Document Type : Original Article
Authors
1 Assistant professor , Department of Theology , Gonbad Kavous University, gonbad Kavous, Iran.
2 assistant professor, Department of Persian Language and literature , Gonbad Kavous University, gonbad Kavous, Iran
Abstract
Keywords
Main Subjects
این مقاله، مطالعهای تطبیقی و بینارشتهای بین حوزۀ فلسفه و رمان است؛ جایی که نظریه و روایت با هم تلاقی میکنند: آنچه را که رماننویس روایت میکند و نشان میدهد، نظریهپرداز تحلیل میکند و توضیح میدهد. اساساً رمان ماهیتی فراژانری دارد و همواره به طور ضمنی با مقولههای فلسفی، جامعهشناختی، زیباییشناختی و سیاست در هم آمیخته است. هیچ مرزبندی قاطعی بین رمان و این حوزههای معرفتی وجود ندارد. البته رابطۀ بین رمان و این حوزهها دوسویه است: گاه رمان بصیرتهای فکری را در اختیار آنها نهاده و گاه نیز از آنها بهره گرفته است. برای مثال، میلان کوندرا[1] معتقد است بسیاری از کشفیات اگزیستانسیالیستی که هایدگر[2] از آنها سخن گفته است، رماننویسان در قرون گذشته به آنها رسیدهاند. اهمیت مقالۀ حاضر به ویژگی بینارشتهای آن بازمیگردد: قرابت فکری که فیلسوفی به نام هانا آرنت[3] و رماننویسی بزرگ به نام میلان کوندرا با یکدیگر دارند.
موضوع مقالۀ حاضر تمرکز بر روی دغدغۀ مشترک هانا آرنت و میلان کوندرااست: خطرات تاریخ برای فرد؛ به این معنا که فرد به نام فراخوانهای غیرشخصی و دستهای نامرئی، خود را از یاد میبرد و تسلیم نیروهای فراانسانی میشود. توتالیتاریسم[4] همواره به پشتوانۀ این نیروهای فراانسانی تاریخ، فرد را به انقیاد کشیده است. در این رابطه، چنان قرابت و همخوانی میان آرنت و کوندرا وجود دارد که نمیتوان از تأثیر یکی بر دیگری سخن نگفت.
نگارنده در این پژوهش کوشیده است با مطالعهای تحلیلی - توصیفی و با رویکرد بینارشتهای به آثار مهم آرنت و نیز رمانهای کوندرا نشان دهد چگونه تاریخ و فرد با یکدیگر تصادم میکنند و به انسانزدایی از انسان منجر میشوند. به تعبیر دیگر، آرنت و کوندرا حساسیتی یکسان نسبت به معضلی در جهان معاصر داشتهاند که بعد از نیچه[5] اهمیت دوچندان یافته است: به حاشیه رفتن نیروهای کنشی و مرکزیت یافتن نقش نیروهای واکنشی در ساختن فرهنگ.
بنابراین، پرسش محوری مقالۀ حاضر این است: چرا آرنت و کوندرا در آثار متعدد خویش نسبت به مفاهیمی همچون نیروهای تاریخ یا ارادۀ تاریخ بدبین و معتقد بودهاند؟ آیا این مفاهیم همواره در خدمت توتالیتاریسم و حذف فرد در آفرینش زندگی بودهاند؟ به تعبیر دیگر، چگونه غلبه یافتن تلقی ویژهای از مفهوم تاریخ به محوریت یافتن نیروهای واکنشی در برابر نیروهای کنشی منجر شد؟
نتایج پژوهش حاضر قرابت فکری میان اندیشههای آرنت و کوندرا را نشان خواهد داد. کوندرا فقط یک بار به صورت گذرا به نام آرنت اشاره میکند. با این حال، اندیشههای آرنت به طور ضمنی تأثیراتی عمیق بر رمانهای کوندرا گذاشتهاند. در چشماندازی کلیتر، مقالۀ حاضر نشان میدهد مدرنیسم با وجود فراروی از الهیات قرون وسطی، همچنان در قالب اشباحی همچون دست نامرئی تاریخ یا روح جهان بازگشته و فرد را به انقیاد خویش درآورده است.
در مقالههای فارسی، پژوهشهایی با این عنوان یا مرتبط با آن یافت نشد. در زبان انگلیسی، مقالۀ پل ریکور[6] (1983) موضوع تاریخ و ربط آن با کنش و داستان را بررسی کرده است؛ اما در این مقاله به تقابل تاریخ با فردیت شاعرانه اشارهای نشده است و اساساً تطبیقی با میلان کوندرا هم انجام نشده است. در کتاب هانا آرنت و کارکردهای تاریخ که مجموعۀ مقالات است، تونی بارتا[7] در مقالهای مفهوم طبیعت و تاریخ در داروین[8] و مارکس[9] و آرنت را بررسی میکند؛ اما در اینجا هم از نسبت شاعرانگی و تاریخ یا نسبت رمان و اندیشههای آرنت سخنی به میان نمیآید و صرفاً به پیامدهای سیاسی تاریخگرایی از دید آرنت توجه میشود.
هانا آرنت در ماجرای آیشمن[10]، سودای قرار گرفتن فرد در شاهراه تاریخ را بازنمایی میکند: آنچه برای آیشمن معنایی حیاتی داشت، فقط «دخیل بودن در چیزی تاریخی، باشکوه و بیهمتا» بود که سرسپردگی به آن «وظیفهای بزرگ است که هر دو هزار سال یک بار ظهور میکند» (آرنت، 1399الف، ص. 147) و این وظیفۀ تاریخی عظیمی بود که حکومت رایش سوم[11] به آیشمن محول کرده بود: «این برگی باشکوه از تاریخ ما است که هرگز نوشته نشده است و جز به دست ما هرگز نوشته نخواهد شد». آیشمن فردی معمولی (فروشندۀ سیار شرکت وکیوماویل[12]) بود که یک نظرِ پیشوا[13] «او را از زندگی یکنواخت و بیاهمیت و بینتیجه به دلِ تاریخ انداخته بود؛ یعنی به درون جنبشی که همیشه در حرکت بود» (آرنت، 1399الف، ص. 62). او ترجیح میداد به دار آویخته شود تا اینکه دوباره به آن زندگی فروشندۀ دورهگرد بازگردد؛ به آن زندگی بیرون از تاریخ. آیشمن، بعد از شکست آلمان نازی، زمانی که در آرژانتین مخفی بود، از این قرار گرفتن در «بیرون از تاریخ»/«زندگی یک گمنام» سرخورده بود و نتوانست زندگی پنهانی را تاب آورد، با خاطرهگوییهایش در جمع دوستان مدام گندهگویی و لافزنی میکرد و همین باعث لو رفتن و شناساییاش شد؛ او «از گمنامی و سرگردانی بین این دو دنیا به تنگ آمده بود» (آرنت، 1399الف، ص. 78). «ناشناس بودن» برایش تحملناپذیر بود، نمیخواست از تاریخ بیرون افتد، حاضر نشد دوباره جامۀ آن «فروشندۀ دورهگرد» را به تن کند، میخواست همچنان «آیشمن» باشد؛ پس لو رفت، شناسایی شد، محاکمه شد و به دار آویخته شد. بادهای تاریخ در حال وزیدن بود، بدنِ بهدارآویخته، در مسیر وزش بادها دوباره به حرکت درآمده بود.
آیشمن مصداق همۀ آن انسانهایی است که در توهم گوشسپاری به ندای تاریخ زندگی خود را تباه کردند؛ اما با وجود تمام تلاشهایی که دادستانی[14]کرد تا از آیشمن (آن مدعی سخنگوی تاریخ) یک هیولا بسازد، همه دریافتند که او دلقکی بیش نیست (آرنت، 1399الف، ص. 86). آیشمن احساسات شخصی و صدای تپش قلب خود را خاموش کرده بود تا فقط بتواند صدای تاریخ را بشنود و به آن رسالت عظیم سر سپارد. او فقط اینگونه میتوانست از خود یک قهرمان در تاریخ بسازد؛ اما خواست زندگیِ قهرمانی به آیرونیِ آیشمن تبدیل میشود؛ گویی تاریخ او را دست انداخته بود و داشت به او میخندید. او بیش از اندازه خود را جدی گرفته بود. تصور میکرد آینده در جسمانیت حقیرش تجسد پیدا کرده است. شاید بیش از اندازه به داستانی که هیتلر[15] برایش تعریف کرده بود، ایمان آورده بود. هیچ چیز شخصی در کار نبود؛ فقط خواست تاریخ به اجرا درمیآمد. او درکی از مفهوم کنش نداشت و خود را صرفاً موجودی میدانست که محصول واکنش به نیروهای استعلایی است.
از دید هانا آرنت، آیشمن شوخی تاریخ را درک نکرد و قربانی «روح جدی[16]» خود شد: ««روح جدی» را شاید بتوان با محترمبودگی برابر دانست و بنا بر این فلسفۀ جدید (اگزیستانسیالیسم)، گناه اصلی و نخستین همین است. انسان «جدی» انسانی است که خود را رئیس کارش میانگارد: عضو «سپاه افتخار» و عضوی از دانشکده؛ اما پدر و شوهر یا دارای هر وظیفۀ نیمهطبیعی و نیمه اجتماعی دیگری؛ زیرا او با انجام دادن این کار، با یکی دانستن خود با وظیفهای تحکمآمیز که جامعه به او بخشیده است، موافقت میکند. «روح جدی» همان نفی آزادی است؛ زیرا انسان را به موافقت و قبول تغییر شکل کژ و کوژی میکشاند که هر انسانی هنگام جا افتادن در جامعه باید آن را تجربه کند. از آنجا که هر کسی چندان که باید از دل خود خبر دارد و میداند با وظیفهاش یکی نیست، «روح جدی» حاکی از ایمان بد[17] به معنای تظاهر کردن نیز هست» (آرنت، 1385، ص. 372).
آنها[18] «در دام شوخیای که تاریخ با آنها کرده است، افتاده بودند: دامِ آوازۀ آرمانشهر. آنها بهزور راهی را به دروازههای این بهشت برای خود گشوده اند؛ اما هنگامی که در با صدا پشت سرشان بسته میشود، خود را در جهنم مییابند. در چنین وقتهایی حس میکنم تاریخ حسابی دارد میخندد» (کوندرا، 1396، ص. 8). آنها[19] فکر میکردند استالین[20] صدای تاریخ را شنیده است؛ غافل از آنکه چیزی جز قهقهۀ تاریخ به گوش نمیرسید.
حکومتهای توتالیتر[21] همواره مدعی دارا بودن پشتیبانی «نیروهای تاریخی» غیرشخصی و فرآیندهایی از بند رهاشده هستند. آنها مدعی اقتداری هستند که از تمامی قراردادها و قوانین محض انسانی فراتر میرود: اقتداری که مستقیماً از قوانین حرکتی ناشی میشود که بر فرآیند تاریخ یا طبیعت حکم میرانند (Vila, 2006, p. 3)؛ ادعایی که در حال حاضر فقط به بردگی روزافزون نوع بشر برای خدمت به این حکومتها منجر شده است؛ بنابراین، توتالیتاریسم بیقانونی نیست، اگرچه قوانین آن قوانین مدنی نیستند که از حقوق شهروندی دفاع کنند: قوانین توتالیتاریسم قوانین تاریخ یا طبیعت هستند. تمامی قوانین انسانی باید به این قوانین تاریخ یا طبیعت بازگردانده شوند تا مشروعیت یابند؛ گویی نوع بشر فقط مجرایی برای تحقق این قوانین استعلایی تاریخ و طبیعت است.
اینجا است که توتالیتاریسم وارد صحنه میشود: تمامی آن داستانهای شخصی در تقابل با داستان تاریخِ بزرگ همچون خیانت و انحراف قلمداد و طرد میشوند. به عبارتی دیگر، ایدئولوژیها مدعی هستند رازهای فرآیند کلی تاریخ را میدانند. به اعتقاد آرنت، «ایدئولوژیها همیشه به تاریخ تمایل داشتهاند، حتی ایدئولوژی نژادپرستی که ظاهراً از قضیۀ طبیعت سرچشمه میگیرد - در اینجا نیز طبیعت فقط در خدمت توجیه امور تاریخی و استحالۀ آنها به امور طبیعی کار میکند - داعیۀ تبیین تام دارد و وعدۀ تبیین همۀ رویدادهای تاریخی را میدهد و مدعی تبیین کامل گذشته، دانش تام نسبت به زمان حال و پیشبینی موثق آینده میشود» (آرنت، 1399پ، ص. 321؛ Barta, 2007).
ایدئولوژیهای توتالیتر تمامی تلاشها برای دخیل کردن ملاحظات انسانی در زندگی اجتماعی و اقتصادی را طرد و نفی میکنند. به بیان هانا آرنت، حتی «انقلاب» که کنش بنیادین معطوف به انتخاب و آزادی است، رویهای غیرانسانی و ضرورتی فراسوی اراده پیدا میکند: «در دهههای پس از انقلاب فرانسه، این معنا بر اذهان چیرگی یافت که یک جریان زورمند زیرین نخست مردان را به سطح کارهای بزرگ و باشکوه سوق میدهد و سپس، آنها را به قعر خطر و رسوایی فرو میکشاند. استعارههایی مانند جریان و جوی و سیل، بهجای اینکه انقلاب را حاصل کار آدمیان جلوه دهند، فرآیندی ایستادگیناپذیر را باز مینمایند. این استعارهها را بازیگران صحنۀ انقلاب ساختند که در عالم مجردات از بادۀ آزادی سرمست بودند؛ اما واقعاً اعتقاد نداشتند در عمل هم از آزادی و اختیار بهره میبرند. اگر لحظهای با هشیاری تأمل کنیم، معلوم نیست چگونه اینان امکان داشت باور کنند بهراستی خود عامل کارها و کردههای خویش بودهاند؟» (آرنت، 1361، ص. 70).
به این ترتیب، انقلابیون در ماجرای انقلاب نقش دگرگونساز «کنش» را ندیدند و خود را صرفاً مجریانی یافتند که نقشی را اجرا میکنند که بازی تاریخ به آنها محول کرده است. این منظرۀ عجز انسان از تسلط بر اعمال خویش چیزی نبود جز حس هیبت در برابر قدرت تاریخ. اگر در گذشته فقط قدرت خودکامۀ پادشاهان سدی در برابر آزادی انسان بود، اکنون نیرویی بس بزرگتر از آن قدرت پادشاه قد علم کرده بود که مردمان را به این سو و آن سو میکشید: «نیروی تاریخ و ضرورت تاریخی که نه با طغیان خلاصی از آن ممکن بود و نه با گریز» (آرنت، 1361، ص. 73).
آرنت در برابر انقلاب فرانسه ستایشگر بزرگ انقلاب امریکا است. چرا؟ به این دلیل که مردان انقلاب امریکا خود را اربابان عمل میدانستند و حس میکردند در انقلاب فرصتی برای عمل پیدا شده بود؛ برخلاف انقلاب فرانسه که بازیگرانش خود را بازیچۀ خواست تاریخ میدانستند. همین توهمی بزرگ به نام تاریخ بود که انقلاب روسیه را هم تباه کرد: «آنچه مردان انقلاب روسیه از انقلاب فرانسه آموختند تاریخ بود نه شیوۀ عمل و آنها جز این تقریباً هیچ سرمایۀ دیگری نداشتند. مهارتی که کسب کرده بودند در این بود که هر نقشی را که بازی تاریخ به آنها محول کرد، اجرا کنند و اگر هیچ نقش دیگری بهجز نقش شخصیت بدذات نمایشنامه وجود نداشت، برای اینکه از صحنه بیرون نمانند، همان را با رغبت بپذیرند» (آرنت، 1361، ص. 81). به همین دلیل است که آرنت معتقد است آنان فریب خوردند، نه بدان سبب که به سخنان روبسپیر[22] و دانتن[23] و سنژوست[24] و دیگران گوش سپرده بودند، بلکه «تاریخ فریبشان داد و آنها ملعبۀ تاریخ شدند» (آرنت، 1361، ص. 81).
برای توتالیتاریسم، تصور عابرانِ بدون خاستگاه و آگاهی تاریخی (کسانی که فراخوان تاریخ را نشنیدهاند)، کسانی که مجری نیروهایی فراسویی نیستند، چیزی هراسناک بود؛ هر جنبش و حرکت شخصی تا آنجایی مشروعیت مییابد که همچون امتداد یک روند کلی به نام فرآیند تاریخ باشد. بودلر[25]، اما، واکنشی متضاد داشت؛ همۀ آن چیزهایی که توتالیتاریسم را به وحشت انداخته بود، آن جمعیت سیال و خودانگیختۀ شهری، بودلر را به اشتیاق آورده بود: «تودهها در نگاه بودلر ناظر به طبقۀ اجتماعی خاصی نیستند، بلکه تجسم تودهای بیشکل از عابران و رهگذران و اهالی خیابان هستند...»(شایگان، 1394، ص. 78).
شاید توتالیتاریسم عاشق شخصیت تغزلی رمان زندگی جای دیگری است میشد که همراه با معشوقهاش به رژههای خیابانی، این رزمایش تاریخ، پیوسته بود: «ما در سالهای 1848، 1870، 1945 و در پاریس، ورشو، بوداپست، پراگ و وین هستیم و اینها باز همان جمعیتهای ابدی هستند که تاریخ را میپیمایند، با پریدن از این سنگر به آن سنگر؛ او دست در دست زن محبوبش همراه این جمعیت میپرد» (کوندرا، 1397، ص. 181). عشاق ماجراجوییهای عاشقانه و خودانگیخته را از یاد برده بودند و فقط خود را در سیلاب تاریخ رها کرده بودند تا آنها را با خود هر جا که خواست ببرد.
از منظر توتالیتاریسم، یک راه رفتن معمولی و فیالبداهه باید به راهپیمایی بزرگ[26]ی بدل شود تا بتواند در تماسِ با زندگی قرار گیرد. در راهپیماییها از بازیگوشیها و ماجراجویی و حواسپراکنی یک پرسهزن (فلانور[27]) خبری نیست؛ هر قدم و حرکتی مطابق ضوابط و دستورالعملهای بالادستی از پیش تعیین شده است. در خیابان یک فوگ[28] باشکوه اجرا میشد و هر انسانی نُتی از آن فوگ بود و هر کس که نُتِ خود را نپذیرد، فقط نقطهای سیاه، بیفایده و بیمعنا است که همچون حشرهای بهآسانی میان انگشتان گرفتار میآید و لِه میشود.
اگر آرنت اینگونه نسبت به تاریخ بدبین است، به این خاطر است که هر حرکت کوچکی را به دستهای نامرئی ربط میدهد که مطابق رویههای عام و پیشبینیپذیر به جلو رانده میشود. با این وصف، چگونه میتوان در برابر هیولایی به نام تاریخ مقاومت کرد؟ هیچ راهی برای مقاومت وجود ندارد «جز استعداد بزرگ انسانها برای آغازگری چیزهای تازه» (آرنت، 1399پ، ص. 326). رقابتی شدید برای آغازگریها میان انسان با طبیعت و تاریخ درگرفته است: «نیروی فراانسانی تاریخ یا طبیعت، برای خود آغاز و پایانی دارد و هر آغاز و پایان جدید زندگی فردی، میتواند بازدارندۀ حرکت آغاز تا پایان این نیرو باشد» (آرنت، 1399پ، ص. 312). فقط آنکه شجاعت آغازیدن دارد، میتواند خود را از این هیولای نامرئی تاریخ خلاص کند.
آرنت در پایان بخش سوم کتاب توتالیتاریسم از آگوستین[29] نقل میکند: «از دیدگاه سیاسی، آغاز برابر است با آزادی انسان. سنت آگوستین گفته است: «برای اینکه آغازی از سر گرفته شود، انسان آفریده شد». این آغاز با هر زایش نوینی تضمین میشود. بهراستی که هر انسانی آغازی تازه است» (آرنت، 1399ب، ص. 336).
از دید آرنت در کتاب وضع بشر، «کنش» برخلاف کار و زحمت، فعالیتی خودانگیخته، پیشبینیناپذیر و خلاق است که در انسان توان آغازگری را پدید آورده است؛ این کنش است که انسان را از محتومیت طبیعت و محتومیت تاریخ خلاص میکند و همچون معجزهای به او توان از نو شروع کردن را عطا میکند: «این در طبیعتِ آغاز است که چیزی تازه آغازیدن میگیرد که نمیتوان آن را از روی هر آنچه ممکن است پیشتر روی داده باشد، پیشبینی کرد و انتظار کشید. این ویژگی نظرگیر، یعنی دور از انتظار و قابل پیشبینی بودن، در ذات همۀ آغازیدنها و نشئت گرفتنها است» (آرنت، 1399ب، ص. 278). از دیدگاه توتالیتاریسم، چنین آغازیدنهای تازه و جهانهای تازه، شتاب حرکت نیروهای طبیعت و تاریخ را مختل میکنند و با وارد کردن ارادههای فردی، آن پیوستارِ هزارهای را که تاریخ ترسیم کرده است، میگسلند. به همین خاطر است که به اعتقاد آرنت، «از دیدگاه توتالیتر، همین واقعیت را که انسانها زاده میشوند و میمیرند، میتوان به عنوان مزاحمتی نفرتانگیز در کار قوای برتر طبیعت یا تاریخ تلقی کرد» (آرنت، 1399پ، ص. 314). بدین معنا، کنش و آزادی و آغازگری با هم مترادف هستند؛ انسان هنگام کنش است که می تواند آزادی و منحصربهفرد بودن و خودآیینیاش را اعلام کند و هنگام کنشگری است که میتواند داستان ویژۀ خود (مستقل از تاریخ) را بیافریند. اگر هر انقلاب اصیلی آغازی نو در تاریخ است، هر کنشی هم شروعی تازه در زندگی فرد است؛ هر آغازی یک آفرینش است، همچون آفرینش یک اثر هنری که غافلگیرکننده و معجزهآسا است.
و این ایمان به قدرت آغاز کردن، ایمان به آفرینندگی فرد است. در مقابل، «هر ایدئولوژی که هدفش تبیین همۀ رویدادهای تاریخی گذشته و تنظیم مسیر همۀ رویدادهای آینده است، نمیتواند پیشبینیناپذیریِ ناشی از این واقعیت را بپذیرد که انسانها میتوانند چیزی تازه را پدید آورند که وقوع آن هرگز پیشبینی نشده است» (آرنت، 1399پ، ص. 299)؛ از این رو، توتالیتاریسم به دنبال تغییر در مفهوم سرشت انسان است؛ زیرا درک انسان همچون موجودی شاعرانه و آفریننده که هر بار دست به آغازگریهایِ تازه میزند، با روایت توتالیتاریسم از مفهوم تاریخ در ستیز است.
اگر همچون انقلابیون فرانسه، به دستهای آهنین و محتومیت تاریخ قائل باشیم، آنگاه انسانها چیزی جز ابزار و وسایل این خواستِ مقدر و محتوم نخواهند بود. در مقابل، ایمان به کنش شرط خودآیینی انسان است که مانند اثر هنری از شیءشدگی و ابزارشدگی فرا میرود؛ این کنش است که روندهای محتوم طبیعت و تاریخ را میگسلد و آن خط سیر ضروری که از تولد تا مرگ کشیده شده است را فرو میپاشد، روندها را رها میسازد و به انسانها یادآوری میکند «اگرچه باید بمیرند، نه برای مردن بلکه برای آغاز کردن زاده میشوند» (آرنت، 1399ب، ص. 359).
همانطور که اثر هنری و شعر سرنوشت خود را از سایر اشیائی که برساختۀ انسان است، جدا میکنند و خود را از ابزارشدگی میرهانند، فرد نیز به واسطۀ کنش، خود را از تبدیل شدن به انسان تودهای - بازیچۀ تاریخ و دستهای نامرئی شدن- خلاص میکند و همچون یک اثر هنری بازمیآفریند. کار هنری و کنش از این منظر اشتراک دارند که هر دو آشکارکنندۀ جهانی هستند که انسانها آن را به شیوهای استثنائی و ویژۀ خودشان برساختهاند. از طریق این کار هنری و کنش شاعرانه و معجزهآسا است که انسان به یک فرد تبدیل میشود. به این ترتیب، شاید شاعران و هنرمندان آخرین نگهبانان کنش در جهان انسانی باشند. آنها برخلاف آیشمنها، میخواهند با کنشهای خویش داستانی را شروع کنند که در روایت هیتلر نیامده است: داستانی منحصربهفرد و بدیع که هر فرد با کنشهای خویش آن را خلق میکند؛ اما همین نکته نشان میدهد رفتهرفته این انسان کنشگر به حیوانی زحمتکش تبدیل شده است که از آغازهای دوباره ناتوان است. تراژدی جهان معاصر همین است.
به تعبیر آرنت، همواره داستانی تخیلی ساخته میشود تا این داستان واقعی که از بطن کنش بیرون آمده است را زایل کند: «بازیگر نامرئیِ پشت صحنه حاصل جعل و ابداعی است ناشی از سردرگمی ذهنی؛ اما با هیچ گونه تجربۀ واقعی مطابقت ندارد؛ گویی مؤلفی سرنخها را در دست دارد و نمایش را کارگردانی میکند» (آرنت، 1399ب، ص. 288). در واقع، هیچ مؤلفی و کارگردانی در میانه نیست و یگانه کسی که این داستان را منکشف میکند، فاعل یا قهرمانِ کنشگر آن است. توتالیتاریسم میکوشد این فاعل و کنشگر را به مجری و بازیگر تقلیل دهد که توسط دستهای تاریخ هدایت و رهبری میشود؛ اما شجاعت کنشگر در آن است که داستانی را آغاز میکند که فقط خود در آن سهم دارد. اینگونه فرد وارد جهان میشود: کسی که جرأت آغازیدن دارد.
1-4. تاریخ، فرد را بلعیده است: فردیت غیرشاعرانه
انسان مدرن از تمامیتخواهی الهیات به تمامیتخواهی تاریخ فرو غلتید؛ چشمان تاریخ بر جای چشمان خداوند نشست، «تصمیم» ناممکن شده بود، تاریخ از زمینۀ زندگیها بیرون آمده بود و خود به یگانه عامل و بازیگر آن بدل شده بود، تاریخ خیابان را پس زده بود و مدام خود را به رخ عابران میکشید.
لودویک[30] (شخصیت اصلی رمان شوخی) در سرمستی خویش میاندیشد: «بدون فرمان تاریخ، هیچ زندگی وجود ندارد، بهجز زندگی گیاهی، ملال، تبعید، و سیبری» (کوندرا، 1396، ص. 110). لودویک نفس خود را، زندگی خصوصی خود را به نفع چیزی متعالیتر، چیزی فوق شخصی، به نفع قواعدی که حزب برایش تعیین کرده بود، انکار میکرد. پیوستن او به حزب کمونیست تعبیر میشود به احساس ایستادن در کنار فرمان تاریخ. فرد به نام تاریخ از فاعلیت عاری شده بود: «ما اجازه داده بودیم تاریخ فریبمان بدهد؛ از فکر اینکه بر پشت اسب تاریخ پریدهایم و آن را در زیر پایمان احساس میکنیم سرمست بودیم... اینکه ما آدمهایی هستیم که عصری جدید را آغاز میکنیم[31]، عصری که در آن بشر (تمام انسانها) دیگر بیرون از تاریخ قرار نخواهد داشت» (کوندرا، 1396، ص. 110).
زمزمههای سبُک خنیاگران دورهگرد به سنگینی فرمان تاریخ بدل شده بود که از فراسوها میآمد و فرد را در بر میگرفت و او را از هر چیز شخصی و انسانی تهی میکرد (آیشمن، آن فروشندۀ دورهگرد به میدان تاریخ فراخوانده شده بود). کوندرا در رمان شوخی از این خطاب به هراس افتاده است؛ لودویک در پادگان نظامی به این خطاب سر سپرده بود: «فرمانهای غیرشخصی که اجرا میکردیم، جایگزین تمام حالتها و کیفیتهای انسانی شد» (کوندرا، 1396، ص. 78).
شاید هیچ رماننویسی به اندازۀ کافکا[32] به شناخت این تاریخ غیرشخصی، مخاطرات این «زمان غیرانسانی»، پی نبرده باشد؛ زمان در داستان کافکا، زمانۀ بشریتی است که تمامی پیوستگی خود را با بشریت از دست داده است. «زمان» بیاعتنا به تصمیمهای انسانی راه خویش را از میان لاشهها و آهنپارهها و بُتن به سوی آینده میگشاید و آدمها را با خود به این سو و آن سو میکشد. انقلابیون تمام کوششها و تقلاهای فردی را به یک علت ماورای خویشتن، یعنی روح تاریخ نسبت میدادند و اینگونه، هر چیز شخصی را از زندگی خود میزدودند.
بسیاری از شخصیتهای رمانهای کوندرا از این دستدرازیهای تاریخ زخم خوردهاند و در رنج هستند: «قرن ما تنها قرنی است که در آن تاریخهای مهم و دورانساز با چنین ولعی به زندگی تکتک انسانها چنگ انداختهاند. بدون تجزیه و تحلیل این تاریخها نمیتوان موجودیت ایرنا[33] را در فرانسه دریافت» (کوندرا، 1394الف، ص. 11).
تهدید تاریخ بزرگ به دغدغۀ همیشگی رمانهای کوندرا تبدیل میشود. او میکوشد دیواری بکشد میان تاریخ رمان و این «تاریخ غیرشخصی»؛ گویی رمان مسئول محافظت از فرد در برابر آسیبهای هیولایی به نام تاریخ است: «در اینجا دارم سروکار داشتن با تاریخ رمان را اعلام میکنم؛ زمانی که همۀ رمانهایم نفرت از تاریخ را تنفس میکنند، نفرت از آن نیروی دشمنانه و ناانسانی را که - دعوتنشده و ناخواسته - از بیرون بر زندگیهای ما حمله و نابودشان میکند؛ اما در این رویکرد دوگانه تناقضی نیست؛ زیرا تاریخ انسانیت و تاریخ رمان دو چیز بسیار متفاوت هستند. تعیین اولی با انسان نیست؛ زیرا نیروی بیگانهای که انسان نمیتواند مهارش کند چیرگی مییابد؛ در حالی که تاریخ رمان (یا موسیقی یا نقاشی) زادۀ آزادی انسان است: زادۀ آفریدههای تماماً شخصی او، انتخابهای خود او. معنای تاریخ یک هنر در تقابل با معنای خود تاریخ است. تاریخ یک هنر به دلیل ماهیت شخصیاش، انتقامی انسانی است علیه بیشخصیتی تاریخ انسانیت» (کوندرا، 1389ب، ص. 21).
کوندرا، برخلاف بالزاک[34] و زولا[35]، بهجای آنکه بخواهد رمان را در «تاریخ» ادغام کند، از تاریخی مستقل به نام «تاریخ رمان» سخن میگوید که شکلی از بایگانینگاری جدید را به روی بشر میگسترد: حافظۀ رمان هر چقدر از حافظۀ تاریخ دور میشود، بیشتر به استقلال هستیشناختی خود نزدیک میشود.
رمان، تاریخ پیدایش ویژۀ خود را دارد. اگر معنای این استقلال وجودشناختی را درک نکنیم، چیزی از رمان نفهمیدهایم. نقد کوندرا به رمانهای جورج اُرول[36] آن است که این رمانها نتوانستهاند استقلال وجودی خود را از تاریخ حفظ کنند. رمانهای اُرول به اندازهای معتبر هستند که نظام توتالیتر معاصر ما است. آنها تاریخ را در لحظهای ویژه ثبت کردهاند: در دایرۀ تاریخ رسمی دوقطبی جنگ سرد. رمانهای اُرول به این نظامها و دایرهها مقید هستند، حتی آنجا که بهظاهر در حال شورش علیه آنها هستند؛ اما رمانهای کافکا از «امکانهای وجودی انسان» سخن میگویند (از هر آنچه در قرابت انسان میزیَد) و از محدودیتهای تاریخی (هر آنچه که در نقطهای از زمان متوقف میشود) فراتر میروند و به کشفهای هستیشناختی ویژۀ خود دست مییابند. فاصلۀ کافکا از اُرول، فاصلۀ «هستیشناسی[37]» از «تاریخ» است. تضاد کافکا با دولتهای توتالیتر تضاد هستیشناختی است؛ در حالی که اُرول با آنها فقط تضاد سیاسی دارد. این تضادها ژرفتر از آن تضادهایی هستند که یک مخالف سیاسی را از مأمور امنیتی و فعال حقوق بشر را از شکنجهگر جدا میکنند. کافکا مانند کریستف کلمب[38] کاشف امریکای دیگر بود[39].
میراث سِروانتس[40] تاریخی بیرون از تاریخ بایگانیها را اشغال کرده است. اگر نویسنده نسبت به هیچ چیز تعهد ندارد جز زبان، آنگاه سندها و بایگانیها دقیقاً چیزهایی هستند که زبان را به ولنگاری کشاندهاند و از معنا خالی کردهاند. کشمکش رمانها با بایگانیها، جدال با مصادره شدن زبانها است؛ زبانی که تاریخها و زندگیها را میسازد، زبانی که «خانۀ هستی» است. رمان دقیقاً چیزهایی را رؤیتپذیر میکند که برای «تاریخ همچون بایگانی» رؤیتناپذیر هستند. رمان همچون حفره و شکافی در دل این قلمرو بایگانیشده پدیدار میشود. این تَرَکها بیانگر آن هستند که صرفاً یک حافظۀ تاریخی وجود ندارد، بلکه باید از «حافظههای تاریخی» (از مدرنیتهها، نه مدرنیته) سخن گفت که بسیاری از آنها در دستگاههای بایگانیساز و آرشیوهای رسمی جایی ندارند. رمان به «رخدادهای پنهانشده از دید تاریخ» مینگرد: رستگاری زمانهای مرده؛ نجات دقایقی که هیچ کنش و رویدادی در آنها اتفاق نمیافتد و در پیشبرد نقشههای تاریخ جایی ندارند؛ دقایقی از آهستگی و وقفه، بیرون از سرعت و شتاب رخدادهای متناوب زندگی.
در جهانِ سیطرۀ نیروهای غیرشخصی تاریخ، فرد تا جایی مسیر خود را تغییر میدهد که احساس کند ارابۀ تاریخ به جهتی دیگر رفته یا ارادۀ تاریخ چیزی دیگر را رقم زده است. به عبارت دیگر، او هرگز توان آغازگری را ندارد، مگر اینکه تاریخ گام نهادن در مسیری تازه را شروع کند: «جور دیگری بگویم: اینان نظرشان را مطابق با محکمهای نادیدنی عوض میکنند که آن محکمه نیز دارد نظرش را عوض میکند؛ در نتیجه، تغییر آنان تنها شرطبندی روی این است که محکمۀ فردا حکم به حقیقت داشتن چه چیزی خواهد داد» (کوندرا، 1389الف، ص. 183). به این ترتیب، آنها به فرمان همان «تاریخ بزرگ» که ظهور استالینیسم را ممکن کرده بود، از استالینیسم[41] دور میشوند. اینان هرچه بیشتر تصمیم به تغییر میگیرند، بیشتر از راه «فرد شدن» دور میافتند: «آدمهایی که میبینم رویکردشان را به لنین، اروپا و مانند اینها تغییر میدهند، نافردیت خود را به نمایش مینهند. این تغییر نه آفریدۀ خودشان است، نه ابداع خودشان، نه هوس یا غافلگیری یا فکر یا دیوانگی؛ شاعرانگی ندارد؛ چیزی نیست جز سازگاری مبتذلی با روح متغیر تاریخ. برای همین است که حتی متوجهاش نیز نمیشوند. در تحلیل نهایی، اینان همیشه همانگونه بر جای میمانند: همیشه بر حق، همیشه معتقد به اینکه هر کس در پیرامونشان چگونه باید بیندیشد. اینان تغییر نمیکنند تا به خوشبینی گوهرینتری نزدیک شوند، بلکه تغییر میکنند تا به همۀ کسان ملحق شوند. تغییر به آنها امکان میدهد بیتغییر بمانند» (کوندرا، 1389 الف، ص. 183). آنها خود را تغییر میدادند و به مسیری تازه میرفتند تا با آن «تصویر اعظم»، آن داستان تازهای که شروع کردهاند، منطبق شوند تا در جریانِ مسلط پذیرفته شوند و به رمۀ همگانی بپیوندند. چنین فردیتی غیرشاعرانه است؛ از هر گونه خودانگیختگی، خلاقیت شخصی و زایشهای تازه عاری است. چنین تغییری از تو چیزی تکین و شگفت نمیسازد، برعکس، تو را در تودهای انبوه ادغام میکند.
در رمان بیخبری[42] نیز این «فردیت غیرشاعرانه» اینگونه تصویر شده است: «یوزف به خود گفت: علت اینکه امروز مردم دارند کمونیسم را ول میکنند این نیست که طرز فکرشان عوض شده است یا شوکه شدهاند، به خاطر این است که کمونیسم دیگر شیوهای را برای خاص به نظر آمدن، یا اطاعت کردن یا راهپیمایی جوانان به سوی آینده یا داشتن خانوادهای بزرگ در دور و اطرافت عرضه نمیکند. اصول عقیدتی کمونیستی دیگر به هیچ نیازی پاسخ نمیدهد؛ آنقدر غیرقابل استفاده شده است که همه راحت رهایش میکنند، بیآنکه حتی متوجه شوند» (کوندرا، 1394ب، ص. 134)؛ بنابراین، چنین تغییری، نه کنشی آزادانه و خلافآمد عادت زمانه، بلکه جبر آهنین تاریخ است که این بار در جامهای دیگر مردم را به دنبال خود میکشاند. در واقع، این فرد نیست که راه خویش را تغییر داده است، بلکه تاریخ است که به مسیری دیگر رفته است.
زمانی که موضعگیریهای سیاسی آلبر کامو[43] سبب شد سارتر[44] و همقطارهایش شدیدترین حملات را متوجه او کنند و او را مرتجع بخوانند، پاسخ کامو هوشمندانه بود: آنها را اشخاصی خطاب کرد که صندلیشان را در مسیر حرکت تاریخ قرار دادهاند! حق با کامو بود: چه کسی شهامت «در اقلیت ماندن» را دارد؟ چه کسی طاقت آن را دارد تا خلاف امواج تاریخ شنا کند؟ آنها میخواستند تاریخ بهنیکی از ایشان یاد کند. آنها به نحوی بلاهتبار به «آینده همچون عدالت» باور داشتند؛ اما ایمان به حاکمیت منصفانۀ آینده، تعصب به دادگاه تاریخ، توهمی بیش نیست. چشمهای تاریخ همیشه از نزدیکبینی رنج میبرد. آنها «تصمیم» نگرفته بودند، فقط به «فرمانی» که خیال میکردند از آینده میآمد، سر سپرده بودند.
در رمان شوخی، لودویک از تجربۀ این «خود غیرشخصی»، این قرار دادن صندلی خود در بزرگراه تاریخ، سخن میگوید: «کمکم به این نتیجه رسیدم که هیچ قدرتی وجود ندارد که بتواند تصویر شخصی مرا که در دادگاه عالی سرنوشتهای بشری ترسیم شده است تغییر بدهد؛ تصویری که (حتی با اینکه هیچ شباهتی به من نداشت) بهمراتب واقعیتر از خود حقیقیام بود؛ که من سایۀ آن بودم و نه برعکس» (کوندرا، 1396، ص. 80).
در این نقطه، استالینیسم و سرمایهداری به هم میرسند: در سرمایهداری هم هر امر فردی که در چرخۀ مبادلۀ همگانی قرار نگیرد و به سطحی دیگر از هستی (کالاییشدن و ابزاری شدن) انتقال نیابد، از وجود و ارزش ساقط میشود. کوندرا مینویسد: «چه شیرین میبود اگر میشد هیولایی را فراموش کرد که زندگیهای کوتاه ما را همچون سیمان لازم برای بناهای بیهودهاش میبلعد. چه شیرین میبود اگر میشد تاریخ را فراموش کرد» (کوندرا، 1389ب، ص. 22).
کوندرا به آینده خوشبین نیست: «قهرمانان کوندرا نه به دنبال در هم شکستن نظم ملالآور چیزها هستند، نه میخواهند جهان را تغییر دهند یا آن را بهتر کنند، و به طور قطع نمیخواهند تکهای از بهشت را بر زمین برپا کنند، بلکه قهرمانان کوندرا از نیروهای غیرشخصی و غیرعقلانی تاریخ زخم خوردهاند...» (Frank, 2008, p. 85).
مشکل چیست؟ مشکل این است که بسیاری «تسلیم این توهم شده بودند که تاریخ بسی بزرگتر از انسان و حقیقت است و این توهم که اندیشههای انقلابی مهمتر از زندگی انسانی هستند». کافکا از محدود کسانی بود که اسیر چنین توهم بزرگی نشده بود: «کافکا شخصیترین فضای انسانی را ترسیم و از آن دفاع کرد. دیگران ضروری میدانستند که ملکوت را به محاصره درآورند و قصرها را برای رفاه نوع بشر به آتش بکشند؛ حال آنکه کافکا میترسید انسان شخصیترین و نهاییترین خلوتش، راحتی و آرامش و سکوت رختخوابش را از دست بدهد» (کلیما، 1398، ص. 224).
دختر موقرمز (شخصیت زن رمان زندگی جای دیگری است) قربانی توهم تاریخ اعظم شده بود؛ او باید به خاطر چیزی بزرگتر از خواستهای شخصی قربانی و همچون لکهای محو میشد. غایتهای تاریخ چنان عظیم هستند که هر چیزی را به «وسیلهای صِرف» برای تحقق خود بدل میکنند. زمانی که به قول هانا آرنت، در جامعۀ مدرن «بازار» به آگورای[45] انسان بدل میشود و قلمرو عمومی را اشغال میکند، آنگاه هر چیزی صرفاً وسیلهای میشود برای چیزی دیگر. به این ترتیب، بزرگترین عشقها هم در پیشگاه دختر موقرمز (در بازار) وسیلهای برای مبادله بیش نیستند. یارومیل «دوست دخترش را به پلیس تحویل میدهد، نه به این خاطر که یارومیل شیطان است، برعکس، چون او فرشته است. عمل او اصیلترین شکل تعالی تغزلی است: او در آرزوی فراروی از خویشتن است، خودش را با چیزی اینهمان میسازد که بزرگتر از او است» (Finkielkraut & Kundera, 1999, p. 40)؛ همانطور که آیشمن هیولا نبود و فقط میخواست به رسالت تاریخیاش عمل کند. یارومیل و آیشمن فقط با انکار انتخابهای شخصی خویش اینگونه به فرد تبدیل میشدند و نامی در تاریخ مییافتند: معلول یک فردیت غیرشاعرانه.
2-2. رمان همچون یک تاریخ شخصی: فردیت شاعرانه
اما به چه معنا تاریخِ رمان «شخصی» است؟ امر تکین یا شخصی موجودیتی فرّار دارد که از هر گونه تعریف و تبیین کلی میگریزد؛ از این رو، کوندرا بر ماهیت شخصی رمان در برابر سرشت غیرشخصی تاریخ رسمی تمرکز میکند و از آن پرسش میکند: «ماهیت شخصیِ تاریخ رمان؟ اما اگر بنا باشد چنین تاریخی در طول قرنها تمامیتی را تشکیل دهد، آیا باید به وسیلۀ معنایی مشترک و پایدار - و در نتیجه به وسیلۀ تعریفی فراشخصی - وحدت یابد؟ نه. به باور من، حتی این معنای مشترک نیز هنوز شخصی و انسانی است؛ زیرا در طول تاریخ، معنای این یا آن هنر (رمان چیست؟) به همراه معنای تحول آن (از کجا آمده است و به کجا میرود؟) پیوسته به وسیلۀ هر هنرمند، به وسیلۀ هر اثر نو، تعریف و بازتعریف میشود[46]. معنای تاریخ رمان، خودِ جستوجو برای چنین معنایی است؛ آفرینش و بازآفرینی ابدی آن که همیشه با عطفِ به ماسبق، تمامی گذشتۀ رمان را در برمیگیرد» (کوندرا، 1389ب، ص. 22).
ردیابی همین تاریخِ شخصیِ رمان بود که پرده از روی آن تاریخ تمامیتخواه و غیرانسانی برداشت. کشف بزرگ کافکا و هاشک[47] و موزیل[48] همین بود؛ کشف اینکه انسان با تاریخ تصادف میکند و لِه میشود: «آخرین دوران آرام که در طی آن انسان فقط با غولهای روح خود درگیر بود، یعنی دوران جویس[49] و پروست [50]به پایان رسیده بود. در رمانهای کافکا، هاشک، موزیل و بروخ[51]، غول از بیرون سر بر میآورد؛ غولی که تاریخ نامیده میشود. تاریخ دیگر به قطار ماجراجویان شبیه نیست؛ تاریخ، غیرشخصیِ حکومتناپذیر، حسابنشدنی و نامفهوم است و هیچکس را گریزی از آن نیست» (کوندرا، 1389الف، صص. 52-53).
کوندرا با مقایسۀ تاریخ فنون با تاریخ رمان، از سویۀ دیگر این وجه شخصی رمان پردهبرداری میکند. تاریخ فنون «وجههای غیرانسانی دارد؛ اگر ادیسون[52] لامپ روشنایی را کشف نمیکرد، یکی دیگر این کار را میکرد[53]؛ اما اگر فکر جنونآمیز نوشتن رمانی بدون داستان به ذهن لارنس استرن[54] خطور نکرده بود، کسی این کار را بهجای او انجام نمیداد و تاریخِ رمان به چیزی که ما امروز شاهد آن هستیم، بدل نمیشد» (کوندرا، 1394الف، ص. 26).
زندگیِ رمان با غافلگیریِ شاعرانه پیوند خورده است؛ زندگیای یکّه و منفرد و تقلیدناپذیر که فقط به قوۀ تخیل نویسنده وابسته است. اساساً در بطن هر آغاز پیشبینیناپذیری، وجهی شاعرانگی نهفته است. در اینجا، مراد از شاعرانگی چیزی جز غافلگیری یا برخوردهای نامنتظر نیست. بر اساس این، «دُنکیشوت[55]، قبل از آنکه نوشته شود، به ذهن هیچ کس خطور نکرده بود. دُنکیشوت همان واقعۀ غیرمنتظره بود» (کوندرا، 1394الف، ص. 121). رمانی که نتواند این یکتایی تاریخ خویش، شروع تازه (به تعبیر آرنت)، را خلق کند، از زیباییشناسی رمان، یعنی جذابیت واقعۀ غیرمنتظره، بیرون میافتد و در تاریخِ غیرشخصی (آن رویههای عام و مدیریتشده) منحل خواهد شد. چنین رمانی از هر گونه کشف قلمروی تازه و ناشناخته عاجز است. در کتاب هنر رمان، کوندرا معتقد است برخلاف رمان، تاریخ از ابداع کردن ناتوان است (Jefferson, 1991, p. 122). به این معنا، تاریخ نمیتواند راههایی جدید را به روی انسان بگشاید و وجهی تازه از وجوه انسانی را آشکار کند: ثبت آنچه هست، نه گشودگی به امکانهای شدن.
ادبیات رئالیسمِ سوسیالیستی عقیم بود؛ زیرا در فراروایتِ تاریخ رسمی ادغام شده بود و نتوانسته بود تکینگی خود را حفظ کند. به این ترتیب، انسانی که در چنین رمانی ظاهر میشود، از پیش کشف شده است: فقط بورژوا[56]، خردهبورژوا[57] و پرولتاریا[58]. آنچه «فرد» میخوانندش، صرفاً یکی از آنها است؛ عضوی از یک «طبقه» است. شخصیتهای چنین ادبیاتی روگرفتی از آن قهرمانان باستانی و ازلی هستند: پرومتئوس، اولیس، ناپلئون، شاید هم لنین. فرد نباید خودش باشد، بلکه باید خود را مطابق آن نمونههای مثالی بازتولید کند؛ زیرا هیچ بیان شخصی، هیچ آغازیدنی، وجود ندارد. همۀ مردان در لباسهای نظامی، در یونیفورمهایشان، شبیه هم و دنبالۀ یکدیگر هستند. فقط یک چیز ضرورت دارد: «بگذاریم با جماعتی شاد و پر سروصدا که به پیش میرود، به جلو کشانده شویم» (کوندرا، 1396، ص. 138). با این وصف، «همیشه پای یک «ایسم» در میان است! اگر آن فاشیسم نیست، لابد امپریالیسم است. و «ایسم» همواره توجیهی برای «من» خواهد بود» (Ivanova, 2010, p. 214).
دُنکیشوت در دستهبندیهای ایدئولوژیک در هیچ یک از «ایسم»ها جا نمیگیرد: او نه مسیح است نه ناپلئون. ماجراها و داستانها مدام دُنکیشوت را دست میاندازند و میگویند او یک قهرمان حماسی یا یک منجی تاریخ نیست، او فقط یک «فرد» است: یک انسان معمولی؛ اما همین «معمولی بودن» چیزی از شگفتی انسان (پیچیدگی و اِعجاب دُنکیشوت) کم نمیکند؛ زیرا او موجودی بیسابقه است. نیازی نیست حتماً صدای تاریخ را شنیده باشی تا ارزش زیستن و به یاد آورده شدن داشته باشی. به همین خاطر، کوندرا برای خروج از تاریخ رسمی جنگ سرد که در آن فقط بلشویسم و امپریالیسم صفآرایی کردهاند، به تاریخ رمان پناه میبرد؛ همچون کسی که به خانۀ خویش بازگشته است: دنکیشوت پس از سالها سرگردانی وطن و صدای خود را بازیافته است.
از قضا، دُنکیشوت، خود، شخصیتی «ضد تاریخی» بود: او میخواست بهسان رمانسهای سلحشوران و پهلوانان قرون وسطی زندگی کند که سالها زندگی و روزگارشان به سر آمده بود. دُنکیشوت کوششی بود برای زیستن زندگیهایی که تاریخ بر آنها مُهرِ فراموشی زده بود و آنها را منسوخ کرده بود؛ گویی تاریخ از شاهراه خود منحرف شده بود، دُنکیشوت، اما، از این انحراف و گردش به چپ یا راست خبر نداشت.
در همین نقطه، خطر بزرگ، زندگی بشر را تهدید میکند؛ جایی که فقط تولید انبوه و تکرارِ رویهمند پذیرفته است: «با دلهره، به روزی میاندیشم که هنر دیگر به جستوجوی ناگفتهها نخواهد پرداخت و رام و سربهزیر، در خدمت زندگیِ جمعی درخواهد آمد: زندگیای که از هنر میخواهد تکرار را زیبا جلوه دهد و به فرد کمک میکند آرام و شاد، خودش را به جزئی از یکدستی وجود بدل کند» (کوندرا، 1394الف، ص. 200). این همان روزی است که زیبایی از زندگی آدمی دور خواهد شد؛ زیرا دیگر هیچ چیز غافلگیرکنندهای در آن یافت نمیشود.
آرتور رمبو[59] میگفت: «باید مطلقاً مدرن بود». در جهان ما این سخن به چه معنا میتواند باشد؟ برای مدرن ماندن در چنین جهانی باید «ضد مدرن» بود: حرکت در جهت معکوس رویههای جهانی؛ کاری که کارگردان بزرگ ایتالیایی، فدریکو فلینی[60]، کرد: به زیباییشناسی فیلمهای دورۀ نخست زندگیاش پشت کرد (همانهایی که مورد استقبال همگانی قرار گرفته بودند)، از فراخوان تاریخ روی گردانید و مسیری متفاوت را در پیش گرفت: «شعرش ضد غنایی شد و مدرنیسمش هم ضد مدرن» (کوندرا، 1394الف، ص. 156). رمبو و فلینی دشمنان فراری دوران خود بودند: کسانی که به زمانۀ خویش پشت کردند و از شاهراه همگانی، از دنیای پدران، دور شدند؛ شاهراهی که هرچه بیشتر در آن پیش بروی، بیشتر خودت را از دست میدهی، بیشتر «تصمیم» ناممکن میشود؛ انگار به اشباح چنگ میاندازی و هر بار با دست خالی باز میگردی. به این طریق، تاریخ همچون ورطهای میان فرد و زندگی، میان او و تصمیمهایش، فاصله میاندازد. رمبو و فلینی از تاریخ/روح زمانه میگریزند تا شاید جایی دیگر زندگی را لمس کنند. آنها تا به امروز در حال گریختن هستند و «این گونه است که بخشی از وارثان رمبو به این مطلب شگفت پی میبرند که امروز، تنها تجددگرایی واقعی همان تجددگرایی ضد تجدد است» (کوندرا، 1394الف، ص. 71).
آن مرد چهلساله در رمان زندگی جای دیگری است، این مسیر معکوس را پیموده است: «پشت کرده به تاریخ، پشت کرده به نمایشهای دراماتیک خود، پشت کرده به سرنوشت خویش، به کارگاهی مراجعه کرده و خود را با مشغولیات خصوصی و کتاب وقف خویش کرده بود» (کوندرا، 1397، ص. 292). دختر موقرمز فقط آن دقایقی که از دست یارومیل (این شهسوار مَرکبِ تاریخ) رها شد و به عمارت کوچک مرد چهلساله پناه برد (عمارتی که گویی عامدانه در خلاف جهت زمانه ساخته شده بود)، به آسودگی و آرامش رسید.
توما و ترزا[61] از آن تانکها گریخته بودند و به جایی دور پناه برده بودند: «مکان: روستایی دورافتاده و قدیمی که به نظر میرسد از قدرتها آزاد است؛ وضعیت شخصیتها: توما رانندۀ تراکتور، ترزا مشغول گاوچرانی، هر دو از لحاظ اجتماعی تحلیلرفته، فقیر، و بدون هیچ «رسالت» یا برنامهای برای آینده... زمانی که در آن زندگی میکنند:... آهستگیِ بیپایان... در حالی که «راهپیمایی بزرگِ» تاریخ جایی دیگر ادامه دارد، پیرامون توما و ترزا جهان کاملاً ناپدید شده است... آنچه باقی ماند، تنها سکوت و سکون بود» (Frank, 2008, p. 90) .
این میل درآمیختن به تاریخی شخصی (بیرون از آن تاریخ بزرگ) است که شمایل «مهاجر» را در چشمان کوندرا باشکوه ساخته است؛ بیاعتنایی کامل نسبت به نبرد بزرگ جمعی که همگان مجذوب آن شدهاند. کوندرا نمیخواهد به این نمایشهای مضحک[62] تعلقی داشته باشد: «از هر زاویهای که نگاه کنیم - سیاسی، قضایی، اخلاقی - آدمِ فراری شخصیتی منفور، محکوم و در شمار بزدلها و خیانتکاران است؛ اما نگاه رماننویس آن را نوع دیگری میبیند: فراری شخصی است که نمیخواهد برای جنگهای معاصرانش معنایی را در نظر بگیرد، شخصی است که نمیخواهد به این کشتارها بُعدی تراژیک بدهد، شخصی است که نمیخواهد مانند فردی لوده و مسخره در کمدی تاریخ شرکت کند» (کوندرا، 1394الف، ص. 136).
در رمان بیخبری، در کشورِ ایرنا، در چک، انقلابی در جریان است و سیلوی به ایرنا میگوید: «هنگام به وقوع پیوستن رویدادهای بزرگ نباید گریخت» (کوندرا، 1394ب، ص. 4). در کشورت، تاریخ بزرگ در حال ساخته شدن است و تو باید حتما آنجا باشی، برای آن مبارزه کنی و سهمی در ساختن این تاریخ داشته باشی؛ اما کوندرا/ایرنا گریخته بود، از «رویداد بزرگ» خارج شده بود، نخواسته بود نمایش تاریخ را، رژۀ یونیفورمپوشها را جدی بگیرد. سند محکومیت او همین بود. مهاجر فرصتطلبی است که میداند چگونه قِسِر در برود، تنآسایی است که تحمل روزهای سخت را ندارد، بزدلی است که شهامت جنگیدن ندارد؛ بنابراین، همواره با سوءظن از انگیزههایش پرسیده میشود: چه باعث شد تصمیم به رفتن بگیرد؟
با خود فکر کرد «مهاجرتش... شاید بیآنکه بداند، بهترین ماحصل عمرش بود». چرا چنین فکر میکرد؟ زیرا با مهاجرت، «نیروهای سرسخت تاریخ در عین یورش به آزادی او، رهایش کرده بودند» (کوندرا، 1394ب، ص. 20-21).
از دید ادوارد سعید[63]، «برخلاف بسیار کسان که فقط از یک فرهنگ یا خانه آگاهی دارند، تبعیدیها دستکم از دو فرهنگ باخبر هستند، و این کثرتِ چشمانداز، نوعی آگاهی از گسترههای مقارن را پدید میآورد، آگاهی که - با وام گرفتن اصطلاحی از موسیقی - نوعی کنترپوان[64] است» (Jefferson, 1991, p. 117). این مفهومِ «ترکیب نغمهها» به طور مشخص در رابطه با مهاجرت کوندرا صدق میکند؛ همچنانکه از یک سو، در چکسلواکی، ترکیب پیچیدۀ چک و اسلواک، و از سوی دیگر، در چک، ترکیب دو حیطۀ متمایزِ بوهمیا و موراویا، آمیزۀ فرهنگی متناقض و متکثری را برساخته بودند. از نظر کوندرا، تبعید همچون گسترش امکانهای وجودی و دسترسی به نوعی کثرتگرایی فرهنگی و «چندتاریخی بودن» است. اگر تاریخ آشکارکنندۀ «آنچه انسان است و آنچه انسان برای مدت طولانی بوده است» است، آنگاه تبعید افشاکنندۀ هر آن چیزی است که قبلاً برای مدتی طولانی با او وجود داشته است. از نظر کوندرا، چندصدایی بودنِ[65] رمان به طریقی با «چندتاریخیگرایی[66]» پیوند میخورد.
در رمان شوخی، لودویک به سبب چیزی مضحک به سیبری فرستاده میشود. او، بهناگاه، به «بیرون از تاریخ»، به «خارج از صف» پرتاب شده بود؛ اما تجربۀ سیبری چشماندازی نامنتظر را به روی او گشود: «دیدم که چمنزاری گمشده از دیرباز، گمگشته در زیر بالهای بلندپرواز تاریخ، چمنزار زندگی روزمره، در برابر من، گسترده شد، و در آن چمنزار، دختری بدبخت و رقتانگیز را دیدم، دختری که اما بهراستی شایستۀ عشق بود - لوسی[67]» (کوندرا، 1396، ص. 110).
زندگی شاداب مدفونشدۀ زیر تاریخ بزرگ بهناگاه پدیدار شد. تجربۀ عشق لوسی آن ظهور ناگهانی بود که لودویک را از زیر بار «سنگینی تحملناپذیر تاریخ» نجات داد: «لوسی از بالهای عظیم تاریخ چه میدانست؟ چه وقت میتوانسته است صدای آنها را بشنود؟ او دربارۀ تاریخ هیچ نمیدانست، در زیر آن زندگی کرده بود. تاریخ برای او هیچ جاذبهای نداشت، برای او بیگانه بود. او دربارۀ مشکلات عمدۀ دوره و زمانۀ ما چیزی نمیدانست. مشکلاتی که او با آنها زندگی میکرد جزئی و جاودانه بود. و من ناگهان آزاد شده بودم. لوسی آمده بود تا مرا با خود به بهشت خاکستریاش ببرد؛ مرحلهای که تا کوتاهزمانی پیش به نظر تصورناپذیر میآمد؛ مرحلهای که مرا قادر ساخت «از تاریخ بیرون بروم». رهایی از سنگینیِ تاریخ ناگهان علت آسودگی و خوشحالیم شد. لوسی محجوبانه دستم را گرفت و من گذاشتم مرا با خود ببرد...» (کوندرا، 1396، ص. 110).
لوسی زندگی لودویک را آزاد کرده بود از تمامی آن صداها، آن سنگینی فراخوانها. لوسی دست او را گرفته و به یک زندگی ناشناس بدرقه کرده بود. چه چیزی بالاتر از این تجربه میتواند وعدۀ عشق دهد؟ این باور که کسی زندگی ناشناسی دارد که با دل بستن به او میتوان به آن راه یافت، برای عشق از همۀ شرطهایی که دارد تا پدید آید، مهمتر است. عشق وعدۀ آن زندگیِ پنهان و ناشناسی بود که در رد پای لوسی ظاهر میشد. لوسی همچون شکافی/ترکی بود در پیوستار تاریخ، نقبی بود به زیر آن؛ همچون رمبو که داشت از همهمههای تاریخ میگریخت. زمانی که شخصی در حبشه رمبو را بازشناخت، از شهرت تاریخی شعرهایش در پاریس یاد کرد. رمبو در جواب گفت: «هرچه بود تمام شد». رمبو در کشاکش زندگی و تاریخ میخواست «زندگی» را برگزیند، نمیخواست دوباره به تاریخ بازگردد (رمبو مسیری متضاد با مسیر آیشمن را انتخاب کرده بود). رمبو و لوسی به هم رسیده بودند و دست در دست هم از مدرنیسم جهانی دور میشدند. کوستکا[68] با ترک لوسی، به آغوش «تاریخ بزرگ مسیحیت» گریخته بود؛ اما لودویک با بازگشت به لوسی مسحور جذبۀ الهی نشده بود، بلکه به زندگی بازگشته بود: به پرسههای شبانۀ حبشه، به صدفها و سنگریزههای کف شنهای ساحل، به آن بهشت خاکستری شگفت که مدرنیسم جهانی از کنارشان بیاعتنا گذشته بود. همۀ آن چیزهایی که تاریخ از خیابانها/مکانها جارو کرده بود، همۀ آن لحظاتی که در «جهان همچون اردوگاه» ناپدید شده بودند و مانند زمانِ مُرده پنداشته شده بودند، با لوسی دوباره به زندگی بازگشته بودند. او به ناگاه چیزهایی را دیده بود که سالیان دراز از چشمش دور مانده بودند. «واقعیت» با ماجرای لوسی ظاهر میشود. بدون ماجرا، واقعیتها هم نخواهند بود. لوسی عینِ ماجرا بود. زنجیر نامرئیِ اردوگاه پاره شده و زندگی با تمام نیروهایش آزاد شده بود، او را از تاریخ بیرون برده بود؛ برده بود به جایی که بتوان زندگی را در بیواسطگیاش لمس کرد؛ جایی میان سبکی علفها، بوتههای گل سرخ، زیر سایههای خنک. لوسی راهنمای بازگشت لودویک به دنیای هر روزه بود. با لوسی بود که «زمان» دوباره چهرهای انسانی پیدا کرد: زمانِ رهاشده از راهبردهای بوروکراسی جهانی.
کافکا از بالزاک دور شد که میگفت: «رمان باید با ثبت احوال رقابت کند». بالزاک حافظۀ رمان را چیزی جدا از حافظۀ تاریخ نمیداند. کافکا در دورترین نقطۀ ممکن از بالزاک ایستاده است؛ جدال حافظهها: حافظۀ رماننویس علیه حافظۀ مورخ. حافظۀ رمان مسحور زیباییشناسی درختهای گلابی است، حافظۀ تاریخ در وسوسۀ تانکها. حقیقت تاریخ، حقیقت آثار ادبی را مغلوب میکند. شخص ناگزیر است یکی را انتخاب کند: رمان یا تاریخ.
در اینجا پرسشی پیش میآید: اگر کوندرا مدام بر استقلال زیباییشناختی - هستیشناختی - رمان تأکید میکند، پس چرا رمانهای او اینقدر در زمینهای تاریخی - سیاسی اتفاق میافتند؟ پاسخ را یاکوب[69] در رمان مهمانیِ خداحافظی میدهد: «سیاست، در واقع، آزمایشگاهی کوچک برای انجام تجربههای رمان روی انسانها است» (کوندرا، 1393، ص. 143).
کوندرا به تفاوتی ظریف اشاره میکند: «رویدادهای تاریخی که رمانهای من دربارۀ آنها سخن میگویند، معمولاً در تاریخنگاری فراموش میشوند. برای مثال، در سالهای پس از هجوم قوای روسیه به چکسلواکی در سال 1968، پیش از آنکه ترور مردم عادی سر گیرد، عوامل دولت به کشتن سگها مبادرت ورزیدند[70]. تاریخنویس یا متخصص علوم سیاسی این دوره را کاملاً فراموش میکند و برای آن اهمیتی قائل نمیشود؛ در حالی که این جریان از نظر انسانشناسی دارای اهمیتی فوقالعاده است» (کوندرا، 1389الف، ص. 92).
بنابراین، «تجربۀ بنیادی لودویک در زمینۀ انسانشناسی ریشههای تاریخی دارد؛ اما توصیف خود تاریخ (نقش حزب، ریشههای سیاسی ترور، تشکیل نهادهای اجتماعی و غیره) مورد علاقۀ من نیست و رمانهای من به آن کاری ندارند» (کوندرا، 1389الف، ص. 91).
در واقع، کوندرا برخلاف اُرول، تاریخ را به خمیرمایهای برای روایت بدل میکند، بهجای اینکه روایت را در تاریخ ادغام کند: «رماننویس فرّاش تاریخنگاران نیست. اگر تاریخ برایش جذابیتی دارد، به این دلیل است که تاریخ مانند نورافکنی عمل میکند که گرداگرد حیات انسان در چرخش است و نور خود را بر این حیات و رخدادهای غیرمنتظرهاش میتاباند؛ رخدادهایی که در دوران آرامش، زمانی که تاریخ ساکن است، به وقوع نمیپیوندند و نامرئی و ناشناخته باقی میمانند» (کوندار، 1394الف، ص. 86). زمانی که تاریخ تکان میخورد، ترک بر میدارد؛ به آن بُعد وجودی آدمی که دور از دسترس مانده، خارج از دایره است، شوک وارد میشود؛ گویی در ترکخوردگی تاریخ، دیوارۀ دایرهها شکافته شده و چیزی از دل آن بیرون جهیده است: فهم بحرانهای تاریخی همچون بحرانهای وجودی[71]. برای رماننویس، «تاریخ» مهم نیست، بلکه آن «ترکخوردگی و شکافی» اهمیت دارد که از درونش، «وجود» بیرون میزند؛ همانگونه که لوسی از دل درزها و شکافها و تکانهها پدیدار میشود.
مکانیسمهای روانشناختی که در بطن وقایع بزرگ تاریخی (ظاهراً باورنکردنی و غیرانسانی) عمل میکنند، همان مکانیسمهایی هستند که بر موقعیتهای شخصی و خصوصی (کاملاً معمولی و بس بشری) حاکم هستند.
کوندرا تفاوت «حافظۀ وجودی» (رمان) با «حافظۀ تاریخی» را توضیح میدهد: «مورخ رویدادها را نقل میکند؛ در حالی که جنایت راسکولنیکف[72] هرگز انجام نشده است. رمان، هستی را میکاود نه واقعیت را و هستی چیزی نیست که روی داده است؛ هستی عرصۀ امکانات بشری است: هر آنچه انسان بتواند آن شود، هر آنچه انسان قادر به واقعیت بخشیدن به آن باشد. رماننویسان «نقشۀ هستی» را با کشف این یا آن امکان بشری ترسیم میکنند... بنابراین، باید هم شخصیت رمان و هم جهان او را همچون «امکانات» درک کرد. در آثار کافکا، همۀ اینها روشن است: دنیای کافکایی به هیچ واقعیت شناختهشدهای شبیه نیست؛ دنیای کافکایی «امکان نهایی و واقعیتنیافتۀ» دنیای بشری است. این امکان در پس جهان واقعی ما نمایان است و آیندۀ ما را پیشاپیش اعلام میکند. از این رو است که دربارۀ بُعد اعجابانگیز اندیشۀ کافکا گفتوگو میشود... زیرا رمانهای کافکا یکی از امکانهای هستی (امکان انسان و جهانش) را در نظر میگیرند و به این ترتیب، به ما نشان میدهند چه هستیم و قادر به انجام چه کارهایی هستیم» (کوندرا، 1389الف، صص. 101-102). در حافظۀ وجودی، نوعی بازگشت به خویشتن اتفاق میافتد. به عبارتی دیگر، رمان این امکان را به ما میدهد که با حافظۀ خویش به آشتی برسیم.
جهان مادر از رخدادهای دراماتیک خالی است و فقط تکرارهای روزمره پیرامونش را گرفتهاند؛ اما کوندرا معتقد است زنان نگهبانان خاطرات هستند؛ اما چه نوع خاطراتی؟ از دید او: «زنان نگهبان خاطراتی هستند که شاید بتوان مادونتاریخی[73] نامید، خاطراتِ چیزهایی که بیرون از مجرای رخدادهای اصلی تاریخ ثبتشده افتادهاند؛ اما بینهایت مهمتر از آن رخدادهای رسمی هستند که به ما در کتابها و کلاسهای درس آموزش میدهند» (Du Plesssix Gray& Kundera, 1999, p. 46). به این ترتیب، اگر مبارزه با قدرت، مبارزه علیه فراموشی است، آنگاه زنان نیروهایی بالقوه هستند که میتوانند قدرتِ مسلط بر تاریخ را به چالش کشند.
همیشه استعارههایی همچون «امواج خروشان تاریخ» یا «تندباد حوادث» برای توصیف وضعیت بشری استفاده شدهاند. آهستگی جویبارها و خنکای خاموش نسیمها از چشمانداز زندگی مدرن حذف شدهاند و بسامدی نداشتهاند. دنیا هیچگاه از کسانی که کند و آهسته زندگی کردهاند، رنج نبرده است. در واقع، آنها معصومترین مردم بودهاند. آنها فارغ از غوغاها و رقابتها، گشوده به پنجرۀ غرابتها، در خیالپروریهای خویش با آسمان پر از ستاره و موسیقی جویبارها و شاخهها مشغول هستند و در انبوه زیبایی پیرامون غرق میشوند. آنها هیچگاه هیتلر و استالین و موسلینی[74] نمیشوند و نقشهای برای جهانیان ندارند. آنها نمیتوانند جنگ جهانی به راه اندازند و نمیخواهند بر دنیا غلبه کنند یا از دیگران پیشی بگیرند. در جهان آهستگی، به فریاد، به حنجرۀ هیتلر، نیاز نیست؛ سکوت و نجوا هم برای شنیده شدن کافی است.
نتیجهگیری
پژوهش حاضر علت بدبینی آرنت و کوندرا به مفاهیمی همچون فراخوان یا ارادۀ تاریخ را نشان داد: چنین مفاهیمی تصمیم و کنش شخصی را کمرمق میکنند. بازگشت به کنش (به تعبیر آرنت) و نگهبانی از میراث رمان (به تعبیر کوندرا) مقاومتی در برابر دستدرازیهای تاریخ است. در اینجا، وفاق آرنت و کوندرا مشهود است: به اعتقاد آرنت، هر کنشی آغازگر داستان شخصی خود است و به گفتۀ کوندرا، حافظۀ رمان تجربههایی را ثبت میکند که در تاریخ رسمی به فراموشی سپرده شدهاند، تاریخ شخصی در برابر تاریخ غیرشخصی، کنش در برابر واکنش، تصمیم در برابر دستور اهمیت مییابد و هر کس نسبت به داستانهای خودش مسئولیت شخصی دارد؛ از این رو، تأکید آرنت بر اهمیت کنش و توجه کوندرا به استقلال رمان در برابر تاریخ، وفاداری به خلق فردیت شاعرانهای است که در عصر مدرن رو به فراموشی است: وفاداری نسبت به امر تکین در برابر وسوسههای امر همگانی و فرافردی. نتیجه آنکه آرنت و کوندرا به طور یکسان اعتقاد دارند این شاعران و هنرمندان و رماننویسان هستند که نگهبانان حقیقی کنش انسانی در جهان معاصر هستند (کسانی که در نگاه اول بهنادرستی همچون کسانی تصور شدهاند که بیشترین فاصلۀ ممکن را از کنش داشتهاند). البته اختلاف آرنت با کوندرا آن است که او نگاه انحصاری به رماننویسان ندارد و کنش را در قلمروی متنوعتر جستوجو میکند.
کوندرا برخلاف اُرول، تاریخ را به خمیرمایهای برای روایت بدل میکند، بهجای اینکه روایت را در تاریخ ادغام کند: توجه به تکینهگی رخدادها و امکانهای خاصبودگی. چنین عملی نزد آرنت به این معنا است که تصمیمها و مسئولیتهای شخصی را قربانی نیروهای تاریخی فرافردی نکنیم.
مقالۀ حاضر از مقاومت در برابر وسوسهای بزرگ سخن گفت: ادغام رمان در تاریخ همان انحلال فرد در راهبردهای کلان است. تاریخ به جنبش درآمده و به فاعلی همهتوان بدل شده است که رخدادهای دراماتیک را به صحنه میآورد و انسانها را همچون سیلابی با خود میبرد و این همان چیزی است که آرنت و کوندرا به طور یکسان از آن وحشت داشتند.
جدال تاریخ و رمان از همینجا شروع شد: تاریخ نمیخواست داستانهای خیابان را بشنود و سیاست (رخدادهای پیشبینیناپذیر) را به مدیریت (رخدادهای پیشبینیپذیر) تقلیل داد. به این ترتیب، پرسهزن (فلانور) و مهاجر یا باید به هویتی نمادین/حزبی تقلیل یابند (مانند آیشمن عضو حزب نازی شوند) یا همچون موجودی بیگانه و ولگرد و خطرناک (با برچسبهای خائن، رواننژند، بیمار و غیره) از سنگفرش خیابانها حذف شوند. هیچکس حق نداشت بیاعتنا به تاریخ باقی بماند؛ تاریخی که هر گونه خلجان فردی و بازیگوشی خودسرانه و پیشبینیناشده را زیر چرخدندههایش لِه میکرد و بشریت را به سمت آن «امید نجاتبخش بزرگ» سرازیر میکرد: آیندهای پر از هماهنگی، عاری از اغتشاشات تن، جامعۀ بیتضاد؛ اما هنگامی که آن جریان زندۀ خیابان با همۀ تنشها و تعارضها و تکاپوهایش ناپدید شود، از شهر هیچ نمیماند جز بازنمایی ایدئولوژیک، جز «آرمانشهر»: حرکتهای برنامهریزیشده و وضعیتهای ساماندهیشده که با الگوهای پیشینی تعریف و تنظیم شدهاند.
اگر اردوگاه شرق فقط رمانهایی را به رسمیت میشناخت که حاوی رهیافت رئالیسمِ سوسیالیستی بودند، آنگاه رماننویسان چکسلواکی بیش از هر کسی از این رهیافت (چه از لحاظ زیباییشناختی و چه از منظر سیاسی) دور میشدند و با مواجهۀ طعنهآمیز نسبت به شعارهای بلشویکها، با مسخره کردن سیستماتیک، از چشمانداز بهشت موعود آنها روی برمیتافتند. این رماننویسان به حافظۀ مردمان و رویدادهایی رجوع کردند که تاریخ رسمی بلشویکها میکوشید محوشان کند. آنها، به تعبیر آرنت، دست به کُنشهایی میزدند تا داستانهای استثنائی خویش را بیافرینند: داستانهایی که صرفاً عاریتی و طفیلیِ قلمروهای دیگر نباشند و خودشان زایشگر و مولد باشند. داستانهای تاریخ فقط درون دایره میتوانند به حرکت درآیند. برعکس، کوندرا و آرنت از داستانهایی سخن میگویند که جهان را به طریقی نو و بیسابقه مساحی میکنند و آغازی متفاوت را وارد جهان میکنند: شروعی تازه بیرون از دایرهها. این داستانها از «کلان روایتها» میگریزند تا خردهروایتها را به تور افکنند. آنها وجهی از تاریخ رسمی نیستند، بدیل آن هستند. تاریخ بزرگ، کشفهای شخصی نویسنده را خیانت میدانست: «خودبیانگری» و آغازگری محکوم است.
موریانههای تقلیل همواره زندگی آدمی را میجوند؛ فقط آن رخدادهایی که در راهبردهای بزرگ تاریخ میتوانند نقش ایفا کنند، به حیات خود ادامه میدهند. مدرنیسمْ خود را در همین رخدادهای بزرگ تعریف میکند. بیاعتنایی به این رخدادهای راهبردی، بیاعتنایی به تقلیلگرایی مدرنیسم بود. نتیجۀ این تقلیلگرایی آن است که تاریخِ یک قوم به چند حادثه بازگردانده میشود. زندگی اجتماعی به مبارزۀ سیاسی و مبارزۀ سیاسی فقط به رویارویی دو قدرت بزرگ جهانی (بلوک شرق و غرب) تقلیل داده میشود. بیرون از این رویاروییهای بزرگ، هر گونه کنش تحولبخشی ناممکن شده است. بازگشت به کنش (به تعبیر آرنت) و نگهبانی از میراث رمان (به تعبیر کوندرا) مقاومتی در برابر چنین تقلیلگراییها است.
تا زمانی که چنین تقلیلگرایی سیطره دارد، همچنان شبح توتالیتاریسم دست از سر آدمیان برنداشته است. توتالیتاریسم یک حکومت نبود، عادت و منش و مکانیسم تقلیلگرایی بود که همچون چاقوی سلاخخانهْ زندگیها را میبرید و مثله میکرد و دور میانداخت. توتالیتاریسم استبداد تاریخ بود.
[1] Milan Kundera
[2] Heiddeger
[3] Hanna Arendt
[4] Totalitarianism
[5] . Nietzsche
[6].Paul Ricoeur
[7] . Tony Barta
[8] .Darwin
[9] . marx
[10].آیشمن از سران حزب نازی بود که بعد از شکست آلمان در آرژانتین مخفی شده بود. کماندوهای اسرائیلی او را ربودند، به اسرائیل بردند و در دادگاهی در اورشلیم محاکمه و اعدام کردند.
[11] . مراد حکومت نازیسم به رهبری هیتلر در آلمان است.
[12]. Vacuum oil
[13] . مراد از پیشوا همان هیتلر است که به این لقب خطاب میشد.
[14]. اشاره به دادستانهای دادگاهی در اورشلیم که برای محاکمۀ آیشمن برپا شده بود. هانا آرنت در این دادگاه حضور پیدا کرد و بعدها در کتابی به نام آیشمن در اورشلیم آن را تحلیل کرد.
[15] Hitler
[16]. L’ esprit de serieux
[17] . bad faith/mauvaise foi
[18] . مراد مردانی است که خود را نمایندۀ تاریخ میدانستند.
[19] . مراد سرسپردگان استالین است.
[20] Stalin
[21] Totalitarian
[22] Robespierre
[23] Downton
[24] saint Just
[25] Baudelaire
[26] The Grand March
[27] Flaneur
[28] fugue
فوگ یک ساختار موسیقایی کنترپوانتیک است که در دو یا چند صدا و بر یک درونمایه یا سوژه ساخته میشود.
[29] Augustine
[30] . Ludwik
[31]. این جذبه و شور که تمام انقلابیون را تسخیر میکند، امکان فاصلهگیری از خویشتن و اتخاذ رویکرد انتقادی را از آنها میگیرد و آنها را صرفاً به ابزارِ اقدام و عمل تبدیل میکند.
[32] . Kafka
[33]. یکی از شخصیتهای اصلی رمان بیخبری اثر میلان کوندرا
[34] . Balzac
[35] . Zola
[36] . George Orwel
[37]. ontology
[38] . Christopher Columbus
[39]. اشاره به رمانی از کافکا به نام امریکا
[40] . Cervantes
[41] . Stalinism
[42] . Ignorance
[43] . Albert Camus
[44] . Sartre
[45]Agora .
میدانی در مرکز شهر آتن که شهروندان در آن گرد میآمدند و راجع به مسائل مهم شهر با هم گفتوگو میکردند.
[46]. به این معنا، در حوزۀ علوم انسانی، «تعریف» دشوار یا حتی ناممکن است.
[47] . Hasek
[48] . Musil
[49] . Joyce
[50] . Proust
[51] . Broch
[52] . Edison
[53]. کشمکش نیکولا تسلا با ادیسون را بر سرِ اختراع برق به یاد آورید.)ماجرای مشهوری که هر یک مدعی سهمی در اختراع برق بودند)
[54]. Laurence Stern
نویسندۀ رمان تریسترام شندی؛ رمانی بازیگوشانه (قرن هجده میلادی) که از هیچ پیرنگ یا قاعدۀ از پیش تعیینشدهای تبعیت نمیکند.
[55] . Don Quixote
[56] . Bourgeoisie
[57] . Petite boureoisie
[58] . Proletariat
[59] . Arthur Rimbaud
[60]. Federico Fellini
[61]. شخصیتهای اصلی رمان بار هستی
[62] نبردها و هیاهوهایی که همگان غرق آنها شدهاند.
[63] . Edward Said
[64] Counterpoint
ترکیب نغمهها یا همان موسیقی چندصدایی.
[65].polyphony
[66] .polyhistoricism
[67] Lucy
[68]. Kostka
[69] . Jakub
[70]. در چین هم مائو به نام حمایت از مزارع کشاورزان دستور کشتن گنجشکها را داده بود. بهتازگی هم در سال 2021، در بحبوحۀ ویروس کرونا، کیم جونگ اون، رهبر کرۀ شمالی، دستور کشتار گربهها و کبوترها را داده است، به این بهانه که آنها عامل شیوع کرونا هستند. توتالیتاریسم در سرتاسر دنیا اول از حیوانات شروع میکند.
[71]. existential crisis
[72]. شخصیت اصلی رمان جنایت و مکافات اثر داستایفسکی
[73] .subhistorical
[74] . Mussolini