Document Type : Original Article
Authors
1 PhD student in Art Research, Faculty of Civil Engineering, Architecture and Art, Islamic Azad University, Science and Research branch, Tehran, Iran
2 Assistant Professor of Music Department, Faculty of Art and Architecture, Islamic Azad University, Central Tehran Branch, Tehran, Iran.
3 Assistant Professor, Department of Art, Faculty of Art and Architecture, Islamic Azad University, South Tehran Branch, Tehran, Iran
4 Professor, Department of French Language and Literature, Faculty of Humanities, Tarbiat Modares University, Tehran, Iran
5 Assistant Professor, Department of Art Research, Faculty of Civil Engineering, Architecture and Art, Islamic Azad University, Department of Science and Research, Tehran, Iran
Abstract
Keywords
Main Subjects
بروس الیس بنسن[1] (متولد 1960م)، نظریهپرداز و فیلسوف معاصر، استاد فلسفۀ کالج واترون و نویسندۀ کتاب بداهۀ گفت و شنود موسیقایی؛ یک پدیدارشناسی موسیقی[2] است که آن را در سال 2003 منتشر کرد. وی نظریهای مهم را در باب موسیقی در این کتاب به روش پدیدارشناسی هرمنوتیک با تأکید بر امر بداههپردازی طرح کرده است که اساس تمامی فعالیتهای موسیقایی را «بداهه» میشمارد. او با بیان مثالهایی از موسیقی کلاسیک غرب، موسیقی جاز و حتی موسیقیهای شرقی و فورکلور، تأکید میکند آهنگساز، اجراگر و شنونده، همگی در یک چرخۀ گفت و شنودی و در یک بستر موسیقایی (سنّت[3]) مشخص و البته گشوده، فعالیت موسیقایی را با سهمی یکسان انجام میدهند. از آنجا که روش پدیدارشناسی بنسن و اندیشۀ وی در نظریۀ «بداهۀ گفت و شنود» در موسیقی بسیار جامع مینمایند، به نظر میرسد میتوانند مبنایی برای درک و دریافت موسیقی ملل به عنوان بستری مهم برای «بداهۀ گفت و شنودی» باشند؛ بستری که از منظر هستیشناختی اثر موسیقی را همواره دارای هویتی سیال و زنده میشمرد و تنها راهِ بقای آن را اجرا میداند؛ اجرایی که همواره شامل تغییراتی از سوی اجراگرانِ اثر نسبت به اجراهای پیشین یا نتنوشتِ آن اثر است و بنسن منشأ این تغییر را بر پایۀ بداهه معرفی میکند.
از آنجا که بداههپردازی به عنوان امری لحظهای و آنی مورد توجه است، جای ابهام فراوانی نیـز دارد؛ «بداهـهپردازی، به علت سرشت آن - که اساساً ناپایدار است - یکی از موضوعهایی است که کمترین پژوهش تاریخی را به خود جلب کرده است» (Nettl, 2001, p. 94). البته، بنا بر تعریف بنسن از بداهه، نیز میتوان گفت برخلاف تصورات موجود - که گاه بر پایۀ مضامین عرفانی و عامیانه شکل گرفتهاند مبنی بر اینکه بداهه از هیچ به وجود میآید - بداههپردازی «پرداختی نو از چیزی موجود و تبدیل آن به چیزی است که ضمن ارتباط با موجودیت قبلیاش، هویتی نو مییابد» (بنسن، 1399، ص. 69)؛ بنابراین، آنچه در این پژوهش دارای اهمیت فراوان است، لزوم درک و شناخت مفهوم بداهه به عنوان امری است که همواره در تمامی اجراها و فعالیتهای موسیقایی، چه خودانگیخته و چه از روی نتنوشت، وجود دارد و بنسن آن را دارای سرشتی تفسیری[4] میداند و از منظر هستیشناسی تأکید میکند موسیقی فقط با اجرا هویت مییابد. (همان، 168). در پایان پژوهش در صدد آن خواهیم بود که نکات مطرحشده توسط بروس الیس بنسن در نظریه بداهۀ گفت و شنودی وی را بررسی کنیم. بنسن باور دارد همواره در خلق آثار موسیقایی، یک گفت و شنود گشوده بر بستر سنّت و کاربست[5] آن موسیقی شکل میگیرد و اعلام میکند اثر موسیقی در این عرصه همواره هویتی سیال دارد که فقط با اجرای اجراگرِ کارآزموده و آشنا به سنّت موسیقی میتواند نشو و نمو داشته باشد و به حیات خود ادامه دهد. بنسن «بداهه» را پایه و اساس تمامی فعالیتهای موسیقایی معرفی میکند؛ در نتیجه، لازم است با شناختی مناسب، مفاهیم هستیشناختی مرتبط با موسیقی را از منظر بنسن شرح دهیم.
مهمترین کتابی که در راستای پژوهش حاضر باید به آن رجوع کرد، کتاب بداهۀ گفت و شنود موسیقایی؛ پدیدارشناسی موسیقی به قلم بروس الیس بنسن با ترجمۀ حسین یاسینی است که در سال 1394 اولینبار توسط نشر ققنوس منتشر شد. علاوه بر اینکه بنسن نظریهاش را در این کتاب به طور کامل شرح داده است، مثالهای فراوان از موسیقی ملل و جاز، تحلیلهای نظری سایر اندیشمندان و نیز مقدمۀ مترجم در این کتاب میتواند راهگشای بسیاری از مباحث همسو با هدف این پژوهش و نیز تکمیل مباحث مورد بحث در این پژوهش باشد. علاوه بر این، شرح و تفسیرهای بسیاری در باب نظریۀ بنسن مطالعه شدند که به زبان فارسی میتوان به «نقد کتاب پدیدارشناسی موسیقی اثر بروس الین بنسن» نوشتۀ سید شاهین محسنی، «پیشدرآمد - شرحی بر پدیدارشناسی موسیقی بنسن (-اینگاردن)» نوشتۀ آروین صداقتکیش که بخشی مهم از دریافتهای هستیشناسانه در نظریۀ بنسن در این پژوهش نیز برگرفته از این جستار هستند، «موسیقی از اساس بداهه است» نوشتۀ سعید یعقوبیان و نیز در جستارهای به زبان انگلیسی میتوان «بداههپردازی گفتگوی موسیقی: بررسی پدیدارشناسی موسیقی» نوشتۀ ملوین بکستروم[6] را نام برد.
در باب روش پژوهش و نگاهی کلی به پدیدارشناسی، کتاب درآمدی بر پدیدار شناسی اثر رابرت ساکالوفسکی[7] و ترجمۀ محمدرضا قربانی و نیز در باب موضوع مهم بداههپردازی، مقالات نشریۀ ماهور[8] مطالعه شدند. از مقالهها و منابعی دیگر نیز استفاده شده است که در این مقاله مجالی برای بیان همۀ آنها وجود ندارد[9].
پدیدارشناسی در مرحلۀ نخست، ما را به خود پدیده ارجاع میدهد. در نگرشهای کنونی به امر بداههپردازی، گسترهای از اعتقادات، مناسبات فرهنگی، سیاسی و دیگر مفاهیم، در آمیختگی با پدیدۀ بداههپردازی گرد آمدهاند و درک صحیح آن را دشوار کردهاند؛ از این رو، به نظر میرسد مناسبترین رویکرد برای مطالعۀ این مفهوم، پدیدارشناسی باشد که در آن، در همان گام نخست، «هر تفهم و قضاوت و دانستنی کنار گذاشته میشود و پدیده مجدداً به طور عینی، دستنخورده با تعلیق[10] و با احساسی باز و وسیع، از منظر یک خود ناب یا متعالی بازبینی میشود» (Moustakas, 1994, p. 33). از آنجا که تعلیق کامل و کنار نهادنِ مطلق پیشفهمها و پیشداوریها امکانپذیر نیست و هرگز نمیتوان از سنّتها جدا شد (گادامر 1393، ص. 24) و همچنین، از آنجا که بداههپردازی از منظر الیس بنسن باید در داخل سنّت و کاربست موسیقایی بررسی شود، به نظر میرسد از انواع روشهای پدیدارشناسی، نوع هرمنوتیکی[11] آن و به طور ویژه، هرمنوتیک فلسفی روشی مناسب برای این پژوهش باشد؛ زیرا از منظر بنسن، خود امر بداههپردازی اساساً پدیداری تفسیری نیز هست. در این پژوهش که از جملۀ پژوهشهای کیفی است، روش پژوهش از منظر هدف، کاربردی و از منظر شیوۀ انجام، توصیفی - تحلیلی با رویکرد پدیدارشناختی است و از روش تجزیهوتحلیل، با گامهای پدیدارشناسی هرمنوتیک (تأویل و تفسیر) شامل خوانش بومی، تحلیل ساختاری و تفسیر کل، استفاده شده است. روش گردآوری اطلاعات نیز به صورت کتابخانهای بوده است. روش پدیدارشناسی (که در آن، خودیتِ خودِ پدیده با پرانتزگذاری بررسی میشود) در نوعِ هرمنوتیکاش، روشی را فدای روش دیگر نمیکند و یک روش گامبهگام با شرایط تحلیلی ندارد. به طور کلی، در این روش که روش خود بروس الیس بنسن نیز هست، ویژگیهایی وجود دارند که باید به آنها توجه کرد. برخی از این ویژگیها عبارتاند از: عدم تحویل[12] و تعلیق (اپوخه) مطلق نظرها، تلاش برای صریح ساختن ِفرضیههای ضمنی، روایت تفسیری از پدیده، توجه به جنبههای تاریخی و فرهنگی پدیده، توجه به دنیای زندگی واقعی یا تجربههای زیستۀ انسانی، بررسی داستانها و مصاحبهها که حاوی تجربههای زیستۀ مربوط هستند، توصیف پدیده از طریق نوشتن و بازنویسی کردن مداوم، آماده کردن خواننده برای ورود به دنیایی که متنها نمایان میکنند، در نظر گرفتن کل و جزء و حاضر و غایب، مفاهیم کاربردی همچون نوئما[13] و نوئسیس[14] و نیز، تفسیر شخصیِ نگارنده بر اساس تجربههای حرفهای زیسته که در زمینۀ بداههپردازی در موسیقی کلاسیک ایرانی کسب کرده است (امامی سیگارودی و همکاران، 1391، ص. 60).
بروس الیس بنسن، فیلسوف معاصر آمریکایی که تحصیلاتش را در حوزۀ فسلفه و پدیدارشناسی عمومی به پایان رسانده است، نگاهی به مباحث فلسفی موسیقایی از منظر پدیدارشناختی داشته است و از آنجا که خود نیز نوازندۀ غیرحرفهای موسیقی جاز نیز بوده است (بنسن، 1399، ص. 165؛ صداقتکیش، 1395، ص. 184)، نظریۀ «بداهۀ گفت و شنود موسیقایی» را با تأکـید بر نقـش بداهـهپردازی در موسیقی طرح کرده است. او در طرح دیدگاه خود، با تکیه بر مضامین فلسفی جدید، تعریفی نو از بداهه را ارائه میدهد که در نوع خود جالب توجه مینماید.
ریشۀ کلمه «بداهه» در لغتنامۀ دهخدا اینگونه آمده است: «ناگاه و نااندیشه آمدن، استقبال کردن کسی را با کاری، بیاندیشه و بیتأمل سخن گفتن» (دهخدا، 1385)؛ از این رو، بداهه چیزی است که برای اولینبار و در آغاز به ذهن متبادر میشود. طبق تعریفی از بداهه در موسیقی نیز «بداههپردازیِ موسیقایی به معنای آفرینش یک موسیقی است که پیش از لحظۀ اجرای آن وجود نداشته است؛ ولی درعین حال، شکلگیری آن به یک چارچوب، یک مدل و مجموعهای از قوانین از پیش تعریفشده بستگی دارد». به عبارتی، گویا بنسن نیز به دنبال اثبات چنین تعریفی از بداههپردازی در نگاهی پدیدارشناسانه است: «بداهه، پرداختی نو از چیزی موجود و تبدیل آن به چیزی است که ضمن ارتباط با موجودیت قبلیاش، هویتی نو مییابد» (بنسن، 1399، ص. 69). او بداهه را در ابتدا دارای دو ویژگی مهم معرفی میکند: یکی، بداهه به عنوان یک برساختۀ آنی، چیزی مانند آهنگسازی فوری و درجا و دیگری، تولید یا اجرای چیزی بدون آمادگی قبلی که در ریشهیابی این تعریف واژۀ لاتین «improvises» را به معنای «پیشبینینشده» مییابیم. هر دوی این ویژگیها به آفرینش از هیچ اشاره میکنند (همان، صص. 47 و 48). او در ادامه با رد «بداههپردازی از هیچ» تأکید میکند: «آهنگسازی و اجرا، هر دو، به شیوه و درجهای متفاوت با دیگری، سرشتی بداههپردازانه دارند. آهنگساز هرگز از هیچ چیزی نمیآفریند، بلکه بداههپردازی میکند: گاه با ملودیهای موجود اما عمدتاً و مهمتر از آن، در چارچوب سنّت کاری خود» (همان، ص. 49) و در ادامه، با این تعاریف نشان میدهد انواعی پرشمار از بداهه در موسیقی وجود دارند دارند و در واقع، در موسیقی «همه چیز بداهه است» (یعقوبیان، 1394، ص. 86).
بنسن تعریفی جدید از بداهه را با رویکرد تفسیر بر اساس مفهوم سُکنا[15] نزد مارتین هایدگر[16] ارائه میکند که با این تعریف، اثر هنری فراهمآورندۀ عرصهای برای سُکنا، نه فقط برای هنرمند، بلکه برای دیگران معرفی میشود. با این شیوه، اجراگر، شنونده و حتی آهنگساز ساکنان جهانی شمرده میشوند که آفریدۀ اثر است. بنسن با اشاره به نزدیکی واژههای «improvise» و «improve» (بهبود بخشیدن)، سُکنا را نه فقط جاگیر شدن، بلکه مستلزم تغییر و تبدیل عرصۀ سکونت معرفی میکند: «سرهم کردن چیزی با آنچه در دسترس است». در این صورت، «بداهه» و «بهبود»، هر دو، با آنچه در دسترس است انجام میشوند تا چیزی تازه آفریده شود (هایدگر، 1971 به نقل از بنسن، 1399، صص. 55 و 56). بنسن، با مثالها و توضیحاتی فراوان که ارائه میکند، بداهه را واجد سرشتی اساساً «تفسیری» میداند و بر این اساس، هر اجرا را میتوان یک تفسیر دانست؛ زیرا گویی اثری از پیش موجود را بازعرضه[17] میکند و اجرا «همیشه نه فقط بر نتنوشت، بلکه بر کل سنّت اجرایی وابسته به آن نیز تکیه دارد». پس، بداههپردازی بسیار کمتر از آنچه شاید ابتدا تصور میشود، آنی و منحصر به موردهای ویژه و بسیار بیشتر از آنچه به نظر میآید، «تفسیرگرانه» است (همان، صص. 168-171).
از دیدگاه بنسن، موسیقیدان بودن - خواه آهنگساز یا اجراگر - «نه فقط به دانستن چیزهای معین، بلکه مشروط به داشتن مهارتهایی است که درونی شدهاند و فرد را قادر به عمل مانند یک موسیقیدان میکنند» (همان، ص. 164) که این نکته لزوم تبدیل شدن فرد به یک سوژۀ فعال در فعالیت موسیقایی را میطلبد و راه تبدیل شدن به این مهم از منظر بنسن فرا رفتن از تقلید با کسب مهارتِ «آنی بودن»[18] است؛ یعنی توانایی تصمیمگیریِ فوری در لحظه که از بداههپرداز انتظار میرود. در واقع، کار بداههپرداز همواره با انتخاب گره خورده است؛ انتخاب بین آنچه باید بنوازد و راهی که باید پیش گیرد (همان، ص. 165). اجراگر کارآزموده از آنچه انجام میدهد تصوری کمابیش روشن دارد؛ اما «این آگاهی نه از نتنوشت که از تجربههای او میآید» (همان، ص. 109). بداههپردازی «با توازنی پیوسته متغیر بین موادِ طرحریزیشده و بداههسازیِ آنی سروکار دارد» و اگر موسیقی را به منزلۀ نوعی گفت و شنود ببینیم، بعید است چنین چیزی مایۀ تعجب ما شود (دورانت[19]، 1989 به نقل از همان، 166)
«آثار هنری به خاطر ویژگیهای غیرعادی و تأمل برانگیزشان، همواره موضوع تفکر و تأملات فیلسوفان بودهاند» (ابوالقاسمی، 1395، ص. 11). «بنسن برخلاف تمام رسالههای پیش از خود که معطوف به موضوعهایی در متافیزیک سنتی بودند، به حقیقت روزمرۀ فعالیتهای موسیقایی نزدیک شد. او اثر و رابطهاش با اجراها و غیره یا تجربۀ سوبژکتیو[20]را تا حدی به حال خود گذاشت و به مطالعۀ کنش موسیقایی مشغول شد. [...] بنسن روی به سوی چگونگیِ ایجاد دارد، آن هم نه به عنوان فرایندی در درون هنرمند، بلکه به رابطۀ هستیشناختی اثر با روند تعیّنیافتگی یا تعیینیافتههایش[21]. رویهمرفته، بیشتر مباحث دیگران به اثر یا سوژۀ منفعل مربوط میشوند و کار بنسن دربارۀ هستیشناسی اثر در پرتو سوژۀ فعال است» (صداقتکیش، 1395، ص. 187).
در باب هستیشناسی اثر هنری، بنسن در فصل اول کتابش، به دیدگاههای مهم در تاریخ فلسفۀ موسیقی اشاره میکند؛ دیدگاههایی که لیدیا گِر[22] تحت عناوین «افلاطونی»، «افلاطونی تغییریافته» و «ارسطویی» آنها را از یکدیگر متمایز کرد و بنسن فصل مشترک همۀ آنها را داشتن خصلتی مثالی[23] دانست؛ به طوری که ما معمولاً آثار موسیقایی را موجوداتی منفصل و خودسامان میشماریم. در پدیدارشناسی هوسرل[24] نیز مطرح شده است که مصادیق مثالی ذاتاً موجوداتی معنوی هستند که وجودی نه واقعی، بلکه انگارهای دارند. او این مصادیق را به یک «جهانِ فرهنگی» متعلق میداند که آفریدۀ فعالیت انسان هستند. آنها «بیزمان» و «همهزمانی» هستند؛ زیرا همهجا هستند و هیچجا وجود عینی ندارند. از منظر هوسرل، نمایشنامهها، رمانها، مفاهیم و آثار موسیقایی، همه چنین قابلیتی دارند (بنسن، 1399، صص. 30 و 31).
رومن اینگاردن[25]، شاگرد و منتقد هوسرل، بین اجرا و نتنوشت، اثر و اجرا و نیز، تجربۀ شناسنده تمایز قائل میشود. از نظر او، تا زمانی که نتنوشت وجود دارد، هویتِ[26] اثر قابل قبول و مشخص است؛ اما اینگاردن نتنوشت را در بهترین حالت نوعی طرحِ کلی میداند که در گذر زمان به وسیلۀ عوامل بیرونی (مانند سنّتها و شیوههای اجرایی) از محتوا انباشته میشوند (اینگاردن، 1989 به نقل از همان، صص. 151 و 152). بنسن، در نهایت، با بازگشت به نظریۀ اینگاردن، میکوشد تا نشان دهد هستیِ اثر هنری یک هستی مثالی و انگارهای نیست و همواره دارای «نقاط نامعین» است (همان، ص. 90) که به وسیلۀ اجراگر و در لحظۀ اجرا با بداهه «پُر» میشوند. او برای اینکه به زیستِ موسیقایی نزدیکتر شود، اثر و اجراهایش را به نوعی با هم ترکیب میکند؛ بنابراین، اجراها و ویراستهای متعدد از یک نتنوشت، دیگر هیچگونه رابطۀ عَرَضی و استنتاجی با اثر به مثابۀ یک ابژۀ[27] مثالی ندارند. بنسن اثر و همۀ تعینیافتگیهای آن را در طول و عرض یکدیگر و محیـط در دلِ اثر میداند (بنسن، 1399، ص. 105؛ صداقتکیش، 1395، ص. 191).
از نظر بنسن، همواره دو انگاشت در تاریخ موسیقی جهان سرآمد بودهاند: 1) پایبندی به اثر و 2) آهنگساز به عنوان تنها آفرینندۀ حقیقی اثر (بنسن، 1399، ص. 28). او برای یافتن جایگزینی مناسب بهجای هر دو انگاشت که ثمرۀ همین تفکر حدود 50 سال اخیر در موسیقی هستند، تلاش میکند. اولی، وفاداری بیچون و چرا به اثر، نتنوشت و آهنگساز را از اجراگر موسیقی میطلبد و دومی، آهنگسازان را تنها تعیینکننده و خالق آثار میداند که اجراگران در آن فقط نقش بازتولید[28]را به عهده دارند تا مقاصد آهنگساز را بیکم و کاست تحقق بخشند (که واضح است این اتفاق هرگز رخ نمیدهد) (همان، صص. 32-36). بحث اصالت[29] و بازگشت به اصل اثر در موسیقی ملل مختلف همواره وجود داشته است؛ همانطور که یک گسست از منش «سنّت» به «بازسازی» در موسیقی دهههای اخیر رخ داد که نشان میدهد حساسیت به اصالت تاریخی فقط میتواند در بستری مطرح شود که آثار موسیقاییاش عمری طولانی دارند. در واقع، بازسازی عبارت است از نوعی تلاش برای برقراری ارتباط دوباره با سنّتی که به گسست یا نقصان دچار شده است. البته، از نظر بنسن، آنچه موسیقی «قدیم» شناخته میشود، بر مبنای میزان «ارتباط»[30] ما با یک موسیقی سنجیده میشود نه بر حسب سال. امکان بازگشت به آثار موسیقی نیز به دو موضوع اساسی بستگی دارد: 1) نوعِ وجود اثر و 2) ارتباط اثر با سنّتی که آن را به ما رسانده است. در اینجا، سنّت تا حدودی آمیزهای از انگاشتهها است. انگاشتههایی که بینشی نویافته را به طرزی ذخیره میکنند که همواره در آینده قابل بازیابی باشد؛ بنابراین، آثار موسیقی همواره میتوانند از وجودِ پس از خودشان نیز تأثیر بپذیرند (همان، صص. 122-124)؛ چیزی که هوسرل از آن با عنوان «رسوب» یاد کرده است که همان تاریخ بداههپردازی اثر موسیقایی است و اذعان میکند همواره «رسوبزدایی» ممکن خواهد بود و معانیِ اصلی همیشه میتوانند دوباره «فعال» شوند (هوسرل، 1970 به نقل از همان، ص. 124)؛ زیرا همواره هستۀ بنیادینی همچنان زیر لایۀ رسوب پابرجا است (هوسرل، 1970 به نقل از همان، ص. 128).
حال ببینیم مقاصد آهنگساز که در حفظ اصالت مطرح میشوند، چیستند؟ رندل دیپرت[31] بین مقاصد تمایز قائل میشود؛ مقاصد پایینسطح به جنبههایی مانند سازهای بهکاررفته و انگشتگذاری مربوط میشوند، مقاصد میانسطح به صدای مدنظر آهنگساز مرتبط هستند و مقاصد بالاسطح به محتوی یا تأثیرات موسیقایی بر شنونده یا اهداف آهنگساز از ساخت اثری معیّن مینگرند (Dipert, 1980, pp. 206-208). مقاصد پایینسطح و میانسطح «نصِّ» اثر و مقاصد بالاسطح «روح» آن را تشکیل میدهند و از منظر بنسن، با وجود اینکه در قرون پیشین به روح اثر بیشتر بها داده شده است (یعنی به مقاصد ویژۀ آهنگسازان)، اجرای ایدهآل اجرایی است که در آن، همۀ این مراتب همتراز با یکدیگر تحقق یابند. البته، نواختن نتهای مطلوب و آنچه آهنگساز سودایش را در سر دارد، بسیار دشوار است (بنسن، 1399، صص. 128 و 130). استفن دیویز[32] تأکید میکند آنچه ما در واقع از اصالت میخواهیم «نه نوایی مطابق یک اجرا در گذشته، بلکه نوایی ایدهآل است» (Davies, 1987, p. 42).
از منظر بنسن، هیچ دلیلی ندارد که اجراهای دارای اصالت تاریخی را بهتر از اجراهای امروزی بدانیم و اصلاً لزومی هم ندارد که یکی را برتر بشماریم؛ آثار موسیقی را همیشه میتوان طوری دیگر اجرا کرد (بنسن، 1399، ص. 138). آنچه پیروان اجرای آثار قدیم در راه اصالت به دنبالش هستند، رسیدن به شیوۀ اجرای آثار به دست خودِ آهنگساز و معاصران او است که در این حالت، نیز نتیجۀ کار رسیدن به تفسیری اجرایی مطابق سیاق زمان او است. در این حالت، گویی ما به گذشته بیشتر از سنّتی که این گذشته را برایمان محفوظ کرده است علاقهمند هستیم. این دیدگاه انکار بستر تاریخی را به همراه میآورد؛ یعنی جایگاهی که یک اثر با گذر زمان نزد ما یافته است. پس، سرگذشت اثر دستکم به اندازۀ اجراهایش در زمان آن است و بازسازی باید گذشته را در بستری نو قرار دهد، نه اینکه حال را به گذشته تبدیل کند؛ به این ما همواره گذشته را بازآفرینی میکنیم (همان، صص. 144-146).
اینجا است که باید مراقب بود تا موسیقی به دامن تحجّر و تعصب نیفتد؛ زیرا به قول هوسرل: «تعصبها تیرگیهای برآمده از رسوب سنّت هستند» (Husserl, 1970, p. 72)؛ بنابراین، از دیدگاه بنسن، اجراگر همواره در حال بداههپردازی بر اثر است و دوشادوش آهنگساز، مشغول وضع و شکستن قواعد شکلدهندۀ سنّتی است که او و آهنگساز، هر دو، به آن تعلق دارند. پس، اگر اثر و اجرای آن، هر دو، سبب تغییر و تبدیل گفت و شنودی میشوند که در آن جریان دارند، ناگزیر به این نتیجه میرسیم که هویت اثر موسیقایی نیز سیال است؛ زیرا این هویت آشکارا با بستر وجودی اثر گره خورده است؛ بنابراین، اثر همواره ساخته - پرداختهای چندتکه و در جریان است که «شکلگیریاش پیش از آهنگساز آغاز شده است و تا مدتها پس از کار او ادامه مییابد» (بنسن، 1399، ص. 147).
در پدیدارشناسی، هویت یک ابژه از تمام وجهها[33] و جنبه[34]ها و نماها[35]یش مستقل است ولی از طریق همانها است که به ما اهدا میشود. یک اثر موسیقی فقط یک اجرای آن نیست و از آن فراتر میرود؛ به طوری که دارای یک هستی کنشمند است (ساکالوفسکی، 1398، صص. 77، 80 و 81). اینگاردن در پدیدارشناسیِ اثر موسیقی خود اشاره میکند: «آثار موسیقی [همواره] به حیات خود ادامه میدهند که این در وهلۀ نخست، به معنای نواخته و شنیده شدن آنها در اعصار موسیقاییِ جدیدِ پیاپی و اجرای پیوستۀ متفاوت آنها، از جهات مختلف، در هر دورۀ جدید است» (Ingarden, 1989, p. 104).
بنسن اما، با مثالهای تاریخی و موسیقایی فراوان میکوشد تا نشان دهد - چنانچه اشاره شد – اولاً، آهنگسازی فرایندی تکاملی است و ثانیاً، مرزی مشخص وجود ندارد که بگویم «اثر در اینجا تمام شده است» (صداقتکیش، 1395، صص. 194 و 195)؛ بنابراین، از نظر بنسن، با تکیه بر کاربست موسیقایی و اهمیت اجرا، «هویت قطعۀ موسیقایی فقط میتواند در سیر پدیداری و بازپدیداری آن دریافت شود» و از آنجا که قطعههای موسیقایی هرگز ایستا نیستند، هویت آنها «هرگز به شکل نهایی و کامل تعریفپذیر نیست». در واقع، «هویت موسیقایی مبتنی بر یک چیز نیست، بلکه مجموعهای پیچیده از عوامل است و تأثیر متقابل این عوامل بر یکدیگر آن را تشکیل میدهد». او در ادامه نیز تأکید میکند: «معنای هویت در هر موسیقی بهشدت وابسته به گفت و شنودهایی مشخص است که حدود هویت را مشخص میکنند» (بنسن، 1399، صص. 179 و 181).
معنای هویت اثر موسیقایی را حتی میتوان با مفهوم «شباهت خانوادگی» نزد لودویگ ویتگنشتاین[36] نیز دریافت. به گفتۀ او: «اعضای خانواده از جهاتی بسیار گوناگون با یکدیگر ربط دارند» (Wittgenstein, 2002, pp. 65, 67). بنسن نیز بر اساس همین نکته اعلام میکند بهتر است بهجای استفاده از مفهوم «اثر» به عنوان چیزی خودبسنده و خودسامان، از واژۀ «قطعه»[37] استفاده کنیم که جزئی از یک کل منسجمتر به عنوان کاربست یا سنّت موسیـقایی خاستـگاه است و همواره فقط قطعهها وجود داشتهاند. به بیان دیگر، «برساختههایی[38] که آنها را قطعههای موسیقایی مینامیم، صرفاً ساختههای خود عمل ایجاد موسیقی هستند» و نیز، «همیشه قطعههایی وجود داشتهاند و عمل موسیقایی همواره بر محور آنها شکل میگرفته است و میگیرد» (بنسن، 1399، صص. 185 و 186). پس، هویت موسیقایی از منظر بنسن، نه یک «بوده» که یک «در شدن» است که اثر باید در آن «بازآفریده[39]» شود نه «باز اجرا[40]». بنسن بداههپردازی را در جای آن مؤلفهای از کنش موسیقایی قرار میدهد که بنا است «بوده» را به «در شدن» ترادیسی دهد (صداقتکیش، 1395، ص. 195).
تا اینجای بحث را میتوان اینطور جمعبندی کرد که: 1) بداههپردازی فقط در «نقاط نامعین» شکل میگیرد، 2) دامنۀ آن با «دامنۀ بیربطی[41]» مهار میشود و 3) محدودۀ هر دو مورد قبل فقط در یک «کاربست» موسیقایی مشخص میشود. کاربست از آن دیدگاه، «مجموعهای از دادهها و روشهایی است که در سنتی ویژه به شکل بیناذهنی[42] وجود دارد و از طریق آموزش و غیره تداوم مییابد» (همان).
با نگاهی به آنچه بیان شد، درمییابیم اگر یک اثر نه یک موجود مثالی است و نه به شکل تمامشده و کامل توسط آهنگساز موجود میشود و اگر اثر بر اساس نظریۀ بنسن توسط اجراگر در یک کاربست «هست» میشود، روابط دوگانۀ آهنگساز - اجراگر دچار دگرگونی خواهند شد (همان، ص. 198)؛ بدان معنا که اجراگر در طی اجرا تفسیر میکند و آنچه پیش رو داریم «یک فرایند تولید موسیقی است». اینجا است که بنسن از هرمنوتیک گادامر[43] مفهومی را وام میگیرد تا نظریۀ خویش را غنا بخشد: «گفت و شنود[44]»؛ بر این اساس، گفت و شنود میان آهنگساز، اجراگر و شنونده، ایجادکنندۀ موسیقی معرفی میشود. در این مرحله، کاربست بسیار اهمیت پیدا میکند؛ زیرا این سه هم در کاربست میزیند و هم آن را استمرار میبخشند یا دگرگون میکنند (بنسن، 1399، صص. 39-41). از نظر گادامر، این گفت و شنود «گشوده» است؛ یعنی اولاً گشایندۀ چیزی است و یک شیوۀ تفکر نو را ممکن میسازد و ثانیاً، اینکه خود گفت و شنود نیز گشوده است؛ زیرا در مرحلۀ عدم قطعیت قرار دارد (Gadamer, 1989, pp. 362-363). گفت و شنود حقیقی ضمن آنکه از «آزادی جولان» برخوردار است، «قاعدهمند» نیز هست و در عمل عرصهای را میگشاید که گفت و شنود در آن هدایت شود (همان). پس، گفت و شنود تابع قواعدی انعطافپذیر است که خود نیز بر تغییر و تبدیلهای بعدی گشوده هستند.
بنا بر موارد گفتهشده، تکگوییِ آهنگساز و بازگوییِ اجراگر به گفت و شنود هر دو تبدیل میشوند؛ به این ترتیب، آهنگساز - یا اثرش - صدای آن دیگریِ اجراگر را میشنود؛ حتی زمانی که آهنگساز در قید حیات نباشد (صداقتکیش، 1395، 198). بنسن «اخلاقمداری» را سرلوحۀ بداههپردازی میداند (بنسن، 1399، ص. 168) و میگوید: «آهنگساز، اجراگر و شنوندۀ ایدهآل کسی است که بهراستی آمادۀ روبهرو شدن با دیگری باشد» و این جدی گرفتن دیگری به معنای آن است که آزاد نیستیم تا هرچه خوشایندمان است را انجام دهیم (همان، ص. 192)؛ دیگری که به گفتۀ گادامر، «حریم خودمداری مرا میشکند و چیزی برای فهمیدن به من میدهد» (Gadamer, 1989, p. 46). در واقع، نوعی «حسن نیت» و «دوسویگی[45]» لازمۀ گفت و شنود است و فقط در صورتی ممکن میشود که از «من» شروع شود؛ بیآنکه بدانم دیگری نیز این منش را پی میگیرد یا خیر. این ارتباط هنگامی موفق خواهد بود که «افق»های شنونده، اجراگر، آهنگساز و سنّت با هم بیامیزند و به هر کدام از شرکتکنندگان امکانِ ابرازِ صدای حقیقی او را بدهند. از آنجا که این افقها پیوسته در تغییر هستند، همواره آمیختنهایی نو و متفاوت رخ میدهند. البته، بنسن اشاره میکند هر کدام از شرکتکنندگانِ گفت و شنود باید دیگران را همواره مسئول و پاسخگو بدانند و همین «تنش»ها هستند که «آزادیِ» گفت و شنود را ممکن میکنند؛ این آزادی یک «آزادیِ ایجابی» است (بنسن، 1399، صص. 192-196).
در ادامه، بنسن امر اخلاقی را پاسدار هویت موسیقایی معرفی میکند؛ درست است که دامنۀ بیربطی تا حدی محدودۀ یک فرایند موسیقایی را مشخص میکند، از منظر عملی، در نهایت، این تصمیمگیری است که دارای اهمیت است و انتخابهای اخلاقمدارانه «همیشه دشوار» هستند. در اینجا، امر اخلاقی، با وامی که بنسن از لویناس[46] میگیرد، عامل متعادلکنندۀ امر بینابینیِ اثر موسیقایی است. از دید بنسن، سنّت هرگز چیزی جدا از انسان نیست و احترام به سنّت با احترام به انسان گره خورده است و این «تعهد» در موسیقی برای ما الزامآور است. او اجراگر (و حتی آهنگساز) را نسبت به کلیۀ چیزهایی که از دیگران در سیر تاریخی و در بستر سنت به آنها رسیده است – و حتی آهنگسازانِ آینده - «مسئول» میداند و اذعان میکند اینها «موهبت» هستند. موسیقیدانِ مسئول کسی است که آنچه به او سپردهاند را دستمایۀ بداهه قرار دهد و به عبارتی، موجب بهبود حقیقی آن شود (همان، صص. 196، 200 و 212). پس، از آنجا که انگاشتهای اخیر در موسیقی کلاسیک غربی و رمانتیک فاعلیت تام را برای آهنگساز در نظر میگرفتند، بنسن آن را با طرح مفهوم «دیگری» به وسیلۀ محدودیتهای موجود درکاربست موسیقایی محدود میکند (صداقتکیش، 1395، ص. 201)؛ کاربستی که متعلق به همۀ اعضای گفت و شنود موسیقایی است و در انحصار هیچ کس نیست و بنا بر گفتۀ کانت[47]، بداههپردازی بر قواعد حاکم بر کاربست موسیقایی میتواند راهحل نهایی باشد (بنسن، 1399، صص. 214 و 215).
در پایان این بخش و بنا بر مطالب گفتهشده، بد نیست اگر اشاره کنیم که نظریۀ بنسن از جملۀ نظریات برساختگرا[48] است؛ تلاشی برای بازگشت به منابع اولیه و بازاندیشی دربارۀ آنها[49]. او تفکر دوگانۀ ساختارگرایی (در اینجا، آهنگساز و اجراگر) را میشکند و با نگاهی به نظریههای تفسیری، قطعۀ موسیقی را به عنوان موجودی زنده معرفی میکند و حیات آن را در یک فرایند بالندگیِ همیشگی ممکن میشمارد. بداههپرداز در این فرایند، نقش تفسیرگری با رفتار مسئولانه را دارا است که باید همزمان و در حین توجه به جزئیاتِ اصل اثر و نیز، کاربستی که در آن حضور دارد، خلاقیت و جسارت را نیز چاشنیِ تفسیر خود کند[50] (همان، صص. 209 و 210).
7- نتیجهگیری
بروس الیس بنسن، فیلسوف معاصر آمریکایی، نظریۀ «بداهۀ گفت و شنود موسیقایی» را با روش پدیدارشناسی هرمنوتیک در کتابی با همین عنوان شرح داده است. او در این نظریه که در زمرۀ نظریههای پساساختارگرایی قرار دارد، مباحثی همچون هستیشناسی اثر موسیقی، هویت اثر موسیقی، اصالت در موسیقی، گفت و شنود و مفهوم آزادی و گشودگی در آن و رعایت مسئولیت اخلاقی در مواجهه با «دیگری» را مطرح میکند و «بداهه» را اساس تمامی فعالیتهای موسیقایی در هماهنگیِ سه ضلع آهنگساز، اجراگر و شنونده برمیشمارد.
همچنین، بنسن موسیقی را موهبتی برای آیندگان میداند. لزوم مسئولیتپذیریِ در مواجهه با «دیگری» - که ممکن است همان سنّت تاریخی، آهنگسازانِ دیگر، اجراگران و شنوندگان باشد - مبحثی دارای اهمیت در نظریه بنسن است. با توجه به تعاریفی از نوآوری و نبوغ در کنار توجه به سنّتها و رعایت حرمت موسیقی به عنوان یک موهبت است که چرخۀ سهوجهی آهنگساز، اجراگر و شنونده در نظریۀ بنسن رخ میدهد و او در مسیر تدوین نظریهاش از نظریههایی مختلف از فیلسوفان دیگر با رویکردهای پدیدارشناختی، گفت و شنودی، زبانشناختی، زیباشناختی و ... بهره برده است.
در باب هستیشناسی در نظریۀ بداهۀ گفت و شنود موسیقایی، نیاز به بازنگری در مفاهیمی همچون سنّت، اصالت، هویت و دیدگاههای عوامانۀ آهنگساز به منزلۀ تنها خالق اثر یا وفاداریِ اجراگر به پارتیتور (نتنوشت) و آثار نوازندگانِ قدیمی در موسیقی دارای اهمیت بسیار است. بنا بر نظر بنسن، آنچه در موسیقی به چشم میآید، «بداهه» است که سرشتی تفسیری و نقشی بهسزا در خلق و کشف آثار موسیقی دارد؛ بنابراین، هویت اثر موسیقی در موسیقی نیز همواره سیال است و با هر اجرا و با خلاقیتِ اجراگرِ کارآزموده و آشنا به سنّت و کاربست موسیقی، میتواند نشو و نمو داشته باشد و به حیات خود ادامه دهد.
آهنگسازان موسیقی همواره در خلق آثار موسیقایی خود وارد یک گفت و شنود گشوده بر بستر سنت و کاربست موسیقی میشوند. برخلاف تصور رایج که بداههپردازی و آهنگسازی را خلق از هیچ میداند، آهنگسازی در موسیقی نیز همیشه در بستری از سنّت، مضامین فرهنگی و آثار گذشتگان و حتی خود آهنگساز شکل میگیرد؛ بنابراین، بنسن پیشنهاد میکند برای درک بهتر این تعریف هستیشناختی، بهتر است بهجای واژۀ «اثر»، از واژۀ «قطعه» استفاده شود که در واقع خود، جزئی از یک کل منسجم است؛ این بدان معنا است که آهنگساز یگانه خالق موسیقی نیست و ساخت یک قطعۀ موسیقایی با حضور ارکان دیگرِ یک گفت و شنود، یعنی اجراگر و شنونده و نیز بر اساس گفت و شنود حاکم بر موسیقی و بر بستر کاربست موسیقی، از گذشته آغاز شده است و به وسیلۀ اجراها تا آینده نیز ادامه خواهد یافت؛ به این معنا که به اندازۀ تعداد اجراها، تفسیر از یک قطعۀ موسیقی وجود دارد و قطعۀ موسیقی نه یک نتنوشت، یا یک اجرا و تنظیمهایی مختلف از آن، بلکه همۀ اینها و حتی اجراهایی است که در آینده بر آن قطعه رخ خواهند داد.
این مقاله برگرفته از رسالۀ دکتری با عنوان «تحلیل بداههپردازی در گفتمانِ موسیقی کلاسیک ایرانی بر اساس نظریۀ بداهۀ گفت و شنود موسیقایی بروس الیس بنسن» در واحد علوم و تحقیقات دانشگاه آزاد اسلامی، به قلم نویسندۀ اول و راهنماییِ سایر نویسندگان این مقاله (بهترتیب اساتید راهنما و مشاور) است.
[1] Bruce Ellis Benson
[2] The Improvisation of Musical Dialogue; A Phenomenology of Music
[3] Traditions
[4] Interpretational
[5] Practice
این مفهوم از مکینتایر برداشت شده است که «کاربست را فعالیتی اجتماعی میداند که مقاصد و معیارها آن را هنجارمند کردهاند» (MacIntyre, 1981, p. 190) و بنسن فعالیت موسیقایی را بهوضوح کاربستی چنین میداند. فوکو هم یادآور میشود «در هیچ کاربستی کسی در گفتن هر چیزی در زمان و موقعیت دلخواهش آزاد نیست» (Foucault, 1972, pp. 215-237).
[6] Melvin Backstrom
[7] Robert Sapolsky
[8]مقالههایی که در نشریۀ ماهور (شمارۀ 37) با موضوع «بداههنوازی» در پاییز 1386 منتشر شدند، عبارتاند از: «بداههنوازی؛ مفاهیم و سنّتها»، برونو نتل؛ «بداهه در موسیقی هنری ایران»، ژان دورینگ و ترجمۀ ساسان فاطمی؛ «بداههپردازی به عنوان دیگری»، لادن نوشین و ترجمۀ ناتالی چوبینه؛ «بازنگری مفاهیم بداهه و آهنگسازی و اهمیت آنها در موسیقی ایران»، ساسان فاطمی.
[9] «بررسی بداههپردازی در موسیقی ایران بر اساس پدیدارشناسی استعلایی»، مهدی مختاری و نرگس ذاکرجعفری، نشریۀ علمی – پژوهشی هنرهای زیبا؛ نمایش و موسیقی، دورۀ 23، شمارۀ 4، 1397: در این مقاله تلاش بر این بوده است تا تعریفی جامع از پدیدارشناسی به دست آید که نگارندگان از روش پدیدارشناسی هوسرلی با معیار قرار دادن فواصل ساختاری تمام ردیفهای موسیقی دستگاهی ایران و اپوخه کردن نگاه سنتگرایان در موسیقی ایرانی در آن بهره بردهاند و در پیشینۀ این پژوهش نیز اشارهای کوتاه به کتاب و تعریف بنسن از بداهه داشتهاند؛ «پدیدارشناسی بداههپردازی در موسیقی اصیل ایرانی با رویکرد هرمنوتیک تفسیری»، مرضیه پیروای ونک و سجاد تاجکی، نشریۀ علمی – پژوهشی هنرهای نمایشی و موسیقی، شمارۀ 20، 1399: این مقاله که برگرفته از پایاننامۀ کارشناسی ارشد سجاد تاجکی با عنوان «فرایند بداههپردازی در موسیقی اصیل ایرانی با رویکرد پدیدارشناسی» با راهنمایی دکتر مرضیه پیراویونک و دکتر صادق رشیدی در سال 1395 در دانشگاه هنر اصفهان در رشتۀ هنر اسلامی است، با رویکردی پدیدارشناختی، عمل بداههپردازی در موسیقی ایران را شرح داده و در بخشهایی نیز به نظریۀ بنسن اشاره کرده است. در این پژوهش، بداههپردازی و ویژگیهای آن با نگاهی به آرای پدیدارشناسان مطرح حوزۀ هنر با تأکید بر مفهوم آزادی، گشودگی، بازی و ... بررسی میشوند؛ مقالۀ «هستیشناسی اثر موسیقایی و ادبی از نگاه رومن اینگاردن»، محمدرضا ابوالقاسمی، فصلنامۀ حکمت و فلسفه، دورۀ 14، شمارۀ 4، 1395: این مقاله تا حدی زیاد از نگاه پدیدارشناختی موضوع هستیشناسیِ موسیقی را بررسی کرده و نظریههای هوسرل و اینگاردن در این باب را تحلیل کرده است که میتوانند مبنایی خوب برای ورود به بحث از دیدگاه بنسن را مهیا کنند؛ نویسندۀ اول مقالۀ حاضر، در مقالهای برآمده از رسالۀ دکتری خود، تحت عنوان «تبیین نظریۀ بداهۀ گفت و شنود موسیقایی نزد بروس الیس بنسن»، در هشتمین کنفرانس بینالمللی گردشگری، فرهنگ و هنر که به طور خلاصه در کنفرانس ارائه شده است، ارکان اساسیِ نظریۀ بداهۀ گفت و شنود موسیقایی نزد بنسن را تبیین کرده و به طور مختصر سعی در طبقهبندی نظرات بنسن در نظریۀ خود داشته است. اختلاف اساسی آن پژوهش با پژوهش حاضر را میتوان در تمرکزِ این پژوهش بر مبحث هستیشناسیِ موسیقی و بیان نکات مهم از منظر بنسن دانست.
[10] Apoche
[11] Hermeneutics
[12] Reduction
[13] Noema
[14] Noesis
[15] Dwelling
[16] Martin Heidegger
[17] Represent
[18] آنی بودن از نظر بنسن، بیش از آنکه «کیفی» باشد، «کمی» است؛ اینکه چقدر از یک بداههپردازی طرحریزی شده است و چقدر از آن در لحظه رخ میدهد (بنسن، 1399، ص. 166).
[19] Durant
[20] Subjective Experience
[21] Determinations
[22] Lydia Goehr
[23] Ideal
[24] Edmund Husserl
[25] Roman Ingarden
[26] Identity
[27] Object
[28] Represent
[29] Authenticity
[30] Contact
[31] Randall Dipert
[32] Stephen Davies
[33] Sides
[34] Aspect
[35] Profile
[36] Ludwig Wittgenstein
[37] piece
[38] Constitutions
[39] Re-Created
[40] Re-Performed
[41] Irrelevanzsphare
حدود اثر موسیقایی تا اندازهای انعطافپذیر است و برخی از دگرهسازیهای اجرایی هیچ ربطی به هویت اثر ندارند؛ زیرا خود اثر ورای اینها دستنخورده باقی میماند (بنسن، 1399، ص. 110، پانوشت).
[42] Intersubjective
[43] Gadamer
[44] Dialogue
[45] Reciprocity
[46] Levinas
[47] Kant
[48] Deconstruction
[49] این مفهوم اخذشده از destruction نزد هایدگر به معنای «ویرانسازی» است که گذشته را میشکافد و ما را در بازیابیِ آنچه گذر زمان پوشانده است، یاری میکند (Heidegger, 1982, p. 23).
[50] این نگاه بنسن برگرفته از نظریۀ تفسیر متن ژاک دریدا است که پیشنهاد میکند بهجای ترجمه از اصطلاح «تبدیل» استفاده کنیم (Derrida, 1981, p. 20).