نویسندگان
1 دانشیار الهیات و فلسفه، دانشگاه آزاد اسلامی، واحد علوم و تحقیقات، تهران.
2 دانشجوی دکتری دانشکدۀ الهیات و فلسفه، دانشگاه آزاد اسلامی، واحد علوم و تحقیقات، تهران
چکیده
کلیدواژهها
عنوان مقاله [English]
نویسندگان [English]
Richard Rorty is a neo-Pragmatist philosopher. For three decades, he has attacked the traditional philosophy (from Plato to Kant) as well as any other epistemology searching for truth or claiming to mirror the nature in his philosophical works. Rorty holds that, according to the history of philosophy in his reading, there is no final answer to the traditional questions concerning knowledge, truth, and representation. These questions, therefore, should be dissolved and denied. He maintains that knowledge is justified belief, justification, however, being not the consequence of some correspondence between the theory or the statement, but the consequence of conversation, social practice, group consensus, and social solidarity. Rorty also thinks that democracy has priority on philosophy, disagreeing with the thesis that philosophy is the foundation of the rest of culture.
Despite of usefulness of some elements and implications of Rortyâs metaphilosophy (such as his emphasis on freedom, democracy, and pluralism as well as his insisting on philosophical humility and avoiding scientific pride), it is faced with several problems, including 1) ignoring the referential and realist features of language, 2) confusing interpretation and reality, 3) eliminating the border between objectivity and subjectivity, 4) interfering of public and private life, and 5) ignoring the need of science, culture, technology and, in particular, politics, in philosophy. The authors try to show and analyze some elements of these problems.
کلیدواژهها [English]
در این مقاله هدف، نقد دیدگاه رورتی در مورد رابطۀ زبان و واقعیت، شناخت، و جایگاه فلسفه است. رورتی با رویکردی پاد- واقع گرایانه (anti-realistic) به زبان، به نفی عینیت، حقیقت و شناخت، و به طرد فلسفه میپردازد. بر این اساس، دیدگاه وی با مشکلات و خلط هایی مواجه میشود که در این نوشتار به آنها پرداخته میشود.
رورتی پس از کسب درکی نسبتاً جامع و دقیق از فلسفۀ تحلیلی، آن را به سود نوعمل گرایی (neo-pragmatism) ویژۀ خود ترک گفت. نوعملگرایی عنوانی است برای تجدید نظرهای اعمالشده بر عملگرایی کلاسیک اوایل قرن بیستم، که چارلز سندرس پیرس، ویلیام جیمز، جان دیویی و جورج هربرت مید مطرح کرده بودند. البته، در خوانش رورتی از فیلسوفان، و بویژه فیلسوفان سنت فربۀ شناخت شناسی، از افلاطون تا دکارت و کانت و فیلسوفان تحلیلی، می توان بسا چالشها برانگیخت. این چالش حتی در مورد خوانش او از فیلسوفانی که از آنان بهره میگیرد (همچون هگل و نیچه و هایدگر و ویتگنشتاین) نیز صادق است و چه بسا خوانشهای او از فیلسوفان با اندیشه و نیت راستین آنان تفاوت دارد. نگرش او به خوانش اندیشه های فیلسوفان را می توان در مقاله اش با عنوان «چهار گونۀ تاریخ نگاری فلسفه» دید (Rorty و 1984). او با عرضۀ تصویری دگرگون از فلسفه می خواست دستاورهای مهم دیوئی، هگل، و داروین را در ترکیبی عمل گرایانه از تاریخی گرایی و طبیعی گرایی یگانه کند. عناصر فکری اقتباسی او، ویژگیهای یک فرهنگ فکری پسامعرفت شناختی را پدید آورد که در کتاب فلسفه و آیینۀ طبیعت
(Rorty و 1979) بسط یافت. مشخصه های نوعمل گرایی رورتی برحسب پاد - مبناگرایی (در فلسفه و آیینۀ طبیعت)، پاد- بازنمودگرایی (عینیت، نسبیت، و صدق/حقیقت (Rorty و 1991))، پاد ـ ذاتی گرایی (صدق/حقیقت و پیشرفت (1998)) شکل گرفت. برنامۀ فلسفی رورتی شامل نفی تبیین بازنمودگرایانۀ شناخت بود (که با «آینۀ طبیعت» بدان اشاره میشود) او بازنمودگرایی را میراثی از افلاطون گرایی میدانست که در تاریخ فلسفه رواج یافته است و فلسفۀ تحلیلی هم بدان توجه دارد. رورتی در گذر از فلسفۀ تحلیل از یک سو، و در نقادی مابعدالطبیعۀ دیوئی از سوی دیگربه عمل گرایی ویژۀ خود رسید که در آن روشهای علمی و فلسفی را واژگان غیرضروریای میداند که طی زمان برحسب قراردادهای اجتماعی و سودمندی نفی یا پذیرفته می شوند. نقد رورتی از مابعدالطبیعۀ دیوئی با برنامۀ طراحی نگرش فلسفی ضدمابعدالیبیعی او همساز است.
دیدگاه نوعمل گرایانۀ رورتی با «چرخش زبان شناختی» مشخص میشود. میان عملگرایی کلاسیک و نو عملگرایی (که فیلسوفانی مانند ویلفرد اورمن کواین، گودمن، هیلاری پاتنم، دانلد دیویدسن، ریچارد برنشتاین، سوزان هک، و ریچارد رورتی حامیان آن هستند)، نقاط اشتراک و اختلافهایی وجود دارد. در هردو مکتب، زندگی انسانی اساساً عمل است و از اینرو، هرچیزی- حتی نظریه- به عمل متعلق است. همچنین، هردو رویکردی طبیعتگرایانه دارند. ازنظر رورتی، تفاوتهایی بین عملگرایی کلاسیک و نو عملگرایی وجود دارد. او در کتاب فلسفه و امید اجتماعی به این تفاوتها اشاره میکند و میگوید: نوعملگرایی، از دو جنبه با عملگرایی قدیم تفاوت دارد، که یکی از این دوجنبه مورد توجه بسیاری از افرادی است که خودشان استاد فلسفه نیستند: نخست آن که ما نو عملگراها، به جای تجربه یا ذهن یا وجدان (که عملگراهای قدیم به آنها میپرداختند)، درباره زبان صحبت میکنیم؛ دوم این که، همة ما آثار کوهن، هنسن، تولمین، و فایرابند را خوانده و از اینرو، به اصطلاحِ روش علمی ظنین شدهایم (رورتی، 1384: 152).
بنابراین، ازنظر رورتی، دو چیز موجب تمایز نو عملگرایی از عملگرایی قدیم میشود: 1) گرایش به زبان؛ 2) ردّ روش علمی.
اندیشۀ رورتی با انحلال این پرسش که « آیا باورها، بازنمود دقیق واقعیت های ذهنی و مادی هستند؟» و جایگزین کردن آن با این پرسش که « اختیار کردن این باورها برای چه مقاصدی سودمند هستند؟» شروع میشود. به عبارت دیگر، کلید اندیشۀ رورتی در یک کلام این است که هر پژوهشی می باید جستجوی عینیت را در محراب خود آفرینی شخصی و نیز در مسلخ مصالح عمومی و بهبود همبستگی جامعه قربانی کند. رورتی در مهمترین اثرش، فلسفه و آیینۀ طبیعت، خصیصۀ بازنمود (representation) زبان را انکار میکند. رورتی معتقد است هیچ راه و روشی برای بازنمود جهان در آیینۀ ذهن، آن هم به گونه ای کاملاً یقینی، موجود نیست ( Rorty, 1979: 3, 12) به نظر وی، فلسفه با این ادعا که میتواند به چیستی چیزها ـ چنان که هستند ـ دست یابد، تنها خود را ریشخند کرده است و هرگز تاکنون نتوانسته باورهای ما را بر پایۀ به اصطلاح تطابق با امر واقع بنا نهد، زیرا که نه داده ای در کار است و نه امری واقعی. آنچه هست، زبان است و بس، و هیچ کس را یارای آن نیست که از زبان فراتر رود و شناختی از چیزها چنان که هستند، به دست آورد و به دست دهد. بدین ترتیب، از نظر رورتی حقیقت ساختنی است نه یافتنی (رورتی، 1385ب:31 -35).
هدف رورتی از نقد شناخت شناسی سنتی، تأسیس نظریه ای جدید درباب شناخت شناسی نیست، بلکه وی به دنبال کنار گذاشتن آن و اعلام دورۀ پسا- شناخت شناسی است. وی در مقدمۀ فلسفه و آیینۀ طبیعت(1979) هدف اصلی خود را از بین بردن اعتماد خواننده به « ذهن» به عنوان چیزی که دربارۀ آن باید نظریه ای فلسفی داشت، از بین بردن اعتماد خواننده به «شناخت» به عنوان مقوله ای که دارای مبانی است و دربارۀ آن باید نظریه پردازی کرد، و از بین بردن اعتماد خواننده به «فلسفه»، آن گونه که از زمان کانت تصور شده است، می داند. به گفتۀ خودش، این کتاب همانند نوشته های فلاسفۀ دیگری که با رورتی همعقیده اند، همچون ویتگنشتاین متأخر، هایدگر و دیویی، درمان شناسانه و تهذیب کننده است، نه نظام ساز
( Rorty, 1979:p.xiii-xv).
از نظر رورتی، مسائل فلسفه و شناخت شناسی سرمدی و جاودانه نیستند، بلکه هر نظریۀ فلسفی یا معرفتی برخاسته از بستر تاریخی جامعه و شرایط اجتماعی خاصی است. (Ibid, p. xiii). بنابراین، از نظر رورتی اندیشه های فلسفی به نحو تاریخی ممکن و در نتیجه انتخابی، غیر ضروری، و پیشامدی هستند؛ نه این که کشف اموری از پیش موجود باشند؛
(Ibid:4&11 ). از این رو، وی معتقد است فلسفه، و در مرکز آن شناخت شناسی، نمی تواند مبنای علوم و دیگر حوزه های فرهنگ به ویژه سیاست باشد
(Ibid: 3). او در نهایت به این نتیجه میرسد که نه فلسفه بر دموکراسی، بلکه دموکراسی بر فلسفه اولویت دارد. (رورتی، 1385الف: 15- 58).
رورتی با اتخاذ رویکرد عمل گرایانه و رفتارگرایانه به شناخت، آن را باور صادق موجه تعریف می کند، اما منظور او از صادق بودن به تبع ویلیام جیمز همان سودمند بودن است، نه مطابقت با واقعیت (Rorty, 1982: xvii) . توجیه را نیز نتیجۀ گفتگو، فعالیت اجتماعی (Rorty,1979:170) واجماعِ (consensus) گروهی (توافق بین الاذهانی) و نوعی همبستگی اجتماعی میداند (Rorty, 1991: 23).
رورتی زندگی خصوصی را متمایز از زندگی عمومی می داند. از نظر وی، فلسفه مربوط به زندگی خصوصی است، و سیاست و عدالت مربوط به زندگی عمومی اند و نباید با یکدیگر آمیخته شوند. به نظر او، نفی تبیین بازنمودگرایانۀ شناخت به حالت ذهنی ای منجر می شود که آن را طنزگرایی می نامید. در این طنزگرایی مردمان کاملاً از عدم ضرورت جایگاهشان در تاریخ و و عدم ضرورت واژگانشان آگاهند. از نظر او، این گونه از فلسفه همواره با مفهوم «امید اجتماعی» پیوند دارد؛ به گونه ای که بر پایۀ آن جامعۀ انسانی بدون انگاره های بازنمود و دیگر مفاهیم موجود میان ذهن و جهان آزادتر خواهد بود. میان پاد-بازنمودگرایی رورتی و نامگرایی ذات گریز او پیوند نزدیکی وجود دارد. او بر این باور است که واقعیتی وجود دارد که در برابر بعضی (نه همۀ) رویکردهای زبانی متمرد است، اما به هر حال، منکر وجود روایتی است که دیدگاهی ممتاز برخوردار باشد.
رورتی ساخت فکنی فرافلسفی گستردۀ خود را با شوق فراوان به بهره گیری از استعاره و نکات همه پسند نافلسفی آمیخته است و در نگاه فلسفۀ آکادمیایی به یک «فیلسوف» فیلسوف ستیز شهرت یافته است؛ حتی شماری از منتقدان (از جمله سوزان هاک) بر این باورند که تلاش رورتی در کنار گذاشتن مفاهیم اساسی شناخت شناسی سنتی، نشانه های کلبی مسلکی عامیانه ای است که در سقوط عقل و تمامیت فکری ای نقش دارد که مشخصۀ بخش زیادی از تفکر معاصر است.
رورتی در جلوه های گوناگون اندیشۀ فلسفی مناقشه برانگیز و سنت ستیزخود با نقدهای گوناگونی روبه رو بوده است. از میان برجسته ترین منتقدان رورتی می توان به افراد زیر اشاره کرد: هیلاری پاتنم، سوزان هاک، نانسی فریزر، و نورمن گراس، یورگن هابرماس، دانلد دیویسن، و دنیئل دنت. نقد شماری از منتقدان را رابرت برندن در کتاب رورتی و منتقدانش گردآوری کرده است (2000 و Brandon). در این اثر، رورتی به هر منتقد پاسخ داده که پس از نقد مورد نظر چاپ شده است: یورگن هابرماس، دانلد دیویسن، هیلاری پاتنم، دنیئل دنت، جان مکداول، ژاک بووِرِسه، مایکل ویلیامز، بری الن، اکیل بیلگرمی، جیمز کوننت، و بیون رامبرگ. هر یک از منقدان از دیدگاهی و در محور یا محورهایی ویژه به نقد رورتی می پردازد؛ حتی برخی از آنان چه بسا تا حدی با رورتی همدلی ها و همزبانی هایی داشته باشند. برای نمونه، جیمز کوننت با رورتی موافق است که در ما انسانها چیزی ژرف، چیزی به نام طبیعت ثابت یا جوهر سرمدی، وجود ندارد. با این همه، به نظر کوننت، کوششی نظام مند برای حذف دستگاه واژگانِ دربردارندۀ اصطلاحاتی، چون «حقایق سرمدی»، «واقعیت غایی»، و ویژگیهای «ذاتی انسان» همانند «نوگفتار» جورج اورول نیاز است؛ به گونه ای که چنین حذفی آزادی انسانی را، از راه ناممکن کردن حضور این گونه انگاره ها و مفاهیم در زبان، ناممکن می کند (2003 و Conant).
علی رغم نکات سودمندی که رورتی، چه در بعد سلبی و نقد مابعدالطبیعه و شناخت شناسی رایج (از افلاطون تا فلسفۀ تحلیلی)، و چه در بعد ایجابی و طرح پاره ای از عناصر نوعمل گرایی خود، متذکر می شود، آرای فلسفی او در مورد شناخت، صدق/حقیقت، فلسفه، و ارتباط فلسفه با سیاست از اشکالهای بنیادنی برخوردارند
که ما در زیر تحلیل ویژۀ خود آنها را در پنج بخش مطرح می کنیم.
1- نادیده گرفتن ویژگی حکایتگری و اشارهای زبان
از نظر رورتی فصل ممیز انسان از جانوران زبان است، نه عقل. نمی توان پذیرفت که انسانها با عقل خود چیزها را نمیشناسند، اما می توان گفت که از راه زبان با یکدیگر رابطه برقرار میکنند. زبان ابرازی است برای استفاده از چیزها و کارکردن با آنها و نه شناختنشان؛ اما این زبان هم ذاتی انسان نیست، بلکه بر اثر تطوری که داروین آن را شرح کرده، پدید آمده است (رورتی، 1384: 27). رورتی دربارۀ نسبت میان زبان و جهان معتقد است که تلقی ذات گرایانه از رابطۀ بین جهان و زبان، مستلزم قایل شدن به جهانی با ذات ثابت و دایمی است که می توان آن را به گونه ای مستقل از زبان و از طریق مواجه شدن با آن شناخت. این تلقی حقیقت را نیز از طریق مطابقت زبان یا ذهن با امر واقع یا جهان دست یافتنی می داند. این نوع تلقی در ذات گرایی و واقع گرایی مابعدالطبیعی یک اصل مبنایی محسوب میشود. رورتی دربارۀ تلقی ذات گرایانه از نسبت میان زبان و جهان میگوید: « تصور ماهیت باور [=ذات گرایانه] از نسبت میان زبان و جهان، او را به این مدعا پس مینشاند که جهان مستقل از زبان بازشناختنی است. از این است که او تأکید میورزد جهان در اصل از راه نوعی رویارویی غیرزبانی- ازطریق برخورد با آن یا اجازه دادن به آن برای این که فوتونهایی از شبکیه ما را بازبتاباند- برای ما شناخته میشود. این رویارویی اولیه، رویارویی با همان خود جهان است - جهانی که ذاتاً هست.» (همان، 108-109).
به نظر رورتی ممکن است آخرین خط دفاع از دیدگاه فیلسوفان ذات گرا، این عقیده باشد که علوم طبیعی، از جمله فیزیک، به طرزی شکوهمند و ناانسانی و غیر نسبی ما را از خود (از زبان و نیازها و مقاصدمان) بیرون میبرد. او میگوید ذات گرایانی که به این خط پس مینشینند، استدلال میکنند که ذرهانگاران سدۀ هفدهمی، مانند هابز و بویل، حق داشتند میان ویژگیهای چیزهایی که به واقع درآنها هست و ویژگیهایی که برای مقاصد بشر سودمند است، تمایز بگذارند، و ویژگی های نوع اول را به عنوان واجد ویژگیهای نوع دوم وصف کنند. رورتی در ادامه میافزاید که عملگراها بر روشهای غیر بصری و غیربازنمودی توصیف ادراک حسی، تفکر، و زبان تأکید دارند، زیرا میخواهند تمایز میان شناختن چیزها و به کاربردن آنها را بردارند. آنها با آغازکردن از این که ادعای بیکن که دانایی قدرت است، به این ادعا میرسند که قدرت یکسره برای دانایی است- این که ادعای شناختن الف، ادعای توانا بودن به انجام دادن چیزی با الف یا برای الف، یا مرتبط ساختن الف با چیز دیگری است (همان: 99).
رورتی تعریفی داروینیگرایانه از زبان ارائه میدهد؛ وی معتقد است زبان زنجیرهای از علائم و اصوات است که موجودات زنده به عنوان ابزار برای به دست آوردن آنچه میخواهند، به کار میبرند. او بر این باور است که برای نومینالیستهایی مانند وی، زبان یک ابراز است، نه یک میانجی، و مفهوم برای آنان فقط استفادۀ منظمِ یک نشانه یا صداست (Rorty, 1991b: 126). بنابراین، نومینالیستها با زبان آن گونه رفتار میکنند که انسان از علایم و صدا برای به دست آوردن آنچه که میخواهد، استفاده می کند. یکی از کارهایی که میخواهیم با زبان انجام دهیم، به دست آوردن غذاست، دیگری ایجاد رابطۀ جنسی، دیگری فهم منشأ عالم، دیگری افزایش دادن قدرت ادراکمان از همبستگی بشری است، و مورد دیگر میتواند با استفاده از بسط زبان خصوصی، مستقل و فلسفی خود شخص، آفرینش خود باشد. رورتی میگوید: « بر اساس این دیدگاه، هرگاه جملههایی مانند "گرسنهام"به زبان راندیم، چیزی را که پیشتر درونی بوده است، بیرونی نمیکنیم، بلکه فقط به کسانی که اطراف ما هستند، کمک میکنیم اعمال آتی ما را پیشبینی کنند. این گونه جمله ها برای گزارش کردن رویدادها به کار نمیرود که در "نمایشخانه دکارتی" که آگاهی فرد باشد، در جریان است؛ اینها فقط ابزارهای هماهنگ ساختن رفتار ما با رفتارهای دیگران است. [...] این فقط بیان این نکته است که در این پرسش، فایدهای نیست که آیا باوری بازنمود دقیق واقعیت ـ چه ذهنی و چه واقعیت مادی ـ هست یا نه. از دیدگاه پراگماتیستها، این نه تنها پرسش بدی است، بلکه ریشۀ بسیاری از نیروهای فلسفی هدر رفته است.» (رورتی، 1384: 28-29)
بنابراین، از نظر رورتی زبان بازنمایانندۀ واقعیت نیست، بلکه ابزاری است که ما انسانها به کمک آن به نیازها و مقاصد خود تحقق میبخشیم. این همان فرافلسفۀ پادبازنمودی (anti-representational metaphilosophy) رورتی است که در آن با بازیهای زبانی گوناگونی روبه روییم که با آنها تنوع گسترده ای از چارچوبها پدید می آیند. بدین سان، امکان دستیابی به چارچوب واحد برای همۀ انسانها وجود ندارد. هرگز نمی توان چارچوبی یافت که جزئی از ساخت و بافت جهان باشد. رورتی از نخستین سالهای روی آوری به عمل گرایی به چنین نسبتی میان زبان و جهان معتقد شده بود (Rorty, 1972). با چنین نگرشی، باید زبان را به مثابۀ ابزار در نظر گرفت، نه به مثابۀ آیینهای برای نشان دادن یا بازنمود واقعیت. این نظریه، محور اصلی اثر رورتی به نام فلسفه و آیینۀ طبیعت است. روتی معتقد است امور واقع (facts) مصنوعات زبان ما هستند، نه چیزهایی که دارای وجود مستقل از باورهای ما باشند. البته، اشیایی با قدرتهای علّی در آن بیرون، در جهان، وجود دارند، اما هیچ راهی برای توصیف این امور واقع وجود ندارد، جز بهره گیری از زبان برای توصیف آنها. وی میگوید: « حقیقت نمیتواند در آن بیرون باشد، نمیتواند مستقل از ذهن آدمی وجود داشته باشد، چون جملهها نمیتوانند چنین باشند، نمی توانند آن بیرون باشند. جهان آن بیرون است، اما توصیفات جهان نه» (رورتی، 1385ب: 34).
رورتی به واسطۀ رادیکال کردن عمل گرایانۀ چرخش زبانی، به فهم پاد-واقع گرایانه از شناخت
می رسد. او نه تنها از رفتارگرایی معرفت شناختی (epistemological behaviorism) طرفداری
می کند، بلکه پیرو انگاره گرایی ای است که قایل به اولویتی برای زبان و اندیشه در برابر جهان بی واسطه است (2007 و Ramberg). او در نفی چیزی که بتوان آن را حقیقت/صدق «عینی» دانست که با واژگان بازنموده شود و دسترسی پذیر باشد، تأکید دارد که این توهمی بیش نیست و ما باید این گمان را که ذهن و زبانمان ما را قادر به بازنمود جهان می سازند، دور افکنیم. البته، شکست در بازنمود جهان و تأکید بر لزوم اتخاذ موضع تکاملی نسبت به زبان، به منظور حل مسائل مربوط به بقا به معنای نفی واقعیت نیست، اما به هر روی، نظر به این که از رابطۀ میان عینیت و زبان سخن می گوید و از سویی برآن است که امر واقع مستقل از زبان وجود ندارد، باید پاسخ دهد که چگونه اندامه (organism)ای چون انسان می تواند از ذهن و زبان خود در چارچوب روند همه جا ساری تکامل بهره گیرد، اما این بهره گیری نسبتی با واقعیت و عینیت نداشته باشد. از این رو، او ناگزیر است به
گونه ای از پیش به ویژگی حکایتگری و اشارهای زبان اعتراف کند. این اشارهگری از لوازم واقع گراییای است که رورتی قصد کنار گذاشتن آن را دارد. به عبارت دیگر، اگر صدق/حقیقت صفت جملههاست، نه جهان یا اشیا آن گونه که رورتی خود میگوید، این مستلزم آن است که جملات «حاکی از» چیزی باشند و قطعاً آن چیز نمیتواند جملههای دیگر باشد، چون اگر جملههای دیگر باشد، در این صورت تسلسل نامتناهی پیش میآید که پذیرفتنی نیست و نمیتوانیم از زبان خارج شویم. بنابراین، حکایتگری در جملات به چیزی خارج از جملات اشاره دارد و از آن حکایت می کند. پس باید گفت که هر زبان کاربرد حکایتگری، اشارهای و واقعگرایانه دارد، همانند وقتی این جمله را به زبان میآوریم که «خورشید در آسمان است» واقعاً به وجود چیزی یا چیزهایی در جهان خارج اشاره میکند و مردم عادی بر اساس واقع گرایی حس مشترکشان قادر به انکار آن نیستند. فزون بر آن، باید بپذیرند که در سخنشان وجهی از حکایتگری وجود دارد؛ به گونه ای که باید نسبتی میان سخن و واقعیت قائل شد. از این رو، عمل گرایی مورد نظر رورتی باید کاربرد حکایتگرانۀ زبان را پیشفرض گیرد؛ یعنی باید پیوندی میان زبان و جهان موجود باشد تا نظریههایمان دربارۀ جهان مفید باشند.
هر گفتار بامعنا، چه فلسفی چه غیر فلسفی، موضوع یا حوزۀ اشاره و حکایتگری دارد. خود کتاب فلسفه و آیینۀ طبیعت دارای موضوع یا حوزۀ اشاره است. اگر رورتی میگوید هیچ گفتاری شأن ممتازی در دسترسی به جهان ندارد و آن را بازنمود نمیکند، پس چگونه کتاب فلسفه و آیینۀ طبیعت به عنوان گفتار به فلسفۀ مدرن اشاره دارد. از طرف دیگر، رورتی گفتار را همانند کواین پدیده ای طبیعی میداند که تفاوتی با پدیدههای دیگر ندارد. بنابراین، گفتار بخشی از جهان است، نه چیزی جدا از آن یا بالای آن.
رورتی با رادیکال کردن چرخش زبانی، معتقد است که ما نمیتوانیم از زبان خارج شویم، ولی ویژگی اشارهای زبان دلیل بطلان این نظر رورتی؛ یعنی دلیل امکان گونه ای خروج از زبان و ورود به جهان است. باید گفت که این ویژگی حکایتگری زبان، مستلزم و متضمن فرض پیوند با جهان عینی همگانی است که زبان و گفتار در این پیوند تحقق می یابند و همین جهان عینی همگانی را توصف میکنند، نه صرفاً باورها و جملات دیگر را (بدان گونه که رورتی میگوید.) بنابراین، «اشارهگری زبان» به جهان و حکایتگری از آن تأییدی بر واقع گرایی گریز ناپذیر نهفته در تفکر رورتی تلقی می شود که خود همواره و پیوسته آن را انکار میکند.
2- خلط میان تأویل و واقعیت
بعضی معرفتشناسان، که به مبناگرایان (foundationalists) مشهورند، بر این باورند که شناخت میتواند بر پایۀ برخی اصول نخستین، بیچون و چرا و غیر قابل تردید استوار گردد. به بیان دیگر، مبناگرایان معتقدند که شرط صادق بودن یک گزاره آن است که مبتنی بر یک باور صادق موجه باشد؛ آن باور صادق موجه نیز باید مبتنی بر یک باور صادق موجه دیگر باشد و الی آخر. اما این قاعده به معضل تسلسل (regress problem) مبتلا میشود. برای رفع این مشکل، مبناگرایان از باورهایی نام میبرند که «خود-توجیهگر» هستند؛ یعنی برای اثبات موجه بودن خود نیازی به گزارۀ دیگری ندارند، بلکه خودشان، خودشان را توجیه میکنند. با به کارگیری این باورهای خود توجیهگر، مشکل تسلسل حل میشود، زیرا این باورها و گزارههای خود توجیهگر، بنیانی فراهم میآورند که دیگر باورها را میتوان بر مبنای آنها استوار کرد. این باورها بنیان صادق موجهی برای باورهای بعدی پدید میآورند.
در دو قرن اخیر علاقه و توجه به هرمنوتیک در حوزۀ فلسفۀ قارهای افزایش یافته بود. تامس کوون [/کوهن] (Thomas Kuhn) کتاب ساختار انقلابهای علمی (Structure of Scientific Revolutions) را در سال 1962 در فلسفۀ انگلوساکسون منتشرکرد. زمانی که پوزیتیویسم منطقی سستی یافته بود، کوون در برابر آن، با خوانش ویژۀ تاریخ علم، دیدگاه بدیل تأثیرگذاری را ارائه کرد: معرفت علمی تغییر میکند، ولی نه از طریق برخورد مستقیم با امور واقع در جهان خارج، بلکه به واسطۀ کشمکشی گروهی میان تفاسیر گوناگون دانشمندان از دلایل و برهانهای ذاتاً متشابه (کوهن[/کوون]، 1384: 260-261). در دوران آشکارگی ناتوانیهای پوزیتیویسم منطقی، همۀ نیروی این نظریۀ بدیل توسط افرادی نظیر فایرابند، هابرماس، دریدا، فوکو و دیگران شکوفا شد. اصحاب هرمنوتیک جدید، مطلقاً امکان وجود هرگونه حقیقت عینی را انکار مینمایند. از نظر اینان، همه چیز تأویل است و «واقعیت» برای ما فقط بر حسب این که ما آن را چگونه فهم و تأویل میکنیم، دست یافتنی است. بنابراین، اگر واقعیتی وجود نداشته باشد که مستقلاً با شناخت ما مقایسه شود، همة اعمال ما انسانها نشان دهندۀ تقابل تفسیری از واقعیت با تفسیری دیگر است و هر کدام از این تفاسیر هم نهایتاً، مانند دیگر تفاسیر، برخاسته از واقعیات خارجی هستند. از این رو هیچ مبنایی برای شناخت وجود ندارد. رورتی چنین نظریهای را « پادمبناگرایی» (anti-foundationalism) و خود را «پاد مبناگرا» مینامد. (رورتی، 1384:20)
مخالفان عمدۀ مبناگرایی، طرفداران نظریۀ انسجامگرایی (coherentism) هستند که معتقدند میتوان به مجموعهای از گزارهها علم پیدا کرد، بدون این که در میان آنها گزارههای مبنایی یقینی وجود داشته باشد؛ تنها کافی است که به درهم تنیدگی گزارهها تکیه کنیم، درست مانند این که میتوانیم کل خانههای یک جدول کلمات متقاطع را پر کنیم و به درستی حرفهایی که در خانهها مینویسم، اطمینان داشته باشیم؛ حتی اگر از پاسخهایمان، به تنهایی و منفرداً یقین نداشته باشیم. به عبارت دیگر، کل معرفتهای ما به تار عنکبوت میماند که در آن هر رشته در تقویت و تحکیم همة رشتههای دیگر نقش و سهم دارد و همۀ آن رشتههای دیگر نیز آن رشته را تقویت میکنند، بدون این که هیچ یک از رشتهها به تنهایی محکمتر از دیگر رشته ها باشد .
یکی از مهمترین مشخصههای نوعملگرایی و به تبع آن تفکر رورتی، پادمبناگرایی است. پادمبناگرایان که عملگرایان نیز از جملۀ آنان هستند، به این باورهای بنیانی اعتقادی ندارند و هر گونه مبناگرایی را رد میکنند. بر همین اساس نیز رورتی به عنوان مهمترین فیلسوف نوعملگرا، سنت فلسفی غرب از افلاطون تا هگل را به واسطۀ مبناگرایی آن به پرسش گرفت. رورتی توجه زیادی توأمان به انسجامگرایی و هرمنوتیک داشت و احتمالاً این مسأله باعث شد وی به تعامل میان تأویل و واقعیت بیتوجه باشد. شاید ارتباط ما با واقعیت تحت تعین تفاسیر باشد، اما واقعیت خود حد و مرزی معین و مشخص را بر تفسیر تحمیل میکند. هرمنوتیک درگیر تفسیر (که با معنا مرتبط است) و آنچه فهمیده میشود (understood) است. علم تجربی درگیر واقعیت (که با صدق مرتبط است) و آنچه شناخته میشود (known) است. این خلط در مبناگرایی سنتی هم نزد افرادی چون کوون و رورتی دیده میشود: خلط دو مفهوم «معنا» و «صدق» یا «فهمیدن» و «شناختن».
پوزیتیویسیم منطقی، در یکی از کلاسیکترین صور خود، مدعی شد که گزارهها اگر قابل تأیید تجربی نباشند، بیمعنا هستند. نظرات پوزیتیویسم به دلیل این که خود نمیتوانست بر همین اساس قابل تأیید و لذا معنادار باشد، برای دههها طرد شد. در سر دیگر طیف، پادمبناگرایانی مانند رورتی به سادگی عنوان میکنند که هر تفسیری در باب معنا به راحتی صحیح است تا حدی که مفهوم «صدق» هر معنایی می دهد و حتی ساخته میشود. باید به هر دو سر این طیف نگاه کرد: هر دو به نحوی نامعقول هستند.
واضح است که احتمال فهمیدن یا معنادار بودن برخی امور وجود دارد، ولو این که صادق نباشند؛ همچنین امکان دارد برخی امور را صادق بدانیم، بدون این که معنای آنها را به خوبی فهمیده باشیم. بدین ترتیب، فهمیدن و شناختن میتوانند تا اندازهای مستقل و ناهمسان باشند، ولی باید ـ چه در زندگی چه در فلسفه ـ به یاد داشته باشیم که موضوعهای ناهمسانی، مانند هرمنوتیک و مبناگرایی، ممکن است در همه یا در بسیاری از مسائل متضمن یکدیگر و درگیر با یکدیگر باشند.
طرح این انگارۀ کلی در حوزۀ هرمنوتیک مبنی بر این که علم و شناخت بیمعنی خواهند بود، مگر این که روشهایی وجود داشته باشند که واقعیت خارجی بتواند با تفسیرها و تأویلهای ما برخورد نموده، آنها را محدود نماید، مرهون ریچارد برنشتاین
(Richard J. Bernstein) و اثر مهم او به نام فراسوی عینیتگرایی و نسبیتگرایی: علم، هرمنوتیک و عمل ( 1983و Bernstein) است. در واقع، حقیقت هرمنوتیک (که برنشتاین از آن به عنوان «نسبیتگرایی» یاد کرده) این است که معمولاً امکان پیدایش تفاسیر متعدد برای هر متن، دادۀ تجربی، یا هر امر دیگری که تفسیر می شود، وجود دارد. از دیگر سو، حقیقت مبناگرایی (که برنشتاین از آن به عنوان «عینیتگرایی» نام برده است) این است که هر متن یا داده، حد و مرزی را بر تأویل تحمیل میکند. کتابهای کمدی میتوانند به معانی متعددی تفسیر و تعبیر شوند، اما مضحک خواهد بود اگر به چنین کتابهایی مانند آثار شکسپیر بنگریم (Ross, 1998: 9).
باید توجه نمود که ما در تعامل با واقعیت هسیتم، زیرا اگر ما صرفاً فعال محض بودیم و واقعیت منفعل محض، در این صورت میتوانستیم هر تفسیری را در مورد واقعیت جایز بدانیم. از طرف دیگر، اگر ما منفعل محض بودیم و واقعیت فعال محض، در آنگاه تنها میتوانستیم واقعیت را یک گونه تفسیر کنیم. بنابراین، هم ما هم واقعیت، هر دو، هم فعال و هم منفعل هستیم.
3- مخدوش شدن مرز میان عینیت و ذهنیت
از نظر رورتی، شناخت کوششی برای منعکس کردن طبیعت نیست. وی با رویکرد نوعملگرایانۀ ویژۀ خود شناخت را نه باور صادق موجه، بلکه صرفاً باور موجه میداند و معتقد است که توجیه مستلزم ارتباط خاص بین تصورات یا کلمات و اشیاء نیست، بلکه مستلزم گفت وگو؛ یعنی نوعی فعالیت اجتماعی است (Rorty, 1979: 170).
از آنجا که بدین سان رورتی شناخت را تنها «باور موجه» تلقی می کند و صرف نظر از معیار صدق، توجیه و دلیل آوری را مستلزم گفت و گو میداند، می توان پرسید که با نفی حقیقت/صدق به عنوان مطابقت با واقعیت و انکار روش عقلانی و معیار ثابت، چگونه
می توان امید داشت که گفت و گو بتواند توجیه لازم را برای باور فراهم آورد؟ آیا ما هرگز دلایل کاملاً خوبی برای باور کردن چیزی که ممکن است هرکس دیگری آن را نادرست یا غیرموجه بداند، نداریم؟ چرا آتنی های کاملاً سرکش باید قادر باشند سقراط را محکوم کنند؟ به نظر میرسد رفتار گرایی معرفت شناختی رورتی مرز میان شناخت عینی و عقیدۀ ذهنی را از میان میبرد (Guignon & Hiley, 2003: 47).
تامس کوون (کسی که رورتی در مباحثش در بارۀ توجیه، خود را تعمیم دهندۀ دیدگاه های وی در بارۀ علوم می داند) اعلام داشته است که طرفداران
پارادایم های ناهمسان «در دنیا های ناهمسان زندگی می کنند» (Nickles:2002). او بر این گمان بود که پارادایم ها قیاس ناپذیر (incommensurable) هستند؛ به گونه ای که میان پارادایم های رقیب با ادعاهای متضاد هیچ زبان و شیوۀ مشترکی برای توصیف جهان وجود ندارد. اگر چنین باشد، پس پارادایم نه تنها توصیف کننده بلکه تعیین کنندۀ جهان خواهد بود، و در برابر هر پارادایم گویی یک جهان تعین یافتۀ متناظر وجود دارد. رورتی سالها پس ازانتشار ساختار انقلابهای علمی، در مقاله ای با نام «عینیت، ارزش داوری، و گزینش نظریه» (Objectivity, Value Judgment, and Theory Choice)، همچنان در تکراری همیشگی معیارهای گزینش نظریه را «دقت»، «همسازی»، «گستردگی گستره»، «سادگی»، و «ثمربخشی» می داند و آشکارا مرز میان عینیت و ذهنیت را در هم می آمیزد (Kuhn:1977,320-339). او همچنان معتقد است که ما می توانیم به آسانی بپذیریم که برای هر دو پارادایم می توانیم دو توصیف خاص متفاوت از جهان بیابیم. قیاس ناپذیری متضمن این است که چنین توصیفی نمی تواند مبنایی برای فیصله دادن مناقشۀ میان پارادایم ها باشد. برای مثال، ما همواره میتوانیم شیوه هایی را برای توصیف غروب خورشید پیدا کنیم که هم برای بطلمیوسیان و هم برای کپرنیکیان پذیرفتنی باشد (مثلاً بگوییم: «فاصلۀ درنظر گرفته شدۀ میان افق و خورشید به تدریج کاهش می یابد»). رورتی باید بپذیرد که غروب خورشید واقعیتی عینی برای طرفداران هر پارادایمی است؛ اختلاف طرفداران زمین-مرکزی و خورشید-مرکزی تنها در مورد این مسأله است که چگونه این واقعیت باید تبیین بهتری بیابد
(Guignon & Hiley, 2003: 48)، اما نظر به این که هر تبیینی باید بتواند موارد دیگری را نیز تبیین کند و فزون بر آن، از معیارهای دیگری نیز برخوردار باشد، رورتی باید بپذیرد که همۀ تبیینها همسنگ نیستند و همواره باید بتوان تبیین را بر تبیین های رقیب ترجیح داد.
در مسأله ای علمی چون قبول دستگاه زمین-مرکزی یا دستگاه خورشید-مرکزی، اخترشناسان می دانند که زمین به دور خورشید حرکت می کند، اما برای هر فرد باورمند به پارادایم و گریزان از حقیقت/صدق، چون کوون و رورتی، این امر به معنای این است که تمام اعضای جامعۀ علمی اخترشناسی به توافق رسیده اند که زمین به دور خورشید حرکت می کند. به نظر می رسد که اجماع گروهی – که درواقع با آنچه لاکاتوش (Lakatos) «روانشناسی تودۀ مردم» می نامید، تفاوتی ندارد – به صورت تنها معیار شناخت در آمده است(Ibid:48) بدین سان، حتی اگر رورتی را بتوان دور از انگاره گرایی مابعدالطبیعی دانست، نمی توان پذیرفت که او قادر است تمایز معرفت شناختی معنیداری را میان شناخت عینی و باور ذهنی حفظ کند. او که در واپسین تحلیل قادر به پذیرش شناخت عینی نیست، باور ذهنی را همان معرفتی تلقی می کند که قرار است در بارۀ جهان خارج باشد؛ بی آن که سطح مشخصی از وفاداری نسبت به جهان خارج را به نمایش بگذارد.
برای فهم بهتر این ایراد به رورتی، باید تمایز میان « عینی» و « ذهنی» روشن شود. رورتی، بر اساس توضیحات کوون، تمایزهایی را برای آنها قایل می شود: 1) گاهی «ذهنی» به آنچه ترجیح شخصی است و «عینی» به آنچه مورد پذیرش همگان است، اشاره دارد. در این معنی، «کاخ- موزۀ سعدآباد نزدیک میدان تجریش است» عینی است، در حالی که « کاخ- موزۀ سعدآباد در سال 1372، بهترین محل تفریح بود» ذهنی است. رورتی و کوون به طور آشکار تمام شناخت را به این معنا ذهنی نمی دانند. اتفاق آرای جامعۀ علمی، ادبی یا سیاسی، یک عقیدۀ شخصی نیست: حداقل به معنی بین الاذهانی بودن، عینی است. 2) گاهی «ذهنی» به «چگونگی پدیدار شدن اشیا بر ما» در مقابل این که «اشیا واقعاً چگونه هستند» دلالت دارد. این نوع مفهوم «ذهنی» یقیناً مورد توجه منتقدان رورتی است و بر پایۀ آن، رورتی را مورد انتقاد قرار می دهند؛ هر چند رورتی آن را مبهم بداند. اگرشناخت چیزی بیشتر از اجماع گروهی نیست، آنگاه گزارۀ شناختی تنها بیان
می کند که اشیا از نظر یک فرد خاص یا، با تقریبی کم یا زیاد، از نظر یگروه خاصی چگونه اند، و ممکن است گزارۀ شناختی مطابقتی با این که اشیا واقعاً چگونه هستند، نداشته باشد.
روایت بی زیانی از تمایز میان عینی و ذهنی وجود دارد که مطابق با آن «اشیا چنان که بر ما پدیدار
می شوند» همان «چگونگی پدیدار شدن اشیا بر ما در اولین تأثرات، پیش ازتحقیق جدی» است، و این در برابر « چگونگی پدیدار شدن اشیا پس از کاملترین تحقیق و تدقیق ممکن» قرار می گیرد. اگر استدلال مخالف به این شیوه فهمیده شود، فهم رورتی از شناخت آشکارا عینی خواهد بود، اما ممکن است منتقد تمایز را تمایزی میان «اشیا چنان که به وسیلۀ کاملترین و دقیقترین تحقیقات ما توصیف می شوند» و «اشیا چنان که در خود هستند، کاملاً جدا از این که چگونه توسط تحقیقات ما توصیف می شوند» تلقی کند؛ در حالی که رورتی معتقد است پذیرفتن این تمایز، تأیید این دیدگاه کلاسیک مدرن است که ما مستقیماً فقط بازنمود های ذهنی را می شناسیم («اشیا چنان که ما آنها را توصیف می نماییم»)، که ممکن است با واقعیت خارج از ذهن(«اشیا چنان که در خود هستند») مطابقت داشته باشند یا نداشته باشند. به محض این که، همراه با رورتی، این تمایز را رد کنیم، عینیت در معنای حاصل از دومین تمایز مفهومی نخواهد داشت (Ibid: 49).
رورتی به گونه ای نادرست، با نادیده گرفتن این واقعیت که یک فرد در مخالفت با کل جامعه اش
می تواند ذی حق باشد، عینیت را به بین الاذهانی بودن تنزل می دهد، اما برای مثال فرد شکنجه شده در اعتراض به قانون شکنجه توجهی به خلط یک فعالیت اجتماعی با اجماع گروهی ندارد. توجیه امری است اجتماعی، زیرا امری است زبانی، و ما فقط با عضویت دریک جامعه است که زبانی را یاد می گیریم. متعلق بودن به یک جامعه، به معنای این است که فرد تحت هنجارهایی در آید که آن جامعه را تشکیل می دهند، و این به معنای درآمدن تحت هر عقیده مشترک با همه یا اکثر اعضای جامعه، که بیانگر یک هنجار اجتماعی باشد، نیست. درواقع، کاملاً برای یک فرد واحد امکان دارد که تابع هنجارهای جامعه باشد، در حالی که بقیۀ افراد جامعه چنین نباشند. همچنین، ممکن است این مسأله اتفاق بیفتد که هنجارهای یک جامعه همگی متقابلاً سازگار نباشند و چه بسا یک فرد به دفاع از هنجاری در برابر هنجار دیگری بپردازد که ممکن است هر شخص دیگری آن را بپذیرد. البته، تغییرات کافی در دیدگاهها و فعالیت های اعضای جامعه سرانجام به تغییراتی در هنجارهای آن منجرخواهند شد، زیرا هنجارها مبنایی خارج از خود جامعه ندارند، اما این مسأله به این معنی نیست که هنجارها به میل گروهی تغییر پذیر باشند، حتی اگرگروه شامل اکثریت باشد (Guignon & Hiley, 2003: 49-50).
چنین نیست که رورتی خود همیشه در این موضوع از خلط مبحث اجتناب کند. اجماع هم در آغاز و هم در پایان دقیقاً وابسته به ارائۀ دلیل است. مانند هر فعالیت اجتماعی، ارائۀ دلیل از توافق بین الاذهانی بر سر مجموعه ای از هنجارها ناشی می گردد، وگرایش به توافق بر سر ادعاها یی دارد که توسط فعالیت اجتماعی توجیه شده اند. رورتی متمایل است این دو نکته را دراین ادعای گمراه کننده از میان ببرد که اجماع همان چیزی است که یک قضیه را توجیه می کند. این امر در نهایت، فقط به معنی تقاضای توجیهِ هنجارهای حاکمِ دلیل آوری ماست، و ما صرفاً می توانیم به این مطلب اشاره کنیم که این ها هنجارهایی هستند که ما می پذیریم، اما این پذیرش (و توافق) به هیچ وجه یک انتخاب اختیاری افراد نیست؛ این امر پیامد فرایند عمیق و پیچیده ای است که به موجب آن، افراد دلایل را ارائه نموده اند.
توجیه به وسیلۀ اجماع فقط در موارد خاصی رخ می دهد. وقتی که اخترفیزیکدانان وجود سیاه چالهها را می پذیرند، توجیه آنها مبتنی بر مجموعۀ پیچیدهای از شواهد و دلایل است، نه این که آنها موافقت می کنند که سیاه چاله ها وجود دارند. نامتخصصانی که نتایج اخترفیزیک معتبر را می پذیرند، ممکن است باور خود به سیاه چاله ها را مبتنی بر اجماع آراء در اخترفیزیک بدانند، اما این مسأله نوع فرعی توجیه است که تغییری در ماهیت باورآوری نمی دهد.
رورتی، به دلیل خلطی که در مورد اجماع بدان گرفتار است، و قایل به معیار عینی برای دستیابی به اجماع نیست، اغلب آن را به آسانی قابل تغییر
می داند، مانند زمانی که میگوید هر چیزی که ما
می شناسیم، فقط تحت «توصیفات اختیاری» شناخته می شوند (Rorty,1979: 379)؛ یا این که « انسان همیشه برای انتخاب توصیفات جدید آزاد است» (Ibid:362). رورتی توجه ندارد که، در واقع، عناصر اصلی تصویر علمی ما از جهان (مانند ساختار اتمی) از ریشه های عمیقی برخوردارند، و بسیار نامحتمل است که تغییر کنند. هر تغییری در این عناصر مستلزم تغییرات عمیق در هنجارهای دلیل آوری یا تغییرات کاملاً نامحتمل در شواهد موجود خواهد بود. البته ممکن است حتی راسخترین باورهایمان کاملاً احتمالی باشند؛ به این معنی که ممکن است اشتباه از کار درآیند؛ اما رورتی تمایل دارد که این خطاپذیری (fallibilism) معتدل را با دیدگاه تصمیم گرایانه (decisionist) (یا اراده گرایانه (voluntarist)) در مورد شناخت ـ که بسیار ناموجه است ـ خلط نماید. درک نادرستی تعداد زیادی از باورهایمان و دست برداشتن از آنها فرایندی طولانی، دشوار و مشقت بار است، که چندان ربطی به تصمیم یا ارادۀ افراد ندارد.
4- تداخل امر عمومی و امر خصوصی
رورتی، همان گونه که معتقد به گسست معرفتی پارادایم های فلسفی است، همچنین بر این باور است که امور عمومی و خصوصی نیز از یکدیگر گسسته، و با یکدیگر تفاهم ناپذیر و قیاس ناپذیر هستند. وی در مدینۀ فاضلۀ خود دو مرحلۀ جدا از یکدیگر را در نظر می گیرد که در یکی امر عمومی و اجماع رخ میدهد و در دیگری امر خصوصی و نقادی وخلاقیت. مدینۀ فاضلۀ رورتی، جامعۀ آرمانیِ لیبرالی است که مرز و تمایزی بین حوزۀ خصوصی افراد و حوزۀ عمومی ترسیم میشود، و بدین ترتیب خشونت در این جامعه به حداقل میرسد. افراد در این جامعه مطلق نگری و حقیقت نگری نسبت به دیدگاههای خود را کنار میگذارند. آنچه ازنظر وی، خشونت را دامن میزند، این تصور است که گروهی از انسانها، گمان کنند که اعتقادات آنها با واقعیتهای خارجی مطابقت دارند و از صدق کامل برخوردارند، و بنابراین، دیدگاههای دیگر باطل، مسخره و بیارزشند.
از نظر رورتی، جهان خصوصی فرد جایگاهی برای استقلال است. وی امر خصوصی را همانا دلمشغولی به «پروژههای فردی غلبه بر خویشتن»، خودآفرینی و جستوجوی خودآیینی (autonomy) میداند. امر عمومی؛ یعنی دلمشغولی به آن فعالیتهایی که «با رنج دیگر انسانها»، و با کوشش برای به حداقل رساندن بیرحمی و تلاش در راه عدالت اجتماعی سروکار دارند. دعوی اصلی رورتی در پیشامد، بازی و همبستگی این است که از لحاظ نظری اتحاد یا آشتی قلمرو عمومی و قلمرو خصوصی ناممکن است. چنین آرزویی برای آشتی در بنیادِ افلاطون گرایی، مسیحیت، کانتگرایی و مارکس گرایی نهفته است: هر یک از این دیدمانها میکوشد دعاوی مصلحت شخصی، تحقق نفس، رستگاری شخصی یا خودآیینی فردی را با انگاره های عدالت (در افلاطون گرایی)، عطوفت و عشق به همنوعان (در مسیحیت)، شمول عام امر مطلق اخلاقی (در کانت گرایی) یا پرولتاریا به مثابۀ طبقۀ جهانی و عامل تاریخ (در مارکس گرایی) بیامیزد. میراثِ غالب سنت افلاطونی، همانا کوشش برای آشتی دادن استقلال فردی و خصوصی با خیر عمومی جامعه از طریق برپا کردن هر دو بر یک پایۀ فلسفی مشترک است. رورتی میخواهد این مشکل لاینحل را که فلسفه از دیرباز گرفتارش بوده است، با قاطعیت از میان بردارد (رورتی و دیگران، 1385:69-70).
از این رو، رورتی بر آن است که واژگان مربوط به خودآفرینی، قابل تبادل و بحث و گفتوگو با دیگران نیست، بلکه مستلزم نادیده گرفتن دیگران است، در حالی که واژگان مربوط به عرصة عمومی (همچون عدالت)، ناظر به روابط با دیگران است و در حیطة نهادهای اجتماعی و بحث و گفتوگو با دیگران شکل تحقق به خود میگیرد. رورتی رابطة این دو نوع واژگان را مانند رابطة دو نوع ابزار ناهمسان میداند که اصولاً نه باهم قیاس پذیرند، نه میتوان آنها را باهم ترکیب کرد. برای مثال، سنگ ترازو و خط کش، به منزلة دو نوع ابزار ناهمسان، باهم قیاس پذیر یا ترکیب پذیر نیستند. وی میافزاید: «ما باید از آغاز، خیال دستیابی به نظریهای را که در سایۀ آن، حوزۀ عمومی و خصوصی وحدت مییابند، از سر بیرون کنیم و رضا دهیم به این که مطالبات خودآفرینی و همبستگی انسانی به یک اندازه معتبرند، اگر چه همواره غیر قابل قیاس هستند» (رورتی، 1385ب: 24-25).
بدین گونه، حوزۀ عمومی فضایی است که در آن «همبستگی اجتماعی» مرکزیت دارد و حوزۀ خصوصی فضای استقلال شخصی است. رورتی یکی از مهمترین وجوه تمایز جوامع دموکراتیک و غیردموکراتیک را استقلال و توسعۀ حوزۀ خصوصی و تفکیک آن از حوزۀ عمومی میداند. رورتی معتقد است بخش مهمی از فرهنگ، از جمله امور فکری، مابعدالطبیعه، فلسفه و اموری که با خلاقیت و زیباییشناسی و نظریۀ کلان سروکار دارند، در جوامع پیشامدرن عمدتاً در حوزۀ عمومی تعریف میشوند که بنا بر تعریف رورتی، حوزهای است که مسائل آن مربوط به مسائل پراتیک و سیاست اجتماعی است. این بخش فرهنگ، شامل مسائل و مشغولیتهایی بوده است که «عموم» را در بر میگرفته است، اما همین مسائل در پروژۀ جامعۀ دموکراتیک به اموری فردی تحول پیدا کردهاند و در حوزۀ خصوصی جای گرفتهاند. بدین ترتیب، فلسفه، دین، هنر و دیگر مظاهر اخلاقی و خلاقیت و اندیشۀ انسانی باید در حوزۀ خصوصی تعریف شوند، در غیر این صورت پیامدهای استبدادی و خطرناک خواهند داشت (همان، 140).
حال فرض کنیم فردی در مدینۀ فاضلۀ لیبرالی رورتی به دنیا می آید و فرایند آموزش را سپری
می کند و سپس به دیدگاهی انتقادی از جامعه و سنتش می رسد، اما اگراین دو حوزه قیاس ناپذیر و تفاهم ناپذیر باشند، چگونه فرد می تواند نقادی و خودآفرینی فردی را که کاملاً جدا از فرایند جامعه و سنت است ـ به منصۀ ظهور برساند؟ فرض چنین تباینی، قابل انتقاد است. مشکل این دیدگاه تباینی، این است که نقادی را به امری آزاد و رها از فرایند جامعه پذیری یا سنت بدل میکند. هنگامی که رورتی میگوید نقادی و خودآفرینی شخصی امری تفاهمناپذیر با مرحله اجتماعی شدن انسان است؛ به طوری که نمیتوان این دو را در نظریۀ واحدی جمع کرد یا به فکر برهمنهادی از آنها بود، این بدان معناست که نقادی و خودآفرینی میتواند منفک و جدا از اجتماعی شدن و زمینۀ سنت اجتماعی تحقق یابد. اما چنان که گادامر نشان داده است، نقد سنت با تکیه بر سنت ممکن میشود، در غیر این صورت نقد به امری معلق در فضا بدل میگردد، و باید پرسید: فرد به کمک چه سرمایه مفهومی و فکری میخواهد به نقد بپردازد؟ نقادی بدون در اختیار داشتن پارهای مفاهیم و معیارها ممکن نخواهد بود (Gadamer, 1989: 58).
پوپر در مقالهای با عنوان «در تدارک نظریهای عقلی درباره سنت» اظهار کرد که سنت را نمیتوان با تردستی ایجاد کرد و نیز چنین نیست که بتوان هرگز یکسره خود را از بند سنت آزاد ساخت. وی در سخنی کاملاً مشابه سخن گادامر مینویسد: «هر نقد اجتماعی و هر اصلاح اجتماعی باید با عطف نظر به چارچوب سنتهای اجتماعی صورت گیرد که در آن از پارهای سنتها به یاری سنتهای دیگر انتقاد میشود، همانگونه که هر پیشرفتی در علوم باید در چارچوب نظریههای علمی به انجام برسد که در آن از بعضی نظریهها در پرتو نظریهها انتقاد میشود». (شیرمر، 1378: 95)
با توجه به تمایز عمومی- خصوصی، این واقعیت که افراد در قلمرو خصوصی باید آیر نیست (=رند و نقاد) باشند، بعید است هیچ نتیجه و اثری در رابطۀ افراد با قلمرو عمومی در پی نداشته باشد. تو گویی برای پیروان اندیشۀ رورتی بعد از این که خیالات مابعدالطبیعی را کنار گذاشتند و آیر نیست شدند، در قلمرو عمومی هیچ تحولی حادث نمی شود و اوضاع همان گونه که بود،
می ماند. اینجا پرسشی روانشناختی مطرح می شود که چگونه می توان در قلمرو خصوصی آیرنیستی نیچه ای بود (یعنی اصول لیبرالی بردباری و بیزاری از خشونت را علایم حاکی از حالت کین توزی و اخلاق بردگان قلمداد کرد)، اما در قلمرو عمومی لیبرال بود و به آن اصول احترام گذاشت و طبق آنها عمل کرد؟ آیا تمایز گذاری عمومی- خصوصی در درون نفس یا خود در قالب آیرنیست و لیبرال به قسمی دوجایگاهه انگاری (bicameralism) روانشناختی محال نمی انجامد که نسخه ای برای کلبی مسلکی سیاسی به شمار می آید
( نیچه ای پنهان شده پشت نقاب جان استوارت میل)؟ به نقل از مباحثِ خودِ رورتی، اگر کسی، همداستان با فروید، منشأ شفقت و همدردی را خودشیفتگی انسان قلمداد کند و معتقد باشد که وجدان قسمی «منِ» آرمانی است برای کسانی که دلشان نمی خواهد کامل بودنِ کودکی را از دست بدهند، آیا این عقیده موجب تغییر رابطۀ وی با اعمال مشفقانه و واقعیتِ وجدان در حوزۀ عمل و عرصۀ عمومی نمی شود؟ (رورتی و دیگران، 1385: 76-77)
رورتی به تبعیت از نیچه بارها به مابعدالطبیعه باوری افلاطون میتازد؛ اما افلاطون وفادار به زمین و فلاسفه بود؛ وی می خواست آرمانشهرش را بر روی زمینی بسازد که افراد آن به انسانهایی چون سقراط وفادار بمانند، نه این که او را بکشند، اما رورتی در مدینۀ فاضلۀ لیبرالی خویش سقراط واران را نمیکُشد، بلکه در زندگی خصوصی زندانیشان میکند. رورتی ظاهراً با تمایز و دوگانه انگاری مخالف است، اما با مطرح کردن تمایز و دوگانگی (dichotomy) بین زندگی خصوصی و عمومی، زیرکانه دیواری را ترسیم میکند که در جامعۀ لیبرالی نقد به گفتوگوی تفاهمناپذیر، و سپس به آیرنی و تمسخر، و به جدی گرفته نشدن انسانها توسط همدیگر، تبدیل میشود. البته، نقد، دیگر نیشش را از دست میدهد و فقط تبدیل به شعر و آیرنی و سرگرمی میشود. گویی فلاسفة ساکن در زندگی خصوصی از نظر رورتی به کودکان عقبماندهای میمانند که باعث مزاحمت زندگی عمومی انسانها میشوند، ولی از روی ترحمِ رورتیوار اجازۀ زندگی به آنها داده میشود، به شرطی که از دیوار تمایزی که رورتی ترسیم مینماید خارج نشوند، چون آزار رساندن به دیگران بزرگترین بیرحمی است. آزادیای که رورتی برای فیلسوفان می خواهد، آزادی در درون حصار است.
5- بی توجهی به نیازمندی علم، فرهنگ، فن شناسی و بویژه، دموکراسی به فلسفه
به باور رورتی، تاریخ فلسفه نشان دهندة این است که هیچ گونه پاسخ نهایی به پرسش های سنتی در مورد
« شناخت»، « حقیقت/ صدق»، و «بازنمود»، وجود ندارد؛ در نتیجه باید به جای حل کردن این پرسشها آنها را منحل کرد و فلسفه را طرد نمود. رورتی به این مسأله بیتوجه است که علم و فرهنگ و فن شناسی و بویژه ،دموکراسی نمیتوانند از فلسفه جدا و بینیاز باشند. علم بدون فلسفه، چنان که دکارت باور داشت ـ مانند درخت بیریشه است و علم چونان میوه همواره به فلسفه چونان ریشه نیاز دارد. علم بدون فلسفه کور است. بشر جدید با فلسفه و در فلسفه تعریف شده است. نکتۀ مهم این است که آیا دموکراسی میتوانسته است بدون فلسفه به وجود آید؟ به عبارت دیگر، آیا اگر تفکر آدمی دگرگون نمیشد، سیاست دگرگون میشد؟ آیا جهان جدید و روابط جدید به وجود میآمدند؟ آیا سرمایهداری، با همۀ پیامدهایش، بهوجود میآمد؟ رورتی معتقد است آزادی و عدالت به اساس فلسفی نیاز ندارند. اما می توان پرسید که کدام عدالت و آزادی؟ اگر مراد رورتی عدالت و آزادی موجود است، درست این بود که می گفت عدالت و آزادی از اساس فلسفی خود منقطع شده اند، نه این که به اساس فلسفی نیاز ندارند. آیا دموکراسی برای دوام به پشتیبانی فلسفه نیاز ندارد؟ به فرض این که به مطلب اخیر پاسخ منفی داده شود، استقلال سیاست به طور اعم، و دموکراسی به طور اخص، از فلسفه اثبات نمی شود.
رورتی، در مقاله ای با «عنوان اولویت دموکراسی بر فلسفه»، که در 1991 نشر یافت، بیان می کند که چون برای هیچ عقیدهای مبنای نظری ای وجود ندارد، در نتیجه، برای عقیده به برتری یک نظام بر سایر نظام ها نیز هیچ مبنای نظری ای در کار نیست؛ یعنی دفاع نظری و فلسفی از حقانیت و برتریِ هیچ نظام اجتماعی و یا سیاسی ای ممکن نیست؛ و چون این گونه است، فلسفه از هر گونه کمک رساندن به دموکراسی عاجز است (رورتی، 1385 الف). وی معتقد است که فلسفه
نمی تواند برتری دموکراسی بر دیکتاتوری را اثبات کند، زیرا هنگام دفاع از هر چیزی مبنایی خنثی و بی طرف وجود ندارد (Rorty, 2000: 2). به نظر وی باید فلسفه را همچون گفت و گویی تهذیب کننده در نظر آورد. رورتی پس از محکم کردن موضع خود در برابر فلسفۀ محض و با همان ابزاربود که روی به فلسفۀ سیاسی و فلسفۀ اجتماعی آورد. وی معتقد است که لیبرالیسم و دموکراسی بی بنیاد بوده، نیازی به دفاع فلسفی ندارند، بلکه صرفاً پیمان اجتماعی برای رعایت همۀ اصول اخلاقی توجیه پذیر برای همۀ شهروندان یک دموکراسی لیبرال هستند. دفاع عمل گرایانۀ رورتی از لیبرالیسم و دموکراسی مبتنی بر این استدلال، برگرفته از پیش فرض های فلسفی اوست که به هیچ روی ارزش لیبرالیسم و دموکراسی در این نیست که می توان صدق و حقیقت یا برتری آنها را بر دیگر نظام ها اثبات کرد. اثبات این امر نظری نیست، بلکه صرفاً ناشی از تجربۀ عملی است. رورتی بر آن است که آزادی از نوعی که در لیبرالیسم و دموکراسی لیبرال مطرح است، بهترین راه تأمین همبستگی و عدالت در اجتماع است و تا آزمون دیگری نشان ندهد که جایگزین بهتری وجود دارد، باید به همین نظام قناعت کرد. در مجموع، اندیشۀ سیاسی رورتی بسیار غنی، اما در عین حال پر از انواع ناهمسازه [/پارادوکس] هاست، که البته او از پذیرش این مسأله ابایی ندارد (رورتی، 1385الف: 10-12).
رورتی در اولویت دموکراسی بر فلسفه، نه از واژۀ «فلسفه» چیز واحدی اراده کرده است، نه از لفظ «دموکراسی»، و نه از «اولویت». وی، درواقع، بدون
ذره ای مبالغه، ده ها مدعا را زیر عنوان « اولویت دموکراسی بر فلسفه» مندرج کرده است. می توانیم مدعای او را مدعایی سه لایه، بینگاریم: 1) فلسفه از کمک به لیبرال دموکراسی عاجز است؛ 2) لیبرال دموکراسی باید از فلسفه پیوند بگلسد؛ و 3) لیبرال دموکراسی می تواند از فلسفه پیوند بگسلد. رورتی نتوانسته است هیچ یک از این سه لایه مدعا را به طور قانع کننده ای مطرح و تثبیت کند. رورتی با فلسفه علیه فلسفه سخن گفته است؛ زیرا وی همچنان ناچار است که، برای دفاع از لیبرال دموکراسی، به پاره ای ازمبانی نظری انسان شناسی فلسفی متوسل شود. در واقع، رورتی از« اولویت دموکراسی بر فلسفه» اولویت دموکراسی بر شاخه ای از فلسفه؛ یعنی انسان شناسی فلسفی را خواسته است (ملکیان، 1383: 167-168).
رورتی چندان به لوازم عمل گرایی پای بند نیست. وی برای آزادی معنوی، عمل گرایی، مدارا،
آزاد اندیشی، پذیرا بودن نسبت به جذابیت عقلانیت ابزاری، و پیشرفت اخلاقی، ارزشی مطلق؛ یعنی فارغ از مکان ها و زمان ها، قایل است. این ارزش گذاری ها نیازمند انسان شناسی ای فلسفی و پیشین است، در صورتی که رورتی ما را به پیوند گسیختن از انسان شناسی فلسفی دعوت می کند.
استدلال رورتی، حتی اگر اشکالی نداشت، امکان پیوند گسیختن جامعۀ لیبرال دموکرات از فلسفه را نشان می داد، نه امکان پیوند گسیختن لیبرال دموکراسی را. جامعه ای که، بالفعل، لیبرال دموکرات باشد؛ یعنی از حد نصاب لیبرالیسم و دموکراسی برخوردار باشد، چه بسا بتواند به پیشنهاد رورتی عمل کند و از فلسفه پیوند بگسلد؛ اما چه باید کرد در جامعه ای که از کمترین حد لیبرالیسم و دموکراسی نیز محروم مانده است، ولی می خواهد به لیبرال دموکراسی دسترسی یابد؟ آیا برای جامعه ای که حتی به مدارای دینی و مذهبی و نفی بردگی اعتقاد ندارد، و معتقد نیست که تعصب آزادی را، و از این رهگذر، عدالت را تهدید می کند و آزادی را مقدم بر کمال نمی داند، امکان پیوند گسیختن از فلسفه هست؟ اگر چنین جامعه ای از فلسفه بگسلد، برای رسیدن به آرمان لیبرال دموکراسی به چه دستاویزی میتواند متوسل شود؟رورتی، در مقالة «اولویت دموکراسی بر فلسفه»، به دام مغالطة قیاس به نفس در افتاده است (همان، 169-191). فراموش نکنیم که رورتی می گوید غرب از نردبان فلسفه بالا رفته است و دیگر به آن نیاز ندارد (رورتی، 1385ب: 388). اگر این ادعای رورتی را، مبنی بر بی نیازی کنونی غرب به نردبان فلسفه، بپذیریم، نمی توان انکار کرد که چه بسا ملتی هنوز بر پله های اول باشد، یا هنوز از آن کاملاً بالا نرفته باشد؛ حتی اگر ملتها از نردبان فلسفه بالا رفته باشند، نباید آن را دور بیفکنند، زیرا از یک سو احتمال دارد در آینده باز هم بدان نیازمند شوند. از سوی دیگر، قدرشناسی از ابزاری چنین مهم دور افکندن آن را نمی پذیرد، بلکه پسندیده است که ابزاری چنین را گنجینه ای بس ارزشمند بدانیم. فزون بر آن، ممکن است دیگران نیازمند بالا رفتن از آن باشند. بی- گمان دستیابی به دموکراسی ایجاب می کند که همگان با نگرشهای فلسفی گوناگون در برابر قانون یکسان باشند و از حقوق دموکراتیک یکسان برخوردار باشند. نگارندگان تنها چنین خوانشی از اولویت دموکراسی بر فلسفه را می پذیرند. زمانی می توانیم بگوییم نیازی به بحث های نظری نداریم که همه پذیرفته باشیم که سازو کار دموکراتیک تنها راه تنظیم مناسبات و روابط است. اگر به گونه ای پسینی و تجربی، و در متن جامعه و تاریخ به برخی از جوامع بنگریم، خواهیم دید که زمینۀ دموکراسی فراهم نیست و به بحثهای نظری گسترده ای، در پیوند با عاصر معرفتی دیگر، نیاز داریم. رورتی در جامعه ای سخن میگوید که سه چهار قرن را از بحث های معطوف به روشنگری پشت سرگذاشته و مفاهیم مدرن و دموکراتیک در آن به جهان تصویر مردم تبدیل شده است. اگر دربارۀ دیگر ملتها نیز این مفاهیم به جهان تصویرآنها تبدیل شود، آن گاه دیگر (شاید) نیازی به مباحث نظری و فلسفی در باب دموکراسی و دیگر مفاهیم مدرن نخواهیم داشت. اگر دیدگاه رورتی در (برخی از) جوامع غربی پذیرفتنی باشد (امری که به هر حال تردید برانگیز است) نمی توان آن را اندیشه ای یکپارچه دانست.
نتیجه
بدین سان، کل فلسفۀ رورتی در دوری گزینی از هر مابعدالطبیعۀ ممکن به شکل نهایی نوعمل گرایی ضدمابعدالطبیعی خود رسیده است. راهبرد درازآهنگش بر دو رکن اساسی استوار است: «فیزیکی گرایی نا ـ فروکاستی» از یک سو و «زبان شناسی گرایی نافروکاستی» از سوی دیگر. دو طرح که می خواهند ضدمابعدالطبیعی و در ستیز آشتی ناپذیر با مابعدالطبیعه و شناخت شناسی غالب در تاریخ فلسفه باشند، اما علی رغم خواست رورتی، می توان نشان داد هر دو با مابعدالطبیعه پیوند دارند.
رورتی به واسطۀ دیدگاه نوعملگرایانۀ خود و تأکید بر چرخش زبانشناختی به انکار شناخت حقیقت /صدق میپردازد، اما نگارندگان با اتخاذ موضع واقعگرایانه در بارۀ شناخت، بر این باورند که نه تنها همواره در بحث از حقیقت/صدق باید به گونه ای واقع گرایی مابعدالطبیعی-هستی شناختی را ملحوظ داشت، بلکه باید جایگاهی نیز برای واقع گرایی شناخت شناختی از یک سو و واقع گرایی معنا[/دلالت] شناختی قایل بود (صرف نظر از هر تعدیلی که می توان برای واقع گرایی در هر یک از سه منظر بالا پذیرفت). در چارچوب واقع گرایی هستی شناختی-شناخت شناختی-معنا[/دلالت] شناختی، نه تنها بر وجود واقعیت مستقل از ذهن، بلکه بر دلالت واژگان بر واقعیت بیرونی و امکان پذیری شناخت و امکان صدق یا کذب گزاره های حاکی از واقعیت بیرونی تأکید
می شود. این درست است که به آسانی نمی توان از شناخت مطلق و مطابق با واقع سخن گفت، و صرف نظر از امکان بروز خطا در شناخت، چه بسا شناخت در پیوند با مقتضیات تأثیرگذار جامعه و تاریخ باشد، و چه بسا ما نتوانیم از موقعیت اجتماعی و تاریخی شناخت بگریزیم (صرف نظر از وجود عناصر دخیل دیگر)؛ اما این امر بدین معنا نیست که علم نمی تواند واقع نما باشد. انکار واقع نمایی علم، چه بسا منجر به انکار خود واقعیت شود. ما در تعامل با واقعیت هستیم و این رابطه ای دوسویه است، نه تک سویه. ما در امر شناخت هم فعالیم و هم منفعل. در شناخت واقعیت بیرونی هم آلاینده های گوناگونی را، با خاستگاه زیست شناختی و روان شناختی و جامعه شناختی و تاریخی و ...، در شناخت داخل می کنیم و هم از واقعیت بیرونی، در پیوندهای گوناگون میان اجزای آن، متأثر می شویم. اگر فاعل شناسا، با همۀ ساختار و کارکرد و محتوای دستگاه ادراکی خود، نقش تعیین کننده را در امر شناخت داشت ،توافق میان انسانها بر سر واقعیت بسی دشوار می شد. از طرف دیگر، اگر فاعل شناسا منفعل محض می بود و واقعیت در قاهریت کامل نقش خود بر همۀ دستگاه های ادراکی یکسان می کوبید، آنگاه (با فرض یکسانی دستگاه ادراکی و شرایط ادراک) همۀ انسانها برداشت یگانه ای از واقعیت می داشتند، در حالی که فرض ویژگی کنش پذیری و کنشگری فاعل شناسا در برابر واقعیت (با گشوده بودن دفتر بحث بر سر میزان نقش هر ویژگی) به بهترین وجه شناخت با دو مشخصۀ حکایتگری از واقع و قابلیت قبول برای بیشترین شمار انسانها از یک سو و ناهمسانیهای معرفتی و تفسیری از سوی دیگر را توجیه می کند.
از نظر رورتی، تاریخ فلسفه بیانگر این است که پاسخهای نهایی به پرسش های سنتی در مورد اموری چون «شناخت»، «حقیقت/ صدق» و «بازنمود»، وجود ندارد؛ در نتیجه این گونه پرسشها باید منحل گردند و در نهایت فلسفه با دل مشغولی در بارۀ امور فوق باید کنار گذاشته شود. با نگاه رورتی به«حقیقت/صدق» و شناخت نمی توان به دریافتی معقول به این که اشیا و جهان در واقعیت مستقل از ذهن آدمی چگونه هستند، دست یافت. رورتی نگاهی تاریخی گرایانه به پیشرفت دارد و با نقد هر گونه نقش استدلال در پیشرفت فکری و نقادی عقلانیت، جنبه های افلاطونی و کانتی فلسفۀ جدید را نقد می کند. او در جریان نوع ویژه ای از مابعدالطبیعه که برنامۀ خود را ستیز با مابعدالطبیعه می- داند، سهیم است و سرنوشت این مابعدالطبیعه و یا ضدمابعدالطبیعۀ مابعدالطبیعی ویژۀ عصر پسامدرن، این است که تاریخ اندیشه ها را به مجموعه ای از" تغییر عادت"ها فرو بکاهد. نوعمل گرایی ویژۀ رورتی در دو محور اصلی سلبی و ایجابی بیان شده است: محور سلبی تشخیص نقادانۀ آنچه از نظر او طرحهای تعریف کنندۀ فلسفۀ مدرن است، و محور ایجابی تلاش برای نشان دادن چگونگی فرهنگ فکری آنگاه که انسان خود را از استعاره های حاکم بر ذهن و شناخت رها می کند، استعاره هایی که در مسائل سنتی شناخت شناسی و مابعدالطبیعه ریشه دارند.
اما برخلاف رورتی، نگارندگان معتقدند که پرسش های مرتبط با «حقیقت/صدق» و شناخت برای پژوهش ارزشمندند و می توان آنها را چارچوبی برای پژوهشها در نظر گرفت. بنابراین، پرسش های فلسفی روا هستند، اما ممکن است آنها هرگز پاسخ نهایی قانع کننده ای نداشته باشند. رورتی معتقد است که تاریخ فلسفه نشان می دهد پاسخهای قطعی به پرسش های سنتی در بارۀ شناخت، حقیقت/صدق، و بازنمود وجود ندارند؛ در نتیجه، باید کنار گذاشته شوند؛ زیرا هیچ امکانی برای فراتر رفتن از ذهن و زبانمان وجود ندارد. ما نمی توانیم چیزی دربارۀ ذهن فرازین [/استعلایی] (transcendental subject) یا زبان فرازین [/استعلایی] (transcendental language)، و واقعیت بی مکان یا سرمدی بیان کنیم. وی بر این باور است که هیچ راهی برای رسیدن به بیرون باورها و زبانمان به منظور پیدا کردن گواهی بجز همبستگی وجود ندارد. ما میتوانیم با رورتی در این مورد موافق باشیم، اما نه با این نتیجه گیری که ما باید پرسش های فلسفی سنتی را کنار بگذاریم. پرسشهای معرفت شناختی باارزش هستند و هر چند ما نتوانیم جواب درست نهایی برای آنها بیابیم، باید به پژوهشهایمان ادامه دهیم؛ چنان که گویی پاسخ های نهایی وجود دارند. دست و پنجه نرم کردن ما با این مسائل به گسترشهای شناختی منجر می شود.
رورتی از این نکته غافل است که اساساً فلسفه با پرسش ایجاد می شود، نه با پاسخهایش. فلسفه نوعی تفکر است و تفکر همان پرسش است و این پرسش را انسان مطرح می کند. بنابراین، فلسفه سرنوشت انسان است و نمی توان آن را انکار کرد. رورتی ما را به نوعی خودسانسوری و طرد پرسش هایی که از درون تفکرمان می جوشد، تشویق می کند. فقط به این دلیل که پاسخی برای آنها نمی توان یافت. پیش فرض رورتی این است که اهمیت پاسخهای فلسفی بیشتر از پرسشهای فلسفی است و چون نمی توان پاسخها را یافت، باید آنها را نفی کرد، درحالی که گاهی کمتر آب جستن و تشنگی به دست آوردن، امری است مهمتر.
درست است که با احتیاط می توان تا حدی و با شروطی با رورتی موافق بود که فلسفه در غرب اکنون دیگر (احتمالاً) نقش غالبی در فرهنگ ندارد (نه آن که ـ چنان که رورتی گمان می کند ـ پایۀ فرهنگ نیست)؛ فزون بر رورتی، متفکران دیگری هم (مانند جان رالز) معتقدند که فلسفه نمی تواند پایة فرهنگ و پایة شاخه های آن، چون سیاست، حقوق بشر، و مانند آنها باشد، اما نباید فراموش کرد که امروزه هنگام بحث از حقوق بشر، فرضیات فلسفی دربارة طبیعت بشر نیز مورد توجه قرار می گیرند؛ رورتی تا حدی از این نکته غافل است. آزادی ای که او خواهان آن است، مبتنی بر مبانی انسان شناسی خاصی است.
علم و فرهنگ و فن شناسی و بویژه سیاست نمیتوانند از فلسفه جدا و بینیاز باشند. علم بدون فلسفه، کور است. تفکر فلسفی همواره در گذشته نقشی مهم در پایه گذاری تمدن و فرهنگ بشری داشته است و در آینده هم خواهدداشت. نکتۀ مهم این است که، بر خلاف تحلیل و تبیین رورتی، دموکراسی از لحاظ نظری تقدم ذاتی بر فلسفه ندارد ولو آن که بتوان نمونه هایی از تقدم وقوعی دموکراسی بر فلسفۀ را در تاریخ نشان داد. دموکراسی در تبلور تمام عیار خود بی نیاز از فلسفه نیست. انسان جدید براستی با فلسفه و در فلسفه تعریف شده است، چنان که منشور جهانی حقوق بشر و دیگر جلوه های گوناگون حقوق بشر بر پایۀ های ویژۀ نظری-فلسفی استوارند.
با همۀ ایرادهایی که آرای رورتی با آنها مواجه است، چندین نکته از آرای وی برایمان می تواند بسیار سودمند باشند که از آن میان می توان به موارد زیر اشاره کرد: نشان دادن ضعف های فلسفۀ سنتی، تأکید او بر آزادی، دموکراسی، تکثرگرایی، و همچنین تأکید بر لزوم پیشه کردن فروتنی فلسفی و دوری گزینی از نخوت علمی و فلسفی. می توان با رورتی همسخن شد که فلسفه بسی ادعاهای گزاف داشته است. می- توان پذیرفت که فلسفه ورزان باید احتیاط پیشه کنند و رویکرد و دیدمان فلسفی خویش را مطلق نپندارند، همان گونه که علم نیز نباید مطلق پنداشته شود. اگر بتوان در ضرورت گریز از مطلق انگاری فلسفه با رورتی موافقت کرد، اما باید گفت که در تأکید او بر فرو کشاندن فلسفه از جایگاه بلند آن، گونه ای فلسفه گریزی زیانیار وجود دارد. رورتی باید خود توجه داشته باشد که در نگرش او فلسفه و فلسفه پردازی همچنان جایگاه محوری را دارد. فلسفه ورزان این سخن ارسطو را همواره باید به یاد داشته باشند که فلسفه ستیزی خود فلسفه ورزی است و برای مخالفت با فلسفه باید از فلسفه بهره گرفت. از این رو فلسفه ستیزی رورتی را باید گونه ای فلسفه ورزی دانست. از سوی دیگر، و بالاتر از همه، نباید در دام نگرش تجویزی رورتی و سفارشش به گریز از فلسفه افتاد. گویا او چشم بر این واقعیت بسته است که براستی همۀ آنچه او از آنها دفاع می کند (مانند دموکراسی) میوه های فلسفه اند. نباید چشم بر این امر بست که برخی از ملتهای فاقد مبانی استوار دموکراسی و حقوق بشر نیاز حیاتی به فلسفه دارند. فلسفه در غرب، زمانی بنیاد نظری تبیین و اثبات و تثبیت آنها بوده است. اگر امروز دموکراسی در غرب در نگرش و روایتی چون نگرش و روایت رورتی از فلسفه گسیخته است، سخن دیگری است که از یک سو نباید با نیازمندی دموکراسی به فلسفه خلط شود و از سوی دیگر، بررسی چند و چون آن و ارزیابی دقیقش مجال درخوری را می طلبد.