Daniel Dennett’s View on Heterophenomenology: Dennett’s Critique of Husserlian phenomenology

Document Type : Original Article

Authors

1 Department of Islamic Theology and Philosophy, Faculty of Theology and Islamic Teachings, Ilam University, Ilam, Iran.

2 Department of Philosophy, Faculty of Persian Literature and Foreign Languages, Allameh Tabataba'i University, Tehran, Iran

Abstract

Abstract
Heterophenomenology is a term that Daniel Dennett coined against Husserl's phenomenology, and its purpose is to study the problem of consciousness from a third-person perspective, as it is common in natural sciences. Dennett criticizes Husserl's phenomenology due to its reliance on introspection and first-person perspective, as well as the impossibility of creating consensus. The result of this is skepticism, solipsism, and relativism. According to Dennett, the only appropriate and agreeable method for studying consciousness is to focus from a third-person point of view on the processes that go on in the brain and are not available through introspection and from a first-person point of view. Accordingly, Dennett proposes the model of multiple drafts in opposition to the Cartesian Theater to investigate consciousness, according to which all types of perception, thinking, and mental activity in the brain are accompanied by multi-directional processes of interpretation, description, and development within sensory data. In this article, the claim is defended that the criterion of essentialism to distinguish introspection from the phenomenological method, considering Dennett's opposition to any essentialist approach to studying consciousness, is not effective. In addition, the priority of the third-person approach leaves no room for a phenomenological science based on the third-person perspective.

Keywords

Main Subjects


- مقدمه

پدیدارشناسی هوسرل[1] از زمان تأسیس در دهۀ نخست سدۀ بیستم، به ویژه پس از چرخش استعلایی هوسرل در کتاب ایده­ها 1 با مخالفت­ها و انتقادهای بسیاری مواجه شد. بیشتر این انتقادها از سوی متفکرانی مطرح شد که در زمرۀ شاگردان هوسرل بودند، در درون جنبش پدیدارشناسی قرار داشتند و هر یک پدیدارشناسی را به عنوان یک روش در جهتی ویژه پیش بردند. وجه مشترک همۀ این متفکران این بود که هم­داستان با هوسرل، با طبیعت­گرایی و علم­گرایی مخالفت می­کردند و هر یک به اقتضای مسألۀ بنیادی مورد بحث خود به حوزه­ای قائل بودند که شناخت آن خارج از دسترس روش علوم طبیعی است. به این ترتیب، می­توان گفت انتقادهای آن‏ها از هوسرل از دیدگاهی درون­سیستمی بود. اما در نیمۀ دوم سدۀ بیستم، دنیل دنت[2] از منظری برون­سیستمی تحت عنوان «پدیدارشناسی ناظر به دیگری[3]» که رویکردی از منظر سوم­شخص به مسألۀ آگاهی است، به مخالفت با پدیدارشناسی هوسرلی یا آنچه وی پدیدارشناسی ناظر به خود[4] می­نامید، برخاست و انتقادهایی اساسی را علیه روش ضد طبیعت­گرایانه و از نظر دنت، درون­نگرانۀ هوسرل در بحث دربارۀ آگاهی مطرح کرد. به نظر دنت، راهی که هوسرل در بررسی پدیدۀ آگاهی در پیش گرفته است، چنان نامطمئن و متزلزل است که نه به اجماع بین پدیدارشناسان می­انجامد و نه گزاره­ای را که به طور همگانی صادق و قابل آزمون و توجیه باشد به دست می­دهد و حاصل آن چیزی نیست جز شکاکیت پدیدارشناختی. بنابراین، ما برای شناخت پدیدۀ آگاهی به رویکردی دیگر نیاز داریم که موفقیت آن در علوم دیگر اثبات شده است و نتایجی قابل آزمون و اجماع­پذیر به بار آورده است. دنت این روشِ جایگزین پدیدارشناسی هوسرلی را «پدیدارشناسی ناظر به دیگری» می­نامد که بنا است از منظر سوم­شخص و بی­طرفانه پدیدۀ آگاهی را بررسی کند. هدف این جستار تقریر و تحلیل و ارزیابی انتقادهای دنت بر پدیدارشناسی هوسرل و جایگزین خود او، یعنی پدیدارشناسی ناظر به دیگری است. برای این منظور، نخست، به نسبت بین پدیدارشناسی و درون­نگری که نقطۀ ثقل انتقادهای دنت از پدیدارشناسی هوسرل است، اشاره می­کنیم. سپس، ایرادها و کاستی­های روش پدیدارشناختی هوسرل را از منظر دنت شرح خواهیم داد و پس از آن، روایت او از پدیدارشناسی ناظر به دیگری را ارائه خواهیم کرد. در ادامه، پاسخ­های مدافعان پدیدارشناسی هوسرل به دنت و در پایان، ارزیابی و تحلیل نهایی را مطرح خواهیم کرد. گفتنی است، تا کنون کتاب یا مقاله­ای با این موضوع و رویکرد منتشر نشده است. 

2- پدیدارشناسی و درون­نگری

درون­نگری چیست و آیا پدیدارشناسی مبتنی بر درون­نگری است؟ درون­نگری در روان­شناسی قرن نوزدهم روشی بود برای بررسی تجربه­ها و حالات درونی فاعل شناسا توسط خود او با هدف درک این حالات به عنوان رویدادهایی جزئی و بالفعل که در ذهن رخ می­دهند. درون­نگری به این معنا سه مؤلفه دارد: نخست اینکه فاعل شناسا (ذهن) و متعلًق شناسایی (حالات ذهن) یک چیز است؛ دوم اینکه فاعل شناسا موضوع شناسایی خود را به عنوان امور جزئی، گذرا و واقعاً موجود در نظر می­گیرد؛ و سوم اینکه به علت بی­واسطگی شناسنده و متعلًق شناسایی امکان خطا در آن وجود ندارد.

در سنت پدیدارشناسی، اولین بار برنتانو[5] «ادراک درونی[6]» را در مقابل درون­نگری مطرح کرد. برنتانو با هیوم[7] اتفاق نظر داشت، مبنی بر اینکه ما هرگز نمی‌توانیم «خود» یا «نفس» را برحسب هیچ یک از حالات آن در درون­نگری درک کنیم. به نظر او، ما نمی­توانیم حالات ذهنی خودمان را در حالی که واجد آن‏ها هستیم، مشاهده کنیم. در عوض، درون­نگری فقط پدیده­هایی را که در صدد مطالعۀ آن‏ها است، تحریف می­کند: ما نمی­توانیم خشم خود را بدون جرح و تعدیل آن به نحوی از انحا مشاهده کنیم. برنتانو در تمایزگذاری خود بین ادراک درونی و درون­نگری تحت تأثیر این ایدۀ ارسطویی بود که زمانی که عقل در تفکر دربارۀ شیئی فعلیت پیدا می­کند، در عین حال به صورت بالعرض خودش را ادراک می­کند. پس، ادراک دیگری ملازم است با خودآگاهی که به صورت مطلق و بدیهی داده می­شود (Moran, 2000, p. 41). نکتۀ مهم در پدیدارشناسی هوسرل این است که نه فقط امکان این نوع خودآگاهی پذیرفته می­شود، بلکه وجود آن برای تأسیس مبنای شک­ناپذیر شناخت و درک ذات پدیده­های آگاهانه ضروی نیز است؛ زیرا اگر چنین امر ضروری را مفروض نگیریم، امکان وجود علوم ذات­نگر[8] از جمله ریاضیات و منطق منتفی خواهد شد و در دام طبیعت­گرایی و روان­شناسی­گرایی خواهیم افتاد که چنین علومی را در حد علوم طبیعیِ واقع­نگر استقرائی و احتمالی تقلیل خواهند داد. بنابراین، هوسرل در جای­جای آثار خود تأکید و تصریح می­کند پدیدارشناسی مبتنی بر دورن­نگری نیست. برای مثال، او در کتاب سوم ایده­ها می­نویسد:

اجازه دهید وضعیت را دقیق­تر ملاحظه کنیم. این بیش از پیش ضروری­تر است، زیرا در حال حاضر نتیجۀ طبیعت­گرایی که در میان روان‌شناسان، همچنان ­که در میان همۀ دانشمندان علوم طبیعی، بسیار غلبه دارد، سوءفهمی تقریباً عام در رابطه با معنای پدیدارشناسی و دستاوردهای احتمالی آن برای علم روان­شناختی در باب تجربه است. این امر با این دیدگاهِ اساساً نادرست پیوند دارد که پدیدارشناسی عبارت است از اعادۀ روش مشاهدۀ درونی یا تجربۀ درونی بی­واسطه به طور عام. فقط به این شیوه آن انکارهای ادیبانه و سطحیِ این ادعا توضیح داده می­شوند که پدیدارشناسی به واسطۀ ویژگی ویژۀ خودش، راه را برای اصلاح بنیادی و اساساً جدید، به معنای دقیق کلمه، در روان­شناسی (و از سوی دیگر، در فلسفه) هموار می­کند و باید چنین کند (Husserl, 1980, p. 33).

هوسرل از این نظر، کار خود را در پدیدارشناسی خود متمایز از کار روان­شناسان تجربی می­داند. تمایز اصلی این دو دانش عمدتاً به ویژگی دوم درون­نگری مربوط است؛ زیرا پدیدارشناسی به روایت هوسرل دانشی ذات­نگر و غیرتجربی است، در حالی که روان‌شناسی با پدیده­های جزئی و موجود در عالم واقع سروکار دارد. البته چنین نیست که درون­نگری هیچ نسبتی با پدیدارشناسی نداشته باشد و همچنان ­که برخی از مفسران گفته­اند، درون­نگری ممکن است نقطۀ آغاز تأملات پدیدارشناختی باشد، اما پدیدارشناسی محدود به داده­های درون­نگرانه نیست. در حقیقت، روش پدیدارشناختی از دو جنبه از واررسی­های درون­نگرانه فراتر می­رود. نخست اینکه پدیدارشناس، برخلاف روان­شناس، تجربه­ها را به عنوان رویدادهای نفسانی بالفعل و واقعآً موجود بررسی نمی‏کند. در عوض، اپوخه[9] و تقلیل پدیدارشناختی به این معنا است که پدیدارشناس وجود بالفعل موجودات از جمله خودِ حالات ذهنی را به حالت تعلیق در می­آورد و بر تجربه­ها به عنوان تجربه­های ممکن از نوعی ویژه تمرکز می­کند. دوم اینکه پدیدارشناس ذات و ساختار تجربۀ آگاهانه را به طور عام، و نه به طور جزئی، بررسی می‏کند (Drummond, 2007, p. 115). به عبارت دیگر، درون­نگری نوعی معطوف کردن نگاه به درون است با هدف بررسی دسته­ای از رویدادهای درونی که در ذهن رخ می­دهند (Cerbone, 2012, p. 8)، در حالی که پدیدارشناسی به ساختارهای ذاتی آگاهی توجه می­کند.

هوسرل روش پدیدارشناسی را تأمل بازتابی[10] می­نامد. در پدیدارشناسی، ما دربارۀ فعالیت ذهنی مرتبۀ اول خودمان تأمل می­کنیم و این فعالیت را به عنوان موجودی مطلق درک می­کنیم. اکنون ما کاملاً درگیر افعال مرتبۀ دوم هستیم؛ افعالی که دادۀ آن‏ها، قلمرو نامحدود فرایندهای ذهنی مطلق - قلمروی بنیادی پدیدارشناسی - است (Husserl, 1998, p. 114). بنابراین، «روش پدیدارشناختی منحصراً در افعال تأمل بازتابی محقق می­شود» (Husserl, 1998, p. 174). پس، هوسرل بین درون­نگری و تأمل بازتابی تمایز می­گذارد و مشخصۀ دومی را ادراک ذات می­داند. در حالی که درون­نگری، مانند روش­های علوم دیگر، با رویدادهای جزئی بالفعل به عنوان امور واقعی سروکار دارد.

در حقیقت، دغدغۀ هوسرل در پدیدارشناسی در رابطه با آگاهی بیشتر شبیه رویکرد منطق‏دانانی مانند فرگه[11] به قوانین منطق و ریاضیات است تا رویکرد روان­شناسان تجربی به حالات ذهنی. فرگه در یکی از آثار متأخر خود می­نویسد: «وظیفۀ منطق‏دان و ریاضی‏دان پژوهش دربارۀ خود ذهن[12] است نه اذهان[13]. این تمایز برای هوسرل نیز اهمیت اساسی دارد و به معنای مخالفت او با طبیعت­گرایی در رابطه با آگاهی است. هم فرگه و هم هوسرل اصرار داشتند که روان­شناسی ربطی به منطق ندارد و قوانین منطقی از سنخ قوانین روان­شناختی نیستند (Cerbone, 2012, p. 9) و کار پدیدارشناسی به عنوان یک دانش ذات­نگر از نوع منطق و ریاضیات، توصیف فرایندهای ذهنی از طریق درون­نگری نیست.  

3- نقد پدیدارشناسی به مثابۀ درون­نگری

پس از بررسی ماهیت درون­نگری و نسبت آن با پدیدارشناسی هوسرل، پرسش این است که دنیل دنت چه برداشتی از درون­نگری دارد و چرا پدیدارشناسی را مبتنی بر این روش می­داند؟ دنت در مقابلِ پدیدارشناسی یا به تعبیر او «پدیدارشناسی ناظر به خود» هوسرل، «پدیدارشناسی ناظر به دیگری» را به عنوان جایگزینی برای منظر اول­شخص پدیدارشناسی هوسرلی در تبیین مسألۀ آگاهی با روش علمی و از منظر سوم­شخص پیشنهاد می­کند. البته دنت تأکید می­کند پدیدارشناسی ناظر به دیگری ابداع او نیست، بلکه عنوانی است برای رویه­ای از قبل موجود در علوم شناختی. او می­نویسد پدیدارشناسی ناظر به دیگری

برای همۀ ما، غیرمتخصص و دانشمند، به یک اندازه آشنا است، اما باید با احتیاط بیش از حد آن را مطرح کنیم و دقیقاً بیان کنیم پیش­فرض آن چیست و حاکی از چیست، زیرا مستلزم برداشتن یک گام بسیار بزرگ نظری است. پس، در اینجا راهی بی­طرفانه­ است که از علم فیزیکی عینی و تأکید آن بر دیدگاه سوم­شخص به روش توصیف پدیدارشناختی می­انجامد که می­تواند (علی­الاصول) حق مطلب را دربارۀ خصوصی­ترین و بیان­ناپذیرترین تجربه­های شخصی [سوبژکتیو] ادا کند، در حالی که هرگز دغدغه­های روش­شناختی علم را کنار نگذارد (Dennett, 1991, p. 72).

به نظر دنت، «هنوز باقیمانده­ای از شکاکیت، اضطراب و سردرگمی دربارۀ چگونگی بررسی این پدیدۀ مخاطره­آمیز [آگاهی] به شیوۀ علمی وجود دارد» (Dennett, 1982, p. 159). این خطرات مطالعۀ آگاهی عمدتاً میراث آن چیزی است که دنت کوشش­های بسیار فراوان شکست­خورده تلقی می­کند. آگاهی مانند کوهستانی باشکوه و فریبنده است که پر از جسدهای کسانی است که می­کوشند به قله­های آن صعود کنند و با وجود تلاش­های بسیار فیلسوفان، روان­شناسان و دانشمندان علوم اعصاب همچنان فرّار است. از بین این سه گروهی که در صدد درک و تبیین آگاهی برآمده­اند، ناکامی­های فیلسوفان انگشت­نما است و علت اصلی این امر مفروضاتی بسیار ریشه­دار و مشکل­آفرین دربارۀ این است که آگاهی را چگونه می­توان و باید مطالعه کرد (Cerbone, 2010, p. 158). به نظر دنت، با توجه به ناکامی­های فیلسوفان به طور عام و پدیدارشناسان به طور خاص، لازم است نوعی رویکرد به آگاهی پیشنهاد شود که روایت­هایی از آن در روان­شناسی تجربی به کار بسته شده‏اند. پس، «این روش خویشاوندانی نزدیک در فلسفه و روان­شناسی دارد، چندان جدید نیست و تا حدی شبیه درون­نگری­گرایی وونتی[14]، تا حدی شبیه پدیدارشناسی هوسرلی یا به تعبیر بهتر، شولتسی[15] است» (Dennett, 1982, p. 159). در حقیقت، روش پدیدارشناختی هوسرلی که مشتمل بر عصارۀ شکست­های فیلسوفان در بررسی مسألۀ آگاهی است، شخصی (سوبژکتیو) است، غیرقابل اعتماد است، اختلاف‏های احتمالی را حل و فصل نمی­کند و در نتیجه، اجماعی به وجود نمی­آورد. به اعتقاد دنت، همۀ این ضعف­ها از اتخاذ روش درون­نگرانه و اول­شخص نشأت می­گیرند.

به عبارت دیگر، از آنجا که در پدیدارشناسی ناظر به خود فاعل پژوهش و موضوع پژوهش یک چیز است و این فاعل به­جای پژوهش کردن دربارۀ حیات ذهنی دیگران، حیات ذهنی خودش را بررسی می‏کند، حاصلی جز خودتنهاگرایی[16] روش­شناختی در پی ندارد (Zahavi, 2007, p. 26)، در حالی که دل‏مشغولی اصلی دنت شناخت جهان مفهومی دیگری از بیرون و از منظر سوم­شخص است، آن ­گونه که پدیده­ها را در علوم طبیعی بررسی می­کنند. به نظر دنت، استفاده از روش­شناسی درون­نگرانۀ غیرقابل اعتماد یکی از مهم­ترین اشکال‏ها و ایرادهای پدیدارشناسی هوسرلی است. به اعتقاد دنت، هدف هوسرل از تأسیس پدیدارشناسی

یافتن مبنایی جدید برای کل فلسفه (در حقیقت، برای کل شناخت) بر اساس تکنیک ویژۀ درون­نگری بود که در آن، جهان خارج و همۀ مفاهیم و پیش­فرض­های آن بنا بود با یک عمل ویژۀ ذهن که به اپوخه مشهور است، «در پرانتز قرار بگیرند». نتیجۀ نهایی حالت جست‏وجوگر ذهن است که در آن، پدیدارشناسان بنا است با متعلَّقات محض تجربۀ آگاهانه که نوئماتا[17] نامیده می­شوند و با تحریف­ها و تجدید نظرهای معمولِ نظریه و عمل مخدوش نمی­شوند، آشنا شوند. مانند سایر کوشش­ها برای زدودن تفسیر و آشکار کردن امور واقع اساسی آگاهی برای مشاهدۀ دقیق مانند جنبش امپرسیونیستی[18] در هنرها و روان‌شناسی‌های درون­نگرانۀ وونت، تیچنر[19] و دیگران، پدیدارشناسی در یافتن روشی واحد و ثابت که همه بتوانند بر سر آن توافق کنند، با شکست مواجه شد (Dennett, 1991, p. 44).

دنت نتیجه می­گیرد در حقیقت پدیدارشناسان به همان معنایی که جانورشناسان وجود دارند، وجود ندارند و منظور از پدیدارشناسان در اینجا «متخصصان غیرعادی ماهیت اشیایی [است] که در جریان آگاهی شناور هستند» (Dennett 1991, p. 45). به نظر دنت، جانورشناس نمی­تواند با گردش در باغ‏وحش و نگاه کردن به این یا آن حیوان کارهای مربوط به جانورشناسی را انجام دهد. بلکه جانورشناسی جدی مستلزم دقتی است که مبتنی بر روش­های مورد توافق برای توصیف و تحلیل است، به طوری که دانشمندان دیگر بتوانند اطمینان حاصل کنند می‌فهمند این جانورشناس چه می­گوید و همچنین، بتوانند اعتبار و صدق گفته­های او را با روش­هایی که برای همگان قابل استفاده ‏هستند، بیازمایند. این در حالی است که پدیدارشناسی جدی حتی بیش از آنچه در علوم طبیعی انتظار می­رود، نیازمند روشی واضح و بی‌طرفانه برای توصیف است، زیرا به نظر می­رسد هیچ دو فردی واژه­ها را به نحو یکسان به کار نمی‌برند و هر کس در این رابطه متخصص است. اما عجیب است که می­بینیم چگونه عمدتاً بحث­های «آکادمیک» دربارۀ مشاجرات پدیدارشناختی به صداهای ناهنجار کوبیدن روی میز تنزل پیدا می­کنند و عملاً اجماعی به دست نمی­آید. نکتۀ عجیب­تر در این باره این است که بر اساس یک سنت فلسفی دیرینه، همۀ ما دربارۀ آنچه در زمان نگریستن به درون در پدیدارشناسیِ خودمان می­یابیم، اتفاق‏نظر داریم (Dennett, 1991, p. 66)؛ یعنی حاصل درون‌نگری به عنوان قلمرو امن شناخت باید اجماع و یقینی باشد که اگر همۀ اختلاف‏ها را در نهایت به آن بازگردانیم، حل و فصل شوند، اما در عمل چنین نیست.

دنت منظر دکارت و تجربه­گرایان انگلیسی را نیز منظر اول­شخص و درون­نگرانه می­داند (Dennett, 1991, p. 66) و آن را فرض اول­شخص جمع[20] می‌نامد. بر اساس این فرض، هر چقدر خودِ آگاهی امری رازآلود باشد، ما با خیال راحت می­توانیم دربارۀ امور آشنای مشترک­مان، یعنی چیزهایی که در جریان آگاهی­مان می­یابیم، با هم صحبت کنیم و جز در موارد استثنایی، خوانندگان همیشه این دسیسه را پذیرفته­اند (Dennett, 1991, p. 67). آنچه در این منظر مطرح است و بر آن تأکید می‏شود، «خطاناپذیری» و «تصحیح­ناپذیری» علم ما به امور درونی است. علت این خطاناپذیری دسترسی بی‌واسطۀ ما به حالات درونی خود ما است و مبنای تصحیح­ناپذیری، دسترسی منحصربه‏فرد ما و عدم دسترسی دیگران به این حالات است. اما دنت می‌نویسد:

شاید این آموزۀ خطاناپذیری [خود] یک خطا باشد، هر چقدر ریشه­دار باشد. شاید حتی اگر همۀ ما اساساً در پدیدارشناسی­مان شبیه هم باشیم، برخی از مشاهده­گران زمانی که می­کوشند آن را توصیف کنند واقعاً همه را اشتباه بفهمند، اما از آنجا که آن‏ها بسیار مطمئن هستند که درست می‌گویند، تقریباً در برابر اصلاح آسیب­ناپذیر هستند (به معنایی تحقیرآمیز تصحیح­ناپذیر هستند). در هر دو صورت، اختلاف نظر پدید می­آید و با این حال، امکان دیگری وجود دارد که به نظر من به حقیقت نزدیک­تر است: آنچه ما خودمان را دربارۀ آن فریب می­دهیم این ایده است که فعالیت درون­نگری همیشه فقط عبارت است از نگاه کردن و نگریستن. من گمان می­کنم زمانی که ادعا می­کنیم الان در حال استفاده از قوای مشاهدۀ درونی خودمان هستیم، همیشه عملاً مشغول نظریه­پردازی فی­البداهه هستیم و نظریه‌پردازانی بسیار ساده­لوح هستیم، دقیقاً به این علت که چیزهایی بسیار اندک برای «مشاهده» وجود دارند و چیزهای بسیار زیادی وجود دارند که بدون ترس از تناقض دربارۀ آن‏ها اظهار فضل کنیم (Dennett, 1991, pp. 67 - 68)

حاصل حرف دنت این است که اولاً، پدیدارشناسی مبتنی بر درون­نگری است؛ ثانیاً، ادعای خطاناپذیری و تصحیح­ناپذیری درون­نگری خود خطایی بیش نیست، زیرا «آگاهی بسیار بیش از اینکه ما بخواهیم یا بتوانیم درک کنیم دروغ می­گوید، به این معنا که آنچه را به آن دسترسی می­دهد تحریف می‌کند، درست مانند یک جفت چشم ناقص که به طور منظم یک صحنۀ بصری را تحریف می­کند» (Roy, 2007, p. 10)؛ و ثالثاً، درون­نگری، برخلاف انتظار، ما را از شر اختلاف‏نظرها خلاص نمی­کند. به علاوه، دنت معتقد است درون­نگری به نوعی نسبی‌گرایی لاینحل مجال بروز می­دهد که بر اساس آن، هر کسی بهترین مرجع و داور حالات ذهنی خویش است. در حالی که به نظر دنت:

شما نه دربارۀ آنچه در درون­تان می­گذرد، بلکه فقط دربارۀ آنچه به نظر می­رسد در شما رخ می‌دهد، مرجعیتِ [اظهارنظر] دارید و ما در رابطه با شرح اینکه این امر چگونه به نظر شما می­رسد، دربارۀ اینکه شما بودن چگونه چیزی است، مرجعیت کامل و آمرانه به شما می­دهیم. ... برای باور کردن این امر که شما نمی­توانید چیزی را توصیف کنید، چه دلایلی بهتر از این می­توانستیم داشته باشیم که (1) شما آن را توصیف نمی­کنید و (2) اعتراف می­کنید که نمی­توانید [توصیف کنید]؟ البته ممکن است شما دروغ بگویید، اما ما به شما امتیاز این شک را خواهیم داد (Dennett, 1991, pp. 96-97). 

از این رو، دنت برای اجتناب از این نتایج درون­نگری که در ظاهر افراد را قادر می­سازند تا بهترین داور امور درونی خود باشند اما در حقیقت چنین نیست، روش پدیدارشناسی ناظر به دیگری را پیشنهاد می‌کند. با این روش می­توان آنچه را در ذهن دیگری می­گذرد، با همان بی­طرفی و عینیت علوم فیزیکی ملاحظه و ارزیابی کرد. به نظر دنت، پژوهش حقیقتاً علمی دربارۀ آگاهی باید بر رویدادهای بالفعل در مغز و مکانیسم­های غیرشخصی[21] تمرکز کند. دسترسی به این رویدادها از طریق دورن­نگری امکان­پذیر نیست، بلکه فقط از منظر سوم­شخص قابل مطالعه و بررسی است. بنابراین، درون­نگری باید کنار گذاشته شود و منظر سوم­شخص جایگزین آن شود که مجال عینیت و بی­طرفی را می­دهد. دنت می­نویسد:

در حقیقت، تصدیق فزایندۀ این معضل روش‌شناختی بود که به افول درون­نگری­گرایی و ظهور رفتارگرایی منجر شد. رفتارگرایان در رابطه با اجتناب از گمانه­زنی دربارۀ آنچه در ذهن من، شما، او یا آن می­گذشته است بسیار دقت می‌کردند. در حقیقت، آن‏ها مدافع منظر سوم‌شخص بودند که در آن فقط امور واقعی که «از بیرون» گردآوری می­شوند، داده محسوب می‌شوند (Dennett, 1991, p. 70).

این در حالی است که در پدیدارشناسی، داده­های واقعی که از بیرون گردآوری شده باشند وجود ندارند، زیرا فاعل شناسا و متعلَّق شناسایی یکی است و به همین علت، دنت آن را پدیدارشناسیِ شخص منزوی می­نامد. در چنین روش یا دانشی نمی­توان از بی­طرفی سخن گفت و بنابراین، پدیدارشناسی غیرعلمی است، زیرا هیچ شخص دیگری نمی­تواند آنچه را واقعاً مورد مطالعه است تأیید یا رد کند. دنت می­نویسد:

پدیدارشناسیِ شخصِ منزوی که در آن سوژه و آزمایش­کننده یک شخص واحد است، خطا است؛ نه به این علت که نمی­توانید آن را انجام دهید، بلکه به این سبب که علم نیست مگر اینکه شما مطالعات مقدماتی را که روی خود انجام می­دهید به آزمایش­های مبتنی بر پدیدارشناختی ناظر به دیگری تبدیل کنید (Dennett, 2003, p. 23).

بنابراین، جهت­گیری فلسفی دنت در تضاد با رویکرد پدیدارشناختی است و در حقیقت، او امکان پدیدارشناسی را به عنوان دانش توصیفی منسجمی که متمایز از علوم طبیعی است به این دلیل رد می­کند که وجود موضوع آن، یعنی تجربۀ پدیداری را انکار می‌کند. در عوض، به نظر او تجربه چیزی نیست جز احکامی که ما دربارۀ آن صادر می­کنیم؛ احکامی که دنت می­خواهد به شیوه­ای صرفاً کارکردی و فیزیکالیستی توصیف کند (Carman, 2005, p. 69). در اینجا باید این مسأله را بررسی کنیم که با وجود اشکال‏هایی که دنت بر پدیدارشناسی وارد می­کند، روش پدیدارشناسی ناظر به دیگری او چیست و چه تفاوتی با روش پدیدارشناسی ناظر به خود دارد؟

4- مسألۀ روش در پدیدارشناسی و پدیدارشناسی ناظر به دیگری

در نگاه اول، بین عزیمت­گاه روش پدیدارشناسی ناظر به دیگری دنت و روش پدیدارشناسی هوسرل شباهتی چشمگیر وجود دارد: به این صورت که پدیدارشناسی با اپوخه آغاز می­شود که در آن، اعتقاد به واقعیت عالم خارج از جمله وجود فاعل شناسا به عنوان ساکن آن جهان به حالت تعلیق در می­آید؛ پدیدارشناسی ناظر به دیگری نیز با تعلیق یا در پرانتز گذاشتن (نه انکار) هر گونه اعتقاد به واقعیت آگاهی و خطاناپذیری احکام در باب آگاهی آغاز می­شود. دنت خود به این شباهت اشاره می­کند:

شما قضاوت دربارۀ این امر که آیا باورهای فاعل آن‏طور که در [زمان] بیان­شان اظهار شده­اند صادق یا حتی مستدل هستند مسکوت می­گذارید، اما از سوی دیگر آن‏ها را مقوم سوبژکتیویتۀ آن فاعل تلقی می­کنید. ... این همتای سوم­شخص تصور هوسرل از در پرانتز گذاشتن یا اپوخه است که در آن استنباط­ها و پیش­فرض­های معمول تجربۀ سوبژکتیو خود شخص، تا آنجا که ممکن است، به تعویق انداخته می­شوند تا  او به تجربۀ مرکزی به عنوان امری فارغ از نظریه و بدون اختلال دست یابد (Dennett, 2003, p. 22).

به این ترتیب، اپوخه در پدیدارشناسی و پدیدارشناسی ناظر به دیگری از نظر موضوع تعلیق تفاوت دارند. به نظر دنت، پژوهشگر باید به لحاظ وجودی تا حد امکان رویکردی خنثی و بی­طرفانه نسبت به فاعلان خود و صدق و کذب اظهارات آن‏ها اتخاذ کند: «روش پدیدارشناسی ناظر به دیگری اظهارات سوژه­ها را نه زیر سؤال می­برد نه به عنوان اموری کاملاً صحیح می­پذیرد، بلکه نوعی بی­طرفی برسازنده و همدلانه اتخاذ می­کند به امید گردآوردن توصیفی قطعی از جهان طبق [اظهارات] این سوژه­ها» (Dennett, 1991, p. 83). پدیدارشناسی ناظر به دیگری به تعبیر دقیق خودِ پدیده­های آگاهانه را مطالعه نمی­کند، زیرا در رابطه با این پرسش که آیا چنین پدیده­هایی وجود دارند یا نه، بی­طرف است؛ همان­طور که پدیدارشناس خودِ اشیای موجود در عالم خارج را بررسی نمی­کند. در عوض، موضوع پدیدارشناسی گزارش­های پدیده‏های آگاهانه است، یعنی نسخه­هایی که آنچه «سوژه­های ظاهری» دربارۀ تجربه­های خود اظهار می­کنند در آن‏ها ثبت و ضبط می­شود. حتی صداهای ساطع­شدۀ این فاعلان ظاهری را هم نمی­توان همان چیزهایی دانست که آن‏ها بیان می­کنند، زیرا این امر پیشاپیش جهشی گستاخانه به فراسوی امر داده­شده است (Cerbone, 2010, p. 160). به تعبیر دنت، حتی خود این نسخه­ها یا متن‌های تهیه­شده نیز جزءِ داده­های اولیه محسوب نمی­شوند، زیرا نتیجۀ فرایند تفسیر هستند و فرایند تفسیر مبتنی است بر مفروضاتی دربارۀ زبانی که به آن سخن گفته می­شود و نیز مبتنی بر نیت­های گوینده است (Dennett, 1991, p. 75).

اما صرف نظر از نقطۀ عزیمت، پدیدارشناسی ناظر به دیگری از نظر موضع معرفت­شناختی و روشی که برای درک پدیده­های آگاهانه اتخاذ می­کند، با پدیدارشناسی تفاوت دارد. پدیدارشناسی ناظر به دیگری با اتخاذ موضع سوم­شخص در بررسی اوصاف پدیدارشناختی وارد عرصۀ شناخت علمی می­شود (Roy, 2007, p. 16). خود دنت در مواضع مختلف تصریح می­کند هدف او تبیین پدیده­های ذهنی در چارچوب علوم طبیعی معاصر است. به طور ویژه، مسأله­ای که او پیش روی خود می­گذارد، برساختن نظریه‏ای قانع­کننده و مکفی دربارۀ آگاهی بر مبنای داده­هایی است که از منظر علمی سوم­شخص در دسترس باشند (Gallagher & Zahavi, 2012, p. 19). این در حالی است که هوسرل با رد طبیعت‌گرایی و روش­های موجودبینانه و جزئی­نگرِ علوم طبیعی، مدعی پژوهش دربارۀ ساختارهای ذاتی آگاهی و ذات پدیده­های آگاهانه است. اما اگر قرار است پدیدارشناسی ناظر به دیگری موفق شود، نخست به روشی واضح و بی­طرفانه نیاز دارد که به آن امکان دهد داده­هایی را که قرار است بعداً تبیین شوند، گردآوری کند و نظم و سامان بدهد. این بدان معنا است که یگانه راه دسترسی به قلمرو پدیدارشناختی از طریق مشاهده و تفسیر داده­های عموماً قابل مشاهده خواهد بود. بر این اساس، متخصص پدیدارشناسی ناظر به دیگری می­خواهد از بیرون به آگاهی دست پیدا کند. تمرکز او بر حیات ذهنی دیگران است، آن گونه که به صورت علنی اظهار می­شود. به دیگر سخن، وی با سوژه­ها مصاحبه و اظهارات آن‏ها و دیگر ظهورات رفتاری آن‏ها را ثبت و ضبط می­کند. سپس، او یافته­ها را در معرض تفسیر قصدی قرار می­دهد، یعنی موضع قصدی اتخاذ می­کند و صداهای صادرشده را به عنوان افعال گفتاری­ تفسیر می­کند که اظهارکنندۀ باورها، امیال و دیگر حالات ذهنی فاعل هستند. اگر ابهاماتی وجود داشته باشند، او همیشه می­تواند جویای توضیحات بیشتر از سوژه بشود و او از طریق این فرایند در نهایت قادر خواهد بود فهرستی کامل شامل چیزهایی که سوژه (ظاهراً) می­خواهد دربارۀ تجربه­های آگاهانۀ خودش بگوید تشکیل دهد (Dennett, 1991, pp. 76–77; 1982, p. 161). به این ترتیب، پدیدارشناسی ناظر به دیگری رویکردی به لحاظ وجودی بی­طرفانه و کمینه­گرایانه[22] اتخاذ می­کند و این بی­طرفی و کمینه­گرایی وجودی از مزایا و اشتراکات پدیدارشناسی و پدیدارشناسی ناظر به دیگری است که این امکان را فراهم می­سازد تا بدون بررسی پرسش­هایی در رابطه با وجود واقعی موضوع، دربارۀ ظهورات آن پژوهش کنیم: در پدیدارشناسی، پدیده‌های آگاهانه و در پدیدارشناسی ناظر به دیگری، اظهارات زبانی و رفتاری این پدیده­ها برای بررسی مسألۀ آگاهی.

5- جایگاه آگاهی در پدیدارشناسی ناظر به دیگری

به نظر دنت، جریان آگاهی را به عنوان منظومه‏ای پراکنده­ از جویبارها بهتر می­توان درک کرد (Cerbone, 2010, p. 163). او الگوی آگاهی مدنظر خود را «پیش­نویس­های چندگانه[23]» می­نامد و آن را در تقابل با تماشاخانۀ دکارتی قرار می­دهد. بر اساس این الگو، «همۀ انواع ادراک - در حقیقت همۀ انواع تفکر یا فعالیت ذهنی – در مغز با فرایندهای چندجهتی موازیِ تفسیر و شرح و بسط درون­دادهای حسی همراه می­شوند» (Dennett, 1991, p. 111). پس، داده­هایی که وارد سیستم عصبی می­شوند، پیوسته در معرض ویرایش و بازنگری قرار می­گیرند. این فرایندهای ویرایشی در زمانی بسیار کوتاه رخ می­دهند و در خلال آن، افزوده­ها، ادغام­ها و اصلاحاتی متعدد ممکن است در محتوا اتفاق بیفتند. ولی ما آنچه را در اندام­های حسی مختلف­مان روی می­دهد به طور مستقیم تجربه نمی­کنیم، بلکه فقط حاصل تفسیرها و ویرایش­هایی را که مغز انجام می‌دهد تجربه می­کنیم (Dennett, 1991, p. 112). به نظر دنت، زمانی که مشاهده‏ای ویژه توسط بخشی ویژه از مغز انجام می­شود، محتوای اطلاعاتی، برخلاف الگوی تماشاخانۀ دکارتی، لازم نیست برای شناسایی مجدد به یک «استاد مشاهده­گر» ارسال شود، زیرا «تماشاخانۀ دکارتی وجود ندارد» (Dennett, 1991, p. 113). دنت معتقد است اگرچه می­توان زمان و مکان دقیق این محتواهای اطلاعاتی را در مغز مشخص کرد، این به معنای وجود نقطۀ آغاز آگاهی از این محتواها نیست، زیرا همیشه این پرسش قابل طرح است که آیا هر محتوای ویژه‏ای که این گونه شناسایی می­شود، در نهایت به عنوان مؤلفه­ای در تجربۀ آگاهانه ظاهر می­شود یا خیر. این تشخیص محتواهای پراکنده از نظر چندگانگی­اش شبیه جریان روایی است: «در هر لحظه­ای در زمان پیش­نویس­های چندگانۀ قطعات روایی در مراحل مختلف ویرایش در مکان­های مختلف در مغز وجود دارند» (Dennett, 1991, p. 113). به اعتقاد دنت، مزیت الگوی پیش‌نویس­های چندگانه اجتناب از این فرض اشتباه است که باید یک روایت واحد، پیش­نویس «نهایی» استاندارد، یعنی یک جریان بالفعل آگاهیِ فاعل وجود داشته باشد، خواه آزمایش­کننده یا خود سوژه بتواند به آن دست یابد یا نتواند (Dennett, 1991, p. 113).

به علاوه، به نظر دنت، با وجود اینکه هر رویدادی در مغز موقعیت زمانی و مکانی مشخصی دارد، پیش‌فرض مطرح­کنندۀ این پرسش که شما دقیقاً چه زمانی از محرک آگاه می­شوید، این است که یکی از این رویدادها همان آگاه شدن شما از محرک است (Dennett, 1991, p. 169)، اما چنین نیست. اگر بکوشیم لحظۀ دقیق آگاه شدن را مشخص کنیم، هیچ واقعیت امری وجود ندارد و دکارت که تصور می­کرد غدۀ صنوبری محل دقیق آگاه شدن در مغز است، در اشتباه بود. از آنجا که شناخت و کنترل و آگاهی در سراسر مغز پراکنده است، هیچ مکان و لحظه­ای را نمی­توان به عنوان مکان و لحظۀ دقیق وقوع رویداد آگاهی مشخص کرد (Dennett, 1991, p. 169). غدۀ صنوبری دکارتی علاوه بر اینکه ملاک تعیین زمان و مکان دقیق آگاهی بود، معیار تعیین مرز بین حالات آگاهانه و غیرآگاهانه نیز بود. اما به نظر دنت، هیچ «نردۀ گردان» یا «گلوگاهی» وجود ندارد که مرز بین حالات آگاهانه و غیرآگاهانه را مشخص کند:

غدۀ صنوبری نه فقط نوعی دستگاه فکس برای نفس نیست، بلکه دفتر ریاست جمهوری مغز هم نیست و هیچ یک از قسمت­های مغز چنین نیست. مغز مرکز فرماندهی، مکان مشاهده­گر نهایی، است اما هیچ دلیلی برای باور داشتن این امر وجود ندارد که یک مرکز فرماندهی عمیق­تر، خلوت­گاهی، وجود دارد که ورود به آن شرط لازم و کافی تجربۀ آگاهانه باشد. کوتاه سخن اینکه هیچ مشاهده­گری در درون مغز وجود ندارد (Dennett, 1991, p. 106).

به علاوه، بر اساس الگوی پیش­نویس­های چندگانه، «هیچ واقعیت تجربۀ آگاهانه مستقل از تأثیرات ابزارهای متعدد محتوا بر عمل بعدی وجود ندارد» (Dennett, 1991, p. 132). به این ترتیب، دنت مرز بین رویدادهای آگاهی یا آگاهی پدیداری و حالات شناختی متعدد مرتبۀ بالاتر متناظر با آن‏ها را کم‏رنگ می­کند. به عبارت دیگر، هیچ تفاوتی بین اینکه اشیاء چگونه به نظر ما می­رسند و اینکه ما چگونه فکر می­کنیم که آن‏ها به نظر می­رسند، وجود ندارد؛ یعنی بین پدیدار شدن اشیاء بر ما و محتوای احکام ما دربارۀ آن‏ها تمایزی نیست. با وجود این، به نظر ما می­رسد که گویی تفاوتی هست بین آنچه ما به نظر رسیدن­های واقعی (آگاهی پدیداری) می­نامیم و به نظر رسیدن­های صرفاً ظاهری (احکام)، اما خودِ این به نظر رسیدن یک به نظر رسیدنِ واقعی­تر از به نظر رسیدن­های دیگر، مقدم بر و مستقل از احکام ما نیست، بلکه در عوض فقط حکم ما است دربارۀ آنچه به غلط خلوص و غنای آگاهی پدیداری می‌دانیم که متمایز از همۀ احکام روان­شناختی و روان­شناختی عامیانه دربارۀ آن است (Carman, 2005, p. 72).

دنت علاوه بر انکار تمایز بین آگاهی پدیداری و احکام ما دربارۀ آن، به این نکته هم اشاره می­کند که درک ما از محتوای ذهن خودمان نه خطاناپذیر است نه تصحیح­ناپذیر، همان‏طور که احکام ما چنین هستند؛ زیرا از یک سو، گاهی برخی از باورهای ما دربارۀ حالات آگاهانۀ خودمان قطعاً کاذب هستند و از سوی دیگر، برخی از فرایندهای نفسانی بدون شناخت ما از آن‏ها در ذهن ما رخ می­دهند (Gallagher & Zahavi, 2012, p. 19). اهمیت این اشارۀ دنت در این است که ما آنچه را در درون­مان می­گذرد و در دسترس دیگران نیست، معمولاً اموری خصوصی، بی­واسطه و نتیجه بدون امکان خطا تلقی می­کنیم و قضاوت دربارۀ آن را حق بی­بدیل خود می­دانیم. اما به باور دنت، از این امر واقع که مردم معتقد هستند باورهایی دارند، نتیجه نمی­شود که آن‏ها در حقیقت تجربه­هایی دارند. به عبارت دیگر، ما به هیچ وجه نباید فرض کنیم هر ویژگی ظاهری یا هر ابژۀ حیات آگاهانۀ ما به عنوان یک عنصر واقعی تجربه واقعاً وجود دارد. ما با اتخاذ رویکرد بی­طرفانۀ پدیدارشناسی ناظر به دیگری دربارۀ اینکه آیا سوژۀ ظاهری یک دروغگو است یا زامبی، کامپیوتر یا یک موجود آگاه واقعی، پیش‏داوری نمی­کنیم. بنابراین، «پدیدارشناسی ناظر به دیگری نمی­تواند بین زامبی­ها و انسان­های آگاه واقعی تمایز بگذارد و بنابراین، ادعا نمی­کند مسألۀ زامبی را حل می­کند یا آن را نادیده می­گیرد» (Dennett, 1991, p. 95). به تعبیر دقیق­تر، از آنجا که پدیدارشناسی ناظر به دیگری نحوۀ تفسیر کردن رفتار است و از آنجا که زامبی­های (فلسفی) بنا به فرض، شبیه افراد آگاه واقعی رفتار می­کنند، تا آنجا که به پدیدارشناسی ناظر به دیگری مربوط می­شود، هیچ تفاوتی بین زامبی­ها و افراد آگاه واقعی وجود ندارد (Dennett 1991, p. 95).

6- نقد و بررسی آرای دنت و مخالفان او

همچنان­ که بیان شد، اشکال اساسی دنت بر پدیدارشناسی این است که مبتنی بر درون­نگری است و درون­نگری بیش از آنکه به مشاهدۀ همگانی وابسته باشد، به گمانه­زنی، نظریه­پردازی اشتباه و حتی درددل مجال بروز می­دهد و به همین علت، توافق و اجماعی را به وجود نمی­آورد و نتیجۀ چنین رویکردی شکاکیت، نسبی­گرایی و خودتنهاگرایی است. این در حالی است که یگانه روش مناسب و قابل اجماع پژوهش دربارۀ آگاهی باید از منظر سوم­شخص بر فرایندهایی که در مغز جریان دارند و از راه درون­نگری و از دیدگاه اول­شخص در دسترس نیستند، تمرکز کند. در اینجا لازم است اولا،ً این مسأله را بررسی کنیم که آیا می­توان با نشان دادن عدم ابتنای پدیدارشناسی بر دورن­نگری و تفکیک دورن­نگری از روش پدیدارشناختی هوسرل به انتقاد دنت پاسخ داد؛ و ثانیاً، دربارۀ نسبت رویکرد اول­شخص با رویکرد سوم­شخص از دیدگاه نت و پدیدارشناسان پژوهش کنیم؛ و ثالثاً، مسألۀ عدم اجماع در پدیدارشناسی را ارزیابی کنیم.

الف) ابنتا یا عدم ابتنای پدیدارشناسی هوسرل بر درون­نگری

پیش از این، نظر خود هوسرل را در این باره شرح دادیم و دیدیم او خود مخالف این ادعا است که پدیدارشناسی نوعی درون­نگری یا مبتنی بر آن است. دان زهوی[24]، از مفسران و مدافعان پدیدارشناسی هوسرل، برای پاسخ دادن به ایراد دنت، به شعار مشهور پدیدارشناسان، یعنی «به خود اشیاء بازگردید» و به برخی از مضامین پژوهش­های منطقی هوسرل اشاره می­کند و می­پرسد این کتاب حاوی چه نوع تحلیل­هایی است؟ پاسخ وی این است که هوسرل در پژوهش­های منطقی موضوعاتی مانند رد روان­شناسی­گرایی و در نتیجه، دفاع از تقلیل­ناپذیری منطق به روان­شناسی، ایده‏آل بودن معنا، تحلیل بازنمایی­هایی تصویری، نظریۀ نسبت کل و جزء و تبیین قصدیت را مدنظر قرار می‏دهد. سپس، زهوی می­پرسد آیا هوسرل این موضوعات را با روش درون­نگری مدنظر قرار می‏دهد؟ و آیا این کتاب اثری در حوزۀ روان­شناسی درون­نگرانه است؟ پاسخ زهوی این است که پاسخ هر کسی که با مضامین این کتاب آشنا باشد، منفی است (Zahavi, 2007, pp. 27-28). در نهایت، به نظر وی، تلقی دنت از پدیدارشناسی را نمی­توان کامل و جامع دانست، زیرا عمدتاً مبتنی بر اظهارنظرهای پراکنده و ناشی از عدم آشنایی عمیق او با پدیدارشناسی هوسرل است.

مفسرانی دیگر مانند تامسون[25]، وارلا[26] و پسوآ[27] که در عرصۀ جدید عصب­پدیدارشناسی[28] فعالیت می­کنند و در صدد طبیعی کردن پدیدارشناسی هستند نیز باور دارند پدیدارشناسی به هیچ وجه مبتنی بر درون­نگری نیست و تقلیل پدیدارشناختی را نباید با درون­نگری خلط کرد (Bayne, 2004, p. 351). اما ملاک تمایز این دو چیست؟ پاسخ­هایی مختلف به این پرسش داده شده است. برای مثال، گفته شده است پدیدارشناسی به معنای هوسرلی دانشی است که از طریق توصیف و تحلیل اول­شخص داده­های پدیدارشناختی را به طور دقیق تعیین می‏کند و این داده­ها اموری تلقی می­شوند که ما واقعاً از آن‏ها آگاه هستیم، نه اموری که صرفاً باور داریم از آن‏ها آگاه هستیم (Roy et al. 1999, pp. 18-19). اما به این وجه تمایز این ایراد گرفته شده است که هدف درون­نگری هم توصیف آن چیزی است که ما واقعاً به آن باور داریم. ملاک دیگری که برای تمایز تقلیل پدیدارشناختی از درون­نگری پیشنهاد شده است این است که در تقلیل پدیدارشناختی مهارتی نهفته است که در پرانتز گذاشتن نامیده می­شود، زیرا به معنای مسکوت گذاشتن یا تعلیق باورها و تبیین­های زودگذر ما است؛ در حالی که در درون­نگری تعلیق باورها انجام نمی‏شود. اما از همۀ این‏ها مهم­تر، ملاک ذات­گرایی است که تقریباً مورد توافق است. به این ترتیب، پدیدارشناس با ذات سروکار دارد که مفهوم ملازم آن «ضرورت» است. پس، هدف تحلیل پدیدارشناختی دست یافتن به ذوات حقایق ضروری است، در حالی که در درون­نگری ادعای حقایق ضروری مطرح نمی­شود. درون­نگری ساختارهای ضروری و ذاتی آگاهی را آشکار نمی‏کند، اما پدیدارشناسی چنین هدف و ادعایی دارد (Bayne, 2004, p. 352).

حال اگر این ملاک ضرورت ذاتی را به طبیعت­گرایانی مانند دنت عرضه کنیم، آن‏ها چه پاسخی خواهند داشت؟ در اندیشۀ دنت که متأثر از نظریۀ تکامل داروین است، مفهوم ذات جای خود را به مفاهیم طبیعی می­دهد. برای مثال، او می­نویسد: «فیلسوفان به‏تازگی به مفهوم انواع طبیعی علاقه­مند شده­اند که توسط کواین[29] (1969) در فلسفه احیا شده است؛ کسی که ممکن است اکنون به سبب نحوه­ای که این مفهوم جایگزین مفهوم مشکوک اما مخفیانهْ محبوب ذات شده است، تأسف بخورد» (Dennett, 1991, p. 381, footnote 2). یا او در جای دیگر می­نویسد:

فیلسوفان مطلق­گرا یا ذات­گرا به مرزها، آستانه­ها، «ذوات» و معیارهای مشخص [و دقیق] علاقه­مند هستند. به نظر مطلق­گرا، در واقع باید یک پستاندار آغازین، یک موجود زندۀ آغازین، نخستین لحظۀ آگاهی، یک اولین فاعل اخلاقی موجود بوده باشد؛ ... در مقابلِ این طرز تفکر، نوعی ضد ذات­گرایی است که با موارد بینابینی و فقدان مزرهای قاطع جداکننده راحت­تر است. از آنجا که خودها و ذهن­ها و حتی خودِ آگاهی محصولات زیستی هستند (نه عناصری که در جدول متناوب شیمی یافت می­شوند)، ما باید انتظار داشته باشیم انتقال­های بین آن‏ها و پدیده­های غیرآن‏ها تدریجی، ستیزه­جویانه و غیرمنصفانه باشند (Dennett, 1991, p. 421).

در مقابل، دنت معتقد است ما هیچ نیازی به «ذوات» یا «معیارها» برای حفظ معنای واژه­های خود نداریم. نکتۀ مهم این است که بسیاری از افرادی که به‏راحتی حاضر هستند این رویکرد تکاملی و عمل­گرایانه را در رابطه با پدیده­هایی مانند شب و روز، زنده و غیرزنده، پستاندار و پیش از پستاندار اتخاذ کنند، زمانی که از آن‏ها خواسته می­شود همین رویکرد را دربارۀ داشتن یا نداشتن یک خود یا ذهن نیز اتخاذ کنند، دچار اضطراب می­شوند. آن‏ها فکر می­کنند در اینجا باید با نگاه «همه یا هیچ» به موضوع بنگرند (Dennett, 1991, pp. 421-422).

به این ترتیب، دنت مخالف هر گونه رویکرد ذات­گرایانه به طور عام و در بررسی مسألۀ آگاهی به طور خاص است. با توجه به این امر، ملاک تفکیک پدیدارشناسی از درون­نگری برای او بی­وجه است و اصولاً امکان پدیدارشناسی به سبک هوسرلی منتفی است و استناد به تصریحات خود هوسرل و شعار «به خود اشیاء بازگردید» و نیز به برخی از موضوعات مطرح­شده در آثار او برای رد این ادعای دنت که «پدیدارشناسی نوعی درون­نگری است» کارایی ندارند. اصولاً تصور دنت و هوسرل از «آگاهی» و هدف این دو از بررسی آن متفاوت است. به نظر دنت، آگاهی، برخلاف تصور رایج، ویژگی‏های پدیداری اول­شخص را ندارد و به همین دلیل، چیزی به عنوان پدیدارشناسی بالفعل وجود ندارد (Dennett 1991, p. 365)؛ در نتیجه، «علم اول­شخص آگاهی دانشی است بدون روش، بدون داده­ها، بدون نتایج، بدون آینده، بدون امید و همچنان یک توهم خواهد بود» (Dennett, 2018, p. 467). همچنان­ که دنت تصریح می­کند: «به نظر می­رسد پدیدارشناسی وجود دارد. این واقعیتی است که پدیدارشناسی ناظر به دیگری مشتاقانه تصدیق می­کند، اما از این واقعیت انکارناپذیر و مورد تصدیق همگان نتیجه نمی­شود پدیدارشناسی واقعاً وجود دارد. اصل مسأله همین است» (Dennett, 1991, p. 366).

ب) تقابل یا عدم تقابل رویکردهای اول­شخص و سوم­شخص

مسألۀ دیگر تقابل رویکردهای اول­شخص و سوم­شخص است که دنت، همچنان ­که بیان شد، برای تمایز نهادن بین پدیدارشناسی ناظر به خود و پدیدارشناسی ناظر به دیگری بسیار بر آن تأکید می­کند. پدیدارشناسی اعم از اینکه نوعی درون­نگری یا مبتنی بر آن باشد با نباشد، در اینکه علم اول­شخص آگاهی است شکی نیست. حال پرسش این است که آیا این دو منظر در برابر یکدیگر قرار می­گیرند یا نسبت بین آن‏ها از نوع ابتنای یکی بر دیگری است و در نتیجه، مکمل همدیگر هستند. پاسخ این پرسش از منظر پدیدارشناختی و طبیعت­گرایانه متفاوت است. از منظر پدیدارشناختی، چنین تقابلی پذیرفتنی نیست و این دو قابل جایگزینی نیستند. برای مثال، مرلو-پونتی[30] در پدیدارشناسی ادراک تمرکز یک‏سویۀ علم را بر آنچه از منظر سوم­شخص در دسترس است مورد انتقاد قرار می­دهد و می­نویسد:

همۀ شناخت من از جهان، حتی شناخت علمی، از منظر ویژۀ خود من به دست می­آید یا از تجربۀ جهان که بدون آن نمادهای علم بی­معنا هستند. کل دنیای علم مبتنی بر جهان است، آن‏طور که مستقیماً تجربه می­شود. ... منظرهای علمی که طبق آن‏ها وجود من لحظه­ای از وجود جهان است، همواره هم خام هستند هم غیرصادقانه، زیرا بی­آنکه صراحتاً بیان کنند، دیدگاه دیگر، یعنی دیدگاه آگاهی را مسلم فرض می­کنند که از طریق آن، از آغاز جهان در پیرامون من شکل می­گیرد و برای من به وجود می­آید (Merleau-Ponty, 2002, p. ix).

بنابراین، رویۀ علمی و سوم­شخص پیوسته تجربۀ اول­شخص و پیشاعلمی دانشمند از جهان را پیش­فرض قرار می‏دهد. همچنین، به همین دلیل است که تقابل تبیین­های اول­شخص در برابر سوم­شخص به ویژه در مطالعۀ آگاهی گمراه­کننده است. این امر باعث می­شود فراموش کنیم تبیین­های عینی سوم­شخص توسط اجتماعی از سوژه­های آگاه انجام و تولید می­شوند. هیچ منظر سوم­شخص خالصی وجود ندارد، درست همان‏طور که هیچ نگاه از ناکجایی وجود ندارد (Gallagher & Zahavi, 2012, pp. 20-21). یا همان‏طور که جک و روپستورف[31] گفته­اند، از «لحظه­ای که ما یک پارادایم تجربی را تصور می­کنیم، از آزمودن و اصلاح تا تفسیر نتایج، ما توسط آگاهی از تجربه­های خودمان هدایت می­شویم و تجربه­هایی که به دیگران نسبت می­دهیم به واسطۀ خودمان فهمیده می­شوند» (Jack & Roepstorff, 2002, p. 333). پس، موضع قصدی خودِ دانشمندان که برای تفسیر گزارش­های سوژه لازم است، خود چیزی نیست که تحت کنترل علمی قرار بگیرد؛ با این حال مستقیم یا غیرمستقیم آلوده به منظر اول­شخص است (Gallagher & Zahavi, 2012, p. 20). بنابراین، حرف پدیدارشناسان این است که منظر سوم­شخص، نه در مقابل منظر اول­شخص، بلکه مبتنی بر آن است و این دو مکمل یکدیگر هستند.

اما به نظر دنت، منظر اول­شخص که با تک­گویی دکارت در تأملات آغاز شد و با تجربه­گرایان انگلیسی ادامه یافت، اگر با معضلاتی از جمله اختلاف‏نظر و تعارض مواجه نمی­شد، قابل قبول بود، به ویژه اینکه ادعای خطاناپذیری و تصحیح­ناپذیری نیز ملازم با آن مطرح می­شود (Dennett, 1991, p. 67). دنت در مقالۀ «چه کسی در جایگاه اول است؟»، دربارۀ نسبت منظر اول­شخص و سوم­شخص به دیدگاهی قائل است که نقطۀ مقابل نظر پدیدارشناسان است و می­گوید پژوهش‏های اول­شخص خودشان نوعی ویژه از پژوهش‏های سوم­شخص هستند که از توانایی سوژه برای ارتباط کلامی بهره می­گیرند. «بنابراین، من فکر می­کنم ما می­توانیم پدیدارشناسی فرد منزوی را در همۀ اَشکالش کنار بگذاریم» (Dennett, 2003, p. 24)؛ زیرا ما داده­های اول شخص را که عبارت‏اند از اظهارات سوژه دربارۀ تجربه­های خودش، نیز از منظر سوم­شخص درک و تفسیر می­کنیم. دنت با توسل به موضع قصدی قائل است به اینکه ما حالت­های قصدی­ را به دیگران نسبت می­دهیم که بر اساس فرضی دربارۀ عقلانیت آن افراد معنی دارند و این امر به این وسیله راه را برای شرحی کامل دربارۀ ذهن هموار می­کند که عزیمت­گاه آن نه دسترسی اول­شخص به حالات ذهنی، بلکه شیوه­ای است که به واسطۀ آن حالات را از منظر سوم‏شخص می­شناسیم. این امر باعث تضعیف این ادعای رایج می­شود که هر شرح قانع‌کننده­ای از ذهن در اصل باید مبتنی بر دسترسی اول­شخص و حتی شاید صرفاً مبتنی بر منظر اول‌شخص باشد. در مقابل، ما ذهن را با توسل به انتساب حالات ذهنی بر پایۀ رفتار و موقعیت درک می­کنیم (Rosenthal, 2018, p. 136). بنابراین، «روش­شناسی سوم‏شخص راهی مطمئن است برای جدی گرفتن دیدگاه اول­شخص، آن گونه که می­توان آن را جدی گرفت» (Dennett, 2003, p. 19).

دنت در پاسخ به این انتقاد که داده­های اول‌شخص را نمی­توان به طور کامل برحسب داده­های سوم­شخص دربارۀ فرایندهای مغزی شرح داد و در نتیجه، داده­های اول­شخص به داده­های سوم­شخص فروکاستنی نیستند، می­گوید پدیدارشناسی ناظر به دیگری نوعی روش­شناسی اول­شخص نیست و حتی مستقیماً دربارۀ فرایندهای مغزی هم نیست، بلکه تبیینی عینی و مستدل بر اساس الگوی قابل تشخیص در رفتار سوژه­ها از جمله رفتار ارتباطی و تولید متن آن‏ها است و به معنای دقیق کلمه، دربارۀ استعدادهای مرتبۀ بالاترِ هم شناختی و هم عاطفی است که ما را متقاعد می‏کنند انسان­های شبیه ما آگاه هستند (Dennett, 2005, p. 149). به عبارت دیگر، پدیدارشناسی ناظر به دیگری روایتی از رفتارگرایی است که موضوع آن نه ساختارهای ذاتی آگاهی است (برخلاف پدیدارشناسی) و نه حالات گذرای ذهنی (برخلاف روان­شناسی درون­نگرانه) و نه حتی فعل و انفعالات مغزی (برخلاف عصب­شناسی)، بلکه کار آن تفسیر اظهارات و رفتارهای قابل مشاهدۀ سوژه­ها است، صرف‏نظر از اینکه ماهیت علت درونی این اظهارات و رفتارها چیست. 

همچنان ­که ملاحظه می­شود، پدیدارشناس خواستار این است که لایۀ پساپشت تجربۀ علمی را آشکار کند. خواه این لایۀ آغازین ساختارهای ذاتی آگاهی باشد یا مواجهۀ دست‏اول ما با محیط پیرامون و تجربۀ علمی که در طبیعت­گرایی اولویت دارد، صرفاً اشتقاقی از آن است و بدون در نظر گرفتن این امر اولیۀ زیربنایی، درک ما از ماهیت تجربۀ علمی ناقص خواهد بود. در حالی که طبیعت­گرایی پراگماتیسیتی در همۀ اَشکالش نه فقط لایۀ آغازین تجربۀ مورد ادعای پدیدارشناسان را بی­فایده می­داند، بلکه حتی همان­طور که بیان شد، دنت تجربۀ اول شخص را بدون اینکه انکار کند برحسب تجربۀ سوم­شخص قابل فهم می­داند، این اختلاف‏نظر بر می‌گردد به اختلافی بنیادی دربارۀ نحوۀ ورود به بحث ماهیت فهم و میزان اهمیت مسألۀ اجماع.  

پ) اجماع یا عدم اجماع

همچنان­ که گفته شد، یکی از اشکال‏های مهم دنت بر پدیدارشناسی عدم امکان اجماع و توافق در رابطه با ادعاهای پدیدارشناختی است که نتیجۀ اتخاذ روش درون­نگری و رویکرد اول­شخص است: «پدیدارشناسی در یافتن روشی واحد و ثابت که همه بتوانند بر سر آن توافق کنند، با شکست مواجه شد» (Dennett, 1991, p. 44). نتیجۀ این امر نوعی شکاکیت و نسبی­گرایی است. پاسخ­هایی مختلف به این ایراد دنت داده شده است که برخی به مصادیق مورد توافق میان پدیدارشناسان اشاره می­کنند و برخی به ناکامی پدیدارشناسی ناظر به دیگری دنت در ایجاد اجماع:

نه فقط پدیدارشناسی ناظر به دیگری او از عهدۀ ایجاد اجماع عام برنیامده است، بلکه همچنین به نظر می­رسد اختلاف‏نظر بسیار زیادی دربارۀ اینکه این روش واقعاً عبارت از چیست، وجود دارد و به همین دلیل، دنت مکرراً باید آنچه را وی سوءتفسیرهای متعدد می­دانسته است، دفع کند (Zahavi, 2007, p. 37).

برخی نیز به متناقض بودن اشکال دنت اشاره می‌کنند و می­گویند ادعای دنت مبنی بر اینکه پدیدارشناسی هوسرل موضع یک فرد منزوی است که نمی­تواند اجماعی را به وجود بیاورد، ناقض خودش است؛ زیرا اینکه «اجماعی وجود ندارد» به این معنی است که بحث و مناقشه­ای در جریان است و عده­ای مشغول کار هستند تا توافقی حاصل شود. اگر انزوایی در کار بود، بحث و مناقشه­ای هم وجود نداشت. دنت همین مشاجره­ها را نشانۀ عدم اتفاق‏نظر می­داند. این در حالی است که اختلاف‏نظر در همۀ دانش­ها وجود دارد و نشانۀ پویایی دانش است (Okafor, 2012, p. 10).

شکی نیست که همۀ پدیدارشناسان بزرگ بر سر مواردی مانند مخالفت با درون­نگری به عنوان روش پدیدارشناسی، مخالفت با تقلیل­گرایی، تأکید بر توصیف به‏جای تبیین و تمرکز بر تجربۀ زیسته اتفاق‏نظر دارند. اما برشمردن این موارد و شرح علل پیدایش اختلاف‏نظرها به معنای نقض انتقاد دنت نیست؛ زیرا اولاً، اختلاف­نظرهای میان پدیدارشناسان به‏مراتب بیش از اتفاق‏نظرهای آن‏ها هستند؛ ثانیاً، حرف دنت صرفاً وجود تفاوت بین میزان آرای مورد اتفاق و اختلاف نیست، بلکه اصل مطلب این است که علی­الاصول هیچ راهی برای رفع این اختلاف‏نظرها وجود ندارد مگر اینکه داده­های اول­شخص را با اتخاذ رویکرد سوم­شخص درک کنیم؛ و ثانیاً، اختلاف‏نظر زمانی نشانۀ پویایی و عامل پیشرفت در علم است که دربارۀ اموری باشد که مسائل مهم و تأثیرگذار در علم تلقی شوند و در چارچوب روشی مورد توافق بتوان آن را حل و فصل کرد و اِعمال این روش برای همگان امکان­پذیر باشد. این در حالی است که با نگاهی اجمالی به سیر تاریخی پدیدارشناسی، مشخص می­شود جز موارد استثنایی عمدتاً سلبی و بسیار کلی، اختلاف‏های بسیاری میان پدیدارشناسان هم در رابطه با عزیمت­گاه و مسائل اصلی وجود دارند و هم در رابطه با جزئیات روش بررسی این مسائل. بنابراین، اگر اختلاف‏ها به گونه­ای باشند که هیچ امید و امکانی برای حل و فصل آن‏ها وجود نداشته باشد، این امر نه فقط نشانۀ پویایی در علم نیست، بلکه حاکی از ایرادی اساسی در مبانی، مسائل یا روش آن علم است.

حتی اگر پدیدارشناسی را به پدیدارشناسی آگاهی هوسرل محدود کنیم، همچنان ­که بر اساس انتقادهای دنت چنین به نظر می­رسد، و عزیمت­گاه و مسألۀ اصلی آن را آگاهی بدانیم، باز هم به علت اتخاذ رویکرد اول­شخص که به باور دنت لزوماً درون­نگرانه است، نه روشی برای گردآوری داده­ها وجود دارد نه مدلی برای تبیین آن‏ها و نه امکانی برای فیصله دادن به اختلاف‏ها. در اینجا، پیش­فرض متافیزیکی وحدت و اشتراک ساختار آگاهی فاعلان شناسایی نیز که نوعی از اجماع را دست­کم علی­الاصول دست­یافتنی می­داند، به کارِ طبیعت­گرایان داروینی مانند دنت نمی­آید؛ زیرا این پیش­فرض خود مبتنی بر پیش­فرضی دیگر در رابطه با ذات مشترک بین فاعلان انسانی و ترسیم مرزی قاطع بین انواع طبیعی و در حقیقت نوعی ذات­گرایی است که همچنان ­که گفته شد، مورد قبول دنت نیست. در نتیجه، با الگویی از علم که دنت در ذهن دارد، نه فقط حصول اجماع در پدیدارشناسی هوسرل قابل انتظار نیست، بلکه این نوع پدیدارشناسی واجد شرایط «علم» هم نیست. این در حالی است که پدیدارشناسی ناظر به دیگری با الگوی پیش­نویس­های چندگانه، هرچند تا کنون اجماعی را به وجود نیاورده است، دست­کم دربارۀ برخی از باورهای بنیادی که به صورت همگانی قابل آزمون هستند می­تواند در مسألۀ آگاهی مدعی اجماع شود. اما بحث دربارۀ اینکه خود این الگو چه ایرادهایی دارد و چه انتقادهایی بر آن وارد شده‏اند و چرا هنوز اجماعی را به وجود نیاورده است، مجال دیگری می‌طلبد.

7- نتیجه‏ گیری

پدیدارشناسی ناظر به دیگری نقدی است از منظر طبیعت­گرایانه که اولویت را به دیدگاه سوم­شخص می­دهد، بر پدیدارشناسی آگاهی هوسرل که پدیدارشناسی ناظر به خود نامیده می­شود. دنت پدیدارشناسی ناظر به خود را بر این مبنا که مبتنی بر درون­نگری و رویکرد اول­شخص است و امکان ارزیابی یافته­های آن از منظری بی­طرفانه و در نتیجه، حل و فصل اختلاف‏ها و رسیدن اجماع در آن وجود ندارد، مورد انتقاد قرار می­دهد و به­جای آن، پدیدارشناسی ناظر به دیگری را پیشنهاد می­کند. بر اساس پدیدارشناسی ناظر به دیگری، یگانه روش مناسب و قابل اجماع دربارۀ آگاهی باید از منظر سوم­شخص بر فرایندهایی که در مغز جریان دارند و از راه درون­نگری و از دیدگاه اول­شخص در دسترس نیستند، تمرکز کند. به همین دلیل، دنت الگوی پیش‌نویس­های چندگانه را در تقابل با تماشاخانۀ دکارتی برای بررسی آگاهی پیشنهاد می­کند که طبق آن، همۀ انواع ادراک و تفکر و فعالیت ذهنی در مغز با فرایندهای چندجهتی موازیِ تفسیر و شرح و بسط درون­دادهای حسی همراه می­شوند. بنابراین، دنت مخالف هر گونه رویکرد ذات­گرایانه در بررسی مسألۀ آگاهی است و در نتیجه، هیچ ملاکی برای تفکیک پدیدارشناسی از درون­نگری وجود ندارد و امکان پدیدارشناسی به سبک هوسرلی به عنوان یک علم علی­الاصول منتفی است. در بحث نسبت رویکرد اول­شخص و سوم­شخص نیز، دنت، برخلاف پدیدارشناسان، تأکید می­کند ما داده­های اول­شخص را که عبارت‏اند از اظهارات سوژه دربارۀ تجربه­های خودش، از منظر سوم­شخص درک و تفسیر می­کنیم. او با توسل به موضع قصدی می­گوید ما قصدیتی را به دیگران نسبت می­دهیم که بر اساس فرض عقلانیت آن‏ها معنی دارد و این امر راه را برای شرحی کامل دربارۀ ذهن هموار می­کند که عزیمت­گاه آن نه دسترسی اول­شخص به حالات ذهنی، بلکه شیوه­ای است که به واسطۀ آن آن حالات را از منظر سوم شخص می­شناسیم. به این ترتیب، منظری به نام منظر اول­شخص به عنوان منظری مستقل و معرفت‌بخش دربارۀ پدیده­های ذهنی نمی­تواند وجود داشته باشد.

[1] Husserl

[2] Daniel Dennett

[3] heterophenomenology

[4] autophenomenology

[5] Brentano

[6] inner perception

[7] Hume

[8] eidetic

[9] epoché

[10] reflection

[11] Frege

[12] the mind

[13] minds

[14] Wundtian introspectionism

[15] Schultzian

[16] solipsism

[17] noemata

[18] Impressionist movement

[19] Titchener

[20] first-person-plural

[21] subpersonal

[22] minimalist

[23] multiple drafts

[24] Dan Zahavi

[25] Thompson

[26] Varela

[27] Pessoa

[28] neurophenomenology

[29] Quine

[30] Merleau-Ponty

[31] Jack & Roepstorff

Bayne, T. (2004). Closing the gap? Some questions for neurophenomenology. Phenomenology and the Cognitive Sciences, (3), 349-364. https://doi.org/10.1023/B:PHEN.0000048934.34397.ca
Carman, T. (2005). On the Inescapability of Phenomenology (D. W. Smith & A. L. Thomasson, Eds.). In Phenomenology and Philosophy of Mind. Oxford: Clarendon Press, pp. 67-89.
Cerbone, D. R. (2010). Understanding Phenomenology. Durham: Acumen.
Cerbone, D. R. (2012). Phenomenological Method: Reflection, Introspection, and Skepticism (D. Zahavi, Ed.). In The Oxford Handbook of Contemporary Phenomenology. Oxford: Oxford University Press, pp. 7-24.
Dennett, D. C. (1982). How to Study Human Consciousness Empirically, or Nothing Comes to Mind. Synthese, 53(2), 159 – 180. https://link.springer.com/article/10.1007/BF00484895
Dennett, D. C. (1991). Consciousness Explained. New York: Back Bay books.
Dennett, D. C. (2003). Who’s on First? Heterophenomenology Explained. Journal of Consciousness Studies, 10 (9-10), 19-30. https://www.ingentaconnect.com/contentone/imp/jcs/2003/00000010/f0020009/art00003
Dennett, D. C. (2005). Sweet Dreams: philosophical obstacles to a science of consciousness. Cambridge: Massachusetts: The MIT Press.
Dennett, D. C. (2018). The Fantasy of First-Person Science (Sh. Wuppuluri & F. A. Doria, Eds.). In The Map and the Territory: Exploring the Foundations of Science, Thought and Reality. Springer, pp. 455-473. https://doi.org/10.1007/978-3-319-72478-2_26
Drummond, J. J. (2007). Historical Dictionary of Husserl’s PhilosophyScarecrow Press.
Gallagher, Sh., & Zahavi, D. (2012). The Phenomenological Mind (Second Edition). London and New York: Routledge.
Husserl, E. (1980). Ideas penetrating to a Pure Phenomenology and to a Phenomenological Philosophy (T. E. Klein & W. E. Pohl, Trans; Third Book). The Hague: Martinus Nijhoff Publishers.
Husserl, E. (1998). Ideas penetrating to a Pure Phenomenology and Phenomenological Philosophy (F. Kersten, Trans; First Book). Dordrecht: Kluwer Academic Publishers.
Jack, A. I., & Roepstorff, A. (2002). Introspection and cognitive brain mapping: From stimulus– response to script–report. Trends in Cognitive Sciences, 6(8), 333- 339.
Merleau-Ponty, M. (2002). Phenomenology of Perception (C. Smith, Trans.). London and New York: Routledge & Kegan Paul.
Moran, D. (2000). Introduction to Phenomenology. London and New York: Routledge.
Okafor, H. (2012). Dennett’s Criticism of Traditional Phenomenology and the Challenges posed by his Heterophenomenology. https://ku-dk.academia.edu/IkukuAmaNonya
Rosenthal, D. (2018). Seeming to Seem (B. Huebner, Ed.). In The Philosophy of Daniel Dennett. Oxford: Oxford University Press, pp. 133-164.

Roy, J. M. (2007). Heterophenomenology and phenomenological skepticism. Phenomenology and the Cognitive Sciences, 6(1-2), 1-20. https://link.springer.com/article/10.1007/s11097-006-9030-2

Roy, J. M., Petitot, J., Pachoud, B., & Varela, F. J. (1999). Beyond the Gap: An Introduction to Naturalizing Phenomenology (J. M. Roy, J. Petitot, B. Pachoud & F. J. Varela, Eds.). In Naturalizing Phenomenology. Stanford: Stanford University Press, pp. 1-80.
Zahavi, D. (2007). Killing the straw man: Dennett and phenomenology. Phenomenology and the Cognitive Sciences, (6), 21-43. https://doi.org/10.1007/s11097-006-9038-7