نظریۀ ساختارهای دیالکتیکی بتس در مصاف با نظریۀ انسجام تبیین‌گر ثاگرد: واکاوی یک تبرئۀ مناقشه‌برانگیز

نوع مقاله : مقاله پژوهشی

نویسنده

استادیار گروه مطالعات علم و فناوری، دانشکدۀ مدیریت، علم و فناوری، دانشگاه صنعتی امیرکبیر، تهران، ایران

چکیده

تبرئۀ پرمناقشۀ او. جی. سیمپسون از اتهام قتل همسر سابقش، نیکول، برخی از فیلسوفان را به واکاوی­های ژرف­تر دربارۀ آن واداشت. در این میان، ثاگرد (2003)، در چارچوب نظریۀ انسجام تبیین­گر، استدلال می­کند سوگیری­های عاطفی هیئت منصفه بهترین تبیین برای این حکم است؛ بنابراین، به صرف اتکاء بر فرضیه­ها، شواهد مرتبط و روابط تبیین­گر میان آن­ها، حکم دادگاه موجه نیست. از سویی، امایا (2009) باور دارد با گزینشی نسبتاً متفاوت از فرضیه­ها و شواهد مرتبط و نیز انجام اصلاحاتی در نظریۀ ثاگرد، نتیجه­ای متفاوت در ارزیابی حکم دادگاه رقم خواهد خورد. در این پژوهش، می­خواهیم ارزیابی­های ثاگرد و امایا از تبرئۀ او. جی. سیمپسون را در چارچوب نظریۀ ساختار­های دیالکتیکی استدلال، منطبق بر دیدگاه بتس، واکاویم. در این راستا، نخست نشان می­دهیم در چارچوب نظریۀ بتس، نه فقط گزینش امایا از فرضیه­ها و شواهد مرتبط، بلکه گزینش ثاگرد نیز فرضیۀ بی­گناهی او. جی. را بر دیگر فرضیه­های مطرح‏شده در فرآیند محاکمه برتری می­دهد. سپس، تبیین می­کنیم که چرا با وجود تفاوت­ میان این گزینش­ها، در هر دو، حکم تبرئه رجحان می­یابد. در گام آخر، استدلال می­کنیم نظریۀ ثاگرد، برخلاف نظریۀ بتس، با دو مشکل ابهام و دوْر روبه‏رو است؛ از این ­رو، ارزیابی در چارچوب نظریۀ بتس بر ارزیابی ثاگرد مرجح است.

کلیدواژه‌ها

موضوعات


عنوان مقاله [English]

Betz’s Theory of Dialectical Structures versus Thagard’s Theory of Explanatory Coherence: Examining a Controversial Acquittal

نویسنده [English]

  • ُSeyyed Mohammad Mahdi Etemadoleslami Bakhtiari
Assistant Professor in Science and Technology Studies Group, Department of Management, Science and Technology, Amirkabir University of Technology, Tehran, Iran
چکیده [English]

J. Simpson’s acquittal on the murder of his ex-wife, Nicole, was so controversial that some philosophers delved deeply into it. Identifying the relevant hypotheses and the evidence at the trial, Thagard (2003) argues that, within his theory of explanatory coherence, emotional biases best explain the jury’s decision. So, the acquittal is unjustified by the relevant hypotheses, the evidence, and the explanatory relations between them alone. On the other hand, Amaya (2009) believes that identifying the relevant hypotheses and the evidence, with some modifications in Thagard’s theory, would lead to an outcome different from that of Thagard. The current study investigates Amaya’s and Thagard’s assessment of O. J. Simpson’s acquittal within Betz’s theory of dialectical structures. Firstly, it will be shown that the acquittal is not only justified in terms of Amaya’s identification but also concerning Thagard’s identification. Secondly, we explain why despite the difference between the two identifications, the innocence hypothesis is ultimately favored over its rivals either way. Finally, it will be argued that Thagrad’s theory, unlike Betz’s theory, faces two problems, i.e. ambiguity and circularity. Hence, the evaluation within Betz’s theory is preferred to Thagrad’s evaluation.

کلیدواژه‌ها [English]

  • Dialectical structures
  • Explanatory coherence
  • Betz
  • Thagard
  • Amaya
  • O. J. Simpson

- مقدمه

محاکمۀ او. جی. سیمپسون[1]، بازیکن سیاه­پوست سرشناس در فوتبال آمریکا (فوتبال آمریکایی)، به اتهام قتل همسر سابقش، نیکول برون[2] سیمپسون، و دوست وی، ران گلدمن[3]، یکی از پرماجرا­ترین محاکمه­ها در تاریخچۀ ایالات متحده به شمار می­آید. از یک سو، شواهدی در میان بود که فرضیۀ قاتل بودن او. جی. می­توانست آن­ها را تبیین کند (Amaya, 2009, p. 147)؛ شواهدی همچون لکه­های خون او. جی. در صحنۀ وقوع جرم، آثار خون در خودرو و راهروی خانۀ او. جی.، جوراب خونی در اتاق خواب خانۀ او. جی. و دستکش خونی در حیات‌خلوت (حیاط­خلوت) خانۀ او که جفت آن در صحنۀ قتل پیدا شده بود. نتایج آزمایش­های دی.ان.ای[4] نیز پاره­ای از این شواهد را تأیید می­کرد. برای مثال، آثار خون روی جوراب با نمونۀ خون نیکول همخوانی داشت. از سوی دیگر، وکلای او. جی. شواهدی را به دادگاه ارائه دادند که از پاپوش دوختن برای او حکایت داشت (Amaya, 2009, p. 147)؛ شواهدی مانند نبودن لکه­های خون متعلق به او. جی. در تصاویر ابتدایی ثبت‏شده توسط پلیس از صحنۀ وقوع جرم در ماه ژوئن، ناهمخوانی اندازۀ دستکش کشف‏شده با اندازۀ دست او، ناپدید شدن مقداری از نمونۀ خون او. جی. در روند رسیدگی و وجود ادتا[5] در لکه­های خون او در صحنۀ قتل و در آثار خون روی جوراب. افزون بر این­ها، وکلای او. جی. با استناد به شواهدی ادعا می­کردند مارک فورمن[6]، کارآگاهی که دربارۀ کشف دستکش خونی در خانۀ او. جی. در دادگاه شهادت داد، نژادپرست است (Amaya, 2009, p. 147).

با صدور حکم تبرئۀ او. جی. درسوم اکتبر 1995، جنجالی­ترین بخش از این ماجرا رقم خورد. گمانه­زنی­ها دربارۀ تأثیر عواملی همچون آشکار شدن اغراض نژادپرستانه بر صدور حکم (Amaya, 2009, p. 146)، این پرسش را در پی داشت که آیا بر اساس فرضیه­های مطرح‏شده در محاکمه و شواهد مرتبط با آن­ها حکم دادگاه موجه است؟ فیلسوفی مانند پائول ثاگرد[7] پس از مشخص کردن فرضیه­ها و شواهد مرتبط، استدلال می­کند در چارچوب نظریۀ انسجام تبیین­گر[8]، سوگیری­های عاطفی هیئت منصفه بهترین تبیین برای این حکم است (Thagard, 2003)؛ بنابراین، به صرف اتکاء بر فرضیه­ها و شواهد مرتبط در پرونده، حکم دادگاه موجه نیست؛ اما امالیا امایا[9] باور دارد با گزینشی نسبتاً متفاوت از فرضیه­ها و شواهد مرتبط و نیز انجام اصلاحاتی در نظریۀ یادشده، نتیجه­ای متفاوت در ارزیابی حکم تبرئۀ او. جی. رقم خواهد خورد (Amaya, 2009, p. 151). در این پژوهش، می­خواهیم ارزیابی­های ثاگرد و امایا را در چارچوب نظریۀ ساختار­های دیالکتیکی استدلال[10]، منطبق بر دیدگاه گرگور بتس[11] (2012; 2013)، واکاویم. به سخن دقیق­تر، فارغ از چندوچون گزینش­های ثاگرد و امایا­ و جدای از نقدهای امایا به نظریۀ ثاگرد، می­خواهیم بدانیم اگر فرضیه­های مطرح‏شده در محاکمه و شواهد مرتبط را مطابق هر یک از این دو دیدگاه برگزینیم و بر اساس نظریۀ بتس ارزیابی کنیم، (1) کدا­م یک از آن فرضیه­ها تبیینی بهتر از شواهد به دست می­دهد؟ (2) پشتوانۀ بهترین فرضیۀ تبیین­گر (بهترین تبیین) چیست؟[12] افزون بر این­ها، چرا ترجیح ارزیابی در چارچوب نظریۀ بتس بر ارزیابی ثاگرد موجه است؟ در این راستا، پیش از هر چیز، روش ارزیابی فرضیه­های تبیین­گر در بستر نظریۀ بتس را توضیح می­دهیم (بخش دوم). در گام بعد، استدلال می‏کنیم در چارچوب نظریۀ او، نه فقط گزینش امایا از فرضیه­ها و شواهد مرتبط، بلکه گزینش ثاگرد نیز فرضیۀ بی­گناهی او. جی. را بر دیگر فرضیه­های مطرح‏شده در فرآیند محاکمه برتری می­دهد (بخش سوم). سپس، تبیین می­کنیم چرا با وجود تفاوت­ در گزینش­های امایا و ثاگرد، در هر دو، حکم تبرئه رجحان می­یابد. در این بخش، نشان می­دهیم قدرت معرفت پیش­زمینه­ای، به‏تنهایی، در حمایت از فرضیۀ بی­گناهی بسی بیشتر از قدرت حمایت معرفت پیش­زمینه­ای و شواهد از فرضیه­های تبیین­گر رقیب است (بخش چهارم). در نهایت، استدلال می‏کنیم نظریۀ ثاگرد، برخلاف نظریۀ بتس، با دو مشکل ابهام و دوْر روبه‏رو است؛ از این ­رو، ارزیابی در چارچوب نظریۀ بتس بر ارزیابی ثاگرد مرجح است (بخش پنجم).

۲- روش ارزیابی در چارچوب نظریۀ بتس

نخست، چند مفهوم کلیدی را به پیروی از بتس تعریف می­کنیم (Betz, 2013, pp. 3558-3560). هر ساختار دیالکتیکی با یک سه­تایی مانندT, A, U⟩  ⟨ = τ متناطر است که در آن T شماری استدلال­ قیاسی[13]، A رابطۀ حمله[14] و U رابطۀ حمایت[15] را نشان می­دهد. اگر a و b دو استدلال درT  باشند، آنگاه رابطۀ حملۀ  A(a,b)بیانگر آن است که نتیجۀ  a با یکی از مقدمه­های b  تناقض دارد و رابطۀ حمایت U(a,b) بر این دلالت می­کند که نتیجۀ a با یکی از مقدمه­های b هم‏ارز است. در صورتی که ارزش[16] همۀ جمله­ها در τ مشخص باشد، یک وضعیت تام[17] خواهیم داشت و هر زیرمجموعه از یک وضعیت تام را یک وضعیت جزئی[18] می­نامیم. می­گوییم وضعیت جزئی 𝒫1 وضعیت جزئی 𝒫2 را روی τ توسعه می­دهد[19] اگر و فقط اگر مجموعۀ جمله­های موجود در 𝒫2 زیرمجموعه­ای از مجموعۀ جمله­های موجود در 𝒫1 باشد و ارزش همۀ جمله­های 𝒫2 در 𝒫1 حفظ شده باشد. چنانچه اشتراک مجموعۀ جمله­های موجود در وضعیت­های جزئی𝒫′  و𝒫″ تهی نباشد، آنگاه عطف این دو (𝒫′& 𝒫″) وضعیتی است که ارزش جمله­های آن اگر از 𝒫′ باشند، مطابق ارزش آن­ها در 𝒫′ و اگر از جمله­های 𝒫″ باشند که در 𝒫′ نیستند، مطابق ارزش آن­ها در 𝒫″ مشخص شده باشد. یک وضعیت تام منسجم[20] روی τ وضعیتی تام است که جمله­های هم­ارز در آن دارای ارزش­های یکسان باشند، جمله­های متناقض ارزش­های غیریکسان داشته باشند و هر استدلال عضو T با مقدمه­های صادق نتیجۀ صادق داشته باشد. در صورتی که وضعیت تام منسجم 𝒬 بتواند وضعیت جزئی 𝒫 روی τ را توسعه دهد، 𝒫 را یک وضعیت جزئی منسجم[21] می­نامیم.

برای نمونه، ساختار دیالکتیکی τ متشکل از چهار استدلال­ ­a1 = (c, d; g) ، = (u, w; ‌s)  a2،  a3 = (l, k; ‌ra4 = (g, s; r) را در نمودار (1) نمایش داده­ایم.

نمودار (1)

در نمودار (1)، U(a1, a4) با پیکان پیوسته نمایشه داده شده است و A(a2, a4) و A(a3, a4) با پیکان­های گسسته مشخص ­شده­اند. اکنون، وضعیت جزئی 𝒫 روی τ را مطابق نمودار (2) در نظر می­گیریم.

نمودار (2)

همچنین، فرض می­کنیم نمودار (3) وضعیت تام 𝒬 روی τ باشد.

نمودار (3)

طبق نمودار (3)، جمله­های 𝒫 با همان ارزشی که در 𝒫 دارند در 𝒬 هستند؛ بنابراین 𝒬، 𝒫 را توسعه می­دهد؛ در عین حال، 𝒬 یک وضعیت تام منسجم نیست. در 𝒬 به r و نقیض r ارزش­های یکسان تخصیص داده­ شده‏اند. علاوه بر این، هر دو مقدمۀ a4 صادق اما نتیجۀ آن کاذب است؛ از این رو، دو شرط از شرط­های سه­گانۀ مربوط به وضعیت تام منسجم نقض می­شوند. حال اگر 𝒫 و 𝒬 را چنین تغییر دهیم که ارزش r صادق باشد، این دو وضعیت جدید به‏ترتیب وضعیت تام منسجم و وضعیت جزئی منسجم خواهند بود.

استواری [22]یکی دیگر از مفاهیم تعیین­کننده در نظریۀ بتس است. «وضعیت جزئی استوار[23]𝒫  ممکن است به شیوه­های گوناگون به وضعیت­های کامل منسجم توسعه یابد، به‏ندرت ارزش جمله­های بیرون از 𝒫 را تعیین می­کند و بنابراین، از ابطال شدن به واسطۀ تثبیت ارزش جمله­های بیرون از 𝒫 ]تقریباً[ مصون است» (Betz, 2013. p. 3561). شاخص استواری به صورت زیر تعریف می­شود (Betz, 2013, p. 3562):

 

(1)

 

 

 

همچنین، درجۀ استلزام جزئی وضعیت جزئی 𝒫1 توسط[24]𝒫2  روی τ چنین تعریف می­شود (Betz, 2013, p. 3562):

(2)

 

و در نهایت، درجۀ توجیه وضعیت جزئی [25]𝒫  روی τ به صورت زیر تعریف می­شود (در این تعریف، ∅ نماد مجموعۀ تهی است) (Betz, 2013, p. 3562):

 

(3)

 

 

برای مثال، در نمودار (1)، شمار وضعیت­های تام 4096=212 است. در این میان، وضعیت­هایی هستند که در آن­ها a1، a2، a3 و a4 مقدمه­های صادق اما نتیجۀ کاذب دارند. همچنین، وضعیت­هایی به شمار آمده­اند که در آن­ها n و n ارزش­های یکسان دارند. چنین مواردی امکان ندارد وضعیت­­های منسجم باشند. با تشکیل جدول ارزش، می­توان دید در اینجا 295 وضعیت تام منسجم داریم که در 8 مورد از آن­ها وضعیت جزئی 𝒫 متناظر با نمودار (2) حفظ شده است؛ به این ترتیب، مقدار شاخص استواری وضعیت جزئی 𝒫 برابر است با:

حال، در پرتو این آموزه­ها، چگونه می­توانیم از میان فرضیه­هایی که دسته­ای از شواهد را تبیین می­کنند بهترین تبیین را انتخاب کنیم؟ برای پاسخ به این پرسش در چارچوب نظریۀ بتس، باید وضعیت­های جزئی را بررسی کنیم که روابط میان آن‏ها فرضیه‏های تبیین­گر و شواهد را نشان می­دهند. (صحیح: باید وضعیت­های جزئی را بررسی کنیم که روابط میان آن فرضیه‏های تبیین­گر و شواهد را نشان می­دهند) به شیوۀ بتس، فرض می‏کنیم وضعیت­های جزئی 1ℋ، 2ℋ، ... و nℋ و شواهد ℰ روابط تبیینی میان فرضیه­ها و شواهد یادشده را در بر می‌گیرند و از این رهگذر، وضعیت جزئی قبلی 𝒫 توسعه می‌یابد (Betz, 2013, p. 3562). اکنون، برای ارزیابی فرضیه­های تبیین­گر رقیب و انتخاب بهترین تبیین، باید وضعیت­های جزئی متناظر با فرضیه­های گفته‏شده را بررسی کنیم تا وضعیتی مشخص شود که بیشترین استواری را در پی دارد. به سخن دیگر، انتخاب kℋ از میان وضعیت­های گفته‏شده باید به نحوی باشد که:

 

(4)

در معادلۀ بالا، ℬ معرفت پیش­زمینه­ای را نشان می‌دهد.

بتس اثبات می­کند درجۀ توجیه اصل­های موضوع کولموگروف[26] را ارضاء می­کند (Betz, 2012, pp. 253-256)؛ به این ترتیب، او با اعمال قضیۀ بیز[27] روی سمت چپ معادلۀ (4) و انجام چند استنتاج ساده، به معادلۀ زیر می­رسد (Betz, 2013, p. 3566):

 

(5)

 

مؤلفۀ دوم در سمت راست معادلۀ بالا مقداری ثابت است؛ از این رو، بتس با اعمال دوبارۀ قضیۀ بیز به این رابطه می­رسد (Betz, 2013, p. 3566): 

(6)

 

 

در این تناسب، مخرج کسر مقداری ثابت است؛ به این ترتیب، بتس در نهایت رابطۀ زیر را استنتاج می­کند (Betz, 2013, p. 3566):

 

(7)

 

در رابطۀ بالا، DOJ (ℰ|ℋ&ℬ&𝒫) قدرت فرضیه در استلزام شواهد را نشان می­دهد. این مؤلفه درجۀ توجیه قریب‏الوقوعی شاهد در پرتو فرضیه[28] نامیده می­شود. DOJ (ℋ|ℬ&𝒫) بیانگر قدرت معرفت پیش‏زمینه­ای در استلزام فرضیه­ است که از آن به عنوان درجۀ توجیه پیشین فرضیۀ مربوط[29] یاد می­شود. DOJ (ℋ&𝒫|ℰ&ℬ) قدرت شواهد در استلزام فرضیه را نشان می­دهد. این مؤلفه را درجۀ توجیه پسین فرضیۀ مربوط [30]می­نامیم. واکاوی­های بتس نقش تعیین‏کنندۀ ملاک­های انتخاب بهترین تبیین، موسوم به مزیت­های تبیین­گر[31]، را در رابطۀ (7) روشن­ کرده است (Betz, 2013, pp. 3566-3568)؛ به این ترتیب، بیشینه شدن سمت راست تناسب (7) به چگونگی ایفای نقش مزیت­های تبیین­گر وابسته است. از میان این ملاک­ها، سادگی[32]، گستره[33]، دقت[34] و وحدت­بخشی[35] در قریب­الوقوعی شاهد در پرتو فرضیه و ملاک مقبولیت اولیه[36] بر درجۀ توجیه پیشین فرضیه اثر می­گذارند. اهمیت آموزۀ بالا در بخش چهارم بیشتر روشن خواهد شد. 

به طور خلاصه، در این بخش توضیح دادیم برای ارزیابی فرضیه­ها در بستر نظریۀ بتس، باید بر وضعیت­های جزئی متناظر با آن­ها در ساختار دیالکتیکی مربوط متمرکز شویم. در این راستا، درجۀ توجیه وضعیت­های جزئی ملاک ارزیابی است. درجۀ توجیه بر پایۀ شاخص استواری مشخص می­شود. ظرفیت وضعیت­های جزئی در توسعه یافتن به وضعیت‏های تام منسجم پشتوانۀ استواری است و چنین پشتوانه­ای تنقیحی از این شهود ما است که هرچه باورهای قبلی در افزایش باورهای صادق جدید از مسیرهای قابل اعتماد موفق­تر باشند، ارزش معرفتی بیشتری دارند. اکنون، با بهره‏گیری از آموزه­های این نظریه، حکم تبرئۀ او. جی. را وامی‏کاویم.  

3- واکاوی تبرئۀ او. جی. سیمپسون

طبق گزینش امایا، فرضیه­های مطرح‏شده در پروندۀ او. جی. عبارت‏اند از (Amaya, 2009, pp. 48-149):

H1 : برای او. جی. پاپوش دوخته­اند.

H2 : او. جی. قاتل نیکول است.

H3 : فروشندگان مواد مخدر نیکول را کشته­اند.

H4 : او. جی. بی­گناه است.

H5 : فورمن نژادپرست است.

H6 : او. جی. در گذشته با نیکول مواجهه‏های تند و رفتارهای خشونت­آمیز داشته است.

H7 : او. جی. در شب حادثه از لحاظ روحی آشفته بوده است.

H8 : فورمن دربارۀ دستکش خونی کشف‏شده در حیات‌خلوت خانۀ او. جی. به دادگاه دروغ گفته است.

همچنین، شواهد مرتبط ثبت‏شده مطابق گزینش امایا عبارت‏اند از (Amaya, 2009, p. 148):

E1 : لکه­های خون متعلق به او. جی. در صحنۀ وقوع جرم ( این لکه­ها در ماه جولای، یعنی چند هفته پس از وقوع جنایت، کشف شدند).

E2 : لکه­های خون متعلق به او. جی. در راهروی خانه و خودروی او.

E3 : جوراب خونی در اتاق خواب او. جی..

E4 : دستکش خونی در حیات‌خلوت خانۀ او. جی..

E5 : وجود ادتا در آثار خون جوراب کشف‏شده در اتاق خواب او. جی..

E6 : وجود ادتا در آثار خون متعلق به او. جی. در صحنۀ وقوع جرم.

E7 : ناهم‏خوانی اندازۀ دستکش کشف‏شده در خانۀ او. جی. با اندازۀ دست او.

E8 : نبودن لکه­های خون متعلق به او. جی. در تصاویر ابتدایی ثبت‏شده توسط پلیس از صحنۀ وقوع جرم در ماه ژوئن.

E9 : ناپدید شدن مقداری از نمونه خون او. جی..

امایا، پس از جرح و تعدیل­هایی، فرضیه­ها و شواهد مرتبط با آن­ها را بر اساس انسجامی که با یکدیگر دارند در سه­ دسته جای می­دهد (Amaya, 2009, p. 149). این دسته­ها، به‏ترتیب زیر، متناظر با نظریۀ قتل نیکول توسط او. جی.، نظریۀ پاپوش دوختن برای او. جی. و نظریۀ کشته ­شدن نیکول به دستان فروشندگان مواد مخدر هستند:  

اکنون، باید ببینیم کدام یک از فرضیه­های H1، H2،  H3 و H4 که حکم دادگاه به ارزیابی نهایی آن­ها وابسته است، در تبیین شواهد ارائه‏شده قدرت بیشتری دارند. در این راستا، بر پایۀ دسته­بندی امایا و آموزه­های بخش دوم، ساختار دیالکتیکی استدلال متناظر با پروندۀ او. جی. را بازسازی می­کنیم. این ساختار که با 𝒜 از آن یاد می­کنیم، در نمودار (4) نشان داده­ شده است.

در نمودار (4)، B معرفت پیش­زمینه­ای و Aiها (i=1, 2, … 14) فرضیه­های کمکی مناقشه­پذیر هستند. معرفت پیش‏زمینه­ای صادق است؛ در حالی که فرضیه­های کمکی مناقشه­پذیر ممکن است صادق یا کاذب باشند. برای مثال، گزارۀ «اگر فروشندگان مواد مخدر نیکول را به قتل رسانده باشند، او. جی. بی­گناه است» بخشی از معرفت پیش­زمینه­ای ما است که با H3 همراه می­شود و H4 را که نقیض H2 است، نتیجه می­دهد؛ اما گزارۀ «اگر برای او. جی. پاپوش دوخته­ باشند، اندازۀ دستکش کشف‏شده با اندازۀ دست او ناهم‏خوان است» نمونه­ای از یک فرضیۀ کمکی مناقشه­پذیر است. برای هر فرضیۀ کمکی مناقشه‏پذیر، باید محاسبات از هر دو مسیر فرض صدق و فرض کذب دنبال شوند؛ مگر اینکه روابط استنتاجی یکی از این دو ارزش را برای فرضیۀ یادشده متعین کنند. Aiها عبارت‏اند از:

A1 : اگر او. جی. در گذشته مواجهه‏های تند و رفتارهای خشونت­آمیز با نیکول داشته است، قاتل او است.

A2 : اگر او. جی. در شب حادثه از لحاظ روحی آشفته بوده باشد، او نیکول را کشته است.

A3 : اگر فورمن نژادپرست باشد، این پرونده پاپوشی برای او. جی. است.

A4 : اگر برای او. جی. پاپوش دوخته­ باشند، فورمن دربارۀ دستکش کشف‏شده به دادگاه دروغ گفته است.

A5 : اگر او. جی. قاتل نیکول باشد، آثار خون او در صحنۀ جرم برجا ­مانده­ است.

A6 : اگر او. جی. قاتل نیکول باشد، آثار خون وی در راهروی خانه و خودروی او برجا ­مانده­ است.

A7 : اگر او. جی. قاتل نیکول باشد، جوراب خونی در اتاق خواب او قرار دارد.

A8 : اگر او. جی. قاتل نیکول باشد، دستکش خونی در حیات‌خلوت خانۀ او قرار دارد.

A9 : اگر فورمن به دادگاه دروغ گفته باشد، دستکش خونی در حیات‌خلوت خانۀ او. جی. قرار دارد.

A10 : اگر برای او. جی. پاپوش دوخته­ باشند، آثار ادتا در خون جوراب کشف‏شده در اتاق خواب او موجود است.

A11 : اگر برای او. جی. پاپوش دوخته­ باشند، آثار ادتا در خون برجای‏مانده از او در صحنۀ وقوع جرم موجود است.

A12 : اگر برای او. جی. پاپوش دوخته­ باشند، اندازۀ دستکش کشف‏شده با اندازۀ دست او ناهم‏خوان است.

A13 : اگر برای او. جی. پاپوش دوخته­ باشند، لکه­های خون متعلق به او در تصاویر ابتدایی ثبت‏شده توسط پلیس از صحنۀ وقوع جرم در ماه ژوئن وجود ندارند.

A14 : اگر برای او. جی. پاپوش دوخته­ باشند، مقداری از نمونۀ خون او گم شده است.

حال، باید مشخص کنیم در چارچوب نظریۀ بتس، وضعیت جزئی متناظر با کدام­ یک از فرضیه­های H1، H2،  H3 یا H4 روی 𝒜 درجۀ توجیه پسین بیشتری را در پرتو شواهد مرتبط به خود اختصاص می­دهد. برای این منظور، وضعیت­های جزئی ℋ1، ℋ2، ℋ3 و  ℋ4را به صورت زیر تعریف می­کنیم:

اکنون، باید DOJ (ℋi|ℰ&ℬ&𝒫) را برای وضعیت‌های یادشده محاسبه کنیم. با توجه به ای­که معرفت پیش‌زمینه‌ای صادق فرض می­شود و نیز فقط بر چهار وضعیت جزئی ℋ1، ℋ2، ℋ3 و  ℋ4متمرکز شده­ایم، کافی است DOJ (ℋi|ℰ) را برای هر وضعیت حساب کنیم. طبق رابطۀ (II) داریم:

برای محاسبۀ صورت کسر به‏ازای i=1، کار را با این فرض که H1 صادق است و البته اینکه می­دانیم همۀ شواهد مرتبط E1، E2، . . . و E9 واقعی هستند، آغاز می‌کنیم. با توجه به صدق H1، دو مؤلفۀ H5 و A3 ممکن است صادق یا کاذب باشند که 4=22 حالت رقم می­خورد. دلیل این سخن آن است که طبق نمودار، H1 نتیجۀ استدلالی است که H5 و A3 مقدمات آن را تشکیل می‌دهند و این دو مقدمه با دیگر بخش­های نمودار رابطۀ استنتاجی ندارند؛ از این رو، H5 و A3 مقید به یکی از دو ارزش صدق یا کذب نیستند؛ اما در استدلالی که H1 و A4 مقدمات آن هستند، با توجه به صدق H1، اگر A4 صادق باشد، H8 ناگزیر صادق است و در صورتی که A4 کاذب باشد، H8 ممکن است صادق یا کاذب باشد که در مجموع، 3 حالت شکل می­گیرد. مستقل از این حالت­ها، A5، A6، . . . و A14 فقط در مقدمات 10 استدلالی آمده­اند که نتایج صادق دارند و البته دیگر روابط استنتاجی نقشی در تعیین ارزش صدق یا کذب این 10 مؤلفه ندارند؛ از این رو، 10 مؤلفۀ یادشده ممکن است صادق یا کاذب باشند؛ بنابراین، 1024=210 حالت دیگر رقم می­خورد. برای ادامۀ محاسبات، دو مسیر صدق و کذب H2 را دنبال می­کنیم. اگر H2 صادق باشد، H6، A1، H7 و A2 که دیگر روابط استنتاجی ارزش صدق یا کذب آن­ها را مقید نمی‌کنند و نیز فقط در مقدمات استدلال­هایی وارد شده­اند که H2 نتیجۀ آن­ها است، ممکن است صادق یا کاذب باشند؛ اما H3 کاذب خواهد بود؛ زیرا فقط در میان مقدمات استدلالی جای گرفته است که دیگر مقدمات آن، یعنی B، صادق و نتیجۀ آن، یعنی ‌H2، کاذب است. با این توضیح، روشن است چنانچه H2 کاذب باشد، هر دو مؤلفۀ H6 و A1 و نیز هر دو مؤلفۀ H7 و A2 امکان ندارد صادق باشند؛ در حالی که H3 ممکن است صادق یا کاذب باشد؛ به این ترتیب، صدق H2، 16= 24 حالت و کذب آن 18= 2×3×3 حالت را در پی خواهد داشت که در مجموع، 34 حالت دیگر می توانیم داشته باشیم؛ بنابراین داریم:

با محاسباتی مشابه داریم:

بنابراین، خواهیم داشت:

اگر مشابه فرآیندهای محاسباتی بالا را برای وضعیت‌های جزئی ℋ2 ، ℋ3 و ℋ4 نیز دنبال کنیم، خواهیم داشت:

اکنون، طبق نظریۀ بتس، باید فرضیۀ متناظر با آن وضعیت جزئی را برگزینیم که در پرتو شواهد مرتبط، درجۀ توجیه پسین بیشتری را روی 𝒜 به دست آورده است؛ به این ترتیب، بر اساس محاسبات انجام‏شده، فرضیۀ H4 بر فرضیه­های H1، H2 و H3 برتری می­یابد.

واکاوی انجام‏شده نشان داد اگر گزینش امایا از فرضیه­ها، شواهد و روابط میان آن­ها را در نظر بگیریم، حکم تبرئۀ او. جی. موجه است؛ با این حال، گزینش امایا با آنچه ثاگرد ارائه داده است تفاوت­هایی دارد. گزینش ثاگرد را مطابق صورت­بندی او در نمودار (5) آورده­ایم (Thagard, 2003, p. 365). در این نمودار، خطوط پیوستۀ میان فرضیه­ها و نیز خطوط پیوستۀ میان فرضیه­ها و شواهد، روابط منسجم را نمایش می­دهند و خطوط گسسته، روابط نامنسجم را به تصویر می­کشند.

                        نمودار (5)

نمودار (6) ساختار دیالکتیکی متناظر با صورت­بندی ثاگرد را نشان می­دهد. این ساختار را 𝒯 می­نامیم.

نمودار (6)

شواهد E10، E11 و  E12در 𝒯 به‏ترتیب «ضرب‏وشتم نیکول»، «کشته شدن نیکول» و «دروغ گفتن فورمن دربارۀ عدم به کاربردن الفاظ نژادپرستانه در گذشته» را نشان می‌دهند. فرضیۀ­های کمکی مناقشه­پذیر جدید در این ساختار عبارت­اند از:

A15 : اگر او. جی. در گذشته مواجهه‏های تند و رفتارهای خشونت­آمیز با نیکول داشته است، پیامد آن­ها ضرب‏وشتم نیکول در این ماجرا است.

A16 : اگر برای او. جی. پاپوش دوخته­ باشند، جوراب خونی در اتاق خواب او قرار دارد.

A17 : اگر برای او. جی. پاپوش دوخته‌ باشند، لکه­های خون متعلق به وی در راهروی خانه و خودروی او موجود است.

A18 : اگر برای او. جی. پاپوش دوخته باشند، دستکش خونی در حیات‌خلوت (حیاط­خلوت) خانۀ او قرار دارد.

A19 : اگر برای او. جی. پاپوش دوخته­ باشند، لکه­های خون متعلق به او در صحنۀ وقوع جرم موجود است (این لکه­ها در ماه جولای، یعنی چند هفته پس از وقوع جنایت، کشف شدند).

A20 : اگر برای او. جی. پاپوش دوخته­ باشند، فورمن دربارۀ عدم به ­کار بردن الفاظ نژادپرستانه در گذشته به دادگاه دروغ گفته است.

اکنون، اگر مشابه فرآیندهای محاسباتی مربوط به 𝒜 را برای 𝒯 دنبال کنیم، خواهیم داشت:

چنانچه مشاهده می­کنیم، حتی اگر صورت­بندی ثاگرد را در چارچوب نظریۀ بتس به کار بندیم، همچنان H4 نسبت به فرضیه­های دیگر درجۀ توجیه پسین بیشتری دارد؛ بنابراین، تبرئۀ او. جی. موجه می­نماید.

ممکن است این اشکال وارد شود که نحوۀ انتخاب فرضیه­ها، شواهد و روابط میان آن­ها از سوی امایا و ثاگرد مناقشه‏پذیر است. برای مثال، معقول به نظر می­رسد که H1 تبیین­گر E1، E2، E3 و E4 باشد؛ حال آنکه در گزینش امایا، برخلاف ثاگرد، این شواهد صرفاً از طریق H2 تبیین می­شوند. از سوی دیگر، همدلانه با امایا، H4 و H8 باید در گزینش لحاظ شوند؛ اما در صورت­بندی ثاگرد وارد نشده­اند. البته H4، به این دلیل که از یک سو، نتیجۀ منطقی H3 در پرتو معرفت پیش­زمینه­ای است و از سوی دیگر، H2 را نقض می­کند، ناگزیر در 𝒯 وارد می­شود. هرچند این موارد ممکن است بحث­برانگیز باشند، چنانچه در بخش نخست بیان کردیم، این پژوهش بر اهدافی فارغ از چندوچون گزینش­ها­ متمرکز است. در بخش بعد، پشتیبانی نظریۀ بتس از حکم تبرئۀ او. جی. را بررسی می­کنیم.

۴- واکاوی پشتیبانی نظریۀ بتس از تبرئۀ او. جی. سیمپسون

برای روشن شدن مطلب، نیاز داریم مؤلفه­های رابطۀ (7) را برای وضعیت­های جزئی ℋ1، ℋ2، ℋ3 و  ℋ4حساب کنیم. اگر این محاسبه را برای 𝒜 انجام ­دهیم، خواهیم داشت:

حال، با در نظر گرفتن رابطۀ (7) و بر اساس محاسبه­های انجام‏شده، جدول (1) را ترتیب می­دهیم.

جدول (1)

i    DOJ (ℰ|ℋi) × DOJ (ℋi)  DOJ (ℋi|ℰ)

1     0.014         ×      0.184         0.500

 

2     0.010         ×      0.228         0.470

 

3     0.003         ×      0.385        0.264

 

4     0.003         ×      0.771        0.529

 

مطابق با جدولِ (1) درجۀ توجیهِ قریب­الوقوعیِ شاهد در پرتو H4، 003/0 است که مانند H3 در پایین­ترین رتبه قرار دارد. با این حال، درجۀ توجیهِ پیشینِ فرضیۀ H4 بیشتر از مقدارِ متناظر با دیگر فرضیه­ها به ویژه H2 است. این مقدارِ بالا به اندازه­ای است که درجۀ توجیهِ قریب‌الوقوعیِ شاهد در پرتو H4 را جبران می­کند و در پایان، H4 بالاترین درجۀ توجیهِ پسین را در میانِ فرضیه‌های تبیین­گرِ رقیب به دست می­آورد.

اکنون اگر همان مسیرهای محاسباتی را که برای 𝒜 پی­گرفتیم برای 𝒯 دنبال کنیم، به نتایجی درخورِ توجه می­رسیم. خروجیِ این محاسبات را در جدولِ (2) آورده­ایم.

 

 

جدول (2)

i    DOJ (ℰ|ℋi) × DOJ (ℋi)  DOJ (ℋi|ℰ)

1       0.061       ×      0.205     0.571

 

2       0.048       ×      0.181      0.400

 

3       0.016       ×      0.409      0.300

 

4       0.016       ×      0.818      0.600

 

 

اعداد و ارقام ثبت‏شده در جدول (2) گویای این مطلب هستند که حتی اگر فرضیه­ها، شواهد و روابط میان آن­ها را منطبق بر گزینش ثاگرد دنبال کنیم، همچنان H4 درجۀ توجیه پسین بیشتری دارد. در 𝒯 نیز، همچون 𝒜 درجۀ بسیار بالای توجیه پیشین فرضیۀ H4 به اندازه­ای است که رتبۀ پایین آن در درجۀ توجیه قریب‌الوقوعی شاهد را جبران می­کند و در نهایت، این فرضیه بیشترین درجۀ توجیه پسین را در میان فرضیه­های تبیین­گر رقیب به دست می­آورد. به بیان دیگر، وزن مقبولیت اولیه در فرضیۀ بی­گناهی به اندازه‏ای زیاد است که دیگر مزیت­های تبیین­گر در فرضیه­های رقیب نمی­توانند درجۀ توجیه پسین بیشتری را در مقایسه با فرضیۀ یادشده برای آن­ها فراهم آورند. در بخش دوم اشاره کردیم پاره­ای از مزیت­های تبیین­گر مانند سادگی، گستره، دقت و وحدت‌بخشی بر قدرت استلزام شواهد توسط فرضیه اثر می­گذارند و به این ترتیب، قریب‌الوقوعی شاهد در پرتو فرضیه را تغییر می­دهند؛ این در حالی است که مقبولیت اولیه، به عنوان یک مزیت­ تبیین­گر، از سویی دیگر نقش ایفا می­کند؛ همان‏طور که بتس می­نویسد:

  • اگر فرضیۀ تبیین­گر H1 در مقایسه با H2 در نگاه نخست از مقبولیتی بیشتر برخوردار باشد، چنانچه شرایط دیگر یکسان باشند، H1 نسبت به H2 تبیینی بهتر را ارائه می­دهد. حال، چنانچه H1 در قیاس با H2 مقبولیت اولیۀ بیشتری داشته باشد، به این ­معنا است که مستقل از شواهد ℰ (در نسبت با معرفت پیش­زمینه­ای (ℬ) و وضعیت اقناع قبلی فرد (𝒬)) استدلال‌هایی بیشتر و بهتر به سود آن در کار هستند؛ یا از آن سو، H2 نسبت به H1 با نقدهایی سخت و جدی­تر روبه‏رو است. در هر دو صورت، استدلال­های مستقل یادشده بی‌درنگ به این می‏انجامند که درجۀ توجیه H1 بیشتر از H2 است؛ بنابراین، DOJ (ℋ1|ℬ&𝒫)>DOJ (ℋ2|ℬ&𝒫)(Betz, 2013, p. 3568).

 به این ترتیب، به نظر می­رسد حکم تبرئۀ او. جی. به این پشتوانۀ شهودی موجه است که قدرت حمایت معرفت پیش‏زمینه­ای، به‏تنهایی، از فرضیۀ بی­گناهی بسی بیشتر از قدرت حمایت معرفت پیش­زمینه­ای و شواهد از فرضیه­های تبیین­گر رقیب است. به تعبیر دیگر، رسوخ اصل برائت در معرفت پیش­زمینه­ای به اندازه­ای است که در میدان رقابت با دیگر فرضیه­های تبیین­گر به دشواری مغلوب می­شود. البته، یافتن آستانۀ چیرگی فرضیه­های تبیین­گر رقیب بر فرضیۀ بی‌گناهی به واکاوی­هایی دقیق نیاز دارد که در محدودۀ این پژوهش نیست.

اگر در واکاوی­هایمان به خطا نرفته باشیم، باید روشن شده باشد که چرا حکم تبرئۀ او. جی. در چارچوب نظریۀ بتس موجه می­نماید؛ با این حال، چنانکه پیش­تر بیان شد، همین حکم در بستر نظریۀ ثاگرد ناموجه است. اکنون، باید مشخص کنیم چرا نظریۀ بتس را بر نظریۀ ثاگرد ترجیح می­دهیم.

۵ چارچوب ارزیابی: انسجام‌تبیین‌گر ثاگرد یا ساختارهای دیالکتیکی بتس؟

چنانکه دیدیم، در ماجرای محاکمۀ او. جی.، نظریۀ بتس در مقایسه با نظریۀ ثاگرد وزنی بیشتر به اصل برائت می­دهد. این یافته تفاوت نتیجۀ ارزیابی در دو نظریۀ یادشده را تا حدودی تبیین می­­کند؛ با این حال، تبیین گفته‏شده به‏تنهایی نمی­تواند دلیل برتری نظریۀ بتس باشد. شاید اگر بتوان نشان داد با فرض یکسان بودن سایر شرایط، نظریۀ بتس در مقایسه با نظریۀ ثاگرد اساساً وزنی بیشتر به اصل برائت می­دهد، مسیر تقویت نظریۀ نخست قدری هموارتر شود؛ در هر صورت، دلیلی برای این باور در اختیار نداریم؛ اما جدای از این مطلب، مشکلات و ابهام­های فلسفی نظریۀ­های یادشده ممکن است در این میان تعیین‏کننده باشند. به سخن دقیق­تر، چنانچه یکی از این دو نظریه­ در قیاس با دیگری مشکلاتی جدی­تر داشته باشد، آنگاه اعتماد به ارزیابی حاصل از نظریۀ رقیب معقول به نظر می­رسد. در ادامه، می­کوشیم تا با این رویکرد مشخص کنیم کدام نظریه چارچوبی قابل قبول برای ارزیابی است.

 ثاگرد در آثار متعدد خود و به شیوه­های گوناگون نظریۀ انسجام تبیین­گر را ارائه و از آن دفاع کرده است (Thagard, 1988; 1989; 1992; 2007; 2012). در مجموع، می­توان گفت این نظریه دو بخش اصلی دارد. در بخش نخست، هفت­ اصل به عنوان ملاک­های ارزیابی فرضیه­های تبیین­گر معرفی می­شوند. این اصول عبارت‏اند از: تقارن[37]، تبیین[38]، تمثیل[39]، تقدم داده­ها[40]، ]عدم[ تناقض[41]، رقابت[42] و پذیرش[43]. در بخش دوم، الگوریتم به ­کار بستن اصول یادشده در قالب برنامۀ رایانه­ای ECHO معرفی می­شود. چنانچه پیش­تر بیان شد، امایا ملاک­های ارائه‏شده از سوی ثاگرد را مناقشه­پذیر می­داند؛ از این­ رو، کوشیده است تا با اصلاح اصل تقدم داده­ها و اصل پذیرش، از حکم تبرئۀ او. جی. سیمپسون دفاع کند. او صورت­بندی خود از فرضیه­ها، شواهد و روابط میان آن­ها را در همین راستا پیشنهاد کرده است؛ با این حال، رویارویی ما با نظریۀ ثاگرد متفاوت از مواجهۀ امایا است. در این بخش، نخست، بر اصل تقارن متمرکز می­شویم و ابهام آن را آشکار می­کنیم. سپس، به پیروی از مکونیس[44] (2013) نشان می­دهیم مفهوم «انسجام[45]» که در تمام اصول هفت‌گانۀ نظریۀ ثاگرد نقش کلیدی ایفا می­کند، مشکلی اساسی دارد؛ این در حالی است که نظریۀ بتس با مشکلات بیان‏شده روبه‏رو نیست؛ از این رو، ارزیابی حکم تبرئۀ او. جی. سیمپسون را در چارچوب نظریۀ بتس در مقایسه با نظریۀ ثاگرد موجه می­دانیم.

ثاگرد در توضیح نظریۀ خود میان چهار نوع انسجام که عبارت‏اند از «انسجام قیاسی[46]»، «انسجام احتمالاتی[47]»، «انسجام معنایی[48]» و «انسجام تبیین­گر[49]» تمایز قائل می‏شود (Thagard, 1989, p. 436). روابط میان گزاره­ها در انسجام قیاسی بر سازگاری و استلزام منطقی، در انسجام احتمالاتی بر تخصیص احتمال مطابق با اصل­های موضوع احتمال و در انسجام معنایی بر مشابهت معنایی استوار هستند. ثاگرد تبیین را مفهومی ابتدایی در نظر می­گیرد و انسجام تبیین­گر را چنین تعریف می­کند: «گزاره‌های P و Q انسجام دارند، اگر رابطه­ای تبیین­گر میان آن­ها برقرار باشد» (Thagard, 1989, p. 436). در این رابطۀ تبیین‌گر، ممکن است P بخشی از تبیین Q، یا Q بخشی از تبیین P، یا P و Q با هم بخشی از تبیین گزارۀ R، یا P و Q به‏ترتیب در تبیین­ گزاره­های R و S مشابه یکدیگر باشند. از آنجا که ثاگرد تبیین را شرط کافی برای انسجام می­داند، نه شرط لازم، جا برای «انسجام قیاسی»، «انسجام احتمالاتی» و «انسجام معنایی» باز می­ماند (Thagard, 1989, p. 436).

به نظر می­رسد نظریۀ ثاگرد، با وجود توانمندی­هایی که دارد، با دو مشکل ابهام و دوْر روبه‏رو است. ابهام به اصل تقارن مربوط است. طبق تعریف ثاگرد از این اصل، «(a) اگر P و Q انسجام داشته باشند، آنگاه Q و  Pانسجام دارند ]و[ (b) اگر P و Q انسجام نداشته باشند، آنگاه Q و  Pانسجام ندارند» (Thagard, 1989, p. 436). این اصل با شهودی که از انسجام داریم مطابقت می­کند؛ اما تبیین، برخلاف انسجام، رابطه‏ای متقارن نیست و این ممکن است ابهام­زا باشد[50]. برای روشن شدن مطلب، فرض می‏کنیم P، Q را تبیین می­کند؛ به این ترتیب، مؤلفۀ اول از چهار مؤلفۀ فصلی مصداق می­یابد که ثاگرد برای رابطۀ تبیین­گر آورده است. در این صورت، P و Q انسجام خواهند داشت. اکنون، طبق اصل تقارن، Q و P نیز انسجام دارند؛ اما این انسجام دقیقاً چه پشتوانه­ای دارد؟ در پاسخ، نمی­توان تعریف ثاگرد از انسجام تبیین­گر را پیش کشید؛ زیرا این پرسش شهودی را هدف قرار می­دهد که پشتوانۀ آن تعریف است. به سخن دیگر، می­خواهیم بدانیم زمانی که تبیین رابطه­ای متقارن نیست، چگونه پشتوانۀ تقارن در انسجام قرار می­گیرد؟

چنانچه در اینجا انسجام قیاسی لحاظ شود و فقط سازگاری منطقی را مبنا قرار دهیم، از آنجا که تبیین­گر [51]و تبیین­خواه[52] از نظر منطقی سازگار هستند، Q و  Pنیز انسجام خواهند داشت. انسجام احتمالاتی Q و  Pنیز در این­ وضعیت قابل فهم است. توضیح آنکه طبق رویکرد احتمالاتی به تأیید[53]، شاهد Q فرضیۀ  Pرا تأیید می­کند، اگر احتمال پسین  Pدر پرتو Q بزرگ‏تر از احتمال پیشین آن باشد[54]، یعنی:

اما طبق یکی از اصل­های موضوع احتمال داریم: 

و از سوی دیگر، خواهیم داشت:

از دو رابطۀ بالا به ­دست می­آید:

به این ترتیب، اگر P، Q را تأیید کند، Q نیز P را تأیید می­کند و در نتیجه، انسجام Q و P از پی انسجام P و Q فهم­پذیر می­شود[55]؛ بنابراین، در وضعیتی کهP ، Q را تبیین می­کند اما Q تبیین‏گر P نیست، تقارن در انسجام قیاسی و انسجام احتمالاتی قابل فهم است. آنچه در این وضعیت روشن نیست پشتوانه­ای شهودی برای تقارن در انسجام تبیین­گر است؛ به نحوی که غیر از انسجام قیاسی و انسجام احتمالاتی باشد.

جدای از ابهام یادشده، مشکل اساسی­ دیگری وجود دارد. چنانکه مکونیس نشان داده­ است، نگاه ثاگرد به انسجام، همانند بسیاری از نظریه­پردازان انسجام، به دوْر باطل می­انجامد (Mackonis, 2013, pp. 982-983). استدلال به سود این ادعا، با اندکی تفاوت نسبت به صورت­بندی مکونیس، چنین است: پشتوانۀ انسجام یا فقط منطق قیاسی است یا منطق استقرایی، از جمله استنتاج بهترین تبیین را نیز در بر می­گیرد[56]. اگر قسم نخست باشد، انسجام مفهومی بیهوده یا پیش‏پاافتاده خواهد بود؛ زیرا در این صورت چیزی نداریم جز سازگاری منطقی میان تعدادی گزاره و نیز استنتاج­هایی مبتنی بر قواعد منطق قیاسی که محتواافزا نیستند؛ اما چنانچه قسم دوم را در نظر بگیریم که ثاگرد چنین می­کند، با دوْر باطل روبه‏رو می­شویم. توضیح آنکه قرار است انسجام به عنوان یک مزیت تبیین­گر، ملاکی برای تشخیص بهترین فرضیۀ تبیین­گر باشد. به سخن دقیق­تر، بیشترین انسجام باید بهترین تبیین را نشان دهد. حال، اگر طبق دیدگاه ثاگرد، انسجام بر تبیین استوار شود، با دوْر باطل روبه‏رو می­شویم.

در سوی مقابل، نظریۀ بتس با مشکلاتی که بیان کردیم روبه‏رو نیست. با توجه به مطالب بخش (2)، روشن است انسجام نزد بتس یک مزیت تبیین­گر در ردیف دیگر مزیت­های تبیین­گر نیست که او را در دوراهی بیهوده­گویی یا دوْر بنشاند. همچنین، طبق نظریۀ او، تبیین­گر و تبیین‌خواه از طریق استدلال قیاسی با یکدیگر مرتبط می­شوند که رابطه­ای متقارن نیست؛ از این رو، اصل تقارن در نظریۀ او جایی ندارد که بخواهد در معرض ابهام مطرح‏شده قرار ­گیرد؛ به این ترتیب، با رویکردی که در آغاز این بخش اتخاذ کردیم، به نظر می­رسد نظریۀ ساختارهای دیالکتیکی بتس در قیاس با نظریۀ انسجام‌تبیین­گر ثاگرد چارچوبی قابل قبول برای ارزیابی است. بر این اساس، سنجش حاصل از نظریۀ بتس که به حکم بی­گناهی او. جی. می­انجامد بر ارزیابی به‏دست­‏آمده از نظریۀ ثاگرد مرجح است.

۶- نتیجه‏گیری

هدف این پژوهش واکاوی ارزیابی­های ثاگرد و امایا از حکم مربوط به پروندۀ او. جی. سیمپسون در چارچوب نظریۀ ساختار­های دیالکتیکی استدلال، منطبق بر دیدگاه بتس، بود. در این راستا، نشان دادیم در چارچوب نظریۀ یادشده، هر یک از دو گزینش ثاگرد یا امایا از فرضیه­ها، شواهد و روابط میان آن­ها را که در نظر بگیریم، فرضیۀ بی­گناهی او. جی. بر دیگر فرضیه­های مطرح‏شده برتری می­یاید. سپس، توضیح دادیم به نظر می­رسد حکم تبرئۀ او. جی. به این پشتوانه موجه است که قدرت حمایت معرفت پیش­زمینه­ای، به‏تنهایی، از فرضیۀ بی­گناهی بسی بیشتر از قدرت حمایت معرفت پیش­زمینه­ای و شواهد از فرضیه­های تبیین­گر رقیب است. به تعبیر دیگر، رسوخ اصل برائت در معرفت پیش­زمینه­ای به اندازه­ای است که در میدان رقابت با دیگر فرضیه­های تبیین­گر به دشواری مغلوب می­شود. در نهایت، استدلال کردیم نظریۀ ثاگرد با دو مشکل ابهام در اصل تقارن و دوْر باطل در انسجام روبه‏رو است؛ از این رو، ارزیابی حاصل از نظریۀ بتس بر ارزیابی به‏دست‏آمده از نظریۀ ثاگرد مرجح است؛ به این ترتیب، حکم تبرئۀ او. جی. سیمپسون را موجه می­دانیم.

 

[1]. O. J. Simpson

[2]. Nicole Brown

[3]. Ron Goldman

[4][4] DNA

[5] EDTA

[6]. Mark Furhman

[7]. Paul Thagard

[8]. the theory of explanatory coherence

[9]. Amalia Amaya

[10]. the theory of dialectical structures

[11]. Gregor Betz

[12]. روش ارزیابی مفروض در اینجا، استدلال مشهور به «استنتاج بهترین تبیین» (inference to the best explanation) است. طبق این شیوۀ استدلال، زمانی که شماری فرضیه، جداگانه، شواهدی را تبیین (فهم­پذیر) می­کنند، از میان آن­ها، فرضیه­ای انتخاب می­شود که بهترین تبیین را فراهم می­آورد (Douven, 2021). اینکه در این نوع استدلال (1) ملاک­های انتخاب بهترین تبیین کدام­اند و (2) آیا ملاک­های یادشده صرفاً در عمل مفید هستند­ یا توجیه معرفتی نیز دارند، محل بحث­ است. برای مثال، دوز (Dawes, 2013) صرفاً پذیرش بهترین تبیین را موجه می­داند؛ در حالی که لایکن (Lycan, 1988‏‏) باور به صدق احتمالی آن را. در رابطه با ملاک­های ارائه‏شده برای انتخاب بهترین تبیین، مراجعه کنید به پسیلوس (Psillos, 2002) و ثاگرد (Thagard, 1978). در بحث­های حقوقی، روش گفته‏شده در دو سطح استنتاج قوانین و استنتاج احکام به ­کار گرفته می­شود. برای آگاهی از پژوهش­های انجام‏شده در این دو سطح، به ترتیب بنگرید به مایکلون (Michelon, 2019) و پاردو و رونالد (Pardo & Ronald, 2003).  

[13]. deductive arguments

[14]. attack relation

[15]. support relation

[16]. truth value

[17]. complete position

[18]. partial position

[19]. extends

[20]. coherent complete position

[21]. coherent partial position

[22]. robustness

[23]. robust partial position

[24]. the degree of partial entailment of a partial position 𝒫1 by a partial position 𝒫2

[25]. the degree of justification of a partial position 𝒫

[26]. the Kolmogorov Axioms

[27]. Bayes’ theorem

[28]. the degree of justification of likelihood of evidence given the hypothesis

[29]. the prior degree of justification of the respective hypothesis

[30]. the posteriori degree of justification of the respective hypothesis

[31]. explanatory virtues

[32]. simplicity

[33]. scope

[34]. precision

[35]. unificatory strength

[36]. prima facie plausibility

[37]. Symmetry

[38]. Explanation

[39]. Analogy

[40]. Data priority

[41]. Contradiction

[42]. Competition

[43]. Acceptance

[44]. Mackonis

[45]. Coherence

[46]. deductive coherence

[47]. probabilistic coherence

[48]. semantic coherence

[49]. explanatory coherence

[50]. الگوی قیاسی - قانونی (deductive-nomological model) برای تبیین را که نتیجۀ تلاش­های دوران­ساز کارل همپل، به ویژه مقالۀ مشترک او و اپنهایم (Hempel & Oppenheim, 1948) با عنوان مطالعاتی در منطق تبیین (Studies in the Logic of Explanation) در سال 1948 بود، می­توان نقطۀ عطفی در پژوهش­های انجام‏شده دربارۀ تبیین دانست؛ با این حال، یکی از اشکالات این الگو برنیاوردن شرط عدم تقارن میان تبیین­گر و تبیین­خواه در رابطۀ تبیین است. پس از آن، اهتمام بسیاری از فیلسوفان علم بر ارائۀ الگوهای جایگزین برای تبیین بود تا بر آن اشکالات غلبه و شرط یادشده را برآورده کنند. برای آگاهی بیشتر از این سیر، بنگرید به وودوارد و راس (Woodward & Ross, 2021)؛ اما در باب اینکه منشأ عدم تقارن در تبیین چیست، مواضع فیلسوفان متفاوت است. برخی همچون ستریونز (Strevens, 2008) علیت را پشتوانۀ آن می­دانند و عده­ای مانند خلیفه و همکاران (Khalifa et al., 2018) نوعی از استنتاج را که قیودی مشخص دارد.

[51]. explanans

[52]. explanandum

[53]. confirmation

[54]. این شرط، برای هر ملاک احتمالاتی در خصوص تأیید، لازم است. برای آگاهی بیشتر از این ملاک­ها، نگاه کنید به الس و فیتلسون (Eells & Fitelson, 2002).

[55]. تقارن در اصل موضوع احتمالاتی یادشده تیغی دولبه است. برای مثال، بتس (Betz, 2013) از همین تقارن برای پاسخ به اشکال مغالطۀ وضع تالی به استنتاج بهترین تبیین بهره می­گیرد.

[56]. مراد از استقرایی (inductive) غیرقیاسی (non-dedutive) است. برخلاف رویکرد سنتی رایج که در آن واژۀ استقراء به معنای تعمیم از جزء به کل دانسته می­شود، فیلسوفان و منطق­دانان این اصطلاح را بر هر استدلال غیرقیاسی اطلاق می­کنند. برای آگاهی بیشتر، مراجعه کنید به کوک (Cook, 2009).

Eells & Fitelson, 2002).

[55]. تقارن در اصل موضوع احتمالاتی یادشده تیغی دولبه است. برای مثال، بتس (Betz, 2013) از همین تقارن برای پاسخ به اشکال مغالطۀ وضع تالی به استنتاج بهترین تبیین بهره می­گیرد.

[56]. مراد از استقرایی (inductive) غیرقیاسی (non-dedutive) است. برخلاف رویکرد سنتی رایج که در آن واژۀ استقراء به معنای تعمیم از جزء به کل دانسته می­شود، فیلسوفان و منطق­دانان این اصطلاح را بر هر استدلال غیرقیاسی اطلاق می­کنند. برای آگاهی بیشتر، مراجعه کنید به کوک (Cook, 2009).

Amaya, A. (2009). Inference to the Best Legal Explanation. In H. Kaptain, H. Prakken & B. Verheij (Eds.), Legal Evidence and Proof (pp. 135-160). Farnham: Ashgate.
Betz, G. (2012). On degrees of justification. Erkenntnis, 77(2), 237–272. https://doi.org/10.1007/s10670-011-9314-y.
Betz, G. (2013). Justifying Inference to the Best Explanation as a practical Meta-syllogism on Dialectical Structures. Synthese, 190(16), 3553–3578. https://doi.org/10.1007/s11229-012-0210-z.
Cook, R. C. (2009). A Dictionary of Philosophical Logic. Edinburgh: Edinburgh University Press.
Dawes, G. W. (2013) Belief is Not the Issue: A Defence of Inference to the Best Explanation. Ratio: An International Journal of Philosophy, 26(1), 62–78. https://doi.org/10.1111/j.1467-9329.2012.00537.x.
Douven, I. (2021). Abduction. In E. N. Zalta (Ed.), Stanford Encyclopedia of Philosophy (Summer 2021 Edition). Available at: https://plato.stanford.edu/archives/sum2021/entries/abduction/.
Eells, E. & Fitelson, B. (2002) Symmetries and Asymmetries in Evidential Support. Philosophical Studies, 107(107), 129–142. https://doi.org/10.1023/a:1014712013453.
Hempel, C. G. & Oppenheim, P. (1948 [1965]) Studies in the Logic of Explanation. Philosophy of Science, 15(2), 135–175. https://doi.org/10.1086/286983.
Khalifa, K., Millson, J., & Risjord, M. (2018). Inference, Explanation and Asymmetry. Synthese, 4(3), 929-953. https://doi.org/10.1007/s11229-018-1791-y.
Lycan, W. G. (1988). Judgement and Justification. Cambridge: Cambridge University Press.
Mackonis, A. (2013). Inference to the Best Explanation, Coherence and Other Explanatory Virtues. Synthese, 190(6), 975-995. https://doi.org/10.1007/s11229-011-0054-y.
Michelon, C. (2019). The Inference to the Best Legal Explanation. Oxford Journal of Legal Studies, 39(4), 878-900. https://doi.org/10.1093/ojls/gqz021.
Pardo, M. S., & Ronald, J. A. (2003). Judicial Proof and The Best Explanation. Law and Philosophy, 27(3), 223-268. https://doi.org/10.1007/s10982-007-9016-4
Psillos, S. (2002). Simply the Best: A Case for Abduction. In A. C. Kakas & F. Sadri (Eds.), Computational Logic: Logic Programming and Beyond (pp. 605-625). Berlin-Heidelberg: Springer, Lecture Notes in Computer Science.                                                                                
Strevens, M. (2008). Depth: An Account of Scientific Explanation. Cambridge: Harvard University Press.
Thagard, P. (1978). The best Explanation: Criteria for Theory Choice. The Journal of Philosophy, 75(2), 76–92. https://doi.org/10.2307/2025686.
Thagard, P. (1988). Computational Philosophy of Science. Cambridge: The MIT Press.
Thagard, P. (1989). Explanatory Coherence. Cognition and Emotion, 12(3), 435-502. https://doi.org/ 10.1017/s0140525x00057046.
Thagard, P. (1992). Conceptual Revolutions. Princton: Princton University Press.
Thagard, P. (2003). Why wasn’t O.J Convicted? Emotional coherence in legal inference. Cognition and Emotion, 17(3), 361-383. https://doi.org/10.1080/0269993024400002.
Thagard, P. (2007). Coherence, Truth, and the Development of Scientific Knowledge. Philosophy of Science, 74(1), 28-47. https://doi.org/10.1086/520941 .
Thagard, P. (2012). Coherence: The Price Is Right. The Southern Journal of Philosophy, 50(1), 42-49. https://doi.org/10.1111/j.2041-6962.2011.00091.x.
Woodward, J., & Ross, L. (2021). Scientific Explanation. In E. N. Zalta (Ed.), Stanford Encyclopedia of Philosophy (May2021 Edition). Available at: https://plato.stanford.edu/archives/may2021/entries/scientific-explanation/.