Revisionism and Moral Resposibility

Document Type : Original Article

Author

Assistant Professor, Department of Philosophy Kharazmi University, Tehran, Iran

Abstract

Revisionism about moral responsibility is the view that there is a difference between descriptive account – as we think- and prescriptive account - as we ought to think- about moral responsibility. It is a Revisionist view to believe that (1) the folk intuitions of moral responsibility are incompatibilist, (2) the incompatibilist conception of moral responsibility is incorrect, and (3) the folk intuition of moral responsibility must be reconsidered. Vargas calls the revised concept of responsibility "the responsibility system" and believes that this new concept has all the functions of the previous concept; In other words, it can provide a new justification for individual and social activities that we have formed based on the traditional concept of responsibility - such as blaming, praising, punishing, etc. But it seems that because the model of justification in "the responsibility system" is forward-looking, it is not able to justify retributive justice. At the same time, Vargas must be able to defend the revised concept of responsibility against the "four-case manipulation" argument. This defense is shown to be unsuccessful. 

Keywords

Main Subjects


- مقدمه

در یک دسته­بندی کلی، جنبه­های مختلف مسئله مسئولیت اخلاقی را می­توان در سه بخش جای داد:

1- مباحث توصیفی[1]، 2- مباحث وجودی[2]، 3- مباحث تجویزی[3].

سوال مهم در مبحث توصیفی این است که عامۀ مردم چه فهمی از مسئولیت اخلاقی و عاملیت دارند و آیا این مفهوم با تعین­گرایی (دترمینیسم) همساز است؟ در پاسخ به این سوال، تلاش می­شود ویژگی­های شهودات عامه[4] ذیل نظریه­ای واحد قرار گیرد. صادق یا کاذب بودنِ این برداشت از مسئولیت مسئلۀ اصلیِ مبحث وجودی است؛ فهم عامه از عاملیت و مسئولیت­ بر چه مبنای متافیزیکی/وجودشناختی استوار است و آیا پذیرش آن معقول است؟ در این بحث، استدلال­های فلسفی –اعم از پسینی و پیشینی- بار اصلی را به دوش می­کشند. اگر در پاسخ به مسئلۀ توصیفی، فهم عامه را ناهمسازگرایانه بدانیم و در پاسخ به مسئله وجودی معتقد شویم که این برداشت نادرست است، مبحث سوم یعنی مسئله تجویزی پدید می­آید. سوال مهم در اینجا این است که چه باید کرد. اگر برداشت ما (عامه مردم) از مسئولیت اخلاقی صادق نباشد، فعالیت­های گسترده­ای که بر اساس این مفاهیم بنا کرده­ایم چگونه توجیه­پذیر­ است؟

هر دیدگاهی که مدعی باشد معنای مدنظر خود از عاملیت و مسئولیت را باید تغییر داد در دستۀ نظریه­های بازنگرش­گروانه قرار می­گیرد. به طور خلاصه، نظریه­هایی از این دست می­گویند باید دربارۀ مسئولیت اخلاقی به گونۀ دیگر –غیر از آنی که تا کنون می­اندیشیدیم- بیاندیشیم. و طبعا اگر مسئولیت اخلاقی آن چیزی نیست که تا کنون گمان می­کردیم، لازم است توجیه و دلیل تازه­ای برای بسیاری از فعالیت­های فردی و اجتماعی که بر مبنای این مفهوم شکل داده­ایم بیابیم؛ فعالیت­هایی مثل سرزنش کردن، ستایش کردن، مجازات کردن و ... همگی از جمله فعالیت­هایی به حساب می­آیند که باید مورد بازنگری قرار گیرند. بنابراین، قبول بازنگرش­گرایی از مسیر گزاره­های زیر می­گذرد:

گ 1- فهم/شهودات عامه از مسئولیت اخلاقی ناهمسازگرایانه است.

گ 2- فهم عامه از مسئولیت اخلاقی درست نیست.

گ 3- باید در فهم عامه از مسئولیت اخلاقی بازنگری کرد.

برای بررسی این دیدگاه، هر یک از این گزاره­ها را جداگانه بررسی خواهیم کرد و چون از مهم­ترین نظریه­های بازنگرش­گروانۀ معاصر که بسیار مورد توجه قرار گرفته، توسط مانوئل وارگاس (Manuel R. Vargas)[i] مطرح شده است، در ادامه قرائت او از بازنگرش­گرایی را مبنای بحث قرار خواهیم داد.

 

2- بررسی گزاره 1: محتوای شهودات عامه

بازنگرش­گرایی مدعی است عموم مردم برداشتی ناهمسازگرایانه از مسئولیت و عاملیت دارند؛ یعنی خود (و دیگران) را به این دلیل مسئول می­دانند که گمان می­کنند در لحظۀ تصمیم­گیری از امکان­های بدیل - مشابه آنچه اختیارگرایی توصیف می­کند – برخوردارند. هدف هر نظریه توصیفی (شناختی) توصیفِ ویژگی­های شهودات عامه است نه بررسی صدق و کذب آنها، لذا موفقیت چنین نظریه­هایی صرفا در گرو درستی توصیفی است که می­کنند. برای آنکه مشخص شود این توصیف­ها درست­اند یا نه، باید محتوای شهودات عامه بررسی شود. فیلسوفان در این خصوص حرف زیادی برای گفتن ندارند[ii] زیرا فاقد روش­های لازم برای تعیین محتوای باورهای فهم عامه هستند.[iii] آزمایش­های تجربی راه بهتری برای تعیین این ویژگی­ها در اختیار ما می­گذارند.

در آزمایش­های تجربی، شهودات عامه در خصوص عاملیت ناهمسازگرایانه توصیف می­شوند. و اگر فهم عامه در باب مسئولیت برآمده از فهم آنها از عاملیت باشد –چنانکه وارگاس نیز چنین می­اندیشد- باید پذیرفت که فهم عامه از مسئولیت نیز ناهمسازگرایانه است. در اینجا فقط از باب نمونه به برخی از این آزمایش­ها اشاره می­شود. برای مثال، در یکی از این آزمایش­ها (Nichols, 2004) جعبه­ای دربسته با درب کشویی به شرکت­کنندگان -که همگی کودک بودند- نشان داده می­شود. سپس از آنها خواسته می­شود به این سوال پاسخ دهند که کدامیک از این حرکت­ها می­توانست به گونه­ای دیگر رخ دهد. در حالت نخست، که یک حرکت فاعلی[5] رخ می­دهد؛ درب جعبه باز می­شود و شخصی کف جعبه را لمس می­کند. در حالت دوم، حرکتی شیئی[6] رخ می­دهد؛ درب کشویی باز می­شود و توپِ روی جعبه به درون آن می­افتد. تقریبا همه شرکت­کنندگان پاسخ دادند که شخص می­توانست به گونۀ دیگر رفتار کند و همگی این احتمال را برای حرکت شیئی رد کردند. نتیجه­ای که گرفته شد این بود که ما تصمیم­ها را –برخلاف رویدادهای غیرانسانی- نامتعین می­فهمیم (فارغ از اینکه واقعا هم نامتعین باشند یا نه).

در آزمایش مشابه دیگر (Nichols, 2006) که به تناوب بر روی شرکت­کنندگان کودک و بزرگسال انجام گرفت نتایج مشابهی به­دست آمد. توصیفی از رویدادی فیزیکی مثل «به جوش آمدن آب کتری» (شرایط 1) و توصیفی از رویدادی انسانی مثل «دزدیدن شکلات توسط یک انسان بالغ» (شرایط 2) در اختیار شرکت­کنندگان قرار گرفت. شرکت­کنندگان معتقد بودند که رویداد فیزیکی در شرایط 1 باید روی می­داد و رویداد اخلاقی در شرایط 2 می­توانست روی ندهد. با توجه به اینکه از شرکت­کنندگان خواسته شده بود این فرض را بپذیرند که همۀ چیزهای دیگر در شرایط 1 و 2 تا لحظۀ وقوع رویدادِ مورد نظر (جوش آمدن آب و دزدیده شدن شکلات) کاملاً یکسان بوده است، نیکلز نتیجه گرفت که انسان­ها در حالت عادی دیدگاهی ناموجبیّتی در باب انتخاب­ها و تصمیم­های هم­نوعانشان دارند.

و نهایتا، در آزمایش دیگری که نیکلز و نوبه (Nichols & Knobe, 2007) مشترکا انجام داده­اند، توصیفی متعین­گرایانه از جهانِ ممکنِ W و توصیفی نامتعین­گرایانه از جهان ممکنِ W* در اختیار شرکت­کنندگان قرار گرفت. این دو توصیف از هر جهت شبیه به هم هستند به جز آنکه در جهان W همه چیز از جمله تصمیم­های انسانی˚ نتیجۀ ضروری رویدادهای پیشین است و در جهانW* تصمیم­ها نتیجۀ ضروری رویدادهای گذشته نبوده و می­شد که به گونۀ دیگر رخ دهند. سوال آزمایش این بود که کدامیک از این توصیف­ها به جهان ما نزدیک­تر است؛ بیش از نیمی از شرکت­کنندگان جهان W*را برگزیدند. با توجه به آنکه تنها وِیژگی خاصِ جهان W* نسبت به جهان W نامتعین بودنِ انتخاب­های انسانی است، نتیجه گرفته شد که مفهوم عامّه از عاملیّت و انتخاب ناموجبیتی است. همانطور که اشاره شد، هیچکدام از این آزمایش­ها نشان نمی­دهند که تصمیم­های ما نامتعین است بلکه تنها نشان می­دهند که فهم عامه از عاملیت و مسئولیت ناهمسازگرایانه (و به طور خاص اختیارگرایانه) است.

البته نتیجه همه آزمایش­ها تا این حد سرراست نبود؛ در یکی از مهمترینِ آنها (Nahmias, E. 2005)، همچون آزمایش­ قبلی، توصیفی متعین­گرایانه از جهانِ ممکنِ W و توصیفی نامتعین­گرایانه از جهان ممکنِ W* در اختیار شرکت­کنندگان قرار گرفت. وقتی از شرکت­کنندگان مستقیما از مسئولیت­پذیری پرسش شد (نه مفهوم عاملیت)، پاسخ­ها با نتایج آزمایش­های پیشین متفاوت بود. پاسخ­های ارائه شده را می­توان اینگونه دسته­بندی کرد:

نتیجه -1:

  • با افزایش مولّفه­های عاطفی: غلبه با پاسخ­های ناهمسازگرایانه بود.

(یعنی تنها در جهان W* فاعل ها مسئول شمرده می شدند.)

  • با کاهش مولّفه­های عاطفی (تا حدّ صفر): غلبه با پاسخ­های همسازگرایانه بود.

(یعنی حتی در جهان W نیز فاعل ها مسئول شمرده می شدند.)

نتیجه -2:

  • در مورادی که توصیفات ارائه شده محسوس و انضمامی بود تمایل به همسازگرایی بیشتر بود.
  • در مواردی که توصیفات ارائه شده انتزاعی­تر بوده و باید صرفاً در مقام نظر با آن مواجه شویم: تمایل به ناهمسازگرایی بیشتر بود.

اما این داده­ها را چگونه می­توان تفسیر کرد؟ یک راه این است که بگوییم برداشت­های عامه از مسئولیت یکپارچه نیست و عامه مردم مفهوم مسئولیت را به نحو ناسازوار بکار می­برند. یا همچون مایک مک­کنا (McKenna, 2008) می­توان مدعی شد که این آزمایش­ها صرفا نشان می­دهند که دو معنا از عاملیت و مسئولیت در افواه مردم وجود دارد؛ ناهمسازگرایانه و همسازگرایانه؛ و اساسا لازم نیست همسازگرایان همۀ معانی رایج در فهم عامه را جدی بگیرند.

اما به نظر می­رسد نتایج این آزمایش نیز نتواند نشان دهد که فهم عامه از مسئولیت و عاملیت ناهمسازگرایانه نیست. در این آزمایش – که می­تواند مورد استناد همسازگرایان باشد- پاسخ­های ناهمسازگرایانه به طور کامل حذف نمی­شود بلکه به درجات مختلف درصدی از پاسخ­ها را به خود اختصاص می­دهد. از قضا ناهمسازگرایان نیز نیازی ندارند منکر شرایطی شوند که در آن فهمی همسازگرایانه از مسئولیت وجود دارد بلکه صرفا باید بتوانند نشان دهند مسئولیت اخلاقی به یک معنای مهم –که با سرزنش و ستایش اخلاقی پیوند دارد- ناهمسازگرایانه است. یا حتی می­توان تفسیر دیگری از نتایج این آزمایش ارائه کرد؛ یعنی بگوییم تفاوت داده­ها در این آزمایش صرفا حاکی از تفاوت میان جنبه­های نظری و عملیِ فهم عامه از مسئولیت و عاملیت است؛ وقتی مسئلۀ تشویق، سرزنش و مجازات یک شخص خاص در میان نباشد، واکنش­ها ناهمسازگرایانه هستند اما وقتی تشویق یا سرزنش یک شخص خاص (خیالی یا واقعی) به امکانی زنده بدل می­شود، ملاحظات عمل­گرایانه­ای دخیل می­شوند که بر باورهای نظری ما در خصوص مسئولیت و عاملیت سایه می­افکنند. مردم در این شرایط عموما دلایل عمل­گرایانۀ خوبی دارند برای آنکه حتی در شرایط متعین نیز افراد را مسئول اخلاقی اعمالشان بدانند. یکی از این دلایل عمل­گروانه می­تواند این باشد که عدم إسناد مسئولیت موجب اخلال در نظم اجتماعی شده و آسیب­زاست. بنابراین حتی نتایج آزمایش مذکور نیز از این مدعا حمایت نمی­کند که فهم عامه از مسئولیت و عاملیت همسازگرایانه است. اما همانطور که موکداً اشاره شد، همه این ملاحظات در مقام توصیف محتوای شهودات عامه است نه احراز صدق یا کذب آنها. بررسی صدق و کذب محتوای شهودات عامه در بخش بعدی مقاله و در قالب مدعای دوم بازنگرش­گرایی بررسی خواهد شد. بازنگرش­گرا مدعی است که تصویر مذکور بیش از آنکه برآمده از واقعیت باشد محصول تمایلات ماست؛ ما دوست داریم خودمان را موجوداتی با توانایی و ویژگی­های ناهمسازگرایانه بدانیم ولی واقعیت اینگونه نیست.

 

3- بررسی گزاره 2: نادرستیِ شهودات عامه

همانطور که در مقدمه گذشت، در مبحث وجودی مربوط به مسئولیت، مسئله صرفا این نیست که چگونه می‌اندیشیم؛ سوال از چگونگی واقعیت است؛ آیا واقعیت همانگونه است که درباره­اش می­اندیشیم؟ دیدگاه­های بازنگرش­گروانه به این سوال پاسخ منفی می­دهند و برای توجیه این دیدگاه از دو دسته دلایل پیشینی و پسینی بهره می­برند: دلایل پیشینی معقولیت و انسجام درونیِ ناهمسازگرایی (اختیارگرایی) را هدف قرار می­دهند و دلایل پسینی معقولیت تجربی آن را به چالش می­کشند. بازنگرش­گرایی با قرائت وارگاس از دلایل دسته دوم استفاده می­کند. به نظر او ممکن است قرائت­هایی از اختیارگرایی وجود داشته باشند که حتی از انسجام درونی نیز برخوردار باشند:

«فیلسوفان گاهی به گونه­ای در باب اختیارگرایی سخن می­گویند که گویا آشکارا کاذب یا نامنسجم و خودمتناقض است. شاید اینگونه باشد اما تمایل دارم اینگونه فکر کنم که بهترین قرائت­های اختیارگرایی[iv] اینگونه نیستند.» (Vargas, 2007: 141)

وارگاس به جای نقد مفهومی عاملیت ناهمسازگرایانه، معقولیت تجربی آن را زیر سوال می‌برد. او معتقد است به دلیل نبودِ شواهد کافی، حتی معقول­ترین قرائت­های اختیارگرایی در قیاس با دیدگاه­های رقیب - همسازگرایی و بازنگرش­گرایی- از کمترین معقولیت تجربی برخوردار است. دلیل این امر شرط اضافه­ای است که ناهمسازگرایان به شرایط همسازگرایانۀ عاملیت و مسئولیت می­افزایند. این شرطِ اضافه، دخیل بودنِ عدم تعین/ایندترمینیسم (به نحوی خاص) است. مسئله صرفا این نیست که جهان متعین است یا نامتعین. دلایل خوبی وجود دارد برای آنکه بگوییم دست­کم بخش­هایی از جهان نامتعین است. ولی صرف وجود عدم تعین برای اختیارگرایی کافی نیست. عدم تعین باید به نحوی خاص، یعنی در زمان و مکان مشخص ظاهر شده و نقش ایفا کند. برای مثال، در قرائت رابرت کین از اختیارگرایی –که وارگاس آن را معقول­ترین دیدگاه ناهمسازگرایانه می­داند- فرآیندهای مغزیِ نامتعین به نحوی خاص در شکل­گیری "اعمال خود-ساز" (self-forming actions)[v] نقش ایفا می­کنند. به این ترتیب که در هنگام تصمیم­های مهم و چالش برانگیز که اهداف مختلف و متضاد دخیل­اند، سیستمی آشوبناک در مغز پدید می­آید و به عدم تعینِ مرتبه پایینِ موجود در مغز – احتمالا در مرتبه کوانتومی مغز- حساسیت نشان می­دهد. عدم تعینِ موجود در مرتبه پایین با تاثیر بر سیستم آشوبناکی که توسط تمایلات متضادِ فاعل پدید آمده­اند بر تصمیم­های شخص تاثیر می­گذارند. نتیجۀ چنین فرآیندی پیدایشِ اعمال یا تصمیم­های آزاد است (kane, 2007, p. 26). دخالتِ عدم تعین در این فرآیند به نحوی خاص انجام می­شود؛ یعنی اگر علت ورود مغز به وضعیت آشوبناک˚ اهدافِ مختلف و متضاد فاعل نباشد، یا اگر سیستم­های عصب­شناختی نسبت به عدم تعینِ کوانتومی حساس نباشند یا آنقدر حساس نباشند که برای تحت تاثیر قرار دادن خروجی˚ کافی باشد، اختیارگرایی محقق نمی­شود.

وارگاس معتقد است شواهد تجربی خوبی برای آنکه عدم تعین چنین نقش­هایی ایفا کند وجود ندارد. البته شواهدی مبنی بر اینکه مغز یا بخش هایی از مغز در شرایطی آشوبناک عمل می­کند، وجود دارد. اما همانطور که اشاره شد، آشوبناکیِ صرف به کار اختیارگرایی نمی­آید. از سویی، علوم مغزی تبیین­هایی کاملا موجبیتی از کارکردهای آن ارائه می­دهند. هیچ مدل علمی معتبری که بر اساس نامتعین بودن رویدادهای مغزی تدوین شده باشد وجود ندارد. به تعبیر عصب­شناس و فیلسوف هنریک والتر (Henrik Walter):

«تا به امروز نه تنها هیچ شاهد محکم تجربی که نشان دهد پدیدۀ کوانتوم لوکال در نرون­ها نقش ایفا می­کند یافت نشده بلکه دلایل خوبی بر ضد آن وجود دارد.» (Walter, 2001, p. 162)

ممکن است کسی تمام این ملاحظات را صرفا نشانه­ای بداند از اینکه علوم مغزی معاصر علومی ناقص­اند؛ دانشمندانِ این علوم مطمئنا در ادامۀ تحقیقات خود به نقش عدم تعین در مغز پی خواهند برد. به نظر وارگاس، جدی گرفتن این احتمال به این معناست که بگوییم علوم مغزی باید از فلسفه سرمشق بگیرند که البته سخن بسیار عجیبی است. در کشف ساختارهای مغز، ترجیح فلسفه نظری بر علوم تجربی نه معمول است و نه معقول. نظرورزی­های فلسفی نیز در این خصوص پیشینۀ موفقی از خود به جا نگذاشته­اند. وارگاس از این ملاحظات نتیجه می­گیرد که اختیارگرایی- حتی بهترین قرائت­های آن- فاقد معقولیت تجربی است.

 

4- گزاره 3: بازنگری در مفهوم مسئولیت

آنگونه که گذشت، بازنگرش­گرایی نظریه­ای ترکیبی است که از یک بخش شناختی و یک بخش تجویزی تشکیل شده است:

الف) فرضیه توصیفی: فهم عامه از مسئولیت و عاملیت ناهمسازگرایانه است.

ب) فرضیه تجویزی: باید در فهم­مان از مسئولیت و عاملیت بازنگری کنیم.

به­طور کلی، هر نظریه­ای در خصوص مسئولیت اخلاقی که فرضیۀ تجویزیِ آن متفاوت از فرضیۀ توصیفی­اش باشد بازنگرش­گروانه به حساب می­آید. پس نظریه­ای که برای مثال، هم در مقام توصیف و هم در مقام تجویز همسازگرایانه باشد – مثل همسازگرایی کلاسیک- بازنگرش­گروانه به حساب نمی­آید.

البته می­توان از گزاره 1 (فهم عامه از مسئولیت اخلاقی ناهمسازگرایانه است.) و گزاره 2 (فهم عامه نادرست است.) حذف­گرایی[7] در باب مسئولیت اخلاقی را نیز نتیجه گرفت که دیدگاهی شکاکانه در این خصوص به شمار می­آید؛ مطابق با این دیدگاه، مسئولیت اخلاقی وجود ندارد زیرا شرایط مورد نظرِ فهم عامه برای مسئولیت اخلاقی را نمی­توان برآورده کرد. این دیدگاه شکاکانه، فارغ از صحت و سقم، پیش­فرضی مهم در خود دارد مبنی بر آنکه برداشت فهم عامه از عاملیت و مسئولیت نشان­ دهندۀ ماهیت واقعی این امور است. بازنگرش­گرایی برخلاف آن، معتقد است که برداشت فهم عامه از عاملیت و مسئولیت نشان­دهندۀ ماهیت واقعی این امور نیست و اینها متفاوت از آن چیزی­اند که مردم گمان می­کنند. چنانکه روزگاری مردم آب را یکی از چهار عنصر بسیط جهان می­دانستند، یا در بسیاری از فرهنگ­ها اعتقاد بر این بود که شعبده­باز کسی است با توانایی­های سحرآمیز، ولی امروزه فهمیده­ایم فهم عامه از این امور نادرست بوده است؛ آب بسیط نیست، عنصر بنیادین جهان هم نیست. یا شعبده­بازی را در نظر بگیرید؛ برخلاف تصورات گذشتگان شعبده­بازی مستلزم برخورداری از توانایی­های سحرآمیز نیست. نقطه افتراق بازنگرش­گرایی و حذف­گرایی در همین جاست؛ بعد از آنکه فهمیدیم آب از عناصر بنیادی­تر O و H تشکیل شده، یا بعد از آنکه افراد معمولی مثل دیوید کاپرفیلد را نیز شعبده­باز نامیدیم، این نتیجه را نگرفتیم که آب و شعبده­بازی وجود ندارند بلکه صرفا به تغییر تن دادیم؛ یعنی این مفاهیم را به نحوی متفاوت و بهتر مورد بازنگری قرار دادیم. بازنگرش­گرایی مدعی است در خصوص عاملیت و مسئولیت اخلاقی نیز باید اینگونه عمل کنیم. پس بازنگرش­گرایی به خودی خود مستلزم کنارگذاری مسئولیت و مفاهیم همبستۀ آن مثل سرزنش و ستایش نیست بلکه صرفا مستلزم نگاهی انتقادی به شهودات عامه است تا بخش­هایی را که معقولیت کمتری دارد کنار گذاشته و آنها را که ارزشمندتر است حفظ کنیم.

این تغییرات البته دلبخواهی نیستند بلکه پیامد مشکلاتی­اند که مفاهیم سنتی در پی دارند. در بخش پیشین به مهم­ترین معضل برداشت­ فهم عامه از عاملیت و مسئولیت یعنی معضل معقولیت تجربی، اشاره کردیم. اما این تنها مشکل فهم عامه از عاملیت و مسئولیت نیست. وارگاس معتقد است حتی اگر معضل معقولیت را کنار بگذاریم، این تصویر از مسئولیت نالازم و غیرضروری نیز است (Vargas 2007, p. 160). برای توجیه فعالیت­ها، باورها و گرایش­هایی نظیر سرزنش، مجازات و بطور کلی قضاوت­های اخلاقی، نیازی به عاملیت و مسئولیت -در معنای مورد نظر فهم عامه- نیست. بلکه می­توان به فهمی متفاوت از عاملیت و مسئولیت دست یافت که همۀ کارکردهای مورد نیازمان را برآورده کند. به دیگر سخن، این مفهومِ بازنگری شده قادر است همه نقش­هایی که فهم عامه به ناهمسازگرایی نسبت می­دهد را بر عهده بگیرد.

وارگاس مفهوم بازنگری­شدۀ مسئولیت را "نظام مسئولیت"[8] می­نامد (Vargas 2007, p. 154). نظام مسئولیت مجموعه­ای است از هنجارهای مرتبط با مسئولیت و فعالیت­هایی که بر اساس این هنجارها انجام می­شوند. مسئول دانستن، قضاوت کردن و گرایش­ها و فعالیت­های اجتماعی ملازم با آن مثل مجازات کردن همگی در نظام مسئولیت توجیه خود را به دست می­آورند. اما توجیه نظام مسئولیت با توسل به اختیارگرایی صورت نمی­پذیرد. برای توجیه این فعالیت­ها، تمام آنچه اهمیت دارد این است که بتوانیم 1- دلایل اخلاقی را درک کرده و 2- رفتارها را بر اساس آن دلایل کنترل کنیم. تحقق این توانایی­ها هیچ ارتباطی ندارد به اینکه اعمال ما متعین هستند یا نه. فاعل­های متعین نیز می­توانند دلایل اخلاقی را درک کرده و واکنش­های مناسبی به دلایل اخلاقی نشان دهند. این دسته از فعالیت­ها بر اساس اهداف نظام مسئولیت توجیه­ می­شوند. هدف نظام مسئولیت بالا بردنِ حساسیت و واکنش­پذیریِ عامل­های اخلاقی در قبال ملاحظات اخلاقی است.

بازنگرش­گرایی هم در خصوص "عامل مسئول" و هم دربارۀ "هنجارهای مسئولیت" نکاتی برای گفتن دارد. ویژگی متمایز عاملِ مسئول˚ واکنش­پذیری به ملاحظات اخلاقی و توانایی او در کنترل رفتارها با توجه به آن ملاحظات است. از اینرو، دلیل[9] نقش ویژه­ای در شکل­گیری عاملیت مسئول ایفا می­کند. به تعبیر وارگاس، ما موجوداتی دلیل­باز[10] هستیم، به این معنا که قادریم – دستکم گاهی- ملاحظات اخلاقی را کشف کرده و بر مبنای دلایل برآمده از آن ملاحظات رفتارهای خود را کنترل کنیم. از این حیث، موجّه بودنِ قضاوت­های اخلاقی به این بستگی دارد که فاعل بتواند به نحو مناسب در جریان هنجارهای مسئولیت –که خود محصول دلایل­اند- قرار گیرد. هدف نظام مسئولیت این است که انسان­هایی که چنین توانایی­ای دارند[vi] ملاحظات اخلاقی را بیشتر مد نظر قرار دهند و کنترل بهتری بر رفتارهایشان داشته باشند (Vargas 2007, p. 155).

"ملاحظات" -آنگونه که وارگاس این واژه را بکار می­برد- چیزی است که قابلیت تولید دلیل را دارد. این ملاحظات طبعا از اهمیت اخلاقی برخوردار بوده و قادر به تولید دلیل برای انجام عمل اخلاقی هستند. هر نظام مسئولیت با توجه به ملاحظات موجود در آن دلایل را تولید و طی این فرآیند، هنجارهای سرزنش و پاداش خلق می­کند. همانطور که گفته شد، هدف این فرآیند در نهایت آن است که اولا عامل­های اخلاقی را به موجوداتی بهتر بدل کند و ثانیا تعداد این موجودات را افزایش دهد. موجودات بهتر آنهایی هستند که ملاحظات اخلاقی و دلایل ناشی از آنها را بهتر درک کرده و واکنش­های مناسب­تری به آنها نشان ­می­دهند. مشارکت وسیع در نظام مسئولیت در طول زمان، مشارکت­کنندگان را به این هدف نزدیک­تر می­کند؛ یعنی آنها به مرور زمان به درک بهتر از ملاحظات اخلاقی و کنترل­پذیریِ بیشتر بر رفتارها دست می­یابند. برای مثال، وقتی کسی به دلیل بی­ملاحظه­گی در قبال احساسات و عواطف دیگران، یا آسیب­رسانی به آنها سرزنش می­شود، گزندگیِ این ناخشنودی –که نتیجۀ سرزنش یا مجازات است- او را وا می­دارد تا ملاحظاتی که در نظر نگرفته یا به نحو درست در نظر نگرفته، مد نظر قرار دهد. هنجارهای پاداش و سرزنش در موقعیت­های مختلف در این فرآیندِ توجیه̊ تولید می­شوند. حتی خود فرآیند توجیه نیز می­تواند تولید ­شود؛ به این ترتیب که در بازنگری­های مختلف می­توان ملاحظات مختلفی برای انجام اعمال در نظر گرفت.

وارگاس مفهوم بازنگری شدۀ مسئولیت اخلاقی را بی­ارتباط با تصور ناهمسازگرایانه از عاملیت و مسئولیت می­داند. به نظر او با تکیه بر نظام مسئولیت می­توان چارچوبی قدرتمند برای توجیه فعالیت­ها و گرایش­های مبتنی بر آن فراهم کرد بی­آنکه نیازی به مفهوم ناهمسازگرایانه از مسئولیت باشد. همانطور که اشاره شد، این دسته از فعالیت­ها و گرایش­های مسئولانه در صورتی موجه خواهند بود که به فهم بهتر از ملاحظات اخلاقی و واکنش­پذیری مناسب­تر به دلایل ناشی از آنها منجر شوند. هنجارهای سرزنش و ستایش که در طی این فرآیند تولید می­شوند، حتی انگیزۀ لازم برای عمل مطابق با ملاحظات اخلاقی را به نیز ما می­دهند. به این ترتیب هر نظام مسئولیتی کم و بیش می­تواند موجه باشد.

ممکن است کسی گمان کند که مفاهیمی مثل "تواناییِ تشخیص ملاحظات اخلاقی" و "توانایی واکنش مناسب به دلایل اخلاقی" مجددا ما را به معنای ناهمسازگرایانه از عاملیت و مسئولیت باز می­گردانند. اما به نظر وارگاس لزوما اینگونه نیست. فرض کنید حیوانات غیرانسانی مثل سگ­ها موجبیتی (متعین­گرایانه) رفتار می­کنند. همچنین فرض کنید که پروتکلی در خصوص رفتار سگ­ها وجود دارد که آنها را "ملاحظات رفتار خوب" می­نامیم. به نظر وارگاس این ملاحظات قادرند برای سگ­ها دلیلِ عملی تولید کنند. یعنی می­توان سگ­ها را به گونه­ای تعلیم داد که نسبت به دسته­ای از ملاحظات که آنها را ملاحظات رفتار خوب نامیدیم واکنش­پذیر باشند. اگر سگی را بعد از رفتار خوب با کودک تحسین و بعد از رفتار بد سرزنش کنید به مرور زمان ملاحظات رفتار خوب را بهتر لحاظ خواهد کرد و بر اساس این ملاحظات، کنترل بهتری بر رفتارش خواهد داشت. این فرآیند ممکن است محصول عادت­گری[11]، شرطی­سازی[12]، استدلال­ورزی[13] یا ترکیبی از اینها باشد. مهم آن است که این اتفاق در شرایط موجبیتی هم می­تواند رخ ­دهد. البته تفاوت های شناختی مهم و واضحی میان انسان­ها و سگ­ها وجود دارد و بر اساس همین تفاوت­هاست که سگ­ها موجوداتی با واکنش­پذیری ساده به حساب می­آیند ولی انسان­ها قادرند دلایل عمل را ارزیابی کنند. اما پیچیده­تر بودن توانایی­های شناختی ما نسبت به آنها به معنای نبودِ این توانایی در سگ­ها نیست. بر اساس این تفاوت­های شناختی، حتی می­توان انسان­ها را در میان دیگر موجودات، خاص و متمایز قلمداد کرد، اما حتی این هم دلیلی نمی­شود تا فکر کنیم حساسیت به ملاحظات و توانایی کنترل مناسب رفتارها تنها در موجودات انسانی و تنها در یک جهان نامتعین­گرایانه می­تواند وجود داشته باشد.

در پایان این بخش، تذکر این مطلب لازم است که بازنگرش­گرایی همان همسازگرایی نیست. شاید با گفتن اینکه شرایط مسئولیت در دنیایی متعین نیز محقق شدنی است، گمان شود تفاوت عمده­ای میان بازنگرش­گرایی و همسازگرایی وجود ندارد. اما باید به این نکته توجه داشت که این دیدگاه –برخلاف همسازگرایی- اولا درک شهود عامه را ناهمسازگرایانه می­داند و ثانیا هیچ تعهدی به برداشت­های فهم متعارف ندارد، بلکه برعکس، قائل به تغییر آن است. تمایز میان توصیف و تجویز محصول همین نگرش است. در حالی­که همسازگرایان تلاش می­کنند دیدگاه خود را با شهودات عامه پیوند بزنند؛ برای مثال، مارتین فیشر صراحتا می­گوید شبه­همسازگارگرایی نسخۀ بازنگری شدۀ فهم متعارف است .(Fischer, 2007, p. 188) لذا اتهام فریب فلسفی[vii] که معمولا به همسازگرایان وارد می­شود به بازنگرش­گرایی وارد نیست. بازنگرش­گرایان معتقدند که باید نحوه تفکرمان را اصلاح کنیم و معنایی از مسئولیت را مبنای فعالیت­های فردی و اجتماعی­مان قرار دهیم که حتی با صدق تعین­گرایی هم پابرجا می­ماند.

 

5- نقد و بررسی

بازنگرش­گرایی – با قرائت وارگاس- را می­توان به طرق مختلف به چالش کشید. یکی از این راه­ها نقد گزاره 2 است. گزاره 2 می­گوید باید از فهم عامه -یعنی فهم ناهمسازگرایانه- از عاملیت و مسئولیت دست کشید، به این دلیل که این دیدگاه فاقد معقولیت تجربی[14] است یا از حمایت تجربی کمتری نسبت به دیدگاه­های رقیب برخوردار است. مطابق با این ادعا، نیاز به عدم تعین سبب نامعقولیت تجربی این دیدگاه می­شود.

اما نامعقول بودنِ تجربی دقیقا به چه معناست؟ احتمالا مراد این است که علم آینده[15] روزی قادر خواهد بود نادرستی ناهمسازگرایی را نشان دهد، زیرا علمِ کنونی توان اثبات این مطلب را ندارد. برخی معتقدند برای تصمیم­گیری در خصوص اینکه جهان متعین است یا نامتعین، بسیار زود است. در علوم مغزی[16] مسئله پیچیده­تر نیز می­شود. اختیارگرای معاصر، رابرت کین (kane, 2007, p. 181) خوشبین است که علم در آینده شواهدی به سود نامتعین­گرایی ارائه کند. همین حالا هم شواهدی از عصب­شناسی وجود دارد که احتمال نامتعین بودنِ برخی از رویدادهای مغزی را تقویت می­کند. این شواهد البته به این معنا نیست که عصب­شناسان خود را ملتزم به نامتعین­گرایی می­دانند ولی دست­کم نشان می­دهد که عصب­شناسی به­تمامه به تعین­گرایی ملتزم نیست. و این یعنی هنوز پاسخ قطعی به این مسئله، دست­کم در عصب­شناسی وجود ندارد و این علم برای رسیدن به پاسخ به زمان نیاز دارد. چه بسا در آینده شواهد بیشتری نیز یافت شود. در قرن نوزدهم اکثر دانشمندان گمان می­کردند جهان کاملا متعین است. امروزه جور دیگری فکر می­کنند. البته این احتمال هم وجود دارد که علم آینده به نادرستی ناهمسازگرایی حکم کند اما تا آن زمان هیچ استدلال پیشینی مستقل از تجربه­ای برای این مدعا وجود ندارد. پس ناهمسازگرا نیز می­تواند شانس خود را بیازماید و دست­کم تا آن زمان از رقبای خود چیزی کم ندارد.

راه دیگر برای نقد بازنگرش­گرایی نقد گزاره 3 است. بازنگرش­گرایی مدعی است که می­توان به فهمی از عاملیت و مسئولیت دست یافت که همۀ کارکردهای مدنظر فهم متعارف را برآورده کند. همانطور که پیشتر نیز بیان شد، این کارکردها عبارتند از توانِ درک دلایل اخلاقی و کنترل رفتار بر اساس آنها. بازنگرش­گرا معتقد است این توانایی­ها حتی در دنیای متعین نیز امکان­پذیر است. لذا مفهوم بازنگری شدۀ مسئولیت اخلاقی علی­الادعا قادر است همۀ نقش­های مدنظر فهم عامه را ایفا کند. اما نکته اینجاست که مفهوم بازنگری­ شدۀ مسئولیت برای آنکه همه نقش­های سنتی خود را ایفا باید بتواند گرایش­ها و فعالیت­های کیفرباورانه[viii] را در نظام مسئولیت جای دهد. بطور کلی، در یک نظام مسئولیت واکنش به ملاحظات اخلاقی به دو نحو امکان­پذیر است:

الف) واکنش­های گذشته­نگرانه

ب) واکنش­های آینده­نگرانه

می­دانیم که گرایش­ها و فعالیت­های کیفرباورانه با رویکرد گذشته­نگرانه توجیه می­شوند. معنایی از مسئولیت که برآمده از ملاحظات گذشته­نگرانه است، معنای "شایستگی-بنیاد"[17] و معنایی که از ملاحظات آینده­نگرانه برمی­آید "به­سازیِ اخلاقیِ مشروع"[18] نامیده می­شود. اکنون دو گزینه پیش روی بازنگرش­گرایی قرار دارد؛ نخست آنکه بپذیرد انسان­ها به معنای شایستگی-بنیاد مسئول اخلاقی هستند. در این صورت این دیدگاه باید برابر استدلال ناهمسازگرایان سخت، یعنی استدلال "مداخله­های چهارگانه"[19] دفاع کند. دوم آنکه، انکار کند که فاعل به معنای استحقاق-پایه مسئول اخلاقی است؛ صرفا به دلیل دستیابی به بهترین پیامدهای اخلاقی، باید با دیگران به گونه­ای رفتار کنیم که گویا مسئول هستند. کسی مثل پربوم (Pereboom, 2001, 156) از این دیدگاه حمایت می­کند؛ او در خصوص گرایش­ها و فعالیت­های کیفرگرایانه حذف­گراست زیرا معتقد است که مسئولیت اخلاقی به معنای شایستگی-بنیاد با تعین­گرایی سازوار نیست.[ix] به نظر پربوم ملاحظات آینده­نگرانه برای تحقق مسئولیت کافی است. مشکل اینجاست که وارگاس دیدگاه بازنگرش­گروانۀ خود را دیدگاهی شکاکانه نمی­داند. این یعنی دیدگاه او باید بتواند فعالیت­ها و گرایش­های کیفرباورانه و ملاحظات گذشته­نگرانه را حفظ کند. روشن است که فعالیت­های کیفرباورانه –­ مثل سرزنش، مجازات و ...- تولید رنج می­کنند لذا ارزش منفی دارند و انجام آنها نیازمند توجیه است. وارگاس باید بتواند نشان دهد که چرا این دسته از فعالیت­ها در نظام مسئولیت دارای ارزش مثبت هستند. به دیگر سخن، عدالت کیفری[20] در نظام مسئولیت چگونه توجیه می­شود؟

روش وارگاس در توجیه این دسته از فعالیت­ها همان الگوی کلی­ او در توجیه هنجارهای اخلاقی است؛ یعنی این فعالیت­ها تا جایی موجه­اند که حساسیت انسان­ها نسبت به ملاحظات اخلاقی را بیشتر کنند. این الگو به وضوح آینده­نگرانه است، لذا قادر به توجیه عدالت کیفری نیست. به این ترتیب، برخلاف ادعای وارگاس، مفهوم بازنگری شدۀ مسئولیت اخلاقی قادر نیست همۀ نقش­هایی که مفهوم سنتیِ مسئولیت ایفا می­کرد را به عهده بگیرد. این به خودیِ خود برای یک دیدگاه بازنگرش­گروانه اشکالی حل­ناشدنی نیست، اما برای کسی مثل وارگاس مسئله از آنجایی بغرنج می­شود که او می­خواهد معنای کیفرباورانۀ مسئولیت را نیز در نظام مسئولیت حفظ کند.

ضمن آنکه مفهوم بازنگری شدۀ مطلوب وارگاس از عاملیت و مسئولیت مفهومی همسازگرایانه است و همانطور که بیان شد، یکی از مهمترین چالش­ها در برابر همسازگرایی استدلال بر اساس "مداخله­های چهارگانه"[21] است. در این استدلال که صورتبندی آن از درک پربوم (Derk Pereboom) است، نخست نمونه­ای بیان می­شود که در آن شروط همسازگرایانه برآورده می­شود ولی شهودات ما تایید می­کنند که مسئولیت اخلاقی در این شرایط محقق نمی­شود، در ادامه سه نمونۀ دیگر ذکر می­شود که از جنبه­هایی که به مسئولیت اخلاقی مربوط می­شود، تفاوت معتنابهی با مثال 1 ندارند. همسازگرا معتقد است در مثال 4 اشخاص از مسئولیت اخلاقی برخوردارند. اما همانطور که گفته شد، تفاوت­ مهم و مربوط میان این چهار مثال وجود ندارد، لذا برای حفظ سازواری لازم است که اگر به عدم مسئولیت در مثال 1 حکم کردیم در مثال 4 نیز چنان کنیم. پس ایدۀ اصلی کسی که از این استدلال[x] حمایت می­کند این است که حکم به عدم مسئولیت از مثال نامعمول 1 به مثال متعارف 4 تعمیم­پذیر است. مثال­ها اینها هستند (Pereboom 2001, pp.110-17):

مثال 1- پروفسور پلام موجودی است از هر جهت شبیه انسان اما درواقع او مخلوق عصب­شناسانی است که می­توانند از طریق تکنولوژی رادیویی در تصمیم­های او مداخله کنند (با ایجاد تمایلات یا اصلاح تمایلات ایجاد شده در او). فرض کنید عصب­شناسان در مغز او به طور موضعی مداخلاتی کردند که در نتیجۀ آن، فرآیندی از تامل­ورزی در مغز او فعال می­شود که تمایلاتی خودمحورانه[22] در پی دارد. این فرآیند که فرآیندی دلیل-محور[23] است به عمل منتهی می­شود. او در پی این تمایلات خودمحورانه تصمیم به قتل وایت می‌گیرد. تمایلات مرتبه اول پلام برای کشتن وایت با تمایلات مرتبه دوم او کاملا منطبق است. البته او مجبور[24] هم نیست؛ یعنی عمل او محصول تمایلاتی مقاومت­ناپذیر نیست. به دیگر سخن، عصب شناسان تمایلاتی تا آن حد مقاومت ناپذیر در او بوجود نمی آورند که بتوان گفت او مجبور بوده است. (او بر اساس دلایل اخلاقی تصمیم گرفته است ولی قبل از انجام عمل، مداخله­گر تمایلات خودمحورانه را در او فعال کرده است).

در مثال 1 عمل پلام در شرایطی همسازگرایانه انجام شده است اما خود همسازگرایان – و البته شهودات ما- او را مسئول اخلاقی عمل انجام شده نمی­دانند. شاید کسی بگوید حالات ذهنی پلام به این دلیل که مستقیما و بی­واسطه توسط مداخله­گر بوجود آمده است دلیلی است که پلام را مسئول ندانیم. در پاسخ به این اشکال، پربوم مثال دوم را مطرح می­کند. در مثال دوم حالات ذهنی پلام محصول مستقیم فعالیت مداخله­گر نیست بلکه فاصله ای میان فعالیت مداخله­گر و پیدایش حالات ذهنی در فاعل وجود دارد:

مثال 2- شرایط مثال 2 کاملا شبیه مثال 1 است و تنها نحوۀ مداخله تغییر کرده است؛ عصب­شناسان در آغاز زندگی پلام، ذهن او را به گونه­ای برنامه­ریزی کرده­اند که اغلب –نه همیشه- بر اساس دلایل خودمحوارنه عمل می­کند. او پیامدهای عمل را به نحو کاملا معقول می­سنجد، هنگام تامل فرایندهای دلیل-محور را لحاظ می­کند و دارای تمایلات مرتبه اول و مرتبه دوم است. لذا او توان درک این را داشت که عمل او به لحاظ اخلاقی چه وضعیتی دارد ولی تمایلات خودمحورانه او را به انجام قتل سوق داده است. البته این تمایلات شکست­ناپذیر هم نبوده­اند.

پربوم می­گوید شهودات ما پلام2 را هم مسئول نمی­داند. و از آنجا که مثال 2 تمام شرایط همسازگرایانه را رعایت می­کند لذا این مثال نقضی بر همسازگرایی نیز به شمار می­آید. نمی­توان به صرف وجود فاصلۀ زمانی میان مداخله و عمل انجام شده، پلام را مسئول اخلاقی عمل انجام شده دانست. این فاصله زمانی چه دو ثانیه باشد و چه سی سال، هیچ ارتباطی با تحقق یا عدم تحقق مسئولیت اخلاقی ندارد. همان دلایلی که سبب می­شد در مثال 1 حکم به فقدان مسئولیت کنیم در مثال 2 نیز فقدان مسئولیت را تبیین می­کند. مثال 2 در قیاس با مثال 1 نزدیک­تر به وضعیت متعارف است اما اکنون به مثال 3 توجه کنید که به وضعیت متعارف شبیه­تر از هر دو مثال قبلی است.

مثال 3- پلام همانند دیگر انسان­های متعارف است جز آنکه تحت تعالیم خشک و سختِ خانواده و جامعه قرار داشته است. او تحت این تعالیم اغلب -نه همواره- خودمحورانه عمل می­کند. این تعالیم متعلق به دوره کودکی او بوده لذا او نمی­توانست خود را از چنین محیطی دور کند. مابقی شرایط مشابه دو مثال قبلی است؛ او پیامدهای عمل را به نحو کاملا معقول می­سنجد، هنگام تامل فرایندهای دلیل-محور را لحاظ می­کند و دارای تمایلات مرتبه اول و مرتبه دوم است. لذا او توان درک این را داشت که عمل او به لحاظ اخلاقی چه وضعیتی دارد ولی تمایلات خودمحورانه - که شکست­ناپذیر هم نبوده­اند - او را به انجام قتل سوق داده است.

کسی که در مثال 3 پلام را مسئول می­داند باید بگوید چه فرقی میان مثال 2 و مثال 3 وجود دارد که در مثال 2 پلام مسئول نیست ولی در مثال 3 مسئول است. در حالی­که آن چیزی که در هر سه مثال فقدان مسئولیت را در پی دارد فقدان کنترل است که محصول متعین شدن تصمیم­های اوست. اما اکنون به مثال آشناتر چهارم توجه کنید:

مثال 4: جهان کاملا فیزیکی است و تعین­گرایی فیزیکی صادق است. پلام انسانی معمولی است. او در شرایط متعارف رشد کرده و اغلب – نه همواره- تصمیم­های خودمحورانه می­گیرد و عمل می­کند. مابقی شرایط مشابه سه مثال قبلی است؛ او پیامدهای عمل را به نحو کاملا معقول می­سنجد، هنگام تامل فرایندهای دلیل-محور را لحاظ می­کند و دارای تمایلات مرتبه اول و مرتبه دوم است. لذا او توان درک این را داشت که عمل او به لحاظ اخلاقی چه وضعیتی دارد ولی تمایلات خودمحورانه - که شکست­ناپذیر هم نبوده­اند - او را به انجام قتل سوق داده است.

اگر در مثال 3 حکم به فقدان مسئولیت کنیم در مثال 4 نیز باید چنان کنیم. هیچ ویژگی خاصی در مثال 3 وجود ندارد که موجب تفاوت در حکم شود جز اینکه متعین شدن تصمیم­های پلام محصول نیروهای علی طبیعت است نه فاعل­های دیگر. چه بسا همسازگرایان بر همین تمایز نکته تاکید کنند اما به نظر پربوم این ویژگی متمایزکننده­ای برای مسئولیت یا عدم مسئولیت نیست.

درواقع هدف این استدلال این است که نشان دهد هیچ تفاوت مهمی میان تعین­گرایی و مداخله مستقیم وجود ندارد. لذا استدلال بر اساس مثال­های چهارگانه را می­توان اینگونه صورتبندی کرد (McKenna 2008; Mele 2008):

1- فاعلِ دستکاری شده مسئول اخلاقی نیست.

2- هیچ تفاوت مرتبط با مسئولیت اخلاقی میان فاعلِ دستکاری شده و فاعلِ متعین وجود ندارد.

3- پس فاعل متعین مسئول اخلاقی نیست.

اگر شهودات ما فاعلِ دستکاری شده را مسئول ندانند برای حفظ سازواری باید فاعل متعین را نیز مسئول ندانند. و اگر این استدلال درست باشد مفهوم بازنگری شدۀ وارگاس نیز با چالش مواجه خواهد شد. وارگاس البته استدلال پربوم را ردیه­ای بر بازنگش­گرایی نمی­داند و صرفا آن را نقدی بر برداشت فهم متعارف از مسئولیت اخلاقی می­شمارد (Vargas, 2007, p. 212). به نظر او، حتی اگر فهم متعارف –یا مفهوم بازنگری­نشدۀ مسئولیت- میان مثال 1 و مثال 4 تمایز قائل نشود مفهوم بازنگری شده می­تواند چنان کند؛ برای این هدف، باید میان مسئول دانستن شخص و قابلیت ستایش و سرزنش او تمایز قائل شد: این که شخص˚ مسئول به حساب می­آید یا نه - یعنی بر اساس هنجارهای مسئولیت می­توان او را مورد ارزیابی قرار داد یا نه- باید تفکیک شود از این که هنجارهای مسئولیت - سرزنش و ستایش- در خصوص یک عامل خاص در موقعیت خاص – با این فرض که او عامل مسئول است- چه می­گویند. وقتی عمل شخص برای مثال، اهمیت اخلاقی ندارد یا عملی است که هنجارهای سرزنش و ستایش آن را نه ستایش می­کنند و نه سرزنش، در هر دوی این شرایط می­توان گفت که فاعل مسئول است بدون آنکه در آن شرایط خاص مستحق سرزنش یا ستایش باشد.

پس به نظر وارگاس با دو مسئله مجزا مواجهیم؛ 1- مسئله مسئولیت و 2- مسئله کاربرد هنجارهای ستایش و سرزنش. در خصوص مسئله اول (مسئولیت)، او معتقد است که شخص در مثال­های 2، 3 و 4 مسئول است زیرا ساختارهای اساسی عاملیتِ مسئول – یعنی توانایی شناسایی ملاحظات اخلاقی و کنترل مناسب رفتارها بر اساس آنها- در این مثال­ها وجود دارد. اهمیتی ندارد که این توانایی­ها چگونه برای او حاصل شده­اند. حتی در مثال 1 نیز إسناد مسئولیت به­کلی منتفی نمی­شود و منوط به آن است که مداخله عصب­شناس به گونه­ای باشد که توانایی شناسایی ملاحظات اخلاقی و کنترل مناسب رفتارها بر اساس آنها را زائل کند. در غیر این صورت حتی در این مثال نیز مسئولیت به­طور کلی از بین نمی­رود.

اما در خصوص مسئله دوم –یعنی کاربرد هنجارهای ستایش و سرزنش- مسئله پیچیده­تر است. زیرا برای بکارگیری ستایش و سرزنش، مسئول بودنِ فاعل لازم است ولی کافی نیست. در مثال 1 با آنکه شخص عامل مسئول به حساب می­آید ولی هنجارهای سرزنش یا ستایش بر او صدق نمی­کند. هنجارهای سرزنش محتوای خود را از مناشیء گوناگونی دریافت می­کنند؛ اهداف نظام مسئولیت (که در قرائت وارگاس این اهداف عبارتند از پرورش حساسیت­پذیری نسبت به ملاحظات اخلاقی)، محدودیت­های روانشناختی و الزام­های نظریه ما در اخلاق هنجاری همگی در هنجارهای سرزنش دخیل‌اند. با توجه به این ملاحظات، کاربرد هنجارهای سرزنش و ستایش در مثال 1 موجه نیست. در مثال 2 نیز مداخله - برنامه­ریزی عصبی- به­طور کلی نافی سرزنش و ستایش نیست، هرچند مشکل­ساز است. اما در خصوص مثال­های 3 و 4 ماجرا به­کلی متفاوت است. این افراد کاملا سرزنش­پذیر هستند. فرهنگ و تربیت خانوادگی در مثال 3 شرایط غیرمعقولی را رقم نمی­زند تا شخص نتواند توانایی شناخت و کنترل خویش را بکار گیرد. در مثال 4 نیز ماجرا از همین قبیل است. بنابراین وارگاس سخن پربوم را نمی­پذیرد که این مثال­ها ویژگی­های متمایزکننده­ای ندارند.

اما به نظر می­رسد که وارگاس مجاز به تفکیک مسئله مسئولیت از مسئله کاربرد هنجارهای مسئولیت برای پاسخ به این مشکل نیست. زیرا همانطور که در بخش 4 گفته شد، مسئولیت اخلاقی برمبنای اهداف نظام مسئولیت توجیه­پذیر است. هدف نظام مسئولیت –یعنی فهم بهتر ملاحظات اخلاقی و واکنش­پذیری مناسب به دلایل ناشی از آنها- منوط است به این که فاعل­ها از "تواناییِ تشخیص ملاحظات اخلاقی" و "توانایی واکنش مناسب به دلایل اخلاقی" برخوردار باشند. این توانایی­ها به مرور زمان با مشارکت فاعل در نظام مسئولیت بهبود یافته و بدین ترتیب، نظام مسئولیت به هدفش نزدیک­تر می­شود. مشارکت در نظام مسئولیت با بکارگیری هنجارهای مسئولیت –یعنی ستایش و سرزنش- امکان­پذیر می­شود. همانطور که سگ­ها بر اساس نظام پاداش و جزا به مرور زمان رفتارهای بهتری از خود بروز می­دهند، انسان­ها نیز در فرآیندی مشابه به موجوداتی بهتر بدل می­شوند. اما اگر مسئولیت بر اساس هدف نظام مسئولیت توجیه ­شود و این هدف جز با بکارگیری هنجارهای مسئولیت امکان­پذیر نباشد چگونه می­توان شرایطی را تصویر کرد که در آنها مسئولیت اخلاقی وجود داشته باشد ولی بکارگیری هنجارهای مسئولیت امکان­پذیر نباشد. وارگاس معتقد است شخص در مثال­ 1 و تا حد زیادی در مثال 2، عامل مسئول به حساب می­آید ولی هنجارهای سرزنش یا ستایش بر او صدق نمی­کند. جهان ممکنی را فرض کنید که شرایط آن کاملا مشابه شرایط مثال 1 است. وارگاس قاعدتا باید بگوید که در این جهانِ ممکن مسئولیت وجود دارد ولی نمی­توان فاعل مسئول را برای اعمالش ستایش یا سرزنش کرد، در حالی­که با توجه به توضیحات بالا، بدون بکارگیری هنجارهای مسئولیت –یعنی ستایش و سرزنش- توجیه مسئولیت اخلاقی در نظام مسئولیت امکان­پذیر نیست.

 

6- جمع­بندی

گفتیم که بازنگرش­گرایی محصول ناهمسانی فرضیه­های توصیفی و تجویزی در باب مفهوم مسئولیت است. پس برای آنکه بازنگرش­گرا به شمار آییم باید گزاره­های 1-3 را بپذیریم؛ یعنی بپذیریم فهم عامه از مسئولیت اخلاقی ناهمسازگرایانه است (گ1)، این برداشت از مسئولیت اخلاقی درست نیست (گ2) و باید در فهم عامه از مسئولیت اخلاقی بازنگری کرد (گ3). در این مقاله، با اشاره به تعدادی از آزمایش­های تجربی، نتیجه گرفته شد که داده­های تجربی از گ1 حمایت می­کنند؛ یعنی فهم عامه از مسئولیت و عاملیت ناهمسازگرایانه (اختیارگرایانه) است. در بررسی گزاره 2، مدعای بازنگرش­گرا در خصوص ناهمسازگرایی مورد مداقه قرار گرفت. بنابر بازنگرش­گرایی، حتی اگر ناهمسازگرایی (اختیارگرایی) نظریه­ای ممکن و منسجم باشد، به دلیل نیاز به عدم تعین، فاقد معقولیت تجربی است. لذا بازنگرش­گرا معتقد است واقعیت آنگونه نیست که درباره­اش می­اندیشیم و قضاوت­های اخلاقی ارتباطی به برداشت فهم متعارف از عاملیت و مسئولیت ندارند. باید (و می­توان) به فهمی از عاملیت و مسئولیت دست یافت که همه کارکردهای مورد نیاز فهم عامه را برآورده کند. این مفهوم بازنگری­شده همان چیزی است که وارگاس آن را نظام مسئولیت می­نامد. نظام مسئولیت مجموعه­ای از هنجارهای مسئولیت اخلاقی و گرایش­ها و فعالیت­های فردی و اجتماعی ملازم با آن –از جمله سرزنش و ستایش- است. توجیه نظام مسئولیت هیچ نیازی به اختیارگرایی ندارد بلکه فعالیت­ها در آن بر اساس اهداف نظام مسئولیت توجیه­پذیر است. هدف نظام مسئولیت بالا بردن حساسیت و واکنش­پذیریِ عامل­های اخلاقی در قبال ملاحظات اخلاقی است لذا دلیل نقش ویژه­ای در شکل­گیری عاملیت مسئول ایفا می­کند و تمام آنچه اهمیت دارد این است که بتوانیم 1- دلایل اخلاقی را درک کنیم و 2- بر اساس آن دلایل رفتارهایمان را کنترل کنیم. به نظر بازنگرش­گرا تحقق این توانایی­ها هیچ ارتباطی ندارند به اینکه اعمال ما متعین هستند یا نه، چرا که فاعل­های متعین نیز قادرند واکنش­های مناسبی به دلایل اخلاقی نشان دهند.

در نقد این دیدگاه، به جز گزاره 1 که داده­های تجربی از آن حمایت می­کردند، هم به گزاره 2 و هم به گزاره 3 نقدهایی مطرح شد. در نقد گزاره 2 بیان شد که علم کنونی توان اثبات متعین بودن جهان – به­ویژه متعین بودن فرآیندهای مغزی- را ندارد. هیچ دلیل پیشینی­ای وجود ندارد که علم در آینده شواهدی به سود نامتعین­گرایی ارائه نکند. اختیارگرایانی مثل کین با اشاره به برخی شواهد تجربی نسبت به این پیش­بینی خوش­بین­اند.

در نقد گزاره 3 نیز گفته شد، برخلاف آنچه بازنگرش­گرا مدعی است، مفهوم بازنگری شدۀ مسئولیت قادر نیست همه نقش­هایی را ایفا کند که فهم عامه به اختیارگرایی نسبت می­دهد. زیرا برای این کار باید بتواند گرایش­ها و فعالیت­های کیفرگرایانه را در نظام مسئولیت جای دهد. توجیه هنجارها در نظام مسئولیت با توسل به هدف نظام مسئولیت، یعنی تبدیل انسان­ها به اشخاصی با حساسیت بیشتر، انجام می­شود که آشکارا پیامدگروانه – آینده نگرانه- است، در حالی که توجیه عدالت کیفری از رویکردهای گذشته­گروانه بهره می­برد.

ضمن آنکه مفهوم بازنگری شدۀ عاملیت و مسئولیت در نهایت همسازگرایانه است. در بخش انتهایی مقاله به یکی از مهمترین چالش­ها در برابر همسازگرایی، یعنی استدلال بر اساس "مداخله­های چهارگانه" اشاره شد. ایده اصلی استدلال این است که در این مثال­ها مسئولیت­ناپذیری از مثال نامعمول 1 به مثال متعارف 4 که در شرایط همسازگرایانه انجام می­شود، تعمیم پذیر است. همانطور که بیان شد، بازنگرش­گرا با تفکیک میان مسئله مسئولیت و مسئله سرزنش­پذیری، تعمیم­پذیری از مثال 1 به مثال 4 را با چالش مواجه می­کند. اما همانطور که گفته شد، در نظام مسئولیت که تحقق مسئولیت در نهایت مبتنی بر بکارگیری هنجارهای مسئولیت است، این تفکیک امکان­پذیر نیست.

 

[1] descriptive

[2] substantive

[3] prescriptive

[4] folk intuition

[5] agent move

[6] object move

[7] eliminativism

[8] the responsibility system

[9] reason

[10] reasons-trading

[11] habituation

[12] conditioning

[13] reasoning

[14] empirical plausibility

[15] Future science

[16] brain sciences

[17] basic desert

[18] legitimately moral improvement

[19] four-case manipulation

[20] retributive justice

[21] four-case” argument

[22] egoistic

[23] reasons-responsive

[24] constrained

 

[i]  مانوئل وارگاس فارغ­التحصیل دانشگاه استنفورد و استاد فلسفۀ دانشگاه سن­دیگو (UC San Diego) است:

https://philosophy.ucsd.edu/people/faculty.html

mrvargas@ucsd.edu

[ii] از میان دلایل مورد استناد فیلسوفان دلیل استلزام (van Inwagen, 1983) و مثال­های فرانکفورت (Frankfurt, 1969) است که اولی موید ناهمسازگرایی و دومی موید همسازگرایی است. امروزه تقریبا همه پذیرفته­اند که نسخه­های اولیه مثالهای فرانکفورت ناکارآمدند و تلاش­ برای بازسازی این مثال­ها نیز به هر چه پیچیده­تر شدن آنها انجامیده است تا جایی که انتساب آنها به فهم متعارف را با تردیدهای جدی مواجه کرده است اما سادگی دلیل استلزام خود دلیلی بر شهودی بودن آن است. وارگاس نیز معتقد است که دلایل ناهمسازگرایانه به شهود متعارف نزدیک­ترند و قوت و تاثیرگذاری خود را از همسویی با برداشت­های شهودات عامه دارند (Vargas, 2007, p. 133). اگر شهودات ما ناهمسازگرایانه نبود فهمش دشوار می­بود که چرا دلیل استلزام تا این حد قانع کنند است. از این جهت دلایل همسازگرایانه همواره با این چالش مواجه هستند که معنای مورد نظر آنها از آزادی همانی نیست که انسان­های متعارف به آن می­اندیشند. اما همانطور که در متن مقاله نیز تصریح شد، در اینجا مسئله درستی یا نادرستی این دلایل نیست بلکه رسیدن به توصیفی از محتوای شهودات عامه است.  

[iii]  برچسب "عامیانه" متضمن هیچ معنای تحقیرآمیز ی نیست بلکه صرفا به "انسان­های متعارف" اشاره می­کند.

[iv]  وارگاس در اینجا اختیارگرایی رویدادی-علّی با قرائت رابرت کین را مد نظر دارد چرا که او – و البته بسیاری دیگر- این دیدگاه را به لحاظ تجربی معقول­ترین قرائت اختیارگرایی می­داند، لذا عمدۀ حملات خود را نیز به این دیدگاه معطوف می­کند.

[v] آن دسته از اعمال ذهنی که در شرایطی رخ می­دهند که گزینه­های رقیب و انگیزه­های متضاد ذهن عامل را دچار کشمکش و تردید کرده است. برای مثال، تصمیم­های مهمّ اخلاقی یا تصمیم­های دوراندیشانه از چنین ویژگی­ای برخوردارند. برای آشنایی با دیدگاه کین، نک:

کین، رابرت، مسئولیّت­پذیری، تصادف و شانس: ملاحظاتی در باب ارادۀ آزاد و ناتعین­انگاری، ترجمه بهرام علیزاده و محمد کیوانفر، فصلنامه ارغنون، شماره­های 1 و 2، 1394.

[vi] برای مثال، در میان فاعل­های انسانی، افراد بالغ این ویژگی را دارند و نوزادان، کودکان نابالغ، مجانین و ... فاقد آن­اند.

[vii] اتهام فریب فلسفی اغلب ناظر به تفسیر شرطی است که همسازگرایان از مفهوم توانایی ارائه می­کنند. همسازگرایان معتقدند که شرایط پیشینِ جهان در اینکه چه توانایی­هایی داشته باشیم بی تردید نقش دارد. برای مثال، اگر امور متفاوت بودند شاید پا نداشتیم و به احتمال فراوان توانایی رقص را از دست می­دادیم. اما این واقعیت شرطی به خودی خود نمی­گوید که ما توانایی رقصیدن نداریم. ناهمسازگرایان معتقدند این تفسیر شرطی از توانایی نوعی فریب فلسفی است که همسازگرایان برای رهایی از مشکل تعین­گرایی به آن متوسل می­شوند. در خصوص تفسیر شرطی از توانایی، نک: علیزاده، بهرام. (1397). "مفهوم توانایی و راهکار شرطی مور"، نقد و نظر، 23 (1). 75- 96.

[viii] کیفرباوری یا سزاباوری (retributivism) به معنای مواجهه تشویقی یا تنبیهی بر اساس ارتکاب خطا یا صواب است. در این رویکرد، مسئولیت اخلاقی بر مبنای مفهوم استحقاق موجه می­شود نه به دلیل ملاحظات پیامدگروانه. (Pereboom 2007, p. 86) پیش­فرض گرایش­های کیفرباورانه این باور است که مجرم مستحق مجازات است. زمانی که این باور از بین برود آن گرایش نیز ضعیف می­شود یا از بین می­رود.

[ix] برخی –از جمله پربوم- معتقدند معنایی از مسئولیت اخلاقی که باید محل بحث قرار گیرد معنای استحقاق-بنیاد است و تغییر آن به دیگر معانی خطاست. فرض کنید کسانی در یک جامعه دینی، کسانی مفهوم خداوند را از "خدای شخص­وار" (personal being) به مفهوم "جمع برآورد نیروهای فیزیکی جهان" تغییر دهند. اگر افراد جامعه به این مفهوم دوم نیز نام "خداوند" را اطلاق کنند، آنگاه با حفظ ترمینولوژی گذشته، یک جابجایی معنایی صورت گرفته است؛ یعنی مردمان از واژه "خدا" برای معنایی کاملا متفاوت استفاده کرده­اند. مشکلی که در این صورت پیش می­آید این است: «در موردی مثل این، حفظ ترمینولوژی پیشین خطر گمراهی دارد. زیرا [...] مفهوم قدیمی "خدا" رها شده و همان واژه برای اشاره به مفهومی دیگر استفاده شده است.» (Pereboom 2009, p. 24) در خصوص مسائل فلسفی نیز این کار به جای آنکه به توافق در خصوص آن موضوع منجر شود به بدفهمی منتهی می­شود.

[x] قرائت­هایی از این استدلال را می­توان در کارهای رابرت کین (Kane, 1996) و ریچارد تیلور (Taylor, 1974) نیز مشاهده کرد.

Fischer, John Martin, and Mark Ravizza 1998. Responsibility and Control: A Theory of Moral Responsibility. Cambridge: Cambridge University Press.
Frankfurt, Harry G. (1969) “Alternate Possibilities and Moral Responsibility,” Journal of Philosophy 66, 829–39.
———. 1971. “Freedom of the Will and the Concept of a Person.” Journal of Philosophy 68: 5–20.
Hume, David. 1739/1978. A Treatise of Human Nature. Oxford: Oxford University Press.
Kane, R & Fischer, J, M & Pereboom, D & Vargas, M.; Four Views On Free Will; (ed.) Ernest Sosa; Blackwell Publishing, 2007.
Kane, Robert (1996) The Signifi cance of Free Will (New York: Oxford University Press).
———. (1999) “Responsibility, Luck, and Chance: Reflections on Free Will and Indeterminism,” Journal of Philosophy 96, 217–40.
McKenna, Michael. 2008. “A hard-line reply to Pereboom's four-case manipulation argument.” Philosophy and Phenomenological Research, 77(1): 142-159.
Mele, Alfred. 2006. Free Will and Luck. New York: Oxford University Press.
Nahmias, E. (2005). Agency, authorship, and illusion for consciousness and cognition. Consciousness and Cognition, 14, 771–85.
Nichols, S., & Knobe, J. 2007. Moral responsibility and determinism: Empirical investigations of folk intuitions. Nous 41, 663–85.
Nichols, S., 2004. The folk psychology of free will: Fits and starts. Mind & Language 19, 473–502.
———. (2006) “Folk intuitions on free will”. Journal of Cognition and Culture 6.
Pereboom, Derk. 2014. Free will, agency, and meaning in life. : Oxford University Press.
———. (2001) Living Without Free Will (New York: Cambridge)
———. 2009. Hard Incompatibilism and Its Rivals. Philosophical Studies 144, 21-33.
Vargas, Manuel (2005) “The Revisionist’s Guide to Moral Responsibility,” Philosophical Studies 125, 399–429.
———. “Moral Influence, Moral Responsibility.” In Essays on Free Will and Moral Responsibility, edited by Nick Trakakis, and Daniel Cohen, 90-122. Newcastle, UK: Cambridge Scholars Press, 2008.
———. 2004. Responsibility and the Aims of Theory: Strawson and Revisionism. Pacific Philosophical Quarterly 85 (2): 218-41.
Walter, Henrik (2001) Neurophilosophy of Free Will: From Libertarian Illusions to a Concept of Natural Autonomy (Cambridge,