The Study of the Nature of Mythical Space in Ernst Cassirer's Views

Document Type : Original Article

Author

Assistant Professor, Department of Art, Faculty of Art And Architecture, Shiraz University, Shiraz, Iran

Abstract

Ernst Cassirer, a Neo-Kantian philosopher, believes that myth is one of the primary and most important cognitive forms. To get a grasp on being, humans have not begun from a conceptual knowledge overnight, rather they have long spent their lives on acquiring basic knowledge. This basic human knowledge is known as mythical knowledge. In this type of knowledge, perceptions and formed-world have certain characteristics that cannot easily be perceived and affirmed by today's theoretical knowledge. Therefore, such characteristics should be studied within a mythical cognitive framework. In mythical knowledge, such components as space, time, and numbers are known as perceptual mediators. This research investigated the nature and principles that form the mythical space and its objective embodiment compared with sensory perception and geometric spaces. In so doing, Ernst Cassirer's works were studied thoroughly and objective instances of mythical space were reviewed in ancient civilizations. Moreover, the place, rules, and patterns governing the formation of mythical knowledge and its spatial embodiment were studied and such space's characteristics were compared with sensory perceptions and abstract geometrical spaces.

Keywords

Main Subjects


. مقدمه

تعدد فرم‌های معرفتی انسان و شناخت چهارچوب‌ها و ویژگی‌های هریک از آنها، دغدغۀ بنیادین ارنست کاسیرر[1] در شکل‌دادن به مطالعات و پژوهش‌هایی متنوع، گسترده و عمیق بود. کاسیرر عمیقاً بر این باور بود که الگوهای آگاهی‌بخشِ انسان امروزی، تنها دوره‌ای محدود در آگاهی علمی و شکل عقلانی شناخت، سکنا گزیده است[1] و بر همین اساس است که به‌طور طبیعی، همۀ هویت‌های پیش از خود و غیر از خود را نیز با همین معیار ارزیابی می‌کند؛ اما همین انسان، از این حقیقت غافل است که روش‌های سیستماتیکِ عقلانی تنها یکی از الگوهای شناختی از هستی است[2]. به‌عقیدۀ کاسیرر، شناخت‌شناسیِ[2] عمومی (عقل‌گرا) با فرم و محدودیت‌های سنّتی‌اش، اساس روش‌شناسی جامعی برای علوم انسانی ارائه نمی‌دهد؛ پس‌ باید مباحث شناخت‌شناسی دامنه‌ای گسترده‌تر پیدا کند و به جای واکاوی صِرفِ اصول و قوانین شناختِ «علمی» از جهان، فرم‌های مختلف «فهم و ادراک انسانی» از یکدیگر متمایز شوند و هریک از آنها به‌لحاظ جهت‌گیری و ساختارِ منطقی خودشان مطالعه شوند. به‌زعم وی، تنها هنگامی که چنین ریخت‌شناسی‌ای از ذهنیتِ انسان ارائه شود، می‌توان امید داشت به رهیافت روش‌شناسیِ قابل‌اعتمادتر و واضح‌تری برای هریک از علوم انسانی دست می‌یابیم. کاسیرر همانند کانت[3]، شناختِ انسانی را تنها از راه صورت‌هایی از مفاهیم ذهنی و انتزاعی میسر می‌دانست که درواقع ابزارهای شناختی‌اند؛ اما راه کاسیرر در جایی از راه کانت جدا می‌شود که وی این صورت‌ها را تنها به الگوهای عقلانی محدود نمی‌دانست؛ بلکه مفاهیم و الگوهای غیرعقلانی را نیز بازیگرانی مهم در مسیر شناختی انسان می‌دانست؛ زیرا «منطقِ آگاهی‌بخش انسانی پیوسته عقلانی نبوده‌ ‌است و حواس و عواطف انسانی نیز در شکل‌بخشی صورت‌های شناختی او دخیل بوده‌اند» (Cassirer, 1953: 19). به‌بیان دیگر، «کاسیرر ساختاری واحد برای خِرد بشر قائل نیست؛ بلکه خِرد را مرکب از موزاییکِ نیروهای گوناگون فرهنگی می‌پندارد» (موقن، ۱۳۸۹: ۳۹).

وی دامنۀ مسئلۀ شناخت را به قلمروهایی از تجربۀ انسانی گسترش داد که در وهلۀ نخست با عاطفه، تخیل و حافظه ارتباط داشتند؛ یعنی قلمروهایی که موضوع پژوهش رشته‌های متنوع علوم انسانی بودند (موقن، 1389: 22) و طی پژوهش‌های گسترده، عمیق و ساختارمندی که در قلمروهای گوناگون انجام داد، به‌تدریج دریافت که فلسفۀ سیستماتیکِ شناختی باید از نظریۀ کانتی بسیار فراتر رود و تصور جهان را از یک‌سونگری علم طبیعی رها سازد و تمامی فرم‌های آگاهی‌بخش انسان را آشکار و تبیین کند. کاسیرر این شناخت تجربی و درعین‌حال سمبلیک را در فرم‌هایِ تجربی «زبان»، «اسطوره»، «هنر» و «علم» جست‌وجو می‌کند. به‌بیان ساده‌تر، وی تلاش می‌کند تا الگوی اساساً شناختیِ اندیشه را که بر پایۀ «علم» بنا شده بود، به دیگر فرم‌های سمبلیک تجربه‌، یعنی به زبان‌، هنر و اسطوره نیز تعمیم دهد و بر همین پایه، بخش اعظمی از عمر پرمایۀ کاسیرر به معرفی این شکل‌های متفاوتِ شناختی سپری شد.

«اسطوره»[4]یکی از اولین و مهم‌ترینِ این فرم‌های آگاهی‌دهنده است. به‌عقیدۀ کاسیرر، انسان برای آگاهی از خویش و پیرامونش، به‌یک‌باره از فرم تعقلی شناخت آغاز نکرده ‌است و پیش از آن، دوره‌ای طولانی از زندگی خویش را با معرفتی ابتدایی سر‌ کرده ‌است که این فرم آغازین معرفتِ انسانی با عنوان «آگاهی‌ اسطوره‌ای»[5] معرفی می‌شود. شناخت و معرفتِ فلسفی و عقلانی بشر برای رسیدن به جایگاه امروزی، زمانی طولانی را در آن شکل از آگاهی سپری کرده است. یکی از مقوله‌هایی که در آگاهی اسطوره‌ای اهمیت فراوان دارد، تصویری است که این آگاهی از «فضا» (به مفهوم کلی آن) ارائه می‌دهد و هدف از نگارش این مقاله، شناسایی ماهیت و اصول شکل‌دهندۀ «فضای اسطوره‌ای» و نیز نوع تجسمِ عینی آن در مقایسه با فضای ادراک حسی و فضای هندسی است. برای رسیدن به این هدف، با استناد به آثار ارنست کاسیرر و به‌ویژه جلد دوم کتاب «فلسفۀ صورت‌های سمبلیک»[6]، علاوه‌بر بررسی جایگاه، قوانین و الگوهای حاکم در شکل‌گیری و نوع تجسم فضا در آگاهی اسطوره‌ای، مقایسه‌ای نیز از ویژگی‌های این فضا (ازمنظر کاسیرر) با فضای ادراک حسی (بینایی و بساوایی) و فضای انتزاعی هندسی انجام می‌گیرد. سؤالاتی که این مقاله درصدد پاسخ‌گویی به آنهاست، عبارت‌اند از:

ـ آبشخورها و اصول شکل‌دهندۀ فضا در آگاهی اسطوره‌ای کدام‌اند؟

ـ وجوه تمایز و تشابه فضای اسطوره‌ای با فضای ادراک حسی و فضای هندسی چیست؟

ـ تجسم ِعینی فضای اسطوره‌ای در چه قالب‌هایی صورت می‌گیرد؟

 

2. اسطوره بهعنوان فرم شناختی

ارنست کاسیرر، اسطوره را به‌عنوان یکی از ابتدایی‌ترین و درعین‌حال مهم‌ترین فرم‌های شناختی و آگاهی‌دهندۀ انسان عرضه می‌دارد که به‌همراه زبان، عمری طولانی به‌اندازۀ حیات بشری دارند. وی با مفروض‌دانستن این بینش که «هر تصور و تصویری بر انسان، فرمی سمبلیک دارد» (Cassirer, 1946: 39)، بر این نظر بود که اندیشۀ فلسفی انسان ابتدایی با بیانی سمبلیک[7] آغاز شد و همان انسان، شناخت خود از جهانِ پیرامون را به زبانی سمبلیک ازطریق اسطوره‌ها بیان کرده است (کاسیرر، 1390الف: 41). کاسیرر منشأ اسطوره را نه از فراگردهای عقلی، بلکه از عواطف بشر می‌داند؛ اما ازسوی دیگر معتقد است که همۀ آن نظریه‌هایی که منحصراً عاطفه را منشأ پیدایش اسطوره می‌دانند، یک نکتۀ اساسی را در نظر نمی‌گیرند؛ اسطوره را نمی‌توان عاطفۀ محض توصیف کرد؛ زیرا که اسطوره، «بیانِ» [سمبلیک] عاطفه است؛ بیانِ یک چیز، خود آن چیز نیست. اسطوره از دیدگاه کاسیرر، «عاطفه‌ای است که به تصویر مبدل شده است. مبدل‌شدن عاطفه به تصویر، مستلزم تغییری بنیادین است. آنچه تابه‌حال به‌طور مبهم و تاریک احساس می‌شد، اکنون فرم و ساختار معیّنی می‌گیرد و آنچه حالتی انفعالی داشت، اکنون فراگردی فعال می‌شود» (کاسیرر، 1382: 114)؛ پس اسطوره با تمامی اجزای تشکیل‌دهندۀ آن، شکل و بیانی از شناخت و آگاهی انسانی است. عنصر اساسی که در همۀ شکل‌های فرهنگی [فرم‌های سمبلیک] وجود دارد و موجب تشابه در آنها می‌شود، این است که در همۀ آنها (یعنی در اسطوره، زبان، تصاویر هنری و شکل‌گیری مفاهیم علمی دربارۀ جهان و دربارۀ انسجام کیهان) نشانه، نیرویی فعال و خلّاق است... حتی در ابتدایی‌ترین تجلیات اسطوره این موضوع آشکار می‌شود که در آنها با انعکاس صرف واقعیت روبه‌رو نیستیم؛ بلکه با بیانی خلّاق و شاخص مواجهیم (کاسیرر، 1390ب: 72). به‌عقیدۀ کاسیرر، تفاوت میان صورت‌های سمبلیک[8] را نمی‌توان از میان برد؛ آنها آشتی‌ناپذیرند (Cassirer, 1953: 71) و در این میان، شدید‌ترین این اختلاف‌ها نیز میان فرم اسطوره و علم برقرار است[3]. ادراکات و جهان شکل‌یافته در اساطیر از دیدگاه کاسیرر، محتواها و ویژگی‌هایی دارد که فهم و پذیرش آنها با معیارهای دانش نظری امروز چندان آسان نیست؛ پس باید این محتواها را در چهارچوب دستگاه‌ شناختی اسطوره‌ای بررسی کرد. کاسیرر در معرفی این فرم از آگاهی‌، ویژگی‌ها و محتواهایی را به ما معرفی می‌کند که اسطوره‌ در چهارچوب این ویژگی‌ها، شناخت و ادراکاتِ انسانی را شکل و جهت می‌بخشد.

 

3. جایگاه فضا در دستگاه شناختی اسطورهای

تفکر در مفاهیمی چون فضا و زمان، از موضوعات بنیادین پرسشگری متافیزیکی[4] است. فضا درعین‌حال مفهومی پایه در حوزه‌ای چون معماری است. به‌تعبیر کانلوپولوس[9] زمانی که انسان از بیکرانگی فضا و گریزناپذیری مرگ آگاه می‌شود، معماری در دامان بشریت زاده می‌شود. بحث متافیزیکی در اینجا، تعمق دربارۀ فضا و کیفیات آن، محدودیت‌ها دربرابر بی‌کرانگی و نیز جست‌وجوی کیفیات جاودانگی آن، باتوجه‌به دل‌مشغولی بنیادین زندگی، یعنی مرگ است؛ بنابراین، می‌توان گفت که در بستری عینی چون معماری، متافیزیک تلاش خستگی‌ناپذیر و مداوم زیبایی‌شناسانه‌ای برای یافتن چیزی است که احتمالاً آنجاست و شاید غایت فضا در معماری باشد (آنتونیادس، 1381: 97).

ازسوی دیگر، «فضا»، «زمان» و «عدد» به‌عنوان واسطه‌هایی ادراکی در هر فرمی از شناختِ انسانی حضور دارند. به‌بیان دیگر آنها «برای تمامیِ شناخت تجربیِ میانجی واقع می‌شوند» (کاسیرر، ۱۳۹۰ب: 149)؛ اما ماهیت، ویژگی و کارکرد آنها در فرم‌های مختلف آگاهی‌، متفاوت است. برای مثال، در شناخت عقلانی و سیستماتیکِ علمیْ فضا، زمان و عدد واسطه‌های منطقی هستند که ازطریق آنها انبوهه‌ای نابسامان از ادراکات حسی به‌تدریج در یک سیستمِ تجربه، متشکل و منتظم می‌شوند. در این آگاهی، «نمایش نظم موجود در مجاورت مکانی اشیا و نمایاندن نظم موجود در توالی زمانی وقوع پدیدارها و نشان‌دادن انتظام پایدار کمّی و عددی صورِ انتظامِ حاکم بر جهان، حاصل کارکرد این واسطه‌ها هستند (Cassirer, 1957: 126). به‌بیان دیگر، فضا، زمان و عدد در آگاهی علمی، اصول محض شناختِ انتزاعی ریاضی هستند که برای تمامی ادراکات تجربی انسان، میانجی‌اند. ازاین‌منظر، می‌توان فضا را خلئی در نظر گرفت که می‌تواند شیئی را در خود جا دهد یا از چیزی آکنده شود؛ همچنان که ارسطو فضا را با ظرف قیاس می‌کند و آن را جایی خالی می‌داند که باید پیرامون آن بسته باشد تا بتواند وجود داشته باشد و درنتیجه همواره برای آن نهایتی وجود دارد (گروتز، 1375: 187).

در این میان دیدگاه‌هایی نیز قابل ردیابی است که آبشخور آن متفاوت از عقلانیت محض بوده است؛ دیدگاهی که برمبنای آن، فضا (به‌طور خاص فضای محافظ) دارای ارزشی خاص بوده است؛ زیرا نقطۀ شروع انسان برای شناخت خود و پیرامونش است. این فضا، مرکزی است که برمبنای آن تمامی ارتباطات فضایی شکل‌یافته و سنجیده می‌شوند. به‌عقیدۀ لویی کان[10] در ذرات فضا نه‌تنها روح زنده است، بلکه فضا نمودی است از نیاز بشر نسبت به وجود. این نوع مشخص از وجودداشتن و این روح حاکم بر ساختار و پردازش فضا در طول زمان همیشه متغیر بوده و تابعی از فرهنگ بوده است (گروتز، 1375: 189). این نوع دیدگاه‌ها و گرایش‌ها به فضا هم‌سویی و انطباق قابل‌ملاحظه‌ای با ماهیت فضای اسطوره‌ای در اندیشۀ کاسیرر دارد. در آگاهی اسطوره‌ای، واسطه‌های ادراکی انسان و به‌ویژه فضا، خصوصیات و کارکردهای متفاوتی را تجربه می‌کنند. فضا، زمان و عدد در فرم آگاهی‌دهندۀ اسطوره‌ای به مانند فرایند شناختِ علمی به یافتن امور ثابتِ بنیادی نمی‌پردازند؛ همچنان که آگاهی اسطوره‌ای به قالب‌بندی مفاهیمِ فضا و زمان ازطریق ثبات‌بخشیدن به پدیدارهای متغیرِ حسیِ دست نمی‌یابد. فهم ارتباط محتویات آگاهی اسطوره‌ای نیز مانند محتویات آگاهی علمی، فقط درقالب این واسطه‌ها ممکن می‌شود و اندیشۀ اسطوره‌ای نیز تلاش می‌ورزد که همه‌چیز را درقالب یک نظم مشترک فضایی و همۀ حوادث را به‌صورت یک نظم مشترک زمانی بیان کند[5]؛ اما وجه تمایز این واسطه‌های ادراکی در این است که در آگاهی اسطوره‌ای، «فضا نقش میانجی‌گرانه را برای روحانی و معنوی‌کردن قلمرو اسطوره بر ‌عهده دارند» (کاسیرر، ۱۳۹۰ب: 150) و بر‌ همین اساس است که نخستین قالب‌بندی واضح جهان اسطوره‌ای با تمایزات فضایی و زمانی آغاز می‌شود و ارتباط پیدا می‌کند[6]. درادامه برای شناخت بیشتر ماهیت فضای اسطوره‌ای، به معرفی شاخصه‌های اصلی این واسطۀ مهم ادراکی پرداخته می‌شود.

 

4. فضای اسطورهای و تقابل بنیادین

بر تمامی محتویات و ادراکاتِ آگاهی اسطوره‌ای، یک اصلِ بنیادین و ثابت حکم‌فرماست که نوع و منشأ آن با اصول و خط‌مشی‌های آگاهی‌های دیگر و به‌ویژه شناخت علمی، تفاوت اساسی دارد؛ این محتویات و ادراکات، برای خویش قلمروِ خودبسامان و خود‌محصوری را تشکیل می‌دهند و همه لحنِ مشترکی دارند که ازطریق آن، محتویات وجودِ تجربی و امور عام انسانی از یکدیگر متمایز می‌شوند. این لحن مشترک، بیانش را در میان امر «مقدس»[11] و «نامقدس»[12] می‌یابد (کاسیرر، ۱۳۹۰ب: 167 و 168). این طنین بنیادی (مقدس و نامقدس) بر همۀ محتویات این آگاهی شامل قوانین، واسطه‌های ادراکی و ادراکات اسطوره‌ای حکم‌فرماست. ازطریق همین تعیّنِ دوگانه و ارزشی است که تمامی واقعیت و همۀ رویدادها به‌تدریج در شبکه‌ای از روابط اسطوره‌ای در ‌هم تنیده می‌شوند و معرفت و شناخت اسطوره‌‌ای، «برمبنای همین تقابل بنیادین، یک‌نواختی و همسان‌بودن محتویاتِ هستیِ‌ پیرامونی را با معرفی بعضی تفاوت‌ها در ارزش و مرتبه بر‌ هم می‌زند و به هریک از آنها محتوا و معنایی ویژه می‌بخشد» (کاسیرر، ۱۳۹۰ب : 142)؛ به‌طوری‌که تمامی واقعیت و همۀ رویدادها برپایۀ این اصل هستی می‌یابند. این رویۀ اساسیِ دستگاهِ شناختی اسطوره‌ای، یعنی تقسیم اشیا و امور به مقدس و نامقدس، به‌هیچ‌وجه محدود و منحصر به آفرینش‌های صرفاً ابتدایی و اولیۀ آگاهی اسطوره‌ای نیست؛ بلکه این تمایز و هستی‌بخشی، حتی در تصاویر و هیئت‌های متعالی اسطوره‌ای‌ـ‌دینی نیز مشاهده می‌شود[7].

این تقابل ارزشی و بنیادین بر تمامی محتویات آگاهی اسطوره‌ای و ازجمله در واقعیت فضایی و زمانی نیز به کار می‌رود. یعنی واقعیت‌های مکانی و زمانی نیز در اینجا به مقدس و نامقدس تبدیل می‌شوند. بر همین اساس است که در شکل اسطوره‌ای شناختِ انسانی، خصلت قداست بیش از همه در مکان‌های مقدس، روزهای مقدس و فصل‌های مقدس و درنهایت اعداد مقدس تجلی می‌یابد. براین‌اساس، در فضای اسطوره‌ای، هر وضعیتی و هر جهتی از فضا، گویی لحن و محتوایی مخصوص به خود دارد. در این فضا، تمایزات صرفاً جغرافیایی، هندسی، انتزاعی (ایدئال) و تجربی وجود ندارد و به جای آن بر تمامی شهود حسی و ادراکی انسان، طنین ارزش اسطوره‌ای واحدی وجود حاکم است که بیانش را در میان امر مقدس و نامقدس می‌یابد. در اینجا، نواحی و جهاتِ فضایی از یکدیگر متمایز می‌شوند؛ به‌این‌علت که هریک از این نواحی و جهات، «بارِ معنایی» متفاوتی دارند و دارای محتوای ارزشی متمایز و متقابلی با دیگر فضاها و جهات هستند. شاید هیچ دستگاه کیهان‌شناسی‌ای ـ‌هر اندازه هم ابتدایی‌ـ وجود نداشته باشد که در آن تقابل چهار جهت اصلیِ فضا، به‌نوعی تکیه‌گاهِ اساسی درک جهان و تبیین آن قرار نگرفته باشد. از دیدگاه اسطوره، هریک از جهت‌ها و وضعیت‌های فضایی، هویت‌هایی مستقل هستند که حیاتی ازآنِ خود دارند و این فرایند تا جایی پیش می‌رود که اسطوره جهت‌های فضا را به «مقام خدایی» می‌رساند: خدای خاور، خدای باختر، خدای شمال، خدای جنوب، خدای جهانِ زیرین، خدای جهانِ برین (کاسیرر، ۱۳۹۰ب: 170).

در ادراک اسطوره‌ای از فضا، خاور، باختر، شمال و جنوب، فاقد آن تفاوت‌هایی هستند که در ادراک حسی‌ـ‌تجربی برای آنها وجود دارد. آنها واقعیت و محتوای خاص خود را دارند. یعنی هریک حیات اسطوره‌ای باطنیِ مستقل و مخصوص‌به‌خودی را دارند؛ زیرا طنین شاخص اسطوره‌ای مقدس و نامقدس به‌طرق مختلف در میان جهات و نواحی فضا تقسیم می‌شود و به هریک از آنها ارزش و بار اسطوره‌ای‌ـ‌دینی مشخصی می‌دهد و بدین‌شیوه است هر تعیّن فضایی خاص، خصلت مشخص ایزدی یا اهریمنی، خیر یا شر به دست می‌آورد (کاسیرر، ۱۳۹۰ب: 170 و 171). «خاور منبع نور و منشأ حیات است. باختر که جایگاه فرورفتن خورشید است، آکنده از وحشت‌های مرگ است. هرکجا که تصوری از قلمرو مردگان بیابیم که ازلحاظ مکان از قلمرو زندگان جدا و متمایز شده باشد، این قلمرو در باختر جهان جای دارد. این تقابل روز و شب، روشنی و تاریکی، زایش و مرگ به‌شیوه‌های بی‌شمار در تفسیر اسطوره‌ای رویدادهای ملموس حیات بازتاب یافته‌اند»[8] (کاسیرر، ۱۳۹۰ب: 171). این اصلی بود که بر ساختار شکل‌گیری بسیاری از شهرهای باستانی حاکم بود (مورتگات، 1385). این مسئله روشن می‌سازد که چگونه حصر مکانی و فضایی مانند هر مرزبندی جدیدی که اندیشه و احساس اسطوره‌ای‌ـ‌دینی در فضا و مکان به وجود می‌آورد، به قلمرو فرهنگ نیز تسری پیدا می‌کند (تصاویر 1 و2).

 

 

   

تصویر 1. نقشۀ جهان و موقعیت شهرهای میان‌رودان از دید بابلیان (بلک و گرین، 1385)

تصویر 2. قرارگرفتن معابر و دروازه‌های شهر تاریخی هترا در چهار جهت اصلی (حسینی و فلاح مهرجردی، 1395)

 


همچنین در اندیشۀ یونان باستان، کرانه‌دار[13] و بی‌کرانه[14] به‌منزلۀ متعیّن[15] و نامتعیّن[16] ، شکل‌دار[17] و بی‌شکل[18] و خوب و بد، درمقابل یکدیگر قرار می‌گرفتند و بدین‌ترتیب می‌بینیم که سمت‌گیری صرفاً عقلانی نسبت به کیهان از مبادی سمت‌گیری اسطوره‌ای نسبت به فضا و مکان ناشی شده است (کاسیرر، ۱۳۹۰ب: 175). به‌بیان دیگر، «جهت‌گیری فلسفی نسبت به کیهان از مبانی اندیشه‌ای اسطوره‌ای ناشی شده است؛ همچنان که فلسفه خود در شکل‌های ابتدایی‌اش، زاییدۀ اسطوره بود‌» (ضیمران، 1379: 62). همین سمت‌گیری اساطیری نسبت به فضا از جهان باستان به مسیحیت و نظام خداشناسی مسیحیتِ قرون وسطی نیز راه پیدا کرد. نقشۀ ساختمان کلیساهای قرون وسطی و ساختار آن، خصوصیات بارز سمبلیسم اسطوره‌ای جهاتِ اصلی فضا را نشان می‌دهند (تصاویر 3 و 4). مسیحیان اولیه، مطابق با آیین‌های کهن خود، کلیساها و محراب‌های خود را به‌سوی شرق بنا می‌کردند[9]. «جنوب مظهر روح‌القدس و شمال مظهر دوری و بیگانگی با خدا و ایمان و روشنایی بود. پیش از آنکه شخصْ غسل تعمید داده شود، رو به‌سوی باختر می‌کرد و شیطان و کارهایش را لعن می‌نمود. سپس رو به‌سوی خاور می‌کرد و ایمان خود را به مسیح اعلام می‌داشت. چهار نوک صلیب نیز به چهار جهت آسمان و کیهان یکی شمرده می‌شود. بر‌‌اساس همین طرح ساده [شکل صلیب]، سمبلیسم عمیق و ظریفی ساخته شد که گویی، کل اعتقاد درونی انسان را به بیرون بازمی‌گرداند و آن را در روابط فضایی عینیت می‌بخشد» (کاسیرر، ۱۳۹۰ب: 176).


 

   

تصویر 3 . نمونه‌ای از سازمان‌دهی پلان کلیسا. کلیسای استافوردشر انگلستان (www.mysticmasque.com)

تصویر 4 . موقعیت قرارگیری کلیسای استافوردشر انگلستان (www.mysticmasque.com)

 


البته در اینجا باید بر این نکته نیز تأکید داشت که محیط بر تجربۀ ادراک یک فضا اثری چشمگیر دارد. امروزه مفهوم محیط[19] از منظرهای مختلف استفاده شده؛ به‌طوری‌که تشخیص معنای آن مشکل شده است. هرکدام از معانی به مقاصدی از محیط انتظار می‌رود، ربط دارند. درمجموع می‌توان به‌شکلی خلاصه بین محیط‌های کالبدی[20]، اجتماعی[21]، روان‌شناختی[22] و رفتاری[23] تمایز قائل شد. محیط کالبدی شامل مکان‌های زمینی و جغرافیایی، محیط اجتماعی شامل نهادهای متشکل از افراد و گروه‌ها‌، محیط روان‌شناسی شامل تصاویز ذهنی مردم و محیط رفتاری مجموعه عواملی است که فرد به آن واکنش نشان می‌دهد. نکتۀ اصلی این دسته‌بندی‌ها، تمایز بین جهان واقعی، حقیقی یا عینیِ اطراف انسان و جهان پدیدار‌شناختی است که خودآگاه یا ناخودآگاه الگوهای رفتار و واکنش‌های روحی مردم را تحت‌تأثیر قرار می‌دهند (لنگ، 1383: 87). ادراک بیننده از دو بنای کاملاً مشابه در دو محیط متفاوت تغییر می‌کند؛ بنابراین، تجربۀ درک یک فضا و جهت‌مندی آن را نمی‌توان منحصراً در ارتباط با آن بنا در نظر گرفت؛ بلکه بایستی محیط را نیز جزئی از آن به حساب آورد (گروتز، 1375: 130).

 

5. فضای اسطورهای و همسانی جزء با کُل

آگاهی اسطوره‌ای به‌عنوان یک فرم معرفتی ابتدایی، فاقد آن طیف‌های شفاف معنایی است که شناختِ عقلانی و علمی در مفهوم خود از «اُبژه»[24] خلق و ادراک می‌کند و برپایۀ آن، قلمروهای پدیده‌ها و امور را از یکدیگر متمایز می‌کند و میان جهانِ حقیقت و جهانِ نمود، خط متمایزی رسم می‌کند. اسطوره ازاین‌منظر، کاملاً در حضورِ بی‌واسطۀ ابژه به سر می‌برد[10]. با کنکاش در آثار شکل‌یافته برمبنایِ آگاهی اسطوره‌ای (برای نمونه در روایات اساطیری اقوام گذشته) در‌می‌یابیم که اسطوره «...از تمایزاتی که در نظر اندیشۀ تجربی و علمی وجودشان ضرورت مطلق دارد، چیزی نمی‌داند» (کاسیرر، 1388: 87)؛ برای نمونه، رابطۀ «کُل» که به‌عنوان یک ترکیب در اندیشۀ علمی، همواره از اجزایی حاصل می‌شود و به دیگر معنی، کُل ناشی از اجزایش است، در آگاهی اسطوره‌ای تصویر متفاوتی را به نمایش می‌گذارد و رابطۀ خاصی که اسطوره میانِ کُل یک شیء مادی با اجزای آن قائل است، با دیدگاهِ علمی کاملاً متفاوت است. برمبنایِ یک قانون بنیادین در آگاهی اسطوره‌ای، هیچ تمایزی میان کُل با اجزایش وجود ندارد و «جزء، بی‌واسطه، همان کُل است» (قاسمی، 1387: 47). به نظر می‌رسد اسطوره فاقد شیوۀ تفکر تحلیل عِلّی است و نمی‌تواند آن خط مُقسمی را در اختیار داشته باشد که میان کُل و جزء تمایـز ایجاد کند؛ بنابراین، در این شکل شناختی، سرنوشت جزء و کل گویی به هم گره خورده است. یعنی در اسطوره «جزء، همان چیزی است که کل است» (کاسیرر، ۱۳۹۰ب: ۱۰۷). بر همین مبناست که برای اندیشۀ اسطوره‌ای اهمیت هر جزئی از بدن انسان (دست، پا، ناخن، مو و...) به‌اندازۀ اهمیت کلیت یک انسان است و تمایزی میان کُل و اجزا صورت نمی‌گیرد. هر خطری که جزء را (حتی به‌صورت منفصل) تهدید کند، کُل شخص را مورد تهدید قرار می‌دهد.

در اسطوره، ویژگی و لحنِ کُلِ فضایی در تک‌تک اجزایش پایدار می‌ماند و این لحن براثر تقسیم و تفکیک از میان نمی‌رود (کاسیرر، ۱۳۹۰ب: 109). بر‌مبنای همین قانون اسطوره‌ای، لحن و تقابل بنیادینِ مقدس و نامقدس بر همۀ تقسیم‌بندی‌های ویژه و ترکیب‌های خاصی که درون فضای اسطوره‌ای وجود دارد نیز حاکم است. به‌بیان دیگر، «هر صفتی که به گسترۀ مقدس یا نامقدسِ فضای خاصی تعلق داشته باشد، بی‌درنگ به محتوای اشیایی که در آن محل قرار دارند نیز منتقل می‌شود» (کاسیرر، ۱۳۹۰ب: 150 و 151). «برای اندیشۀ اسطوره‌ای رابطۀ میان آنچه یک شیء هست و مکانی که در آن قرار دارد، هرگز رابطه‌ای صرفاً اتفاقی و عرضی نیست؛ بلکه خودِ مکان، جزئی از وجود شیء است و پیوندهای باطنی با شیء برقرار می‌کند» (کاسیرر، ۱۳۹۰ب: 164). در سازمان‌های توتمی[25] تصور می‌شود اعضای یک کلون[26] یا عشیره[27]، نه فقط با یکدیگر، بلکه همچنین غالباً با مناطقی از فضا رابطۀ خویشاوندی آغازین دارند. مقدم بر همه‌چیز، ناحیه و جهت فضایی دقیقاً مشخصی به هر کلون تعلق دارد و هنگامی که عضوی از کلون می‌میرد، دقت می‌شود او را در جهت فضایی که مخصوص کلون است و تعلق ذاتی به آن دارد دفن شود (کاسیرر، ۱۳۹۰ب: 164؛ به نقل از Howitt: 1889 ).

 

6. فضای اسطورهای در مقایسه با فضای ادراکِ حسی و فضای هندسی

«مقایسه»[28] به‌عنوان یک روش استدلالی و شیوۀ تفکری گذشتگان، نقش پررنگ و تاحدودی پنهان در کاوش‌های بشر امروز نیز دارد؛ به‌طوری‌که برخی، اندیشیدن بدون مقایسه را ‌تصورناپذیر می‌دانند. به‌عقیدۀ آنها بدون مقایسه، کلِ تفکر و پژوهش علمی نیز ‌تصورناپذیر است (Swanson, 1971: 31). در این بخش از مقاله به نظر می‌رسد قیاس فضای اسطوره‌ای با فضای بی‌واسطۀ ادراک حسی[29] و نیز فضای قاعده‌مند هندسی[30] ‌بتواند تصویر جامع‌تری از ماهیت این فضا به دست دهد.

فضای ادراک حسی، یعنی فضای بینایی و بساوایی بر فضای هندسیِ محض منطبق نیست. درواقع، این دو فضا کاملاً متمایز از یکدیگرند و به‌هیچ‌وجه نمی‌توان آنها را معادل یکدیگر تصور کرد. رابطۀ این دو را بولنف[31] چنین تعریف می‌کند: اگر از تمام ارتباطات زندۀ فضای ادراک‌پذیر صرف‌نظر کنیم و زندگی را در آن به حد یک تصویر ‌فهم‌پذیر تنزل درجه دهیم، آنچه باقی می‌ماند فضای ریاضی (‌هندسی‌) است. در این فضا، تمامی نقاط در یک درجه از اهمیت قرار دارند و این در حالی است که در فضای ادراکی همیشه یک مرکز وجود دارد که محل ایستادن ناظر می‌باشد و یک محور وجود دارد که تابع وضع ایستادن ناظر است. در فضای ادراکی تمام عناصر با یکدیگر در ارتباط‌اند؛ عقب، جلو، چپ، راست و... . این ارتباط مرکب است و پیش از هرچیز تابع محل قرارگیری ناظر است یا به‌عبارتی دیگر ارتباطی است شخصی (گروتز، 1375: 222 و 223).

 تعیّن‌گرهای[32] فضای قاعده‌مند هندسی و ریاضی، به‌سادگی از فضای حسی حاصل نمی‌شوند و نمی‌توان فضای هندسی را به‌طریق منطقی از فضای حسی استنتاج کرد... این تفاوت به‌حدی است که گاه باید منظر فضای حسی را به‌طور غریبی وارانه کنیم ـ‌یعنی باید آنچه را در ادراک حسی بی‌واسطه ارائه می‌شود، نفی کنیم‌ـ تا به فضای منطقی هندسه و ریاضیات محض دست یابیم. مقایسۀ این دو فضا (فضای حسی و فضای هندسی)، آشکار می‌سازد که رابطۀ میان آن دو از هر لحاظ رابطۀ «تز»[33] و «آنتی‌تز»[34] است (کاسیرر، ۱۳۹۰ب: 152). آنچه در یکی مسلّم و اثبات‌شده است، در دیگری نفی و وارانه می‌شود. «بی‌نهایت‌بودن»[35]، «همسانی»[36] و «پیوستگی»[37] سه ویژگی مهم فضای تئوریک هندسی است (کاسیرر، ۱۳۹۰ب: 152)؛ اما به نظر نمی‌رسد این خصایص در ادراک حسی فضا قابل شناسایی باشد. ادراک حسی، فضای بی‌نهایت را نمی‌شناسد و از همان آغاز در محدودۀ فضایی مشخصی که حواس بر آن تحمیل می‌کند، محبوس می‌شود. همسان‌بودن نیز در فضای ادراک حسی معنایی ندارد. «اساس غاییِ همسان‌بودنِ فضای هندسی این است که همۀ عناصر آن یعنی نقطه‌ها که در آن به هم متصل می‌شوند، صرفاً وضعیت را متعیّن می‌کنند و خارج از این رابطه، یعنی بیرون از وضعیتی که نقطه‌ها نسبت به یکدیگر دارند، هیچ محتوایی را دارا نیستند» (کاسیرر، ۱۳۹۰ب: 152و 153). در این فضا واقعیتِ نقطه‌ها فقط در رابطۀ دوجانبه‌شان خلاصه می‌شود و این واقعیت صرفاً واقعیتی «تابعی»[38] است و نه واقعیتی «جوهری»؛ زیرا این نقطه‌ها اساساً فاقد هرگونه محتوایی هستند و فقط روابط و نسبت‌های صوری و «ایدئال» را بیان می‌کنند؛ لذا در فضای هندسی نمی‌توان پرسید که این نقطه‌ها در وضعیت‌های مختلف چه نوع محتوایی دارند. در فضای هندسی، همسان‌بودن نقطه‌ها بر چیزی جز همانندی ساختاری آنها دلالت نمی‌کند که در کارکرد منطقی هدف ایدئال مشترکشان ریشه دارد؛ بنابراین، فضای همسانِ هندسی به‌هیچ‌وجه فضای ارائه‌شده به حواس نیست؛ بلکه فضایی است که به‌طور تئوریک ساخته می‌شود و درواقع مفهوم همسانی هندسی را می‌توان با این اصل موضوعه بیان کرد که از هر نقطه در فضا می‌توان شکل‌های مشابهی در هر اندازۀ دلخواه و در هر جهت ترسیم نمود (کاسیرر، ۱۳۹۰ب: 153). ازسوی دیگر، در فضای ادراک حسی هر وضعیت فضایی برای خود حالتی خاص و ارزشی ویژه دارد. فضای بینایی و بساوایی بر‌خلاف فضای متریک هندسۀ اقلیدسی، غیر‌یک‌نواخت و ناهمسان است. «جهات اصلی نسبت به اندام انسان مانند جلو، عقب، بالا، پایین، راست، چپ در هر دو فضای فیزیولوژیک [یعنی فضای بینایی و فضای بساوایی] نامشابه‌اند» (کاسیرر، ۱۳۹۰ب: 153؛ به نقل از Mach).

باتوجه‌به ویژگی‌های اشاره‌شده برای فضای ادراک حسی و فضای هندسی، به نظر نمی‌رسد که فضای اسطوره‌ای با هیچ‌یک از آنها ارتباط تنگاتنگی داشته باشد (کاسیرر، ۱۳۹۰ب: 153)؛ هر‌چند که می‌توان تشابهاتی را در آنها مشاهده کرد؛ اما به‌زعم کاسیرر، فضای اسطوره‌ای جایی را اشغال می‌کند که حد واسطِ فضای ادراک حسی و فضای شناخت نظری یعنی «هندسه» است. به نظر می‌رسد که هم فضای اسطوره‌ای و هم فضای ادراک حسی به‌تمامی ساختۀ ملموس آگاهی‌اند. یعنی در هر دو فضا تمایز میان «وضعیت»[39] و «محتوا»[40] که شالوۀ ساختمان فضای هندسۀ محض است، هنوز شناخته نشده است و نمی‌تواند هم شناخته شود. در اینجا «وضعیت» چیزی نیست که بتوان آن را از «محتوا» جدا کرد یا آن را به‌منزلۀ عنصری که مدلولی مستقل دارد، درمقابل محتوا قرار داد. «هم در فضای حسی و هم در فضای اسطوره‌ای، وضعیت تا زمانی وجود دارد که با محتوایِ حسیِ مشخص و منفردی یا با محتوایی شهودی، اشغال شده باشد» (کاسیرر، ۱۳۹۰ب: 153 و 154).

در فضای حسی، به مانند فضای اسطوره‌ای هیچ اینجا یا آنجایی، اینجا یا آنجای صرف نیست؛ همچنان که عباراتی مانند «اینجا» و «آنجا»، اصطلاحاتی برای بیان رابطه‌ای کلی که بتواند به‌طور این‌همان با محتویات گوناگون به‌طور مکرر ظاهر شود، نیست. در هر دو فضای حسی و اسطوره‌ای، «هر نقطه نوعی لحن خاص خود را دارد و هر عنصر خصلت متمایز خاصی دارد که نمی‌توان آن را درقالب مفاهیم عمومی توصیف کرد و تنها باید آن را بی‌واسطه با خصوصیات منحصربه‌فردش تجربه نمود» (کاسیرر، ۱۳۹۰ب: 154). حدودی را که آگاهی اسطوره‌ای ایجاد می‌کند و ازطریق آن به ساخت جهان فضایی و جهان معنوی می‌پردازد، بر‌اساس کشف قلمرو تصاویر ثابت و تغییر‌پذیر در میان سیلان تأثرات حسی نیست؛ یعنی همان کاری که در هندسه و فضای هندسی صورت می‌گیرد؛ بلکه این مفصل‌بندی برمبنای اصلی بنیادین (تمایز مقدس و نامقدس) و بر‌اساس محدودۀ وجود شخص انسان به‌عنوان موجودی صاحب‌اراده و در ارتباط بی‌واسطه‌اش با واقعیت صورت می‌گیرد (کاسیرر، ۱۳۹۰ب: 154).

ازسوی دیگر، جهان‌بینی اسطوره‌ای[41] از فضا در کلْ ساختاری ارائه می‌دهد که گر‌چه با فضای هندسی ازلحاظ محتوا یکی نیست؛ اما ازلحاظ فرم با ساختمان فضای هندسی و با بنانهادن الگویی کلان و درعین‌حال عینی مشابهت دارد. یعنی فضای اسطوره‌ای نیز الگویی دارد که به‌وساطت آن، عناصر ناهم‌جنس با یکدیگر مرتبط می‌شود (کاسیرر، ۱۳۹۰ب: 155). برای فهم این تشابه توجه به این نکته مهم است که یکی از شاخصه‌های پیشرفت شناخت سیستماتیک تعقلی، بر‌مبنای این فرایند بنیان نهاده شده است که همۀ تمایزات صرفاً حسی که ادراک بی‌واسطۀ حسی ارائه می‌دهد، به اختلاف‌های صرفاً فضایی و تفاوت در مقدار و اندازه فرو‌کاسته می‌شود و این مختصاتِ فضایی درقالب مقدارهای عددی، عرضه می‌شود و این در حالی است که در جهان‌بینی اسطوره‌ای روند مشابهی وجود دارد (کاسیرر، ۱۳۹۰ب: 155). یعنی از آن چیزهایی که ذاتاً غیر‌فضایی‌اند، نوعی بازنمایی فضایی یا رونوشت فضایی وجود دارد. از دیدگاه اسطوره در هر اختلاف کیفی‌ای، جنبه‌ای وجود دارد که درعین‌حال فضایی است. بدین معنی که «در تفکر اسطوره‌ای نیز همواره کیفیات درک‌شده یا احساس‌شده به تصاویر فضایی و شهود فضایی برگردانده می‌شوند» (کاسیرر، ۱۳۹۰ب: 155) و این ساختار خود برمبنای دو اصل بنیادین در آگاهی اسطوره‌ای است؛ نخست «تقابل مقدس و نامقدس» و دوم «همسانی جزء با کل» و این دو اصل بنیادین، فضای اسطوره‌ای را قادر می‌سازند تا عناصر بسیار ناهمگونی را مشابه هم سازد.

بدیهی است که فرم کلی‌ای که اسطوره برای ایجاد آن تلاش می‌کند، با فرم کلی‌ای که در دانش نظری بنا می‌شود تفاوت دارد. کلیت کیهان علمی، کلیت قوانین، روابط، نسبت‌ها، کارکردها و توابع ریاضی است. گرچه در آغاز پیدایش اندیشۀ علمی، فضا و زمان به‌منزلۀ جوهر شناخته می‌شدند، با سیر پیشرفت اندیشۀ علمی، این واسطه‌های ادراکی، بیش از پیش به‌منزلۀ «الگوهایی ایدئال» یا سیستم‌هایی متشکل از نسبت‌ها و روابط شناخته می‌شوند (کاسیرر، ۱۳۹۰ب: 158). درنتیجۀ این سیر پیشرفت، فضای هندسی به‌منزلۀ ابزار و آلتی برای تبیین جهان به کار می‌رود و آنچه در این تبیین رخ می‌دهد، گنجانده‌شدنِ محتوای صرفاً حسی به قالب فضایی ایدئال است که ازاین‌طریق، محتوای حسی، شکل تازه‌ای گرفته و طبق قوانین هندسی، ادراک می‌شود (کاسیرر، ۱۳۹۰ب: 158). اندیشۀ علمی تأثرات حسی گوناگون را در یک سیستم که صرفاً از فرم‌های منطقی و شکل‌های ایدئال تشکیل شده است، به هم مرتبط می‌کند و بدین‌طریق یک انتظام فضایی معیّنی را به وجود می‌آورد؛ در اندیشۀ علمی، با ارجاع به جهان ایدئالِ شکل‌های هندسیِ محض، فضا متعیّن می‌شود و شبکه‌ای از نسبت‌ها، روابط و قوانین هندسی برپا داشته می‌شود تا به‌منزلۀ معیاری برای درک و تفسیر اشیای تجربی در فضا به کار رود. بر همین اساس است که امروز «برای متعیّن‌کردن و فهم خطِ مستقیم، دایره و کُره‌ای که در تجربه می‌یابیم، آنها را با خط مستقیم ایدئال، دایرۀ ایدئال و کُرۀ‌ ایدئال می‌سنجیم» (کاسیرر، ۱۳۹۰ب: 167).

ازسوی دیگر، در فضای شناخت محض (فضای ادراک حسی)، رابطۀ کُل فضایی با جزء فضایی، شکل مادی ندارد؛ بلکه اساساً به‌صورت تابعی است. در فضای ادراک حسی، فضا از عناصری که به هم وصل و چسبانده شده باشند، درست نشده است؛ بلکه با عناصری بنا شده است که آنها را شرایط تشکیل‌دهندۀ فضا می‌شناسند (کاسیرر، ۱۳۹۰ب: 158)؛ اما ریاضی‌دان در جهان اندیشۀ علمی، خط را از رشد نقطه و سطح را از رشد خط و جسم را از رشد سطح به دست می‌آورد و این رشد نیز از قانونی خاص تبعیت می‌کند. «ریاضی‌دان شکل‌های پیچیدۀ فضایی را ازطریق تعریف تکوینشان درک می‌کند که این تعریف تکوینی شیوه و قاعدۀ ایجاد شکل‌های فضایی را بیان می‌کند» (کاسیرر، ۱۳۹۰ب: 158 و 159). در تقابل با فضای تابعی ریاضیاتِ محضْ فضای اسطوره‌ای، فضایی ساختاری است. در اسطوره، کلِ فضایی ازطریق رشد تکوینی عناصرش که طبق قاعده‌ای مشخص صورت گیرد، به دست نمی‌آید، بلکه رابطۀ کُل فضایی با جزء فضایی رابطه‌ای صرفاً ایستا و ذاتی است که برمبنای یک اصل اسطوره‌ای، هر قدر کُل فضایی را به اجزایش تقسیم کنیم، باز در هر جزءْ فرم یا ساختار کل را می‌یابیم. این فرم مانند فرمی که در تحلیل ریاضیِ فضا به عناصر همسان و همگون تجزیه می‌شود، نیست؛ بلکه برعکس فرم کل فضای اسطوره‌ای در تک‌تک اجزایش نیز پایدار می‌ماند و براثر تقسیم از میان نمی‌رود. کُل جهان فضای اسطوره‌ای و همراه با آن کیهان، طبق مدلی خاص و مشخص ساخته شده‌اند که این مدل یا ساختار در همۀ مقطع‌ها، چه خُرد و چه کلان یکی است (کاسیرر، ۱۳۹۰ب: 159). بر همین اساس است که در فضای اسطوره‌ای سرانجام همۀ نسبت‌ها و روابط به این‌همانی یا هم‌هویتی آغازین متکی است. در اینجا یکسانی این روابط و نسبت‌ها ناشی از ایجاد تأثیر مشابه و یکسان و یا منبعث از قانونی دینامیک نیست؛ بلکه هم‌هویتی و این‌همانی آنها ناشی از ذات اولیۀ آنهاست (مقدس/نامقدس). این بینش اساسی، بیان کلاسیک خود را در ستاره‌بینی یا طالع‌بینی[42] یافته است (کاسیرر، ۱۳۹۰ب: 159).

«برداشت طالع‌بینی از تأثیر روابط کیهانی بر سرنوشت انسان، بر بینش اسطوره‌ای از فضا متکی است. طالع‌بینی به‌نوعی این بینش اسطوره‌ای از فضا را تا عالی‌ترین درجه رشد داده است و شاید بتوان گفت که آن را به فرجامی سیستماتیک رسانده است» (کاسیرر، ۱۳۹۰ب: 160). بر همین اساس است که طالع‌بینی می‌تواند مجاورت در فضا را به‌عنوان یکی‌بودن وجود مطلقاً مادی ستاره و شخص تفسیر کند و فرقی نمی‌کند تاچه‌حد از این کُل دور و به جزء نزدیک شویم؛ همچنان که تفاوتی نمی‌کند که این فرم فضایی را چقدر به قطعات خردتری تقسیم کنیم؛ زیرا که ذات حقیقی آن همواره دست‌نخورده باقی می‌ماند. آنچه در آگاهی اسطوره‌ای در پشت این روند قرار دارد، مفهوم «تقدیر» است. در آگاهی اسطوره‌ای، شکل وجود و شکل زندگی از عناصر بسیار گوناگون یا از تنیده‌شدن شرایط بسیار پیچیدۀ عِلّی به وجود نمی‌آید؛ بلکه از همان آغاز به‌صورت حاضر و آماده «مُقدر» شده است (کاسیرر، ۱۳۹۰ب: 160)؛ بدین‌سان، کل حیات یک شخص به این بستگی دارد که به وقت تولدش چه ستاره‌ای از افق شرقی در حال طلوع است. به‌بیان دیگر، در این آگاهی «رشد» نه به‌عنوان تکوین و شدن، بلکه به‌منزلۀ تداوم سادۀ سرنوشت و تبیین آن درک می‌شود (کاسیرر، ۱۳۹۰ب: 159). جدول 1 ویژگی‌های کلی فضای اسطوره‌ای را در مقایسه با فضای ادراک حسی و فضای ریاضی نشان می‌دهد.

 

 

جدول 1. ویژگی‌های کلی فضای اسطوره‌ای را در مقایسه با فضای ادراک حسی و فضای ریاضی (نگارنده)

    انواع‌ادراک فضایی

 

ویژگیهای فضایی

فضای ادراک حسی

فضای اسطوره‌ای

فضای تئوری هندسی

 

توضیحات

همسانی وضعیت فضایی با محتوا

û

û

ü

هم در فضای حسی و هم در فضای اسطوره‌ای، وضعیت تا زمانی وجود دارد که با محتوایِ حسیِ مشخص و منفردی یا با محتوایی شهودی، اشغال شده باشد.

 

پیوستگی فضایی

û

 

ü

ü

فرم ِ کل ِ فضای اسطوره‌ای در تک‌تک اجزایش نیز پایدار می‌ماند و براثر تقسیم، از میان نمی‌رود. فرقی نمی‌کند تاچه‌حد از این کُل دور و به جزء نزدیک شویم یا آن را چقدر به قطعات خردتری تقسیم کنیم؛ زیرا که ذات حقیقی آن همواره دست‌نخورده باقی می‌ماند.

بی‌نهایت‌بودن فضا

û

û

ü

ادراک حسی و آگاهی اسطوره‌ای هیچ‌کدام فضای بی‌نهایت را در‌نمی‌یابد و از همان آغاز در محدودۀ فضایی به‌خصوصی محبوس می‌شوند.

 

حاکم‌بودن الگوی ساختاری

û

ü

ü

فضای اسطوره‌ای نیز به مانند فضای تئوریک هندسی، الگویی دارد که به‌وساطت آن، عناصر ناهم‌جنس با یکدیگر مرتبط می‌شود. این ساختار خود برمبنای دو اصل بنیادین در آگاهی اسطوره‌ای یعنی: «تقابل مقدس و نامقدس» و «همسانی جزء با کل» است و این دو اصل بنیادین، فضای اسطوره‌ای را قادر می‌سازند تا عناصر بسیار ناهمگونی را مشابه هم سازد.

 

 

7. تجسم فضای اسطورهای

فضای اسطوره‌ای مانند دیگر محتواهای آگاهی اسطوره‌ای، نمود و تجسمی مختص‌به‌خود دارد که این تجسم کاملاً در ارتباط با ماهیت این فضاست. تجسم فضای اسطوره‌ای را بیش از همه می‌توان در روایات اساطیری اقوام کهن و نمودهای مادی و غیر‌مادی فرهنگ‌های فولکلور[43] اقوام مشاهده کرد. درادامۀ این مقاله به معرفی دو شکل تجسم‌یافتۀ فضای اسطوره‌ای در این بسترها پرداخته می‌شود:

 

7-1. تمایز قلمرویی

نخستین تمایزِ فضایی در آگاهی اسطوره‌ای که نمود و تجسم آن در بسیاری از روایات اساطیری مشهود است، تمایز میان دو قلمرو از وجود است: یکی گستره و قلمرویی عادی که در دسترس عموم است و دیگری محوطه‌ای محدود و مقدس که از محیط پیرامون خود متمایز شده است و اطرافش را حصار کشیده‌اند که دربرابر قلمرو نامقدس محافظت شود. در روایات اساطیری این تمایزِ ارزشی متمایل به این است که به‌صورت تصویری مجسم شود که ازلحاظ فضایی متمایز و جداست و دایرۀ وجودیِ ویژۀ خود را تشکیل می‌دهد. یعنی مکانی می‌شود که از پیرامون خود جدا شده و حدود و ثغور ثابتی پیدا کرده است (کاسیرر، ۱۳۹۰ب: 173). ورود و خروج به این مکان طبق قواعدی مشخص و مقدس صورت می‌گیرد و گذر از این قلمرو اسطوره‌ای به قلمرو دیگر آن مستلزم اجرای «مناسک گذر»[44] است (الیاده، 1373: 93). به‌بیان دیگر، در اندیشۀ اسطوره‌ای مقدس‌شدنِ فضا هنگامی آغاز می‌شود که محدوده‌ای خاص از دیگر نواحی جدا و متمایز شود. چنین برداشتی از تقدس که به‌صورت قائل‌شدن حصار برای مکانی خاص تجلی پیدا می‌کند، در زبان در واژۀ پرستشگاه[45] تبلور بیانی می‌یابد[xi]. ریشۀ لاتین این واژه معنای «جداکردن» را می‌رساند و بر چیزی دلالت می‌کند که از پیرامون خود به‌نوعی متمایز شده است[xii] (کاسیرر، ۱۳۹۰ب: 173).

هرکجا که آگاهی اسطوره‌ای و احساس اسطوره‌ای به محتوایی ارزش خاص می‌بخشد و نیز هرکجا که محتوایی را از سایر محتواها متمایز می‌کند و معنای ویژه‌ای برای آن قائل می‌شود، این تمایز کیفی متمایل به این است که به‌صورت تصویری درآید که ازلحاظ فضایی متمایز و جداست. «هر محتوایی و نیز هر وضعیتی از حیات که ازنظر اسطوره‌ای مهم تخصیص داده شود، از قلمرو امور روزمره و علی‌السویه خارج می‌گردد و دایرۀ وجودی ویژۀ خود را تشکیل می‌دهد؛ یعنی مکانی می‌شود که از پیرامون خود جدا شده و حدود و ثغور ثابتی پیدا کرده و در میان آنها محصور گشته است» (کاسیرر، ۱۳۹۰ب: 178). در بسیاری از لوحه‌های منقوش به تصاویر اساطیری مربوط به تمدن‌های کهن، این تفکیک و جداسازی فضایی قابل‌مشاهده است. فضا و محدوۀ مقدس بر‌مبنای همین تمایز و تفکیک فضایی، احساس اسطوره‌ای‌ـ‌دینی اولیه با مفهوم «درگاهِ» مکانی پیوند می‌یابد. درگاه، محراب، بارگاه و جایگاه، واژه‌هایی هستند که غالباً در زبان برای بیان ابهت و قداست مکانی به کار برده می‌شوند؛ به‌طوری‌که پرستشِ درگاه و ابهت و تقدس آن تقریباً نزد همۀ اقوام رایج بوده است. «جنبۀ نمادین دروازه در تمام دنیا معتبر است؛ توری‌ها[46] که مدخلی دروازه‌مانند هستند، در ژاپن مشخص‌کنندۀ آغاز محوطۀ معبد مقدس هستند. قبایل آکا[47] که در منطقۀ مرزی بین تایلند، برمه و لائوس زندگی می‌کنند نیز مدخل آبادی‌هایشان را با چندین مدخل دروازه‌مانند مشخص می‌کنند و در کنار این دروازه‌ها مجسمه‌هایی از چوب تراشیده به‌عنوان نگهبان قرار می‌دهند. همچنان که بسیاری از نقوش و تزئینات حک‌شده بر روی این دروازه‌ها و نیز تزئینات متعلقات بنا در تمدن‌های کهن، نماد و بازگوکنندۀ جنبه‌ای مقدس و اسطوره‌ای آن فضاها هستند» (گروتز، 1375: 514 تا 517). می‌توان خط اندیشه‌ای ممتدی را از پرستش درگاه معبد که ازلحاظ مکانی، محدوده‌ای قدسی را از جهان غیر‌قدسی جدا و مجزا می‌کرد، تا مفهوم حقوقی‌ـ‌دینی مالکیت ترسیم کرد که هردو درراستای خطوطی مشابه، اما در قلمرو فرهنگی کاملاً متفاوت رشد کرده‌اند (کاسیرر، ۱۳۹۰ب: 177). «همان‌گونه که تقدسِ درگاه، به‌نوعی محدوده‌ای مقدس را محافظت می‌کرد، تقدس درگاه به‌شکل سنگ‌چین یا نصب علامت نیز، خانه و مزارع اشخاص را دربرابر نقض حریم و تجاوز محافظت می‌کند» (کاسیرر، ۱۳۹۰ب: 178). موانعی که انسان در احساس خود از امر مقدس ایجاد می‌کند (حصارها)، به‌نوعی نقطۀ آغازی می‌شود که از آنجا آگاهی اسطوره‌ایْ مرزبندی‌ها و تفکیک‌هایی در فضا به وجود می‌آورد و این مرزبندی‌ها نیز ازطریق فرایندی سازمان‌دهنده و مفصل‌بندی‌کننده به کل کیهان تسری می‌یابد (کاسیرر، ۱۳۹۰ب: 179).

 

7-2. فضای اسطورهای و کالبد انسانی

پیوند فضای اسطوره‌ای با کالبد انسانی، ارتباط تنگاتنگی با قانون اسطوره‌ای «همسانی جزء با کُل» دارد. ازمنظر آگاهی اسطوره‌ای، چنانچه نظم و ترتیب حاکم بر عناصر طبیعی و بر گردش فصول و بر ترکیب‌های موجود در اجسام یا طبع‌های نوعی انسان‌ها را مطالعه کنیم، همیشه در آنها یک الگو و نقشۀ اولیه می‌یابیم که ازطریق آن مُهر و نشانِ کُل بر هر جزء حک شده است (کاسیرر، ۱۳۹۰ب: 160). به‌عقیدۀ کاسیرر «اصطلاحات سمت‌های فضایی مانند پیش از، پس از، بالا، پایین، همگی از شهود انسان از کالبد خویش گرفته شده‌اند. به‌بیان دیگر، کالبد انسان و اجزای آن، دستگاه مختصاتی هستند که دیگر تمایزات فضایی به‌طور غیر‌مستقیم نسبت به آنها صورت می‌گیرد» (کاسیرر، ۱۳۹۰ب: 161).اسطوره هرکجا کُلی بیابد و بکوشد که این کُل را با روش‌های خاص آگاهی اسطوره‌ای بفهمد، به این تمایل پیدا می‌کند که این کُل را تصویری از کالبد انسان و اندام‌‌های او بداند (کاسیرر، ۱۳۹۰ب: 161). به نظر می‌رسدبرای آگاهی اسطوره‌ای، دستِ‌کم در ادراکات ابتدایی‌اش، جهان عینی هنگامی برای انسان فهم‌پذیر می‌شود و به قلمرو مشخصی از وجود در می‌آید که همانند کالبد انسان پنداشته شود و از روی آن نسخه‌برداری شود. در بسیاری از روایات اسطوره‌ای اقوام کهن، در پاسخ به پرسش‌های بنیادین دربارۀ منشأ‌ها، جهان و اجزای آن را المثنای کالبد انسانی می‌یابیم[xiii] و به‌نوعی همین المثنا بر شکل‌گیری جغرافیای اسطوره‌ای کیهان و جهان‌شناسی اسطوره‌ای حاکم بوده است.

برای این شکل از شناخت انسانی، درک تشابه‌های صرفاً ایدئال و صوری ممکن نیست؛ بلکه هر نوع تشابهی را نشانه‌ای از خویشاوندی آغازین و یکسانی ذات اشیای مشابه می‌داند و این موضوع به‌خصوص دربارۀ تشابه‌ها و همانندی‌های ساختار فضایی صادق است. یعنی در اسطوره، صِرف این امکان که برخی کلیت‌های فضایی را می‌توان جزءبه‌جزء با یکدیگر متناظر دانست، کفایت می‌کند بر اینکه آنها را هم‌ذات بداند (کاسیرر، ۱۳۹۰ب: 162). از دیدگاه اسطوره، «اشیای متشابه فقط بیان‌های مختلف یک ذات‌اند که این ذات می‌تواند ابعاد مختلفی به خود بگیرد» (کاسیرر، ۱۳۹۰ب: 162). برپایۀ این اصلِ غریب، به نظر می‌رسد که اسطوره فاصلۀ مکانی میان اشیا و پدیدار را نفی کند و دراین‌صورت، آنچه در فاصلۀ دور قرار دارد با آنچه در دسترس است در هم آمیخته می‌شود (کاسیرر، ۱۳۹۰ب: 162). نمونۀ این اندیشه را می‌توان در کالبدشکافی جادویی اقوام کهن به‌ویژه در تمدن‌های سومر و بابل در بین‌النهرین یافت. در این فرایند که به‌نوعی پیش‌گویی از روی امحا و احشام[48] است، اجزای ویژۀ کالبد جانداری با اجزای خاصی از جهان یکسان دانسته می‌شود (بلک و گرین، 1385: 117).

به نظر می‌رسد در آغاز شکل‌گیری آگاهی اسطوره‌ای، وحدت جهان صغیر (انسان) و جهان کبیر این‌طور تفسیر می‌شود که این انسان نیست که از اجزای جهان ساخته شده است؛ بلکه این جهان است که از اجزای تن آدمی پدید آمده است (کاسیرر، ۱۳۹۰ب: 162). البته بعدها این اندیشه تعدیل می‌شود. درمجموع، می‌توان این‌گونه بیان داشت که اسطوره به‌نوعی خود را از تناظر فضایی‌ـ‌فیزیکی میان جهان و انسان آغاز می‌کند؛ اما درادامۀ این مسیرِ انتقالِ تصویر کالبد انسان به جهان یا بالعکس، به‌رغم اهمیت بسیار زیادش، رابطه‌ای جزئی و خاص باقی می‌ماند (کاسیرر، ۱۳۹۰ب: 162).

همان‌گونه که اشاره شد، کیفیت‌بخشیدن به فضا و قائل‌بودن به محتوایی برای آن، از امور بارز آگاهی اسطوره‌ای است که با این فرایند، اندیشۀ اسطوره‌ای به‌سوی سیستماتیک‌کردن خصوصیات فضا گام بر‌می‌دارد. برای نمونه، در بین‌النهرین و تمدن بابل باستان، جهان زمینی طبق رابطه‌ای که با آسمان‌ها داشت، به چهار ناحیۀ مختلف تقسیم شده بود: «اَکد یا بابل جنوبی که سیارۀ مشتری بر آن حکومت می‌کرد و نگهبانش بود؛ آمورو، بخش غربی بابل که مریخ بر آن فرمان می‌راند؛ سوبارتو و ایلام که به‌ترتیب در شمال و خاور قرار داشتند زیر فرمان پروین و پرساووش بودند» (کاسیرر، ۱۳۹۰ب: 164). در اینجا به نظر می‌آید که آن تقسیمات ابتدایی که تمامی هستی را در کالبد انسان فرافکنی می‌کرد و آن را المثنای کالبد انسانی می‌دانست، پشت سر گذاشته باشیم؛ زیرا در اینجا چشم‌انداز و منظری واقعاً کیهانی (به مفهوم خاص خود) و جهان‌شمول بر بینش حسیِ محدود اولیه غالب شده است؛ هرچند که اصل هماهنگی اسطوره‌ای همان‌گونه که بود، باقی مانده است[xiv] (کاسیرر، ۱۳۹۰ب: 165).

نکتۀ آخر اینکه تأمل در آگاهی اساطیری به‌ویژه در بحث از فضا، تنها موضوعی مربوط به گذشته نیست. آنتونیادس[49] در «بوطیقای معماری»[50] بر این مهم تأکید دارد که باید نسبت به تعابیر استعاریِ[xv]،[51] همه‌پذیری که ازطریق تاریخ، سنّت یا اساطیر به ما رسیده است، دیدگاهی پذیرا داشته باشیم؛ زیرا تنها با پذیرفتن آنهاست که می‌توان از درون برای متنِ اندیشمندانۀ یک جامعه، دست به ساخت‌وساز بزنیم. انسان‌ها با یادگارهای تمدنی احساس آرامش می‌کنند و به آنها افتخار می‌کنند. مردمْ آنها را می‌ستایند و دربارۀ آنها برای کودکان خود به داستان‌سرایی می‌پردازند... معنویت جمعی ما با استفاده از استعاره‌ها در طول قرون متمادی ریشه دوانده است. بیشتر کلیساهای مسیحی به‌عنوان «خانه‌های خداوند بر روی زمین» انگاشته شده بودند و گنبد کلیسای سانتاصوفیه[52] (مسجد ایاصوفیه) در استانبول استعاره‌ای از آسمان است[xvi] (آنتونیادس، 1381: 77).

 

8. نتیجه

کاسیرر «اسطوره» را به‌عنوان یکی از اولین و مهم‌ترینِ فرم‌های شناختی انسان معرفی می‌کند. به‌عقیدۀ وی، انسان برای آگاهی از خود و پیرامونش، به‌یک‌باره از فرم تعقلی شناخت آغاز نکرده ‌ و پیش از آن، دوره‌ای طولانی از حیات خویش را با «آگاهی‌ اسطوره‌ای» سر‌ کرده ‌است. ادراکات و جهان شکل‌یافته در این فرم از آگاهیْ محتواها و ویژگی‌هایی دارد که فهم و پذیرش آنها با معیارهای دانش نظری امروز چندان آسان نیست. هدف از نگارش این مقاله شناسایی ماهیت و اصول شکل‌دهندۀ «فضای اسطوره‌ای» به‌عنوان یکی از واسطه‌های ادراکی در این فرم شناختی بود و برای رسیدن به این هدف، علاوه‌بر بررسی جایگاه، قوانین و الگوهای حاکم در شکل‌گیری و نوع تجسم فضا در آگاهی اسطوره‌ای، مقایسه‌ای نیز از ویژگی‌های این فضا [ازمنظر کاسیرر] با فضای ادراک حسی و فضای انتزاعی هندسی انجام گرفت.

نتیجۀ مطالعۀ آثار و پژوهش‌های ارنست کاسیرر درزمینۀ فلسفۀ شناخت، این بود که دو اصل «تقابل مقدس و نامقدس» و «همسانی جزء با کل» را می‌توان آبشخورها و اصول شکل‌دهندۀ آگاهی اسطوره‌ای در نظر داشت؛ به‌طوری‌که ماهیت و ویژگی‌های فضای اسطوره‌ای کاملاً متأثر از این دو اصل و قانون بنیادین در آگاهی اسطوره‌ای است. همچنین، فضای اسطوره‌ای مانند دیگر محتواهای این آگاهی، نمود و تجسمی مختص به خود دارد که این تجسم کاملاً در ارتباط با ماهیت این فضاست. تجسم فضای اسطوره‌ای را بیش از همه می‌توان در روایات اساطیری اقوام کهن و نمودهای مادی و غیر‌مادی فرهنگ‌های فولکلور اقوام مشاهده کرد. تمایز قلمرویی فضای مقدس از نامقدس و نیز همسان‌پنداری فضای اسطوره‌ای با کالبد انسانی از بارزترین نمود‌های تجسم فضای اسطوره‌ای در بسترهای روایتی و فرهنگی بود. کاسیرر، جایگاه فضای اسطوره‌ای را حد‌ واسطِ فضای ادراک حسی و فضای شناخت نظری یعنی «هندسه» می‌داند. فضای اسطوره‌ای به‌لحاظ عدم‌همسانی «وضعیت» و «محتوا» و نیز بی‌نهایت‌نبودن با فضای بی‌واسطۀ ادراک حسی قرابت دارد و ازسوی دیگر، پیوستگی فضایی و حاکم‌بودن الگوی ساختاری بر ویژگی‌های آن، این فضا را به خصوصیات فضای هندسی نزدیک می‌کند.

. منابع
آنتونیادس، آنتونی سی. (1381)، بوطیقای معماری (آفرینش در معماری)، جلد اول، ترجمۀ احمدرضا آرای، تهران: سروش.
اشتروس، کلود.لوی. (1385)، اسطوره و معنا، ترجمۀ شهرام خسروی، تهران، مرکز.
الیاده، میرچا. (1374)، اسطوره، رویا، راز، چاپ دوم، تهران: فکر روز.
بلک. جرمی. و گرین. آنتونی. (1385)، فرهنگنامۀ خدایان، دیوان و نمادهای بینالنهرین باستان، ترجمۀ پیمان متین، تهران: امیرکبیر.
حسینی، اکرم. و فلاح مهرجردی، مهسا. (1395)، «بررسی روند شکل‌گیری ساختار کالبدی‌ـ‌فضایی شهر هترا»، پژوهشهای باستانشناسی ایران، شمارۀ 10، 160-141.
ریگ ودا. (1372)، گزیده سرودهای ریگ ودا، ترجمۀ سیدمحمدرضا جلالی نائینی، تهران: نقره.
سلوکوور، هاری. (1374)، «هنر و ادبیات در اندیشه ارنست کاسیرر»، فصلنامه هنر، شمارۀ 28، ۷۸-۶۰.
شایگان، داریوش. (1371)، بتهای ذهنی، خاطرۀ ازلی، تهران: امیرکبیر.
ضیمران، محمد. (1379)، گذر از جهان اسطوره به فلسفه، چاپ اول، تهران: هرمس.
قاسمی، نیما. (1387)، «تبیین علمی و تبیین دینی‌ـ‌اسطوره‌ای، نقد علم‌گرایی، مطابق با فلسفۀ اسطوره‌شناسی ارنست کاسیرر»، ذهن، شمارۀ 34 و 35، ۳۵-۳۴.
کاسیرر، ارنست. (1382)، اسطورۀ دولت، ترجمه یدالله موقن، تهران، انتشارات هرمس، چاپ دوم.
----------. (1388)، رسالهای درباب انسان، ترجمۀ بزرگ نادرزاده، چاپ چهارم، تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی.
----------. (1390الف)، زبان و اسطوره، ترجمۀ محسن ثلاثی، چاپ دوم، تهران: مروارید.
----------.(1390ب)، فلسفۀ صورتهای سمبلیک، جلد دوم: آگاهی اسطورهای، ترجمۀ یدالله موقن، چاپ سوم تهران: هرمس.
گروتز، یورگ. (1375)، زیباشناختی در معماری، ترجمۀ جهانشاه پاکزاد و عبدالرضا همایون، تهران: انتشارات دانشگاه شهید بهشتی.
لنگ، جان. (1383)، آفرینش نظریۀ معماری، نقش علوم رفتاری در طراحی محیط، ترجمۀ علیرضا عینی‌فر، چاپ سوم، تهران: انتشارات دانشگاه تهران.
مورتگات، آنتوان. (1385)، هنر میانرودان باستان؛ هنر کلاسیک خاور نزدیک، ترجمۀ زهرا باستی و محمدرحیم صراف، تهران: سمت.
موقن، یدالله. (1389)، ارنست کاسیرر؛ فیلسوف فرهنگ، چاپ اول، تهران: انتشارات دفتر پژوهش‌های فرهنگی.
 
Cassirer, Ernst. (1946), Language and Myth, Susanne K., Langer (trans.), New York, Dover Publication.
-----------------------. (1953), The Philosophy of Symbolic Forms: Vol.1, Language, Ralph Manheim (trans.), New Haven and London, Yale University Press.
-----------------------. (1959), The Philosophy of Symbolic Form: vol.2, Mythical Thought, Ralph Manheim (trans.), New Haven and London: Yale University Press, 1955.
-----------------------. (1957) The Philosophy of Symbolic Form: vol.3, The Phenomenology of Knowledge, Ralph Manheim (trans.), New Haven and London: YaleUniversity Press.
Swanson, Guy. (1971), Frameworks for Comparative Research: Structural Anthropology and the Theory of Action. In Comparative Methods In Sociology: Essays On Trends And Applications, Ed. Ivan Vallier, HI- 202. Berkeley: University Of California Press.