کدام از دو راه آخر را نمی‌پسندد. وی با انتخاب راه نخست، یعنی رد (T1)، ادعای دومی را پیش می‌نهد[viii]:

(مک‌کانل 2) هیچ دوراهی‌ اخلاقی واقعی و اصیلی وجود ندارند[ix].

ظاهر (مک‌کانل 2) کمی گمراه‌کننده است و ممکن است به نظر برسد که (مک‌کانل 2) ادعایی تجربی دربارة جهان است؛ اما واقعیت چیز دیگری است. (مک‌کانل 2) درحقیقت ادعایی مابعدالطبیعی دربارة امکان و یا امتناع پیشامد موقعیت‌های دوراهی‌گون اخلاقی است. حتی اگر (مک‌کانل 2) کاذب باشد و دوراهی‌های اخلاقی واقعی وجود داشته باشند، نمی‌توان نتیجه گرفت که در جهان واقعی آدمیان گرفتار این موقعیت‌ها می‌شوند. چنین ادعایی کاملاً تجربی و پسینی است؛ بااین‌حال اگر (مک‌کانل 2) صادق باشد، دیگر جست‌وجوی تحقق دوراهی‌های اصیل در زندگی افراد مهمل خواهد بود. با این اوصاف شاید بهتر باشد ادعای دوم مک‌کانل به‌این‌شکل بازنویسی کنیم:

(مک‌کانل ۲*) دوراهی‌های اخلاقی اصیل و واقعی امکان‌پذیر نیستند.

(مک‌کانل ۲*) می‌گوید غیرممکن است آدمیان دچار دوراهی‌های اخلاقی اصیلی شوند. به‌این‌ترتیب، رد (مک‌کانل 2*) به‌معنای «رد امکان دوراهی‌های اخلاقی اصیل» است (McConnell, 2018).

 

بخش چهار: انتقاد پاسکه: مسئلة سنجشناپذیری

پاسکه (1990) علیه مک‌کانل و به‌منظور اثبات سه ادعا‌ استدلال می‌کند:

«[…] نشان خواهم داد که (۱) شرایط قابل‌قبولی وجود دارد که در آن اوضاع دوراهی‌های اخلاقی اصیل امکان‌پذیر خواهند بود و (۲) در این شرایط از هرجور بی‌انسجامی‌ای که به ورای دوراهی‌های اخلاقی اصیل بگسترند و بر اخلاق اثر داشته باشد، پیش‌گیری می‌شود. درنهایت […] نتایج دوراهی‌های اخلاقی اصیل را برای نظریة اخلاقی بیان خواهم کرد» (Paske, 1990: 315).

در این مقاله تنها دو ادعای نخست را بررسی خواهم کرد. ادعای اول کاری با تحقق دوراهی‌های اخلاقی ندارد؛ بلکه صرفاً دربارة امکان‌پذیربودن چنین دوراهی‌هایی سخن می‌گوید. پاسکه می‌گوید: «اگرچه باور دارد که دوراهی‌های اخلاقی اصیل وجود دارند، امکان‌داشتن آنها ربطی به تحقق‌شان ندارد» (Paske, 1990: 317). معنای این حرف پاسکه آن است که «اینکه آیا دوراهی اخلاقی اصیلی پدید بیاید یا نه، منوط به این است که کنش‌گری در موقعیتی مناسب قرار گرفته باشد و این اتفاق، امری کاملاً تجربی است» (Paske, 1990: 318). به‌عبارتی دیگر، پاسکه می‌گوید که (الف) کاملاً امکان‌پذیر است که دوراهی‌های اخلاقی واقعی و اصیل محقق شوند؛ (ب) اما بااین‌حال ضرورتی ندارد که دوراهی اخلاقی واقعی و اصیلی در عمل هم پیشامد کند. به‌بیانی دیگر، امکا‌ن‌پذیر است که در جهان واقع هرگز موقعیتی پیش نیاید که در آن هیچ فردی دچار دوراهی اخلاقی واقعی و اصیلی بشود. دلیل این امر هم چنان که آمد، آن است که پیشامد چنین موقعیت‌هایی کاملاً اتفاقی و تجربی است. حال با این توضیح‌ها روشن است که ادعای اول پاسکه درحقیقت رد (مک‌کانل ۲*) است.  

ادعای دوم پاسکه انکار (مک‌کانل 1) یعنی رد این نکته است که دوراهی‌های اخلاقی به تناقض منطقی منجر می‌شوند. وی هدف خود را اثبات این نکته اعلام می‌کند که «اگر دوراهی‌های اخلاقی اصیلی وجود داشته باشند، ضرورتی ندارد که وجودشان به بی‌انسجامی ریشه‌ای منجر شود» (Paske, 1990: 317). پاسکه نخست می‌کوشد نشان دهد (مک‌کانل ۲*) کاذب است. وی بدین‌منظور داستان جان را که در ابتدای مقاله آمد، طرح می‌کند. او می‌گوید:

«[…] می‌خواهم نشان دهم که اگر دوراهی‌های اخلاقی اصیل وجود داشته باشند، لازم نیست که وجودشان به بی‌انسجامی ریشه‌ای منجر شود. برای این کار به این نیاز خواهم داشت که مثالی صرفاً ممکن، و نه تحقق‌یافته، تهیه کنم؛ بااین‌حال، می‌کوشم مثال خیالی‌ام تا حد امکان پذیرفتنی باشد» (Paske, 1990: 317).

به نظر می‌رسد پاسکه در طرح داستان جان به‌عنوان شاهدی علیه (مک‌کانل ۲*)، به شهود خواننده تکیه کرده است[x]. پس از طرح داستان جان و برپایة آن پاسکه تلاش می‌کند نشان دهد (مک‌کانل 1) هم کاذب است. داستان جان را به یاد بیاوریم. پاسکه می‌گوید جان گرفتار دوراهی اخلاقی‌ای اصیل شده است. او این دوراهی اخلاقی‌ را چنین توضیح می‌دهد: ازسویی ملاحظات اخلاق کانتی به جان حکم می‌کنند که باید از قتل اجتناب کند (O‌A) اما ازسوی دیگر، ملاحظات سود‌گرایانه به وی گوشزد می‌کنند که تصمیمش، درنهایت باعث قتل خواهد شد. اگر تصمیم به کشتن آن یک نفر بگیرد، مرتکب قتل شده است و اگر از کشتن او صرف‌نظر کند، باز هم باعث قتل شده است؛ البته این بار قتل ده نفر. در این وضع، توصیة سودگرایی آن است که به جای مرگ ده تن، مرگ یک نفر را بگزیند و دست به قتل بزند (OA). در چنین موقعیتی از جان انتظار می‌رود که به حکمی عمل کند که انجامش ناممکن است: (OA & O‌A). حال اگر یکی از این دو نظریة اخلاقی، یعنی نظریة وظیفه‌گرایانۀ کانتی[9] و نظریة سودگرایانه، کاذب باشد و یا یکی از آنها بتواند بر دیگری چیره شود، باید گفت داستان جان گزارشی از یک دوراهی اخلاقی واقعی و اصیل نبوده است. بااین‌همه، به‌نظرِ پاسکه این واقعیت که این دو نظریۀ اخلاقی همچنان پابرجا هستند، دلیل خوبی است برای این فرضیه که هیچ‌کدام نمی‌توانند دیگری را از میدان به در ببرند. این فرضیه را پاسکه «فرضیة هم‌سنگی وظیفه‌ای‌ـ‌پیامدی» [10]یا به‌اختصار (D/C) می‌نامد. وی سه خوانش متفاوت از (D/C) پیش می‌نهد:

(D/C1) هر دو نظریه هم‌سنگ هستند، به‌این‌دلیل که هردو کاذب هستند.

(D/C2) هر دو نظریه هم‌سنگ هستند، به‌این‌دلیل که هردو صادق هستند و تعارض میان آنها را می‌توان با نظریة سومی که عام‌تر باشد، حل کرد.

(D/C3) هر دو نظریه هم‌سنگ هستند، ازاین‌روی که هردو صادق هستند، بنیادی هستند و به‌لحاظ منطقی از یکدیگر مستقل‌اند.

پاسکه به قرائت (D/C3) می‌پردازد چراکه به‌نظر وی به مسئلة دوراهی‌های اخلاقی مرتبط است. این خوانش درواقع می‌گوید که نه‌تنها هر دو نظریه صادق هستند، بلکه هردو بنیادی نیز هستند؛ به‌این‌معنا که هیچ نظریة سومی وجود ندارد که تعارض میان آنها را مرتفع کند. به‌نظر پاسکه، جان در وضعیت تصمیم به پیروی از دو نظریه‌ای قرار گرفته است که به‌معنای (D/C3) سنجش‌ناپذیر هستند. چنین موقعیتی به‌جهت اخلاقی واقعاً و اصالتاً دوراهی‌گون است و صرف امکان‌پذیربودن آن رد (مک‌کانل ۲*) است. پاسکه پس از طرح داستان جان هدف خود را چنین بیان می‌کند:

«آنچه باید برایش استدلال کنیم این است که اگر D/C3 درست باشد، وجود دوراهی‌های اخلاقی اصیل مستلزم آن نخواهد بود که اخلاق دچار بی‌انسجامی‌ای ریشه‌ای باشد» (Paske, 1990: 318).

به‌عبارت دیگر، او می‌خواهد از این اندیشه دفاع کند:

(پاسکه) اگر (D/C3) صادق باشد، آن‌گاه چنین نیست که اگر دوراهی اخلاقی اصیلی وجود داشته باشد، اخلاق گرفتار بی‌انسجامی‌ای ریشه‌ای باشد.

پاسکه معتقد است داستان جان را نباید همچون داستانی دربارة تعارض میان فرمان به انجام یک کار و انجام‌ندادن همان کار یا به‌عبارتی (OA & O‌A) فهمید. وی می‌کوشد با پیشنهاد توضیحی جایگزین از داستان جان نشان دهد با اینکه موقعیت به‌جهت اخلاقی دوراهی‌گون است، درنهایت، به تناقضی منطقی منجر نمی‌شود. به‌نظر او داستان جان داستانی دربارة بایستگی انجام‌دادن و انجام‌ندادن عملی واحد مانند A نیست؛ بلکه دربارة دو کنش یکسر جدا از هم و منطقاً متمایز است:

«به‌این‌دلیل که این دو نظریه ازنظر منطقی از هم مستقل هستند و چون A به‌عنوان کنشی اخلاقی در هرکدام از این نظریه‌ها به‌نحوی متفاوت توصیف می‌شود، بهتر است که این مورد را نمونه‌ای از تعارض نوع دوم مک‌کانل [تعارض میان دو عمل متفاوت و نه یک عمل و نقیض آن] به حساب بیاوریم» (Paske, 1990: 319).

نظام اخلاقی کانتی می‌گوید جان نباید آن یک نفر را بکشد چراکه انسان غایت در خویش است و نمی‌توان دربارة زندگی وی برای غایاتی دیگر تصمیم‌گیری کرد. نظام اخلاقی سودگرایانه می‌گوید جان باید آن یک نفر را بکشد؛ چراکه پیامدش حفظ جان نُه نفر دیگر است و نکشتن او مرگ آن نُه نفر و خود او را به‌همراه خواهد داشت (Paske, 1990: 319). به‌نظرِ پاسکه در این وضعیت ما دو دستگاه اخلاقی بنیادی و مستقل از هم با دو معیار مختلف برای درستی و نادرستی داریم. این معیارها را نمی‌توان به یکدیگر تقلیل داد و ترجمه کرد؛ زیرا هیچ نظام عام‌تری برای ممکن‌ساختن این ترجمه یا تقلیل وجود ندارد. از همین روی است که این دو دستگاه را نمی‌توان با یکدیگر سنجید. پاسکه می‌گوید هر دو نظام، مفهوم «باید» را به‌معنایی واحد و مشترک به کار می‌برند. اگر چنین نمی‌بود و مفهوم «باید» به دستگاه اخلاقی وابسته می‌بود، چه می‌شد؟ به‌نظر وی «اگر چنین نمی‌بود، آن‌گاه میان این دو نظریه اصولاً هیچ اختلافی هم نمی‌بود» (Paske, 1990: 319) و مناقشه بر سر کشتن یک نفر مناقشه‌ای ظاهری می‌بود، زیرا معنای «باید» در دو نظریه متفاوت می‌بود. به‌نظر پاسکه آنچه در داستان جان روی داده است، درواقع این است که دو دستگاه اخلاقی هم‌سنگ، دو توصیة متفاوت دربارۀ دو عمل متفاوت پیش نهاده‌اند. به نظر می‌رسد هر دو نظام دربارة کنشی واحد یعنی «کشتن آن یک نفر» صحبت می‌کنند و یکی به انجام و دیگری به پرهیز از آن دستور می‌دهد. به‌نظر پاسکه واقعیت آن است که ما دو «توصیف‌ کنش»[11] متفاوت داریم. در این دو توصیف ‌کنش،‌ دستگاه‌های اخلاقی دخیل هستند و چون هر دستگاه، معیار یا به‌قولِ پاسکه «ویژگی درست‌گردانی»‌ای[12] مختص به خود دارد و معیار هر دستگاه اخلاقی اساسی و مستقل از دیگر دستگاه‌هاست، توصیف‌ کنش‌ها نیز متفاوت است (Paske, 1990: 319).

چنان‌که ذکر شد، پاسکه راهبرد نسبی و وابسته-به-دستگاه‌کردن مفهوم «باید» را به‌این‌دلیل کنار می‌گذارد که اختلاف دستگاه‌ها را ظاهری و غیرحقیقی می‌کند. وی به جای این راهبرد از راهبرد نسبی‌کردن توصیف‌ کنش استفاده می‌کند. با‌این‌حال، شرح پاسکه از «توصیف ‌کنش» چندان روشن نیست. چنین‌ می‌نماید که این ابهام در کاربست بی‌دقت اصطلاح «سنجش‌ناپذیری» ریشه داشته باشد. این اصطلاح را می‌توان به دستِ‌کم دو معنای کاملاً متفاوت به کار برد. در فلسفة علم و در بحث از نظریه‌های علمی این دو معنا کاملاً از هم متمایز هستند:

سنجش‌ناپذیری روش‌شناختی[13]:‌ نظریه‌های علمی به‌دلیل نبودِ معیار مشترکی برای ارزیابی، سنجش‌ناپذیر هستند. 

سنجش‌ناپذیری معناشناختی[14]: نظریه‌های علمی به‌دلیل آنکه اصطلاحات به‌کاررفته در آنها معانی متفاوتی دارد، سنجش‌ناپذیر هستند[xi].

وقتی از سنجش‌ناپذیری روش‌شناختی دو نظریة اخلاقی صحبت می‌شود،  منظور آن است که هیچ نظریة سومی وجود ندارد که میان آنها داوری کند و تعارض‌های احتمالی آنها در موقعیت‌های انضمامی را مرتفع کند. دو نظریة اخلاقی کانتی و سود‌گرایانه به‌این‌معنا سنجش‌ناپذیر هستند که هیچ معیار بالاتری وجود ندارد که میان آنها داوری کند. این درک از سنجش‌ناپذیری درست مطابق با قرائت (D/C3) است. اگر منظور از سنجش‌ناپذیری این نوع روش‌شناختی باشد دیگر نیازی به جداکردن دو گونة کنش و گذاردن A و B به جای A و A‌ (یعنی بحث از تعارض میان دو عمل متفاوت، و نه یک عمل و نقیض آن) نخواهد بود. آنچه در این‌گونه از سنجش‌ناپذیری محل بحث است، نه تکثر توصیف ‌کنش‌‌ها که درحقیقت تکثر معیار داوری دربارة کنشی واحد است. بااین‌همه ادعای پاسکه مبنی‌بر آنکه ما دو توصیف ‌کنش داریم و کنش «A به‌عنوان کنشی اخلاقی در هرکدام از این نظریه‌ها به‌نحوی متفاوت توصیف می‌شود»، به نوع معناشناختی سنجش‌ناپذیری اشاره دارد. اینکه «کنش A» در نظریة کانتی با «کنش A» در نظریة سودگرایانه یک چیز نیستند و تنها به نظر میرسد که به یک چیز ارجاع می‌دهند، بیان دیگری از سنجش‌ناپذیری معناشناختی است. ابهام و لغزش پاسکه در کاربرد مفهوم سنجش‌ناپذیری خود را در تمام مقاله‌اش بازتابانده است. با این‌همه اجازه دهید کمی بیشتر برای تقریر سخن وی درنگ کرده، راهی برای فهم منظورش بیابیم.

فرض کنیم که K این کنش باشد: عمل‌کردن مطابق با نظریة اخلاقی کانتی. همچنین U عبارت باشد از کنش عمل‌کردن مطابق با نظریة اخلاقی سودگرایانه. بسیار روشن است که در توصیف ‌کنش‌های K و U یعنی «عمل‌کردن مطابق با نظریة اخلاقی کانتی» و «عمل‌کردن مطابق با نظریة اخلاقی سودگرایانه»، معیارهای نظریه‌های اخلاقی وارد شده‌اند و ویژگی‌های درست‌گردانی آنها نقش ایفا می‌کند. داستان جان را می‌توان این‌گونه فهمید: او با گزینه‌هایی روبه‌رو است که ازنظر مفهومی هم‌سنگ هستند (دو کنش K و U)، اما نمی‌تواند در موقعیتی که قرار گرفته است به هردو عمل کند. دلیل این امر آن است که این دو توصیف‌ کنش مصداق‌های متفاوتی دارند. مصداق K یا «عمل‌کردن مطابق با نظریة اخلاقی کانتی» تن‌زدن از قتل آن یک نفر است و مصداق U یا «عمل‌کردن مطابق با نظریة اخلاقی سودگرایانه» درست برعکس و به‌قتل‌رساندن آن فرد است. به‌این‌ترتیب، جان واقعاً گرفتار دوراهی‌ای اخلاقی است. او نمی‌تواند هم آن یک نفر را به قتل برساند و هم نه:

(i’) OK [premise]

(ii’) OU [premise]

(iii’) ‌♢(K & U) [premise]

بااین‌همه، نکتة مهمی را نباید از چشم دور داشت. دلیل اینکه جان نمی‌تواند هم‌زمان هم به توصیة نظام کانتی عمل کند و هم به توصیة نظریة سودگرایانه، این است که ازقضا و اتفاقاً دو توصیف‌ کنش K و U مصداق‌های متفاوت و متضادی دارند. بااین‌حال، چنین امری کاملاً اتفاقی[15] است و اگر در شرایطی دیگر هر دو توصیف‌ کنش یک مصداق می‌داشتند، وی به‌راحتی می‌توانست مطابق با هر دو نظریه عمل کند و هم‌زمان هر دو توصیف ‌کنش را محقق سازد. در چنین وضعی، جان اصلاً گرفتار دوراهی اخلاقی نمی‌شد (Paske, 1990: 318). به‌نظر پاسکه، و برخلاف باور مک‌کانل، در وضعیتی دوراهی‌گون آموزة (T2) یا «’باید‘ مستلزم ’تواند‘ است» کاذب است و نمی‌توان از (OK & OU) نتیجه گرفت که (K & U)♢. دلیل این امر آن است که اگرچه آموزة (T2) برای درون نظام‌های اخلاقی اعتبار دارد، در بحث از نظام‌های اخلاقی سنجش‌ناپذیر اعتبارش را از دست می‌دهد (Paske, 1990: 319). نظام اخلاقی سودگرایانه را در نظر بگیریم. در درون این نظام می‌توان میان دو عمل داوری کرد و حکم کرد که قواعد این دستگاه اخلاقی، کدام‌‌یک را مجاز می‌داند. فرمان اخلاقی OU در نظام سودانگارانه به‌روشنی به شما می‌گوید که در هنگام تعارض میان دو گزینه کدام‌یک را انتخاب کنید و انجام دهید. حال وقتی به داوری میان دو دستگاه اخلاقی کانتی و سودگرایانه می‌رسیم، با این مشکل روبه‌رو خواهیم بود که این‌دو از معیارهای متفاوت و تقلیل‌ناپذیری پیروی می‌کنند. آموزۀ (D/C3) به ما می‌گوید که هر دو نظام اخلاقی هم‌سنگ هستند و نمی‌توان یکی را به‌نفعِ دیگری کنار گذاشت؛ به‌همین‌دلیل، صحبت از الزام به عمل به هردو یعنی (OK & OU) نامعقول و ناپذیرفتنی نیست. بااین‌همه، درواقعِ امر جان نمی‌تواند هم مطابق با نظام کانتی عمل کند و هم مطابق با نظام سودگرایانه؛ چراکه همان‌طور که در داستان جان توضیح داده شد، مصداق عمل به یکی قتل است و مصداق عمل به دیگری پرهیز از قتل. به‌عبارت دیگر، اینکه جان باید هم مطابق با نظریة اخلاقی کانتی عمل کند و هم مطابق با نظریة اخلاقی سودگرایانه مستلزم آن نیست که وی بتواند چنین کند. پس «باید» ضرورتاً مستلزم «تواند» نیست. برخلاف (T2) ‌ـ‌که به‌دلیل کاذب‌بودن کنار گذارده شده است‌ـ آموزة (T3) دربارۀ نظام‌های سنجش‌ناپذیر صادق است و می‌توان آن را این‌گونه نوشت:  

(v’) (OK & OU)→ O(K & U) [premise]

حال می‌توان نتیجه گرفت که:

(vi’)(OK & OU)[&-introduction, from i’and ii’]

و درنهایت اینکه:

(vii’)O(K & U)[modus ponens, from v’ and vi’]

راهبرد پاسکه در استدلال بالا عبارت است از پذیرش اعتبار آموزة (T2)، وقتی که در درون هر نظام اخلاقی به کار بسته می‌شود و رد اعتبار همین آموزه، وقتی که قرار بر کاربست آن بر دو نظام سنجش‌ناپذیر باشد. مهم‌ترین پیامد این راهبرد آن است که دیگر نمی‌توان نتیجه گرفت که O(K & U)‌. به‌این‌ترتیب، پاسکه استدلال می‌کند که جان «با دوراهی‌ اخلاقی مواجه شده است اما این دوراهی، دوراهی واقعی‌ای است که هیچ پیامد اخلاقی منطقی‌ای ورای آن موقعیت انضمامی ندارد. به‌این‌ترتیب، دوراهی‌های اخلاقی اصیل وجود دارند اما به «بی‌انسجامی» نمی‌انجامند»[xii] (Paske, 1990: 320). چنین می‌نماید که پاسکه موردی را نشان داده است که در آن (۱) (D/C3) صادق است و (۲) با دوراهی‌ای اصیل مواجه شده‌ایم و بااین‌همه (۳) به بی‌انسجامی ریشه‌ای گرفتار نشده‌ایم. این به‌معنای تأیید (پاسکه) و رد (مک‌کانل ۱) است. به نظر می‌رسد استدلال پاسکه (Paske, 1990: 319-320) را باید این‌چنین فهمید: مک‌کانل با دوراهی‌ای روبه‌رو است. آموزة (T2) را یا باید درون‌نظامی بفهمیم یا میان‌نظامی. اگر (T2) را درون‌نظامی بفهمیم آن‌گاه مقدمة ۲ که می‌گوید (T2) و (T3) صادق هستند، صادق است؛ اما مقدمة ۱ـ یعنی اگر (T2) و (T3) صادق باشند، آن‌گاه فرض وجود دوراهی‌های اخلاقی، یا همان (T1)، به تناقض منطقی می‌انجامند - مهمل خواهد بود، چراکه از (T3) به‌علاوة کاربست درون‌نظامی (T2) نمی‌توان نتیجه گرفت که دوراهی‌های اخلاقی، یا همان (T1)، به تناقض منطقی می‌انجامند. ازسوی دیگر، اگر (T2) را میان‌نظامی بفهمیم آن‌گاه مقدمة ۲ کاذب است، چراکه (T2) فقط در درون نظام‌های اخلاقی صادق است. به‌این‌ترتیب، باز هم نمی‌توان نتیجه گرفت که دوراهی‌های اخلاقی به تناقض منطقی می‌انجامند. باتوجه‌به آنچه آمد، به نظر می‌رسد می‌توان باور داشت دوراهی‌های اخلاقی امکان‌پذیر هستند؛ بی‌آنکه لازم باشد باور داشته باشیم که این دوراهی‌ها به تناقض و ناسازگاری منطقی می‌انجامند.

 

بخش پنج: پاسخ مککانل: راهحل فصلی

مک‌کانل (1993) استدلال می‌کند که برخلاف نظر پاسکه «حتی اگر هم ارزش‌های پایه سنجش‌ناپذیر باشند، ضرورتی ندارد فکر کنیم که دوراهی‌های اخلاقی اصیل امکان‌پذیر هستند» (McConnell, 1993: 247). داستان جان را به یاد بیاوریم. جان میان دو گزینه سرگردان مانده بود: یک نفر را به قتل برساند و نُه نفر دیگر زنده بمانند یا دست به قتل نزند و درنتیجه هر ده نفر کشته شوند. در این موقعیت خاص، پیروی از نظام اخلاقی سودگرایانه کنش نخست را محقق می‌کند و پیروی از نظام اخلاقی کانتی عمل دوم را. به‌نظر پاسکه این دو نظام سنجش‌ناپذیر هستند. به‌این‌معنا که (الف) هر دو صادق هستند، (ب) از هم استقلال دارند و (پ) هیچ نظام ارزشی سومی وجود ندارد که میان آنها داوری کند و یکی را یا به‌نفعِ دیگری حذف کند یا به دیگری تقلیل دهد (D/C3). به‌نظر مک‌کانل در سنجش‌ناپذیری نکته‌ای وجود دارد که پاسکه به آن توجه نکرده است:

«بنیادی‌ترین مسئلة پیش روی فهم نتیجة سنجش‌ناپذیری و امکان‌ناپذیربودن، داوری‌های مقایسه‌ای است. پاسکه و دیگران اظهار داشته‌اند که اگر دو ارزش یا الزام یا شرط اخلاقی سنجش‌ناپذیر باشند، آن‌گاه درصورت تعارض هیچ‌یک بر دیگری غلبه نخواهد کرد و درنتیجه دوراهی‌های اخلاقی اصیل امکان‌پذیر خواهند بود. فرض کنیم که OA* و OB** بیان‌گر الزاماتی سنجش‌ناپذیر باشند و، بنابر تعریف، هیچ‌یک بر دیگری غلبه نکنند. از این نمی‌توان نتیجه گرفت که باتوجه‌به همة جوانب، کنش‌گر باید A و یا B را انجام دهد. دوراهی اخلاقی اصیل چیزی بیش از تعارض میان دو الزام اخلاقی ملغی‌نشده است. هریک از این الزام‌ها باید به صدور یک حکمِ با-توجه-به-همة-جوانب-باید[16] منجر شود. به‌معنای واقعی کلمه، عمل نادرست عملی است که خلاف این‌جور احکام باشد» (McConnell, 1993: 249).

سخن مک‌کانل این است که از اینکه دو ارزش یا نظام اخلاقی مانند OU و OK سنجش‌ناپذیر هستند و ملاحظات حاکم بر هیچ‌کدام نمی‌تواند ملاحظات دیگری را ملغی کند، نمی‌توان نتیجه گرفت که «باتوجه‌به همة جوانب»[17] جان باید هم دست به قتل بزند و هم از آن اجتناب کند. به‌نظر مک‌کانل قید «باتوجه‌به همة جوانب» بسیار مهم و اساسی است. وی می‌گوید صرف اینکه دو حکم سنجش‌ناپذیر OU و OK داشته باشیم، سبب نمی‌شود که گرفتار دوراهی‌ای اخلاقی شویم. برای دوراهی اخلاقی به چیزی بیش از تعارض احکام نیاز داریم. آنچه برای یک دوراهی اخلاقی اصیل ضرورت دارد این است که دو حکم OU و OK «باتوجه‌به همة جوانب» صادر شده باشند. اگر چنین شود و اگر روشن شود که در چنان وضعیتی نمی‌توان میان عمل به OU و OK دست به انتخاب زد و یکی را بر دیگری ترجیح داد، آن‌گاه ما در یک دوراهی اخلاقی گیر افتاده‌ایم. مک‌کانل در توضیح قید «باتوجه‌به همة جوانب» چنین می‌گوید:

«کنش‌گر باید، باتوجه‌به همة جوانب، کار x را انجام دهد؛ اگر هیچ بدیل دیگری همچون y وجود نداشته باشد آن‌چنان که y با x در تعارض باشد و کنش‌گر برای انتخاب آن به جای x دارای توجیه اخلاقی باشد» (McConnell, 1993: 249).

به‌نظر مک‌کانل دربارۀ جان نمی‌توان گفت که وی باید از OU پیروی کند و قتل انجام دهد یا از OK پیروی کند و از کشتن فرد بپرهیزد. پیروی از هرکدام از این دو حکم موجه است چراکه پیروی از هیچ‌یک بدتر از پیروی از آن دیگری نیست. بااین‌همه، می‌توان حکم کرد که باید مطابق با یکی از این دو حکم عمل کند O(K or U) و از انجام کار سومی (Z) پرهیز کند که انجامش ازنظر اخلاقی بدتر از عمل به OU یا OK است. این عمل سوم چیست؟ به‌باور مک‌کانل اگر جان به همة جوانب توجه کند، آن‌گاه اگر تصمیم بگیرد که به دستور عمل ‌کند و آن یک تن را بکشد، باید این کار را چنان انجام دهد که قربانی درد کمتری تحمل کند. ازسوی دیگر، اگر هم قصد دارد از دستور سرپیچی کند و دست به قتل نزند، باید مراقب باشد که عملی انجام ندهد که به قتل بیش از ده نفر منجر شود یا سبب شود آن ده نفر پیش از مرگ، شکنجه هم بشوند. عمل Z عبارت از رساندن رنج بیشتر به قربانی یا قربانیان است. انجام عمل Z توجیه اخلاقی ندارد چراکه به‌جهت اخلاقی بیش از عمل به OU یا عمل به OK بد است. به‌عبارت دیگر، باتوجه‌به همة جوانب، آنچه دربارة جان صادق است، این است که او باید یکی از دو عمل K یا U را انجام دهد چراکه انجام Z از عمل به هرکدام از آن دو بدتر است. به‌این‌ترتیب، وی ابداً در هیچ دوراهی‌ای گیر نیفتاده است و روشن است که باید چه کند. او باید به این دستور عمل کند:

 O(K or U) & O‌Z

مک‌کانل تأیید می‌کند که «همة گزینه‌های پیش روی جان دهشتناک هستند» اما تأکید می‌کند که حتی در این وضعیت هم «هنوز می‌توان راهنمایی [اخلاقی] یافت» (McConnell, 1993: 250). نتیجه آنکه برخلاف باور پاسکه، اگرچه به نظر می‌رسد جان به دوراهی اخلاقی‌ای اصیل گرفتار شده است، واقعیت چیز دیگری است. به‌باورِ مک‌کانل حتی اگر در چنین موقعیتی با دو نظام ارزشی سنجش‌ناپذیر مواجه باشیم و باتوجه‌به همة جوانب باید یکی از دو حکم را محقق کرد، باز توصیۀ اخلاقی‌ای وجود دارد که جان قادر به پیروی از آن است. به‌این‌ترتیب، برخلاف ظاهر، جان اصلاً در دوراهی‌ اخلاقی‌ای واقعی قرار نگرفته است و درنتیجه نمی‌توان این داستان را به‌عنوان شاهدی برای رد (مک‌کانل 1) استفاده کرد.

مک‌کانل می‌گوید آنچه را دربارة موقعیت جان گفته است، می‌توان دربارة موقعیت سوفی هم گفت: سوفی با دو کودکش به یکی از اردوگاه‌های کار آلمان نازی انتقال یافته است. در ورودی اردوگاه، نگهبان به او می‌گوید که تنها یکی از فرزندانش می‌تواند زنده بماند و به اردوگاه وارد شود. وی از سوفی می‌خواهد انتخاب کند که کدام فرزندش زنده بماند و کدام بمیرد. مادر باید برای زنده‌نگاه‌داشتن یکی، دیگری را به کام مرگ بفرستد. از این خوفناک‌تر آنکه او باید حتماً دست به انتخاب بزند و یکی را بگزیند، چراکه اگر این کار را نکند نگهبان هر دو کودک را خواهد کشت. سوفی گرفتار دوراهی‌ای اخلاقی است. هر انتخابی، به قتل یک انسان منجر خواهد شد، اما تن‌زدن از انتخاب‌کردن هم به قتل هر دو فرزند خواهد انجامید. داستان سوفی نمونه‌ای از موارد متقارنی[18] است که در آنها یک اصل یا فرمان واحد به تعارضی اخلاقی می‌انجامد. مک‌کانل می‌گوید در داستان سوفی نیز برخلاف نظر دوراهی‌‌دوستان با یک وضعیتی دوراهی‌گون مواجه نیستیم. به‌نظر او باتوجه‌به همة جوانب، سوفی باید یکی از دوقلوها را نجات دهد:

«در موقعیت‌های متقارن، کنش‌گر باید به جای y عمل x را انجام دهد، به‌این‌دلیل که انجام x ارزشی هم‌اندازه با ارزش انجام y دارد و هیچ گزینة بهتری هم وجود ندارد و کنش‌گر هم نمی‌تواند هر دو عمل را انجام دهد. با همین استدلال، کنش‌گر در انجام y به جای x موجه خواهد بود. به‌این‌ترتیب، نباید گفت که کنش‌گر باتوجه‌به همة جوانب باید x را انجام دهد. همچنین نباید گفت که وی باتوجه‌به همة جوانب باید کار y را انجام دهد. کنش فصلی[19] (x or y) آن کاری است که کنش‌گر باید باتوجه‌به همة جوانب انجام دهد. عمل (x or y) را با عملی همچون z که نجات‌ندادن هیچ‌یک از دوقلوهاست، مقایسه کنید. کنش‌گر در انجام عمل z به جای (x or y) اخلاقاً موجه نیست» (McConnell, 1993: 251).

دربارۀ سوفی نیز همچنان می‌توان به عمل اخلاقی‌ای مانند (x or y) اشاره کرد که انجام‌دادنش ضروری است، چراکه درصورت اجتناب از آن، سوفی به کاری اخلاقاً ناموجه یعنی کشتن هر دو فرزندش تن داده است. به‌این‌ترتیب، اصلاً با وضعیتی دوراهی‌گون مواجه نیستیم. در وضعیت‌هایی که به نظر می‌رسد دوراهی‌گون هستند، درواقع آنچه پیش روی کنش‌گر است و از او انتظار می‌رود میانشان دست به انتخاب بزند، دو عمل x و y نیست بلکه انتخاب میان کنش فصلی (x or y) و کنش z است.

 

بخش شش: نقد به مککانل

تا اینجا دربارة نقد پاسکه بر مک‌کانل و سپس پاسخ مک‌کانل سخن گفتم. مک‌کانل بر آن است که در موارد دوراهی‌گونی همچون داستان جان، همچنان می‌توان راهنما و معیاری اخلاقی سراغ گرفت و هنوز کارهایی وجود دارند که جان باید از انجامشان پرهیز کند. در این بخش قصد دارم نشان دهم که پاسخ مک‌کانل قانع‌کننده نیست و ایراد پاسکه به قوت خود باقی است. این بخش مبتنی‌بر سه ایراد به پاسخ مک‌کانل است.

نخستین ایراد به پاسخ مک‌کانل این است که آنچه وی «کنش فصلی» خوانده است، درواقع (۱) هویتی مستقل از سازه‌هایش ندارد و (۲) هیچ روشن نیست که پیشنهاد چنین نوع خاصی از عمل چه کمکی به حل دوراهی‌های اخلاقی کند. دوباره به بحث مک‌کانل دربارة موقعیت جان نگاه کنیم. جان با دوراهی (x or y) یا به‌عبارتی (قتل یک نفر یا خودداری از قتل او و درنتیجه قتل ده نفر) مواجه است. او نمی‌داند که آیا باید به فرمان OK عمل کند یا فرمان OU. به‌نظر مک‌کانل او ناگزیر است یکی از این دو کار را انجام دهد، اما نباید کار دیگری را انجام دهد: عمل z. حال سؤال مهم این است که آیا مک‌کانل راهی پیش پای جان می‌گذارد که از میان دو کار x و y کدام را انجام دهد؟ پاسخ منفی است. چنین می‌نماید که از چشم مک‌کانل انتخاب میان این دو  فاقد ‌اهمیت باشد و چندان فرقی نکند که جان کدام را بگزیند. مک‌کانل نوع خاصی از عمل را که وی «کنش فصلی» می‌خواند، معرفی کرده است: کنش (x or y). کنش فصلی چه‌جور کنشی است؟ متأسفانه او چندان توضیحی دربارة ماهیت این عمل نمی‌دهد. بگذارید کمی به این مسئله بپردازم. فرض کنیم در موقعیتی باشید که در آن باید یکی از این دو کار را انجام دهید: آب‌خوردن یا خوابیدن. روشن است که ازنظر فیزیکی ناممکن است هر دو را هم‌زمان انجام دهید. شرایط تحقق کنش آب‌خوردن با شرایط تحقق عمل خوابیدن فرق دارد. برای آب‌خوردن باید مجموعه‌ای از کنش‌های خردتر را انجام دهید که با مجموعة فعالیت‌های ضروری برای خوابیدن فرق دارد. بااین‌حال، هم آب‌خوردن به‌تنهایی کنشی تحقق‌پذیر است و هم خوابیدن. شرط تحقق‌ها هویت این دو فعالیت را معیّن می‌کند و آنها را از هم جدا می‌کند. حال سؤال این است که آیا (آب‌خوردن یا خوابیدن) که کنشی است از ترکیب فصلی آب‌خوردن و خوابیدن، واقعاً و به‌همان‌معنا که آب‌خوردن و خوابیدن کنش هستند، یک کنش است؟ آیا صحبت از شرایط فیزیکی تحقق (آب‌خوردن یا خوابیدن) معنایی دارد؟ سخن از شرایط فیزیکی تحقق هریک از سازه‌های این ترکیب فصلی کاملاً معنادار است؛ اما دربارة کل ترکیب فصلی چنین حرفی معنای محصلی ندارد. تحقق فعالیت (آب‌خوردن یا خوابیدن) تنها دارای شرایط منطقی‌ای است که تابعی است از تحقق هریک از دو کنش آب‌خوردن و خوابیدن. برای (آب‌خوردن یا خوابیدن) نمی‌توان از شرایط فیزیکی تحققی مستقل از شرایط تحقق سازه‌هایش صحبت کرد.

شاید بگویید ایرادی ندارد و می‌توان چنین فرض کرد که کنش (آب‌خوردن یا خوابیدن) تنها تعبیه‌ای منطقی است برای حل مشکلی انضمامی: مشکل انتخاب میان خوابیدن و آب‌خوردن. بعد بیفزایید که اگر این تدبیر فایده‌بخش باشد آن را نگاه خواهیم داشت و اگر نه، خیر. آیا این تدبیر فایده‌بخش است؟ آیا ابداع (آب‌خوردن یا خوابیدن) به ما می‌گوید که چگونه از دوراهی‌ای که در آن گرفتار شده‌ایم، بیرون برویم و میان این دو گزینه کدام را انتخاب کنیم؟ پاسخ باز منفی است. هرکدام از سازه‌های این ترکیب فصلی تحقق یابند کنش (آب‌خوردن یا خوابیدن) محقق شده است؛ به این دلیل منطقی که ترکیب از نوع فصلی است. این تدبیر هرگز به ما نمی‌گوید آب بخوریم یا بخوابیم. اینکه کدام را بگزینیم، کاملاً به خود ما واگذاشته شده است و فرقی ندارد پاسخمان چه باشد. هر پاسخ دل‌بخواهی به‌اندازة دیگر پاسخ‌های دل‌بخواه موجه است. این همان مشکلی است که در (OU or OK) وجود دارد.

دومین ایراد به مک‌کانل این است که راه‌حل وی نظریات اخلاقی را بی‌فایده می‌کند. مهم‌ترین کارکرد عملی نظریه‌های اخلاقی این است که به ما کمک کنند در زندگی روزانه تصمیم‌گیری و رفتار کنیم. حال اگر در موقعیتی نظریه‌ای نتواند به ما راه را نشان دهد، دچار مشکل شده است و معقول است که آن را نظریه‌ای بی‌فایده شمرده، کنار بگذاریم. در داستان جان مشکل این است که هیچ‌یک از دو نظریة سودگرایانه و کانتی نمی‌توانند بگویند چه باید کرد. راه‌حل مک‌کانل چیست؟ این است که فرقی نمی‌کند کدام راه را بگزینید! به نظر می‌رسد چنین پیشنهادی درحقیقت مانند توصیه به سکه‌انداختن و شیر یا خط‌کردن برای انتخاب یکی از دو عمل است. با‌این‌همه هینکلی موضع مک‌کانل را پیچیده‌تر از این می‌داند:

«به‌نظر مک‌کانل چنین نیست که وقتی در وضعیتی قرار می‌گیریم که در آن ارزش‌هایی سنجش‌ناپذیر با هم در تعارض می‌افتند، عقل دست به سینه می‌نشیند تا با شیر یا خط تصمیم‌گیری کنیم. وی تصمیم‌های مربوط به تعارض ارزش‌ها را در بافت گسترده‌تر «فیلم‌نامة اخلاقی‌ترین کنش‌ها» می‌گذارد. او می‌گوید که اگرچه واکنش اولیه به انتخاب در میان ارزش‌های سنجش‌ناپذیر کاملاً دل‌بخواه است، هر تصمیمی که اتخاذ کنیم، گامی نخست خواهد بود در رشته‌ای از اعمال که غایتشان نیل به توازن کلی موجهی از ارزش‌هاست. با عطف نظر از یافتن یگانه پاسخ درست در تصمیم‌گیری اخلاقی به بافت گسترده‌تری که مشتمل‌بر زنجیره‌ای از اعمال است، عمدة زندگی اخلاقی به تلاشی خلاقانه و فرایندی سازنده شبیه خواهد شد. این فرایند عبارت است از مجموعه‌ای از انطباق‌ها برای ساختن ارزش‌های مسیر انتخاب‌شده، پیش‌گیری از تعارض و کاستن عواقب ناشی از انتخاب‌هایمان (ولو آنکه انتخاب‌هایی خوب بوده باشند)» (Hinkley II, 2005: 152).

هینکلی تقریر نسبتاً خوبی از نظر مک‌کانل به دست داده است، اگرچه به‌نظر من، ارزیابی‌اش از توفیق مک‌کانل نادرست است. بگذارید نخست به توصیف وی بپردازیم. چنین می‌نماید که بهترین راه برای فهم مک‌کانل و منظور هینکلی از «بافت گسترده‌تر» تمایزقائل‌شدن میان دو سطح انتخاب است:

سطح یک: انتخاب میان دو عمل x و y. 

سطح دو: انتخاب میان دو عمل (x or y) و z.

سطح دو همان «بافت گسترده‌تری» است که هینکلی درباره‌اش صحبت کرده است. تصمیم به انتخاب میان x و y در این بافت گسترده‌تری که در آن ارزش‌های دیگری همچون O(x or y) و O‌z هم منظور شده‌اند، قرار می‌گیرد. اگر قرار بر داوری در سطح یک باشد، به نظر می‌رسد با دوراهی‌ای مواجه هستیم که در آن به‌دلیل سنجش‌ناپذیری دو نظام کانتی و سود‌گرایانه نمی‌دانیم که کدام عمل را باید انجام داد. در این سطح راه‌حلی مک‌کانل چیزی جز همان شیر و خط‌انداختن از کار درنخواهد آمد. انتخاب میان x و y کاملاً دل‌بخواه خواهد بود. بااین‌حال، وقتی به انتخاب در سطح دو و بافت گسترده‌تر ارزش‌های اخلاقی می‌رسیم، به‌نظر مک‌کانل راهنمای اخلاقی روشنی وجود دارد که کار درست عمل به (x or y) است و نه z. آنچه در داستان جان سبب شده است که موقعیت دوراهی‌ای اخلاقی نباشد، وجود این راهنمای اخلاقی در سطح دو است. حال سؤال این است که: (الف) چه چیزی باعث شده است در سطح دو راهنمایی اخلاقی برای عمل وجود داشته باشد و در سطح یک نه؟ (ب) چه چیزی سبب شده است که در سطح دو هم همانند سطح یک گرفتار سنجش‌ناپذیری و دوراهی‌ اخلاقی نشویم؟ به نظر نمی‌رسد که مک‌کانل پاسخی قانع‌کننده برای هیچ‌یک از این دو سؤال داشته باشد و درنهایت نظر هینکلی دائر بر موفقیت راه‌حل مک‌کانل درست نیست. این دو پرسش درنهایت مک‌کانل را با دوراهی‌ای روبه‌رو می‌کنند: نظریات اخلاقی یا سنجش‌پذیر هستند یا نه. اگر دستگاه‌های اخلاقی سنجش‌ناپذیر باشند، آن‌گاه باید همان گونه که در سطح یک معیاری برای انتخاب میان دو عمل x و y نداشته‌ایم در سطح دو نیز نتوانیم معیاری به دست دهیم که به ما بگوید z را باید انتخاب کنیم یا (x or y) را. به‌این‌ترتیب، نباید بتوان هیچ «راهنمای اخلاقی‌ای» در سطح دو هم سراغ گرفت. ازسوی دیگر، اگر بتوان راهنمایی اخلاقی در سطح دو سراغ کرد که به ما بگوید «نباید کار z را انجام داد»، معنایش این خواهد بود که می‌توان نظریة اخلاقی‌ای یافت که قاطعانه به ما بگوید از میان دو عمل کدام را انجام دهیم. اگر چنین باشد این نظریه باید بتواند در سطح یک هم مفید واقع شود و به ما بگوید از میان x و y به کدام عمل کنیم. اگر نظریه‌ای وجود داشته باشد که بتواند به ما بگوید نباید z را انجام داد و باید به (x or y) عمل کرد، آن‌گاه سؤال این است که چرا چنین نظریه‌ای در سطح یک در دسترس نبوده است؟!

واپسین مشکل پاسخ مک‌کانل در ارجاع وی به «شهود» و «عقل متعارف» است. مک‌کانل در توضیح آنکه چرا باید کنش z را بر (x or y) ترجیح داد، پیوسته به شهود متعارف یا عقل سلیم متوسل می‌شود و می‌گوید شهود متعارف در داستان جان به ما حکم می‌کند که باید ترجیح دهیم عمل کشتن را با کمترین درد و رنج انجام دهیم (McConnell, 1993: 250-251). آنچه موقعیت جان را نمونه‌ای از موقعیتی دوراهی‌گون کرده است، این است که عقل سلیم در سطح یک قدرت راهنمایی ندارد و نمی‌تواند به جان بگوید که چه کاری انجام دهد. حال این سخن که شهود متعارف می‌تواند به ما بگوید در سطح دو چه کاری باید انجام داد، تنها نشان‌دهندة آن است که ما در سطح دو در موقعیتی دوراهی‌گون قرار نگرفته‌ایم. به‌سخن دیگر، جان در سطحی دچار دوراهی است و در سطحی دیگر فارغ از آن. بااین‌حال، از اینکه وی در انتخاب میان (x or y) و z می‌تواند به شهودش اتکا کند، نمی‌توان نتیجه گرفت که موقعیت انتخاب میان x و y (یعنی سطح یک) موقعیتی دوراهی‌گون نبوده است. اصولاً از نشانه‌های اینکه در موقعیتی دوراهی‌گون قرار گرفته‌ایم این است که نمی‌توانیم با رجوع به شهود روزانه‌مان دست به انتخاب بزنیم. حال این ادعا که می‌توان میان (x or y) و z دست به انتخاب زد، نشان نمی‌دهد که در انتخاب میان x و y گرفتار دوراهی نیستیم. افزون‌براین، اگر شهود جان در سطح دو قادر است به وی بگوید چه کار کند، عجیب است که چرا در سطح یک نتوانسته است به وی بگوید کار x را انجام دهد یا کار y  را! درنهایت آنکه به نظر نمی‌رسد راه‌حل فصلی مک‌کانل قادر باشد پاسخی مناسب برای ایرادهای فوق فرا روی بنهد. 

 

نتیجهگیری

چنان‌که آمد، دلیل مک‌کانل برای این ادعایش که دوراهی‌های اخلاقی واقعی و اصیل امکان‌پذیر نیستند، این است که دوراهی‌های اخلاقی در کنار اصل ترکیب و آموزة «’باید‘ مستلزم ’تواند‘ است» به تناقض منطقی می‌انجامند. پاسکه معتقد است آموزة «’باید‘ مستلزم ’تواند‘ است» نمی‌تواند در وضعیت‌های دوراهی‌گون صادق باشد چراکه نظام‌های اخلاقی سنجش‌ناپذیر هستند. همچنین چنان‌که آمد، مک‌کانل در پاسخ به ایراد سنجش‌ناپذیری کوشیده است به راهبردی فصلی متوسل شود. در این مقاله با طرح ایرادهایی چندگانه کوشیدم نشان دهم راه‌حل فصلی مک‌کانل نمی‌تواند پاسخ مناسبی برای ایرادها و استدلال پاسکه پیش بنهد.



[1] Dilemmatic

[2] Ought implies can

[3] Disjunctive                 

[4] Epistemological skepticism

[5] Metaphysical skepticism

[6] Ethical inconsistency

[7] Deontic logic

[8] The Agglomeration Principle

[9] Deontological

[10] Deontological-Consequential Equality Hypothesis

[11] Act description

[12] Right-making property

[13] Methodological Incommensurability

[14] Semantic Incommensurability

[15] Contingent

[16] ought-all-things-considered judgment

[17] All things considered

[18] Symmetrical

[19] Disjunctive act



پی‌‌نوشتها

[i] دو کتاب (Gowans, 1987) و (Mason, 1996) مجموعه‌‌های بسیار خوبی از مقالات فیلسوفان دو سوی بحث هستند.

[ii]  در مک‌کانل (McConnel, 2018) توضیحی روشن از تمایز شکاکیت معرفت‌شناختی و مابعدالطبیعی دربارۀ دوراهی‌های اخلاقی خواهید یاقت.

[iii] داستان از پاسکه (1990) نقل شده است.

[iv] توضیحات این بخش یک‌سر بر (McConnell, 1978) مبتنی است.

[v] این اصطلاح به منطق تکلیف و و منطق بایایی نیز ترجمه شده است.

[vi]  صورت‌بندی را از (Paske, 1990) وام گرفته‌ام.

[vii]  مک‌کانل مستمراً اظهار می‌دارد که «وجود دوراهی‌های اخلاقی به تناقض منطقی می‌انجامد». چنین تعبیری ناصحیح است چراکه دوراهی‌های اخلاقی به‌خودی‌خود نمی‌توانند به تناقض و ناسازگاری منطقی منجر شوند، بلکه درواقع فرض وجود آنهاست که ممکن است چنین ‌کند.

[viii] برای مطالعة دلایل مک‌کانل در رد دو راه دیگر ن.ک. (McConnell, 1978, 274).

[ix] مک‌کانل (1978) سه برهان علیه (مک‌کانل ۱) را بررسی می‌کند و یک‌به‌یک رد می‌کند. بحث دربارة این برهان‌ها و دفاع مک‌کانل، ما را از هدف مقاله دور می‌‌کند.

[x] اگر شهود خواننده یا مخالف وی چیز دیگری باشد، مثال وی از اعتبار ساقط خواهد بود. ازقضا و چنان‌که در بخش بعد خواهیم دید، چنین است و شهود مک‌کانل داستان جان را نمونه‌ای از موقعیتی دوراهی‌گون نمی‌یابد.

[xi] برای توضیح مفصل‌تر معانی مختلف سنجش‌ناپذیری ن.ک. به (Honyingen-Huene and Sankey, 2001: vii-xv) و (Sankey, 2009).

[xii] دو اصطلاح «بی‌انسجامی» و «ناسازگاری» به‌ترتیب برگردان  incoherency و  inconsistencyهستند.

Gowans, C. W. (ed.) (1987), Moral Dilemmas, New York and Oxford: Oxford University Press.   
Hinkley II, C. C. (2005), Moral Conflicts of Organ Retrieval: A Case for ConstructivePluralism, Amsterdam and New York: Rodopi.
Honyingen-Huene P, Sankey, H. (2001), Incommensurability and Related Matters, Amsterdam: Kluwer Academic Publishers.
Mason, H. E. (ed.) (1996), Moral Dilemmas and MoralTheory, New York and Oxford: Oxford University Press.
McConnell, T. (1978), “Moral Dilemmas and Consistency in Ethics,” Canadian Journal of Philosophy, vol. 8(2), 269-287.
McConnell, T. (1993), “Dilemmas and Incommensurateness,” The Journal of Value Inquiry, 27, 247-252.
McConnell, T. (2018), “Moral Dilemmasˮ, The Stanford Encyclopedia of Philosophy (Fall 2018 Edition), Edward N. Zalta (ed.), URL = <https://plato.stanford.edu/archives/fall2018/entries/moral-dilemmas/>.
Paske, G. H. (1990), “Genuine Moral Dilemmas and the Containment of Incoherence”, The Journal of Value Inquiry, 24, 315-323.
Sankey, H. (2009), “Scientific Realism and the Semantic Incommensurability Thesis”, Studies in History and Philosophy of Science, 40, 196-202.
Sinnott-Armstrong, W. (1996), “Moral Dilemmas and Rights”, In: Mason (1996), pp. 48-65.
Williams, Bernard. (1973), “Ethical consistency” in Williams, Problems of the Self, Cambridge: Cambridge University Press, pp. 166-186.