Document Type : Original Article
Authors
1 Department of Islamic Theology and Philosophy, Faculty of Theology and Islamic Teachings, Ilam University, Ilam, Iran.
2 Department of Philosophy, Faculty of Persian Literature and Foreign Languages, Allameh Tabataba'i University, Tehran, Iran
Abstract
Keywords
Main Subjects
- مقدمه
پدیدارشناسی هوسرل[1] از زمان تأسیس در دهۀ نخست سدۀ بیستم، به ویژه پس از چرخش استعلایی هوسرل در کتاب ایدهها 1 با مخالفتها و انتقادهای بسیاری مواجه شد. بیشتر این انتقادها از سوی متفکرانی مطرح شد که در زمرۀ شاگردان هوسرل بودند، در درون جنبش پدیدارشناسی قرار داشتند و هر یک پدیدارشناسی را به عنوان یک روش در جهتی ویژه پیش بردند. وجه مشترک همۀ این متفکران این بود که همداستان با هوسرل، با طبیعتگرایی و علمگرایی مخالفت میکردند و هر یک به اقتضای مسألۀ بنیادی مورد بحث خود به حوزهای قائل بودند که شناخت آن خارج از دسترس روش علوم طبیعی است. به این ترتیب، میتوان گفت انتقادهای آنها از هوسرل از دیدگاهی درونسیستمی بود. اما در نیمۀ دوم سدۀ بیستم، دنیل دنت[2] از منظری برونسیستمی تحت عنوان «پدیدارشناسی ناظر به دیگری[3]» که رویکردی از منظر سومشخص به مسألۀ آگاهی است، به مخالفت با پدیدارشناسی هوسرلی یا آنچه وی پدیدارشناسی ناظر به خود[4] مینامید، برخاست و انتقادهایی اساسی را علیه روش ضد طبیعتگرایانه و از نظر دنت، دروننگرانۀ هوسرل در بحث دربارۀ آگاهی مطرح کرد. به نظر دنت، راهی که هوسرل در بررسی پدیدۀ آگاهی در پیش گرفته است، چنان نامطمئن و متزلزل است که نه به اجماع بین پدیدارشناسان میانجامد و نه گزارهای را که به طور همگانی صادق و قابل آزمون و توجیه باشد به دست میدهد و حاصل آن چیزی نیست جز شکاکیت پدیدارشناختی. بنابراین، ما برای شناخت پدیدۀ آگاهی به رویکردی دیگر نیاز داریم که موفقیت آن در علوم دیگر اثبات شده است و نتایجی قابل آزمون و اجماعپذیر به بار آورده است. دنت این روشِ جایگزین پدیدارشناسی هوسرلی را «پدیدارشناسی ناظر به دیگری» مینامد که بنا است از منظر سومشخص و بیطرفانه پدیدۀ آگاهی را بررسی کند. هدف این جستار تقریر و تحلیل و ارزیابی انتقادهای دنت بر پدیدارشناسی هوسرل و جایگزین خود او، یعنی پدیدارشناسی ناظر به دیگری است. برای این منظور، نخست، به نسبت بین پدیدارشناسی و دروننگری که نقطۀ ثقل انتقادهای دنت از پدیدارشناسی هوسرل است، اشاره میکنیم. سپس، ایرادها و کاستیهای روش پدیدارشناختی هوسرل را از منظر دنت شرح خواهیم داد و پس از آن، روایت او از پدیدارشناسی ناظر به دیگری را ارائه خواهیم کرد. در ادامه، پاسخهای مدافعان پدیدارشناسی هوسرل به دنت و در پایان، ارزیابی و تحلیل نهایی را مطرح خواهیم کرد. گفتنی است، تا کنون کتاب یا مقالهای با این موضوع و رویکرد منتشر نشده است.
2- پدیدارشناسی و دروننگری
دروننگری چیست و آیا پدیدارشناسی مبتنی بر دروننگری است؟ دروننگری در روانشناسی قرن نوزدهم روشی بود برای بررسی تجربهها و حالات درونی فاعل شناسا توسط خود او با هدف درک این حالات به عنوان رویدادهایی جزئی و بالفعل که در ذهن رخ میدهند. دروننگری به این معنا سه مؤلفه دارد: نخست اینکه فاعل شناسا (ذهن) و متعلًق شناسایی (حالات ذهن) یک چیز است؛ دوم اینکه فاعل شناسا موضوع شناسایی خود را به عنوان امور جزئی، گذرا و واقعاً موجود در نظر میگیرد؛ و سوم اینکه به علت بیواسطگی شناسنده و متعلًق شناسایی امکان خطا در آن وجود ندارد.
در سنت پدیدارشناسی، اولین بار برنتانو[5] «ادراک درونی[6]» را در مقابل دروننگری مطرح کرد. برنتانو با هیوم[7] اتفاق نظر داشت، مبنی بر اینکه ما هرگز نمیتوانیم «خود» یا «نفس» را برحسب هیچ یک از حالات آن در دروننگری درک کنیم. به نظر او، ما نمیتوانیم حالات ذهنی خودمان را در حالی که واجد آنها هستیم، مشاهده کنیم. در عوض، دروننگری فقط پدیدههایی را که در صدد مطالعۀ آنها است، تحریف میکند: ما نمیتوانیم خشم خود را بدون جرح و تعدیل آن به نحوی از انحا مشاهده کنیم. برنتانو در تمایزگذاری خود بین ادراک درونی و دروننگری تحت تأثیر این ایدۀ ارسطویی بود که زمانی که عقل در تفکر دربارۀ شیئی فعلیت پیدا میکند، در عین حال به صورت بالعرض خودش را ادراک میکند. پس، ادراک دیگری ملازم است با خودآگاهی که به صورت مطلق و بدیهی داده میشود (Moran, 2000, p. 41). نکتۀ مهم در پدیدارشناسی هوسرل این است که نه فقط امکان این نوع خودآگاهی پذیرفته میشود، بلکه وجود آن برای تأسیس مبنای شکناپذیر شناخت و درک ذات پدیدههای آگاهانه ضروی نیز است؛ زیرا اگر چنین امر ضروری را مفروض نگیریم، امکان وجود علوم ذاتنگر[8] از جمله ریاضیات و منطق منتفی خواهد شد و در دام طبیعتگرایی و روانشناسیگرایی خواهیم افتاد که چنین علومی را در حد علوم طبیعیِ واقعنگر استقرائی و احتمالی تقلیل خواهند داد. بنابراین، هوسرل در جایجای آثار خود تأکید و تصریح میکند پدیدارشناسی مبتنی بر دورننگری نیست. برای مثال، او در کتاب سوم ایدهها مینویسد:
اجازه دهید وضعیت را دقیقتر ملاحظه کنیم. این بیش از پیش ضروریتر است، زیرا در حال حاضر نتیجۀ طبیعتگرایی که در میان روانشناسان، همچنان که در میان همۀ دانشمندان علوم طبیعی، بسیار غلبه دارد، سوءفهمی تقریباً عام در رابطه با معنای پدیدارشناسی و دستاوردهای احتمالی آن برای علم روانشناختی در باب تجربه است. این امر با این دیدگاهِ اساساً نادرست پیوند دارد که پدیدارشناسی عبارت است از اعادۀ روش مشاهدۀ درونی یا تجربۀ درونی بیواسطه به طور عام. فقط به این شیوه آن انکارهای ادیبانه و سطحیِ این ادعا توضیح داده میشوند که پدیدارشناسی به واسطۀ ویژگی ویژۀ خودش، راه را برای اصلاح بنیادی و اساساً جدید، به معنای دقیق کلمه، در روانشناسی (و از سوی دیگر، در فلسفه) هموار میکند و باید چنین کند (Husserl, 1980, p. 33).
هوسرل از این نظر، کار خود را در پدیدارشناسی خود متمایز از کار روانشناسان تجربی میداند. تمایز اصلی این دو دانش عمدتاً به ویژگی دوم دروننگری مربوط است؛ زیرا پدیدارشناسی به روایت هوسرل دانشی ذاتنگر و غیرتجربی است، در حالی که روانشناسی با پدیدههای جزئی و موجود در عالم واقع سروکار دارد. البته چنین نیست که دروننگری هیچ نسبتی با پدیدارشناسی نداشته باشد و همچنان که برخی از مفسران گفتهاند، دروننگری ممکن است نقطۀ آغاز تأملات پدیدارشناختی باشد، اما پدیدارشناسی محدود به دادههای دروننگرانه نیست. در حقیقت، روش پدیدارشناختی از دو جنبه از واررسیهای دروننگرانه فراتر میرود. نخست اینکه پدیدارشناس، برخلاف روانشناس، تجربهها را به عنوان رویدادهای نفسانی بالفعل و واقعآً موجود بررسی نمیکند. در عوض، اپوخه[9] و تقلیل پدیدارشناختی به این معنا است که پدیدارشناس وجود بالفعل موجودات از جمله خودِ حالات ذهنی را به حالت تعلیق در میآورد و بر تجربهها به عنوان تجربههای ممکن از نوعی ویژه تمرکز میکند. دوم اینکه پدیدارشناس ذات و ساختار تجربۀ آگاهانه را به طور عام، و نه به طور جزئی، بررسی میکند (Drummond, 2007, p. 115). به عبارت دیگر، دروننگری نوعی معطوف کردن نگاه به درون است با هدف بررسی دستهای از رویدادهای درونی که در ذهن رخ میدهند (Cerbone, 2012, p. 8)، در حالی که پدیدارشناسی به ساختارهای ذاتی آگاهی توجه میکند.
هوسرل روش پدیدارشناسی را تأمل بازتابی[10] مینامد. در پدیدارشناسی، ما دربارۀ فعالیت ذهنی مرتبۀ اول خودمان تأمل میکنیم و این فعالیت را به عنوان موجودی مطلق درک میکنیم. اکنون ما کاملاً درگیر افعال مرتبۀ دوم هستیم؛ افعالی که دادۀ آنها، قلمرو نامحدود فرایندهای ذهنی مطلق - قلمروی بنیادی پدیدارشناسی - است (Husserl, 1998, p. 114). بنابراین، «روش پدیدارشناختی منحصراً در افعال تأمل بازتابی محقق میشود» (Husserl, 1998, p. 174). پس، هوسرل بین دروننگری و تأمل بازتابی تمایز میگذارد و مشخصۀ دومی را ادراک ذات میداند. در حالی که دروننگری، مانند روشهای علوم دیگر، با رویدادهای جزئی بالفعل به عنوان امور واقعی سروکار دارد.
در حقیقت، دغدغۀ هوسرل در پدیدارشناسی در رابطه با آگاهی بیشتر شبیه رویکرد منطقدانانی مانند فرگه[11] به قوانین منطق و ریاضیات است تا رویکرد روانشناسان تجربی به حالات ذهنی. فرگه در یکی از آثار متأخر خود مینویسد: «وظیفۀ منطقدان و ریاضیدان پژوهش دربارۀ خود ذهن[12] است نه اذهان[13]. این تمایز برای هوسرل نیز اهمیت اساسی دارد و به معنای مخالفت او با طبیعتگرایی در رابطه با آگاهی است. هم فرگه و هم هوسرل اصرار داشتند که روانشناسی ربطی به منطق ندارد و قوانین منطقی از سنخ قوانین روانشناختی نیستند (Cerbone, 2012, p. 9) و کار پدیدارشناسی به عنوان یک دانش ذاتنگر از نوع منطق و ریاضیات، توصیف فرایندهای ذهنی از طریق دروننگری نیست.
3- نقد پدیدارشناسی به مثابۀ دروننگری
پس از بررسی ماهیت دروننگری و نسبت آن با پدیدارشناسی هوسرل، پرسش این است که دنیل دنت چه برداشتی از دروننگری دارد و چرا پدیدارشناسی را مبتنی بر این روش میداند؟ دنت در مقابلِ پدیدارشناسی یا به تعبیر او «پدیدارشناسی ناظر به خود» هوسرل، «پدیدارشناسی ناظر به دیگری» را به عنوان جایگزینی برای منظر اولشخص پدیدارشناسی هوسرلی در تبیین مسألۀ آگاهی با روش علمی و از منظر سومشخص پیشنهاد میکند. البته دنت تأکید میکند پدیدارشناسی ناظر به دیگری ابداع او نیست، بلکه عنوانی است برای رویهای از قبل موجود در علوم شناختی. او مینویسد پدیدارشناسی ناظر به دیگری
برای همۀ ما، غیرمتخصص و دانشمند، به یک اندازه آشنا است، اما باید با احتیاط بیش از حد آن را مطرح کنیم و دقیقاً بیان کنیم پیشفرض آن چیست و حاکی از چیست، زیرا مستلزم برداشتن یک گام بسیار بزرگ نظری است. پس، در اینجا راهی بیطرفانه است که از علم فیزیکی عینی و تأکید آن بر دیدگاه سومشخص به روش توصیف پدیدارشناختی میانجامد که میتواند (علیالاصول) حق مطلب را دربارۀ خصوصیترین و بیانناپذیرترین تجربههای شخصی [سوبژکتیو] ادا کند، در حالی که هرگز دغدغههای روششناختی علم را کنار نگذارد (Dennett, 1991, p. 72).
به نظر دنت، «هنوز باقیماندهای از شکاکیت، اضطراب و سردرگمی دربارۀ چگونگی بررسی این پدیدۀ مخاطرهآمیز [آگاهی] به شیوۀ علمی وجود دارد» (Dennett, 1982, p. 159). این خطرات مطالعۀ آگاهی عمدتاً میراث آن چیزی است که دنت کوششهای بسیار فراوان شکستخورده تلقی میکند. آگاهی مانند کوهستانی باشکوه و فریبنده است که پر از جسدهای کسانی است که میکوشند به قلههای آن صعود کنند و با وجود تلاشهای بسیار فیلسوفان، روانشناسان و دانشمندان علوم اعصاب همچنان فرّار است. از بین این سه گروهی که در صدد درک و تبیین آگاهی برآمدهاند، ناکامیهای فیلسوفان انگشتنما است و علت اصلی این امر مفروضاتی بسیار ریشهدار و مشکلآفرین دربارۀ این است که آگاهی را چگونه میتوان و باید مطالعه کرد (Cerbone, 2010, p. 158). به نظر دنت، با توجه به ناکامیهای فیلسوفان به طور عام و پدیدارشناسان به طور خاص، لازم است نوعی رویکرد به آگاهی پیشنهاد شود که روایتهایی از آن در روانشناسی تجربی به کار بسته شدهاند. پس، «این روش خویشاوندانی نزدیک در فلسفه و روانشناسی دارد، چندان جدید نیست و تا حدی شبیه دروننگریگرایی وونتی[14]، تا حدی شبیه پدیدارشناسی هوسرلی یا به تعبیر بهتر، شولتسی[15] است» (Dennett, 1982, p. 159). در حقیقت، روش پدیدارشناختی هوسرلی که مشتمل بر عصارۀ شکستهای فیلسوفان در بررسی مسألۀ آگاهی است، شخصی (سوبژکتیو) است، غیرقابل اعتماد است، اختلافهای احتمالی را حل و فصل نمیکند و در نتیجه، اجماعی به وجود نمیآورد. به اعتقاد دنت، همۀ این ضعفها از اتخاذ روش دروننگرانه و اولشخص نشأت میگیرند.
به عبارت دیگر، از آنجا که در پدیدارشناسی ناظر به خود فاعل پژوهش و موضوع پژوهش یک چیز است و این فاعل بهجای پژوهش کردن دربارۀ حیات ذهنی دیگران، حیات ذهنی خودش را بررسی میکند، حاصلی جز خودتنهاگرایی[16] روششناختی در پی ندارد (Zahavi, 2007, p. 26)، در حالی که دلمشغولی اصلی دنت شناخت جهان مفهومی دیگری از بیرون و از منظر سومشخص است، آن گونه که پدیدهها را در علوم طبیعی بررسی میکنند. به نظر دنت، استفاده از روششناسی دروننگرانۀ غیرقابل اعتماد یکی از مهمترین اشکالها و ایرادهای پدیدارشناسی هوسرلی است. به اعتقاد دنت، هدف هوسرل از تأسیس پدیدارشناسی
یافتن مبنایی جدید برای کل فلسفه (در حقیقت، برای کل شناخت) بر اساس تکنیک ویژۀ دروننگری بود که در آن، جهان خارج و همۀ مفاهیم و پیشفرضهای آن بنا بود با یک عمل ویژۀ ذهن که به اپوخه مشهور است، «در پرانتز قرار بگیرند». نتیجۀ نهایی حالت جستوجوگر ذهن است که در آن، پدیدارشناسان بنا است با متعلَّقات محض تجربۀ آگاهانه که نوئماتا[17] نامیده میشوند و با تحریفها و تجدید نظرهای معمولِ نظریه و عمل مخدوش نمیشوند، آشنا شوند. مانند سایر کوششها برای زدودن تفسیر و آشکار کردن امور واقع اساسی آگاهی برای مشاهدۀ دقیق مانند جنبش امپرسیونیستی[18] در هنرها و روانشناسیهای دروننگرانۀ وونت، تیچنر[19] و دیگران، پدیدارشناسی در یافتن روشی واحد و ثابت که همه بتوانند بر سر آن توافق کنند، با شکست مواجه شد (Dennett, 1991, p. 44).
دنت نتیجه میگیرد در حقیقت پدیدارشناسان به همان معنایی که جانورشناسان وجود دارند، وجود ندارند و منظور از پدیدارشناسان در اینجا «متخصصان غیرعادی ماهیت اشیایی [است] که در جریان آگاهی شناور هستند» (Dennett 1991, p. 45). به نظر دنت، جانورشناس نمیتواند با گردش در باغوحش و نگاه کردن به این یا آن حیوان کارهای مربوط به جانورشناسی را انجام دهد. بلکه جانورشناسی جدی مستلزم دقتی است که مبتنی بر روشهای مورد توافق برای توصیف و تحلیل است، به طوری که دانشمندان دیگر بتوانند اطمینان حاصل کنند میفهمند این جانورشناس چه میگوید و همچنین، بتوانند اعتبار و صدق گفتههای او را با روشهایی که برای همگان قابل استفاده هستند، بیازمایند. این در حالی است که پدیدارشناسی جدی حتی بیش از آنچه در علوم طبیعی انتظار میرود، نیازمند روشی واضح و بیطرفانه برای توصیف است، زیرا به نظر میرسد هیچ دو فردی واژهها را به نحو یکسان به کار نمیبرند و هر کس در این رابطه متخصص است. اما عجیب است که میبینیم چگونه عمدتاً بحثهای «آکادمیک» دربارۀ مشاجرات پدیدارشناختی به صداهای ناهنجار کوبیدن روی میز تنزل پیدا میکنند و عملاً اجماعی به دست نمیآید. نکتۀ عجیبتر در این باره این است که بر اساس یک سنت فلسفی دیرینه، همۀ ما دربارۀ آنچه در زمان نگریستن به درون در پدیدارشناسیِ خودمان مییابیم، اتفاقنظر داریم (Dennett, 1991, p. 66)؛ یعنی حاصل دروننگری به عنوان قلمرو امن شناخت باید اجماع و یقینی باشد که اگر همۀ اختلافها را در نهایت به آن بازگردانیم، حل و فصل شوند، اما در عمل چنین نیست.
دنت منظر دکارت و تجربهگرایان انگلیسی را نیز منظر اولشخص و دروننگرانه میداند (Dennett, 1991, p. 66) و آن را فرض اولشخص جمع[20] مینامد. بر اساس این فرض، هر چقدر خودِ آگاهی امری رازآلود باشد، ما با خیال راحت میتوانیم دربارۀ امور آشنای مشترکمان، یعنی چیزهایی که در جریان آگاهیمان مییابیم، با هم صحبت کنیم و جز در موارد استثنایی، خوانندگان همیشه این دسیسه را پذیرفتهاند (Dennett, 1991, p. 67). آنچه در این منظر مطرح است و بر آن تأکید میشود، «خطاناپذیری» و «تصحیحناپذیری» علم ما به امور درونی است. علت این خطاناپذیری دسترسی بیواسطۀ ما به حالات درونی خود ما است و مبنای تصحیحناپذیری، دسترسی منحصربهفرد ما و عدم دسترسی دیگران به این حالات است. اما دنت مینویسد:
شاید این آموزۀ خطاناپذیری [خود] یک خطا باشد، هر چقدر ریشهدار باشد. شاید حتی اگر همۀ ما اساساً در پدیدارشناسیمان شبیه هم باشیم، برخی از مشاهدهگران زمانی که میکوشند آن را توصیف کنند واقعاً همه را اشتباه بفهمند، اما از آنجا که آنها بسیار مطمئن هستند که درست میگویند، تقریباً در برابر اصلاح آسیبناپذیر هستند (به معنایی تحقیرآمیز تصحیحناپذیر هستند). در هر دو صورت، اختلاف نظر پدید میآید و با این حال، امکان دیگری وجود دارد که به نظر من به حقیقت نزدیکتر است: آنچه ما خودمان را دربارۀ آن فریب میدهیم این ایده است که فعالیت دروننگری همیشه فقط عبارت است از نگاه کردن و نگریستن. من گمان میکنم زمانی که ادعا میکنیم الان در حال استفاده از قوای مشاهدۀ درونی خودمان هستیم، همیشه عملاً مشغول نظریهپردازی فیالبداهه هستیم و نظریهپردازانی بسیار سادهلوح هستیم، دقیقاً به این علت که چیزهایی بسیار اندک برای «مشاهده» وجود دارند و چیزهای بسیار زیادی وجود دارند که بدون ترس از تناقض دربارۀ آنها اظهار فضل کنیم (Dennett, 1991, pp. 67 - 68)
حاصل حرف دنت این است که اولاً، پدیدارشناسی مبتنی بر دروننگری است؛ ثانیاً، ادعای خطاناپذیری و تصحیحناپذیری دروننگری خود خطایی بیش نیست، زیرا «آگاهی بسیار بیش از اینکه ما بخواهیم یا بتوانیم درک کنیم دروغ میگوید، به این معنا که آنچه را به آن دسترسی میدهد تحریف میکند، درست مانند یک جفت چشم ناقص که به طور منظم یک صحنۀ بصری را تحریف میکند» (Roy, 2007, p. 10)؛ و ثالثاً، دروننگری، برخلاف انتظار، ما را از شر اختلافنظرها خلاص نمیکند. به علاوه، دنت معتقد است دروننگری به نوعی نسبیگرایی لاینحل مجال بروز میدهد که بر اساس آن، هر کسی بهترین مرجع و داور حالات ذهنی خویش است. در حالی که به نظر دنت:
شما نه دربارۀ آنچه در درونتان میگذرد، بلکه فقط دربارۀ آنچه به نظر میرسد در شما رخ میدهد، مرجعیتِ [اظهارنظر] دارید و ما در رابطه با شرح اینکه این امر چگونه به نظر شما میرسد، دربارۀ اینکه شما بودن چگونه چیزی است، مرجعیت کامل و آمرانه به شما میدهیم. ... برای باور کردن این امر که شما نمیتوانید چیزی را توصیف کنید، چه دلایلی بهتر از این میتوانستیم داشته باشیم که (1) شما آن را توصیف نمیکنید و (2) اعتراف میکنید که نمیتوانید [توصیف کنید]؟ البته ممکن است شما دروغ بگویید، اما ما به شما امتیاز این شک را خواهیم داد (Dennett, 1991, pp. 96-97).
از این رو، دنت برای اجتناب از این نتایج دروننگری که در ظاهر افراد را قادر میسازند تا بهترین داور امور درونی خود باشند اما در حقیقت چنین نیست، روش پدیدارشناسی ناظر به دیگری را پیشنهاد میکند. با این روش میتوان آنچه را در ذهن دیگری میگذرد، با همان بیطرفی و عینیت علوم فیزیکی ملاحظه و ارزیابی کرد. به نظر دنت، پژوهش حقیقتاً علمی دربارۀ آگاهی باید بر رویدادهای بالفعل در مغز و مکانیسمهای غیرشخصی[21] تمرکز کند. دسترسی به این رویدادها از طریق دورننگری امکانپذیر نیست، بلکه فقط از منظر سومشخص قابل مطالعه و بررسی است. بنابراین، دروننگری باید کنار گذاشته شود و منظر سومشخص جایگزین آن شود که مجال عینیت و بیطرفی را میدهد. دنت مینویسد:
در حقیقت، تصدیق فزایندۀ این معضل روششناختی بود که به افول دروننگریگرایی و ظهور رفتارگرایی منجر شد. رفتارگرایان در رابطه با اجتناب از گمانهزنی دربارۀ آنچه در ذهن من، شما، او یا آن میگذشته است بسیار دقت میکردند. در حقیقت، آنها مدافع منظر سومشخص بودند که در آن فقط امور واقعی که «از بیرون» گردآوری میشوند، داده محسوب میشوند (Dennett, 1991, p. 70).
این در حالی است که در پدیدارشناسی، دادههای واقعی که از بیرون گردآوری شده باشند وجود ندارند، زیرا فاعل شناسا و متعلَّق شناسایی یکی است و به همین علت، دنت آن را پدیدارشناسیِ شخص منزوی مینامد. در چنین روش یا دانشی نمیتوان از بیطرفی سخن گفت و بنابراین، پدیدارشناسی غیرعلمی است، زیرا هیچ شخص دیگری نمیتواند آنچه را واقعاً مورد مطالعه است تأیید یا رد کند. دنت مینویسد:
پدیدارشناسیِ شخصِ منزوی که در آن سوژه و آزمایشکننده یک شخص واحد است، خطا است؛ نه به این علت که نمیتوانید آن را انجام دهید، بلکه به این سبب که علم نیست مگر اینکه شما مطالعات مقدماتی را که روی خود انجام میدهید به آزمایشهای مبتنی بر پدیدارشناختی ناظر به دیگری تبدیل کنید (Dennett, 2003, p. 23).
بنابراین، جهتگیری فلسفی دنت در تضاد با رویکرد پدیدارشناختی است و در حقیقت، او امکان پدیدارشناسی را به عنوان دانش توصیفی منسجمی که متمایز از علوم طبیعی است به این دلیل رد میکند که وجود موضوع آن، یعنی تجربۀ پدیداری را انکار میکند. در عوض، به نظر او تجربه چیزی نیست جز احکامی که ما دربارۀ آن صادر میکنیم؛ احکامی که دنت میخواهد به شیوهای صرفاً کارکردی و فیزیکالیستی توصیف کند (Carman, 2005, p. 69). در اینجا باید این مسأله را بررسی کنیم که با وجود اشکالهایی که دنت بر پدیدارشناسی وارد میکند، روش پدیدارشناسی ناظر به دیگری او چیست و چه تفاوتی با روش پدیدارشناسی ناظر به خود دارد؟
4- مسألۀ روش در پدیدارشناسی و پدیدارشناسی ناظر به دیگری
در نگاه اول، بین عزیمتگاه روش پدیدارشناسی ناظر به دیگری دنت و روش پدیدارشناسی هوسرل شباهتی چشمگیر وجود دارد: به این صورت که پدیدارشناسی با اپوخه آغاز میشود که در آن، اعتقاد به واقعیت عالم خارج از جمله وجود فاعل شناسا به عنوان ساکن آن جهان به حالت تعلیق در میآید؛ پدیدارشناسی ناظر به دیگری نیز با تعلیق یا در پرانتز گذاشتن (نه انکار) هر گونه اعتقاد به واقعیت آگاهی و خطاناپذیری احکام در باب آگاهی آغاز میشود. دنت خود به این شباهت اشاره میکند:
شما قضاوت دربارۀ این امر که آیا باورهای فاعل آنطور که در [زمان] بیانشان اظهار شدهاند صادق یا حتی مستدل هستند مسکوت میگذارید، اما از سوی دیگر آنها را مقوم سوبژکتیویتۀ آن فاعل تلقی میکنید. ... این همتای سومشخص تصور هوسرل از در پرانتز گذاشتن یا اپوخه است که در آن استنباطها و پیشفرضهای معمول تجربۀ سوبژکتیو خود شخص، تا آنجا که ممکن است، به تعویق انداخته میشوند تا او به تجربۀ مرکزی به عنوان امری فارغ از نظریه و بدون اختلال دست یابد (Dennett, 2003, p. 22).
به این ترتیب، اپوخه در پدیدارشناسی و پدیدارشناسی ناظر به دیگری از نظر موضوع تعلیق تفاوت دارند. به نظر دنت، پژوهشگر باید به لحاظ وجودی تا حد امکان رویکردی خنثی و بیطرفانه نسبت به فاعلان خود و صدق و کذب اظهارات آنها اتخاذ کند: «روش پدیدارشناسی ناظر به دیگری اظهارات سوژهها را نه زیر سؤال میبرد نه به عنوان اموری کاملاً صحیح میپذیرد، بلکه نوعی بیطرفی برسازنده و همدلانه اتخاذ میکند به امید گردآوردن توصیفی قطعی از جهان طبق [اظهارات] این سوژهها» (Dennett, 1991, p. 83). پدیدارشناسی ناظر به دیگری به تعبیر دقیق خودِ پدیدههای آگاهانه را مطالعه نمیکند، زیرا در رابطه با این پرسش که آیا چنین پدیدههایی وجود دارند یا نه، بیطرف است؛ همانطور که پدیدارشناس خودِ اشیای موجود در عالم خارج را بررسی نمیکند. در عوض، موضوع پدیدارشناسی گزارشهای پدیدههای آگاهانه است، یعنی نسخههایی که آنچه «سوژههای ظاهری» دربارۀ تجربههای خود اظهار میکنند در آنها ثبت و ضبط میشود. حتی صداهای ساطعشدۀ این فاعلان ظاهری را هم نمیتوان همان چیزهایی دانست که آنها بیان میکنند، زیرا این امر پیشاپیش جهشی گستاخانه به فراسوی امر دادهشده است (Cerbone, 2010, p. 160). به تعبیر دنت، حتی خود این نسخهها یا متنهای تهیهشده نیز جزءِ دادههای اولیه محسوب نمیشوند، زیرا نتیجۀ فرایند تفسیر هستند و فرایند تفسیر مبتنی است بر مفروضاتی دربارۀ زبانی که به آن سخن گفته میشود و نیز مبتنی بر نیتهای گوینده است (Dennett, 1991, p. 75).
اما صرف نظر از نقطۀ عزیمت، پدیدارشناسی ناظر به دیگری از نظر موضع معرفتشناختی و روشی که برای درک پدیدههای آگاهانه اتخاذ میکند، با پدیدارشناسی تفاوت دارد. پدیدارشناسی ناظر به دیگری با اتخاذ موضع سومشخص در بررسی اوصاف پدیدارشناختی وارد عرصۀ شناخت علمی میشود (Roy, 2007, p. 16). خود دنت در مواضع مختلف تصریح میکند هدف او تبیین پدیدههای ذهنی در چارچوب علوم طبیعی معاصر است. به طور ویژه، مسألهای که او پیش روی خود میگذارد، برساختن نظریهای قانعکننده و مکفی دربارۀ آگاهی بر مبنای دادههایی است که از منظر علمی سومشخص در دسترس باشند (Gallagher & Zahavi, 2012, p. 19). این در حالی است که هوسرل با رد طبیعتگرایی و روشهای موجودبینانه و جزئینگرِ علوم طبیعی، مدعی پژوهش دربارۀ ساختارهای ذاتی آگاهی و ذات پدیدههای آگاهانه است. اما اگر قرار است پدیدارشناسی ناظر به دیگری موفق شود، نخست به روشی واضح و بیطرفانه نیاز دارد که به آن امکان دهد دادههایی را که قرار است بعداً تبیین شوند، گردآوری کند و نظم و سامان بدهد. این بدان معنا است که یگانه راه دسترسی به قلمرو پدیدارشناختی از طریق مشاهده و تفسیر دادههای عموماً قابل مشاهده خواهد بود. بر این اساس، متخصص پدیدارشناسی ناظر به دیگری میخواهد از بیرون به آگاهی دست پیدا کند. تمرکز او بر حیات ذهنی دیگران است، آن گونه که به صورت علنی اظهار میشود. به دیگر سخن، وی با سوژهها مصاحبه و اظهارات آنها و دیگر ظهورات رفتاری آنها را ثبت و ضبط میکند. سپس، او یافتهها را در معرض تفسیر قصدی قرار میدهد، یعنی موضع قصدی اتخاذ میکند و صداهای صادرشده را به عنوان افعال گفتاری تفسیر میکند که اظهارکنندۀ باورها، امیال و دیگر حالات ذهنی فاعل هستند. اگر ابهاماتی وجود داشته باشند، او همیشه میتواند جویای توضیحات بیشتر از سوژه بشود و او از طریق این فرایند در نهایت قادر خواهد بود فهرستی کامل شامل چیزهایی که سوژه (ظاهراً) میخواهد دربارۀ تجربههای آگاهانۀ خودش بگوید تشکیل دهد (Dennett, 1991, pp. 76–77; 1982, p. 161). به این ترتیب، پدیدارشناسی ناظر به دیگری رویکردی به لحاظ وجودی بیطرفانه و کمینهگرایانه[22] اتخاذ میکند و این بیطرفی و کمینهگرایی وجودی از مزایا و اشتراکات پدیدارشناسی و پدیدارشناسی ناظر به دیگری است که این امکان را فراهم میسازد تا بدون بررسی پرسشهایی در رابطه با وجود واقعی موضوع، دربارۀ ظهورات آن پژوهش کنیم: در پدیدارشناسی، پدیدههای آگاهانه و در پدیدارشناسی ناظر به دیگری، اظهارات زبانی و رفتاری این پدیدهها برای بررسی مسألۀ آگاهی.
5- جایگاه آگاهی در پدیدارشناسی ناظر به دیگری
به نظر دنت، جریان آگاهی را به عنوان منظومهای پراکنده از جویبارها بهتر میتوان درک کرد (Cerbone, 2010, p. 163). او الگوی آگاهی مدنظر خود را «پیشنویسهای چندگانه[23]» مینامد و آن را در تقابل با تماشاخانۀ دکارتی قرار میدهد. بر اساس این الگو، «همۀ انواع ادراک - در حقیقت همۀ انواع تفکر یا فعالیت ذهنی – در مغز با فرایندهای چندجهتی موازیِ تفسیر و شرح و بسط دروندادهای حسی همراه میشوند» (Dennett, 1991, p. 111). پس، دادههایی که وارد سیستم عصبی میشوند، پیوسته در معرض ویرایش و بازنگری قرار میگیرند. این فرایندهای ویرایشی در زمانی بسیار کوتاه رخ میدهند و در خلال آن، افزودهها، ادغامها و اصلاحاتی متعدد ممکن است در محتوا اتفاق بیفتند. ولی ما آنچه را در اندامهای حسی مختلفمان روی میدهد به طور مستقیم تجربه نمیکنیم، بلکه فقط حاصل تفسیرها و ویرایشهایی را که مغز انجام میدهد تجربه میکنیم (Dennett, 1991, p. 112). به نظر دنت، زمانی که مشاهدهای ویژه توسط بخشی ویژه از مغز انجام میشود، محتوای اطلاعاتی، برخلاف الگوی تماشاخانۀ دکارتی، لازم نیست برای شناسایی مجدد به یک «استاد مشاهدهگر» ارسال شود، زیرا «تماشاخانۀ دکارتی وجود ندارد» (Dennett, 1991, p. 113). دنت معتقد است اگرچه میتوان زمان و مکان دقیق این محتواهای اطلاعاتی را در مغز مشخص کرد، این به معنای وجود نقطۀ آغاز آگاهی از این محتواها نیست، زیرا همیشه این پرسش قابل طرح است که آیا هر محتوای ویژهای که این گونه شناسایی میشود، در نهایت به عنوان مؤلفهای در تجربۀ آگاهانه ظاهر میشود یا خیر. این تشخیص محتواهای پراکنده از نظر چندگانگیاش شبیه جریان روایی است: «در هر لحظهای در زمان پیشنویسهای چندگانۀ قطعات روایی در مراحل مختلف ویرایش در مکانهای مختلف در مغز وجود دارند» (Dennett, 1991, p. 113). به اعتقاد دنت، مزیت الگوی پیشنویسهای چندگانه اجتناب از این فرض اشتباه است که باید یک روایت واحد، پیشنویس «نهایی» استاندارد، یعنی یک جریان بالفعل آگاهیِ فاعل وجود داشته باشد، خواه آزمایشکننده یا خود سوژه بتواند به آن دست یابد یا نتواند (Dennett, 1991, p. 113).
به علاوه، به نظر دنت، با وجود اینکه هر رویدادی در مغز موقعیت زمانی و مکانی مشخصی دارد، پیشفرض مطرحکنندۀ این پرسش که شما دقیقاً چه زمانی از محرک آگاه میشوید، این است که یکی از این رویدادها همان آگاه شدن شما از محرک است (Dennett, 1991, p. 169)، اما چنین نیست. اگر بکوشیم لحظۀ دقیق آگاه شدن را مشخص کنیم، هیچ واقعیت امری وجود ندارد و دکارت که تصور میکرد غدۀ صنوبری محل دقیق آگاه شدن در مغز است، در اشتباه بود. از آنجا که شناخت و کنترل و آگاهی در سراسر مغز پراکنده است، هیچ مکان و لحظهای را نمیتوان به عنوان مکان و لحظۀ دقیق وقوع رویداد آگاهی مشخص کرد (Dennett, 1991, p. 169). غدۀ صنوبری دکارتی علاوه بر اینکه ملاک تعیین زمان و مکان دقیق آگاهی بود، معیار تعیین مرز بین حالات آگاهانه و غیرآگاهانه نیز بود. اما به نظر دنت، هیچ «نردۀ گردان» یا «گلوگاهی» وجود ندارد که مرز بین حالات آگاهانه و غیرآگاهانه را مشخص کند:
غدۀ صنوبری نه فقط نوعی دستگاه فکس برای نفس نیست، بلکه دفتر ریاست جمهوری مغز هم نیست و هیچ یک از قسمتهای مغز چنین نیست. مغز مرکز فرماندهی، مکان مشاهدهگر نهایی، است اما هیچ دلیلی برای باور داشتن این امر وجود ندارد که یک مرکز فرماندهی عمیقتر، خلوتگاهی، وجود دارد که ورود به آن شرط لازم و کافی تجربۀ آگاهانه باشد. کوتاه سخن اینکه هیچ مشاهدهگری در درون مغز وجود ندارد (Dennett, 1991, p. 106).
به علاوه، بر اساس الگوی پیشنویسهای چندگانه، «هیچ واقعیت تجربۀ آگاهانه مستقل از تأثیرات ابزارهای متعدد محتوا بر عمل بعدی وجود ندارد» (Dennett, 1991, p. 132). به این ترتیب، دنت مرز بین رویدادهای آگاهی یا آگاهی پدیداری و حالات شناختی متعدد مرتبۀ بالاتر متناظر با آنها را کمرنگ میکند. به عبارت دیگر، هیچ تفاوتی بین اینکه اشیاء چگونه به نظر ما میرسند و اینکه ما چگونه فکر میکنیم که آنها به نظر میرسند، وجود ندارد؛ یعنی بین پدیدار شدن اشیاء بر ما و محتوای احکام ما دربارۀ آنها تمایزی نیست. با وجود این، به نظر ما میرسد که گویی تفاوتی هست بین آنچه ما به نظر رسیدنهای واقعی (آگاهی پدیداری) مینامیم و به نظر رسیدنهای صرفاً ظاهری (احکام)، اما خودِ این به نظر رسیدن یک به نظر رسیدنِ واقعیتر از به نظر رسیدنهای دیگر، مقدم بر و مستقل از احکام ما نیست، بلکه در عوض فقط حکم ما است دربارۀ آنچه به غلط خلوص و غنای آگاهی پدیداری میدانیم که متمایز از همۀ احکام روانشناختی و روانشناختی عامیانه دربارۀ آن است (Carman, 2005, p. 72).
دنت علاوه بر انکار تمایز بین آگاهی پدیداری و احکام ما دربارۀ آن، به این نکته هم اشاره میکند که درک ما از محتوای ذهن خودمان نه خطاناپذیر است نه تصحیحناپذیر، همانطور که احکام ما چنین هستند؛ زیرا از یک سو، گاهی برخی از باورهای ما دربارۀ حالات آگاهانۀ خودمان قطعاً کاذب هستند و از سوی دیگر، برخی از فرایندهای نفسانی بدون شناخت ما از آنها در ذهن ما رخ میدهند (Gallagher & Zahavi, 2012, p. 19). اهمیت این اشارۀ دنت در این است که ما آنچه را در درونمان میگذرد و در دسترس دیگران نیست، معمولاً اموری خصوصی، بیواسطه و نتیجه بدون امکان خطا تلقی میکنیم و قضاوت دربارۀ آن را حق بیبدیل خود میدانیم. اما به باور دنت، از این امر واقع که مردم معتقد هستند باورهایی دارند، نتیجه نمیشود که آنها در حقیقت تجربههایی دارند. به عبارت دیگر، ما به هیچ وجه نباید فرض کنیم هر ویژگی ظاهری یا هر ابژۀ حیات آگاهانۀ ما به عنوان یک عنصر واقعی تجربه واقعاً وجود دارد. ما با اتخاذ رویکرد بیطرفانۀ پدیدارشناسی ناظر به دیگری دربارۀ اینکه آیا سوژۀ ظاهری یک دروغگو است یا زامبی، کامپیوتر یا یک موجود آگاه واقعی، پیشداوری نمیکنیم. بنابراین، «پدیدارشناسی ناظر به دیگری نمیتواند بین زامبیها و انسانهای آگاه واقعی تمایز بگذارد و بنابراین، ادعا نمیکند مسألۀ زامبی را حل میکند یا آن را نادیده میگیرد» (Dennett, 1991, p. 95). به تعبیر دقیقتر، از آنجا که پدیدارشناسی ناظر به دیگری نحوۀ تفسیر کردن رفتار است و از آنجا که زامبیهای (فلسفی) بنا به فرض، شبیه افراد آگاه واقعی رفتار میکنند، تا آنجا که به پدیدارشناسی ناظر به دیگری مربوط میشود، هیچ تفاوتی بین زامبیها و افراد آگاه واقعی وجود ندارد (Dennett 1991, p. 95).
6- نقد و بررسی آرای دنت و مخالفان او
همچنان که بیان شد، اشکال اساسی دنت بر پدیدارشناسی این است که مبتنی بر دروننگری است و دروننگری بیش از آنکه به مشاهدۀ همگانی وابسته باشد، به گمانهزنی، نظریهپردازی اشتباه و حتی درددل مجال بروز میدهد و به همین علت، توافق و اجماعی را به وجود نمیآورد و نتیجۀ چنین رویکردی شکاکیت، نسبیگرایی و خودتنهاگرایی است. این در حالی است که یگانه روش مناسب و قابل اجماع پژوهش دربارۀ آگاهی باید از منظر سومشخص بر فرایندهایی که در مغز جریان دارند و از راه دروننگری و از دیدگاه اولشخص در دسترس نیستند، تمرکز کند. در اینجا لازم است اولا،ً این مسأله را بررسی کنیم که آیا میتوان با نشان دادن عدم ابتنای پدیدارشناسی بر دورننگری و تفکیک دورننگری از روش پدیدارشناختی هوسرل به انتقاد دنت پاسخ داد؛ و ثانیاً، دربارۀ نسبت رویکرد اولشخص با رویکرد سومشخص از دیدگاه نت و پدیدارشناسان پژوهش کنیم؛ و ثالثاً، مسألۀ عدم اجماع در پدیدارشناسی را ارزیابی کنیم.
الف) ابنتا یا عدم ابتنای پدیدارشناسی هوسرل بر دروننگری
پیش از این، نظر خود هوسرل را در این باره شرح دادیم و دیدیم او خود مخالف این ادعا است که پدیدارشناسی نوعی دروننگری یا مبتنی بر آن است. دان زهوی[24]، از مفسران و مدافعان پدیدارشناسی هوسرل، برای پاسخ دادن به ایراد دنت، به شعار مشهور پدیدارشناسان، یعنی «به خود اشیاء بازگردید» و به برخی از مضامین پژوهشهای منطقی هوسرل اشاره میکند و میپرسد این کتاب حاوی چه نوع تحلیلهایی است؟ پاسخ وی این است که هوسرل در پژوهشهای منطقی موضوعاتی مانند رد روانشناسیگرایی و در نتیجه، دفاع از تقلیلناپذیری منطق به روانشناسی، ایدهآل بودن معنا، تحلیل بازنماییهایی تصویری، نظریۀ نسبت کل و جزء و تبیین قصدیت را مدنظر قرار میدهد. سپس، زهوی میپرسد آیا هوسرل این موضوعات را با روش دروننگری مدنظر قرار میدهد؟ و آیا این کتاب اثری در حوزۀ روانشناسی دروننگرانه است؟ پاسخ زهوی این است که پاسخ هر کسی که با مضامین این کتاب آشنا باشد، منفی است (Zahavi, 2007, pp. 27-28). در نهایت، به نظر وی، تلقی دنت از پدیدارشناسی را نمیتوان کامل و جامع دانست، زیرا عمدتاً مبتنی بر اظهارنظرهای پراکنده و ناشی از عدم آشنایی عمیق او با پدیدارشناسی هوسرل است.
مفسرانی دیگر مانند تامسون[25]، وارلا[26] و پسوآ[27] که در عرصۀ جدید عصبپدیدارشناسی[28] فعالیت میکنند و در صدد طبیعی کردن پدیدارشناسی هستند نیز باور دارند پدیدارشناسی به هیچ وجه مبتنی بر دروننگری نیست و تقلیل پدیدارشناختی را نباید با دروننگری خلط کرد (Bayne, 2004, p. 351). اما ملاک تمایز این دو چیست؟ پاسخهایی مختلف به این پرسش داده شده است. برای مثال، گفته شده است پدیدارشناسی به معنای هوسرلی دانشی است که از طریق توصیف و تحلیل اولشخص دادههای پدیدارشناختی را به طور دقیق تعیین میکند و این دادهها اموری تلقی میشوند که ما واقعاً از آنها آگاه هستیم، نه اموری که صرفاً باور داریم از آنها آگاه هستیم (Roy et al. 1999, pp. 18-19). اما به این وجه تمایز این ایراد گرفته شده است که هدف دروننگری هم توصیف آن چیزی است که ما واقعاً به آن باور داریم. ملاک دیگری که برای تمایز تقلیل پدیدارشناختی از دروننگری پیشنهاد شده است این است که در تقلیل پدیدارشناختی مهارتی نهفته است که در پرانتز گذاشتن نامیده میشود، زیرا به معنای مسکوت گذاشتن یا تعلیق باورها و تبیینهای زودگذر ما است؛ در حالی که در دروننگری تعلیق باورها انجام نمیشود. اما از همۀ اینها مهمتر، ملاک ذاتگرایی است که تقریباً مورد توافق است. به این ترتیب، پدیدارشناس با ذات سروکار دارد که مفهوم ملازم آن «ضرورت» است. پس، هدف تحلیل پدیدارشناختی دست یافتن به ذوات حقایق ضروری است، در حالی که در دروننگری ادعای حقایق ضروری مطرح نمیشود. دروننگری ساختارهای ضروری و ذاتی آگاهی را آشکار نمیکند، اما پدیدارشناسی چنین هدف و ادعایی دارد (Bayne, 2004, p. 352).
حال اگر این ملاک ضرورت ذاتی را به طبیعتگرایانی مانند دنت عرضه کنیم، آنها چه پاسخی خواهند داشت؟ در اندیشۀ دنت که متأثر از نظریۀ تکامل داروین است، مفهوم ذات جای خود را به مفاهیم طبیعی میدهد. برای مثال، او مینویسد: «فیلسوفان بهتازگی به مفهوم انواع طبیعی علاقهمند شدهاند که توسط کواین[29] (1969) در فلسفه احیا شده است؛ کسی که ممکن است اکنون به سبب نحوهای که این مفهوم جایگزین مفهوم مشکوک اما مخفیانهْ محبوب ذات شده است، تأسف بخورد» (Dennett, 1991, p. 381, footnote 2). یا او در جای دیگر مینویسد:
فیلسوفان مطلقگرا یا ذاتگرا به مرزها، آستانهها، «ذوات» و معیارهای مشخص [و دقیق] علاقهمند هستند. به نظر مطلقگرا، در واقع باید یک پستاندار آغازین، یک موجود زندۀ آغازین، نخستین لحظۀ آگاهی، یک اولین فاعل اخلاقی موجود بوده باشد؛ ... در مقابلِ این طرز تفکر، نوعی ضد ذاتگرایی است که با موارد بینابینی و فقدان مزرهای قاطع جداکننده راحتتر است. از آنجا که خودها و ذهنها و حتی خودِ آگاهی محصولات زیستی هستند (نه عناصری که در جدول متناوب شیمی یافت میشوند)، ما باید انتظار داشته باشیم انتقالهای بین آنها و پدیدههای غیرآنها تدریجی، ستیزهجویانه و غیرمنصفانه باشند (Dennett, 1991, p. 421).
در مقابل، دنت معتقد است ما هیچ نیازی به «ذوات» یا «معیارها» برای حفظ معنای واژههای خود نداریم. نکتۀ مهم این است که بسیاری از افرادی که بهراحتی حاضر هستند این رویکرد تکاملی و عملگرایانه را در رابطه با پدیدههایی مانند شب و روز، زنده و غیرزنده، پستاندار و پیش از پستاندار اتخاذ کنند، زمانی که از آنها خواسته میشود همین رویکرد را دربارۀ داشتن یا نداشتن یک خود یا ذهن نیز اتخاذ کنند، دچار اضطراب میشوند. آنها فکر میکنند در اینجا باید با نگاه «همه یا هیچ» به موضوع بنگرند (Dennett, 1991, pp. 421-422).
به این ترتیب، دنت مخالف هر گونه رویکرد ذاتگرایانه به طور عام و در بررسی مسألۀ آگاهی به طور خاص است. با توجه به این امر، ملاک تفکیک پدیدارشناسی از دروننگری برای او بیوجه است و اصولاً امکان پدیدارشناسی به سبک هوسرلی منتفی است و استناد به تصریحات خود هوسرل و شعار «به خود اشیاء بازگردید» و نیز به برخی از موضوعات مطرحشده در آثار او برای رد این ادعای دنت که «پدیدارشناسی نوعی دروننگری است» کارایی ندارند. اصولاً تصور دنت و هوسرل از «آگاهی» و هدف این دو از بررسی آن متفاوت است. به نظر دنت، آگاهی، برخلاف تصور رایج، ویژگیهای پدیداری اولشخص را ندارد و به همین دلیل، چیزی به عنوان پدیدارشناسی بالفعل وجود ندارد (Dennett 1991, p. 365)؛ در نتیجه، «علم اولشخص آگاهی دانشی است بدون روش، بدون دادهها، بدون نتایج، بدون آینده، بدون امید و همچنان یک توهم خواهد بود» (Dennett, 2018, p. 467). همچنان که دنت تصریح میکند: «به نظر میرسد پدیدارشناسی وجود دارد. این واقعیتی است که پدیدارشناسی ناظر به دیگری مشتاقانه تصدیق میکند، اما از این واقعیت انکارناپذیر و مورد تصدیق همگان نتیجه نمیشود پدیدارشناسی واقعاً وجود دارد. اصل مسأله همین است» (Dennett, 1991, p. 366).
ب) تقابل یا عدم تقابل رویکردهای اولشخص و سومشخص
مسألۀ دیگر تقابل رویکردهای اولشخص و سومشخص است که دنت، همچنان که بیان شد، برای تمایز نهادن بین پدیدارشناسی ناظر به خود و پدیدارشناسی ناظر به دیگری بسیار بر آن تأکید میکند. پدیدارشناسی اعم از اینکه نوعی دروننگری یا مبتنی بر آن باشد با نباشد، در اینکه علم اولشخص آگاهی است شکی نیست. حال پرسش این است که آیا این دو منظر در برابر یکدیگر قرار میگیرند یا نسبت بین آنها از نوع ابتنای یکی بر دیگری است و در نتیجه، مکمل همدیگر هستند. پاسخ این پرسش از منظر پدیدارشناختی و طبیعتگرایانه متفاوت است. از منظر پدیدارشناختی، چنین تقابلی پذیرفتنی نیست و این دو قابل جایگزینی نیستند. برای مثال، مرلو-پونتی[30] در پدیدارشناسی ادراک تمرکز یکسویۀ علم را بر آنچه از منظر سومشخص در دسترس است مورد انتقاد قرار میدهد و مینویسد:
همۀ شناخت من از جهان، حتی شناخت علمی، از منظر ویژۀ خود من به دست میآید یا از تجربۀ جهان که بدون آن نمادهای علم بیمعنا هستند. کل دنیای علم مبتنی بر جهان است، آنطور که مستقیماً تجربه میشود. ... منظرهای علمی که طبق آنها وجود من لحظهای از وجود جهان است، همواره هم خام هستند هم غیرصادقانه، زیرا بیآنکه صراحتاً بیان کنند، دیدگاه دیگر، یعنی دیدگاه آگاهی را مسلم فرض میکنند که از طریق آن، از آغاز جهان در پیرامون من شکل میگیرد و برای من به وجود میآید (Merleau-Ponty, 2002, p. ix).
بنابراین، رویۀ علمی و سومشخص پیوسته تجربۀ اولشخص و پیشاعلمی دانشمند از جهان را پیشفرض قرار میدهد. همچنین، به همین دلیل است که تقابل تبیینهای اولشخص در برابر سومشخص به ویژه در مطالعۀ آگاهی گمراهکننده است. این امر باعث میشود فراموش کنیم تبیینهای عینی سومشخص توسط اجتماعی از سوژههای آگاه انجام و تولید میشوند. هیچ منظر سومشخص خالصی وجود ندارد، درست همانطور که هیچ نگاه از ناکجایی وجود ندارد (Gallagher & Zahavi, 2012, pp. 20-21). یا همانطور که جک و روپستورف[31] گفتهاند، از «لحظهای که ما یک پارادایم تجربی را تصور میکنیم، از آزمودن و اصلاح تا تفسیر نتایج، ما توسط آگاهی از تجربههای خودمان هدایت میشویم و تجربههایی که به دیگران نسبت میدهیم به واسطۀ خودمان فهمیده میشوند» (Jack & Roepstorff, 2002, p. 333). پس، موضع قصدی خودِ دانشمندان که برای تفسیر گزارشهای سوژه لازم است، خود چیزی نیست که تحت کنترل علمی قرار بگیرد؛ با این حال مستقیم یا غیرمستقیم آلوده به منظر اولشخص است (Gallagher & Zahavi, 2012, p. 20). بنابراین، حرف پدیدارشناسان این است که منظر سومشخص، نه در مقابل منظر اولشخص، بلکه مبتنی بر آن است و این دو مکمل یکدیگر هستند.
اما به نظر دنت، منظر اولشخص که با تکگویی دکارت در تأملات آغاز شد و با تجربهگرایان انگلیسی ادامه یافت، اگر با معضلاتی از جمله اختلافنظر و تعارض مواجه نمیشد، قابل قبول بود، به ویژه اینکه ادعای خطاناپذیری و تصحیحناپذیری نیز ملازم با آن مطرح میشود (Dennett, 1991, p. 67). دنت در مقالۀ «چه کسی در جایگاه اول است؟»، دربارۀ نسبت منظر اولشخص و سومشخص به دیدگاهی قائل است که نقطۀ مقابل نظر پدیدارشناسان است و میگوید پژوهشهای اولشخص خودشان نوعی ویژه از پژوهشهای سومشخص هستند که از توانایی سوژه برای ارتباط کلامی بهره میگیرند. «بنابراین، من فکر میکنم ما میتوانیم پدیدارشناسی فرد منزوی را در همۀ اَشکالش کنار بگذاریم» (Dennett, 2003, p. 24)؛ زیرا ما دادههای اول شخص را که عبارتاند از اظهارات سوژه دربارۀ تجربههای خودش، نیز از منظر سومشخص درک و تفسیر میکنیم. دنت با توسل به موضع قصدی قائل است به اینکه ما حالتهای قصدی را به دیگران نسبت میدهیم که بر اساس فرضی دربارۀ عقلانیت آن افراد معنی دارند و این امر به این وسیله راه را برای شرحی کامل دربارۀ ذهن هموار میکند که عزیمتگاه آن نه دسترسی اولشخص به حالات ذهنی، بلکه شیوهای است که به واسطۀ آن حالات را از منظر سومشخص میشناسیم. این امر باعث تضعیف این ادعای رایج میشود که هر شرح قانعکنندهای از ذهن در اصل باید مبتنی بر دسترسی اولشخص و حتی شاید صرفاً مبتنی بر منظر اولشخص باشد. در مقابل، ما ذهن را با توسل به انتساب حالات ذهنی بر پایۀ رفتار و موقعیت درک میکنیم (Rosenthal, 2018, p. 136). بنابراین، «روششناسی سومشخص راهی مطمئن است برای جدی گرفتن دیدگاه اولشخص، آن گونه که میتوان آن را جدی گرفت» (Dennett, 2003, p. 19).
دنت در پاسخ به این انتقاد که دادههای اولشخص را نمیتوان به طور کامل برحسب دادههای سومشخص دربارۀ فرایندهای مغزی شرح داد و در نتیجه، دادههای اولشخص به دادههای سومشخص فروکاستنی نیستند، میگوید پدیدارشناسی ناظر به دیگری نوعی روششناسی اولشخص نیست و حتی مستقیماً دربارۀ فرایندهای مغزی هم نیست، بلکه تبیینی عینی و مستدل بر اساس الگوی قابل تشخیص در رفتار سوژهها از جمله رفتار ارتباطی و تولید متن آنها است و به معنای دقیق کلمه، دربارۀ استعدادهای مرتبۀ بالاترِ هم شناختی و هم عاطفی است که ما را متقاعد میکنند انسانهای شبیه ما آگاه هستند (Dennett, 2005, p. 149). به عبارت دیگر، پدیدارشناسی ناظر به دیگری روایتی از رفتارگرایی است که موضوع آن نه ساختارهای ذاتی آگاهی است (برخلاف پدیدارشناسی) و نه حالات گذرای ذهنی (برخلاف روانشناسی دروننگرانه) و نه حتی فعل و انفعالات مغزی (برخلاف عصبشناسی)، بلکه کار آن تفسیر اظهارات و رفتارهای قابل مشاهدۀ سوژهها است، صرفنظر از اینکه ماهیت علت درونی این اظهارات و رفتارها چیست.
همچنان که ملاحظه میشود، پدیدارشناس خواستار این است که لایۀ پساپشت تجربۀ علمی را آشکار کند. خواه این لایۀ آغازین ساختارهای ذاتی آگاهی باشد یا مواجهۀ دستاول ما با محیط پیرامون و تجربۀ علمی که در طبیعتگرایی اولویت دارد، صرفاً اشتقاقی از آن است و بدون در نظر گرفتن این امر اولیۀ زیربنایی، درک ما از ماهیت تجربۀ علمی ناقص خواهد بود. در حالی که طبیعتگرایی پراگماتیسیتی در همۀ اَشکالش نه فقط لایۀ آغازین تجربۀ مورد ادعای پدیدارشناسان را بیفایده میداند، بلکه حتی همانطور که بیان شد، دنت تجربۀ اول شخص را بدون اینکه انکار کند برحسب تجربۀ سومشخص قابل فهم میداند، این اختلافنظر بر میگردد به اختلافی بنیادی دربارۀ نحوۀ ورود به بحث ماهیت فهم و میزان اهمیت مسألۀ اجماع.
پ) اجماع یا عدم اجماع
همچنان که گفته شد، یکی از اشکالهای مهم دنت بر پدیدارشناسی عدم امکان اجماع و توافق در رابطه با ادعاهای پدیدارشناختی است که نتیجۀ اتخاذ روش دروننگری و رویکرد اولشخص است: «پدیدارشناسی در یافتن روشی واحد و ثابت که همه بتوانند بر سر آن توافق کنند، با شکست مواجه شد» (Dennett, 1991, p. 44). نتیجۀ این امر نوعی شکاکیت و نسبیگرایی است. پاسخهایی مختلف به این ایراد دنت داده شده است که برخی به مصادیق مورد توافق میان پدیدارشناسان اشاره میکنند و برخی به ناکامی پدیدارشناسی ناظر به دیگری دنت در ایجاد اجماع:
نه فقط پدیدارشناسی ناظر به دیگری او از عهدۀ ایجاد اجماع عام برنیامده است، بلکه همچنین به نظر میرسد اختلافنظر بسیار زیادی دربارۀ اینکه این روش واقعاً عبارت از چیست، وجود دارد و به همین دلیل، دنت مکرراً باید آنچه را وی سوءتفسیرهای متعدد میدانسته است، دفع کند (Zahavi, 2007, p. 37).
برخی نیز به متناقض بودن اشکال دنت اشاره میکنند و میگویند ادعای دنت مبنی بر اینکه پدیدارشناسی هوسرل موضع یک فرد منزوی است که نمیتواند اجماعی را به وجود بیاورد، ناقض خودش است؛ زیرا اینکه «اجماعی وجود ندارد» به این معنی است که بحث و مناقشهای در جریان است و عدهای مشغول کار هستند تا توافقی حاصل شود. اگر انزوایی در کار بود، بحث و مناقشهای هم وجود نداشت. دنت همین مشاجرهها را نشانۀ عدم اتفاقنظر میداند. این در حالی است که اختلافنظر در همۀ دانشها وجود دارد و نشانۀ پویایی دانش است (Okafor, 2012, p. 10).
شکی نیست که همۀ پدیدارشناسان بزرگ بر سر مواردی مانند مخالفت با دروننگری به عنوان روش پدیدارشناسی، مخالفت با تقلیلگرایی، تأکید بر توصیف بهجای تبیین و تمرکز بر تجربۀ زیسته اتفاقنظر دارند. اما برشمردن این موارد و شرح علل پیدایش اختلافنظرها به معنای نقض انتقاد دنت نیست؛ زیرا اولاً، اختلافنظرهای میان پدیدارشناسان بهمراتب بیش از اتفاقنظرهای آنها هستند؛ ثانیاً، حرف دنت صرفاً وجود تفاوت بین میزان آرای مورد اتفاق و اختلاف نیست، بلکه اصل مطلب این است که علیالاصول هیچ راهی برای رفع این اختلافنظرها وجود ندارد مگر اینکه دادههای اولشخص را با اتخاذ رویکرد سومشخص درک کنیم؛ و ثانیاً، اختلافنظر زمانی نشانۀ پویایی و عامل پیشرفت در علم است که دربارۀ اموری باشد که مسائل مهم و تأثیرگذار در علم تلقی شوند و در چارچوب روشی مورد توافق بتوان آن را حل و فصل کرد و اِعمال این روش برای همگان امکانپذیر باشد. این در حالی است که با نگاهی اجمالی به سیر تاریخی پدیدارشناسی، مشخص میشود جز موارد استثنایی عمدتاً سلبی و بسیار کلی، اختلافهای بسیاری میان پدیدارشناسان هم در رابطه با عزیمتگاه و مسائل اصلی وجود دارند و هم در رابطه با جزئیات روش بررسی این مسائل. بنابراین، اگر اختلافها به گونهای باشند که هیچ امید و امکانی برای حل و فصل آنها وجود نداشته باشد، این امر نه فقط نشانۀ پویایی در علم نیست، بلکه حاکی از ایرادی اساسی در مبانی، مسائل یا روش آن علم است.
حتی اگر پدیدارشناسی را به پدیدارشناسی آگاهی هوسرل محدود کنیم، همچنان که بر اساس انتقادهای دنت چنین به نظر میرسد، و عزیمتگاه و مسألۀ اصلی آن را آگاهی بدانیم، باز هم به علت اتخاذ رویکرد اولشخص که به باور دنت لزوماً دروننگرانه است، نه روشی برای گردآوری دادهها وجود دارد نه مدلی برای تبیین آنها و نه امکانی برای فیصله دادن به اختلافها. در اینجا، پیشفرض متافیزیکی وحدت و اشتراک ساختار آگاهی فاعلان شناسایی نیز که نوعی از اجماع را دستکم علیالاصول دستیافتنی میداند، به کارِ طبیعتگرایان داروینی مانند دنت نمیآید؛ زیرا این پیشفرض خود مبتنی بر پیشفرضی دیگر در رابطه با ذات مشترک بین فاعلان انسانی و ترسیم مرزی قاطع بین انواع طبیعی و در حقیقت نوعی ذاتگرایی است که همچنان که گفته شد، مورد قبول دنت نیست. در نتیجه، با الگویی از علم که دنت در ذهن دارد، نه فقط حصول اجماع در پدیدارشناسی هوسرل قابل انتظار نیست، بلکه این نوع پدیدارشناسی واجد شرایط «علم» هم نیست. این در حالی است که پدیدارشناسی ناظر به دیگری با الگوی پیشنویسهای چندگانه، هرچند تا کنون اجماعی را به وجود نیاورده است، دستکم دربارۀ برخی از باورهای بنیادی که به صورت همگانی قابل آزمون هستند میتواند در مسألۀ آگاهی مدعی اجماع شود. اما بحث دربارۀ اینکه خود این الگو چه ایرادهایی دارد و چه انتقادهایی بر آن وارد شدهاند و چرا هنوز اجماعی را به وجود نیاورده است، مجال دیگری میطلبد.
7- نتیجه گیری
پدیدارشناسی ناظر به دیگری نقدی است از منظر طبیعتگرایانه که اولویت را به دیدگاه سومشخص میدهد، بر پدیدارشناسی آگاهی هوسرل که پدیدارشناسی ناظر به خود نامیده میشود. دنت پدیدارشناسی ناظر به خود را بر این مبنا که مبتنی بر دروننگری و رویکرد اولشخص است و امکان ارزیابی یافتههای آن از منظری بیطرفانه و در نتیجه، حل و فصل اختلافها و رسیدن اجماع در آن وجود ندارد، مورد انتقاد قرار میدهد و بهجای آن، پدیدارشناسی ناظر به دیگری را پیشنهاد میکند. بر اساس پدیدارشناسی ناظر به دیگری، یگانه روش مناسب و قابل اجماع دربارۀ آگاهی باید از منظر سومشخص بر فرایندهایی که در مغز جریان دارند و از راه دروننگری و از دیدگاه اولشخص در دسترس نیستند، تمرکز کند. به همین دلیل، دنت الگوی پیشنویسهای چندگانه را در تقابل با تماشاخانۀ دکارتی برای بررسی آگاهی پیشنهاد میکند که طبق آن، همۀ انواع ادراک و تفکر و فعالیت ذهنی در مغز با فرایندهای چندجهتی موازیِ تفسیر و شرح و بسط دروندادهای حسی همراه میشوند. بنابراین، دنت مخالف هر گونه رویکرد ذاتگرایانه در بررسی مسألۀ آگاهی است و در نتیجه، هیچ ملاکی برای تفکیک پدیدارشناسی از دروننگری وجود ندارد و امکان پدیدارشناسی به سبک هوسرلی به عنوان یک علم علیالاصول منتفی است. در بحث نسبت رویکرد اولشخص و سومشخص نیز، دنت، برخلاف پدیدارشناسان، تأکید میکند ما دادههای اولشخص را که عبارتاند از اظهارات سوژه دربارۀ تجربههای خودش، از منظر سومشخص درک و تفسیر میکنیم. او با توسل به موضع قصدی میگوید ما قصدیتی را به دیگران نسبت میدهیم که بر اساس فرض عقلانیت آنها معنی دارد و این امر راه را برای شرحی کامل دربارۀ ذهن هموار میکند که عزیمتگاه آن نه دسترسی اولشخص به حالات ذهنی، بلکه شیوهای است که به واسطۀ آن آن حالات را از منظر سوم شخص میشناسیم. به این ترتیب، منظری به نام منظر اولشخص به عنوان منظری مستقل و معرفتبخش دربارۀ پدیدههای ذهنی نمیتواند وجود داشته باشد.
[1] Husserl
[2] Daniel Dennett
[3] heterophenomenology
[4] autophenomenology
[5] Brentano
[6] inner perception
[7] Hume
[8] eidetic
[9] epoché
[10] reflection
[11] Frege
[12] the mind
[13] minds
[14] Wundtian introspectionism
[15] Schultzian
[16] solipsism
[17] noemata
[18] Impressionist movement
[19] Titchener
[20] first-person-plural
[21] subpersonal
[22] minimalist
[23] multiple drafts
[24] Dan Zahavi
[25] Thompson
[26] Varela
[27] Pessoa
[28] neurophenomenology
[29] Quine
[30] Merleau-Ponty