رابطه متافیزیک و علوم شناختی: نقدی بر متافیزیک طبیعی‌شده آلوین گولدمن

نوع مقاله : مقاله پژوهشی

نویسنده

استادیار گروه معارف قرآن و اهل البیت علیهم السلام، دانشکده الهیات و معارف اهل البیت، دانشگاه اصفهان، اصفهان، ایران

چکیده

علوم شناختی دانشی میان‌رشته‌ای است که به مطالعه چیستی ذهن و نحوه عملکرد آن می‌پردازد. در مقابل، دلمشغولی متافیزیک، مطالعه و کشف ساختارهای عینی واقعیت است. به غیر از «متافیزیک ذهن» که نقطه اشتراک این دو حوزه به شمار می‌آید، ارتباط چندانی میان آن‌ها متصور نیست. با اینحال، گولدمن -فیلسوف معاصر- معتقد است هر چند مطالعه ذهن تنها بخشی از متافیزیک به شمار می‌رود، اما در جریان هر تحقیق متافیزیکی نقش ایفا می‌کند. از نظر او، مطالعه ذهن بخشی از هر تحقیق متافیزیکی است، حتی آن دسته از تحقیقات متافیزیکی که پرسش از ذهن و حالات ذهنی هدف آن‌ها نیست. او پروژه‌اش را «متافیزیک طبیعی‌شده» می‌نامد و بر اساس آن، می‌کوشد نشان دهد که یافته‌های علوم شناختی، نقش اساسی در پذیرش یا رد یک نظریه متافیزیکی ایفا می‌کنند.
هدف ما در این مقاله، تحلیل و بررسی رابطه متافیزیک و علوم شناختی بر مبنای متافیزیک طبیعی شده آلوین گولدمن است. بر این اساس، نشان خواهیم داد که هر چند یافته‌های علوم شناختی می‌توانند نقش قابل توجهی در متافیزیک ذهن و متافیزیک‌های مفهوم‌گرا داشته باشند، اما نقش آن‌ها در متافیزیک‌های واقع‌گرا محل تردید است. بعلاوه، نشان خواهیم داد که یافته‌های علوم شناختی به تنهایی و بدون بهره‌گیری از یک پیش‌زمینه متافیزیکی نمی‌توانند در داوری‌های متافیزیکی نقش‌آفرینی کنند.

کلیدواژه‌ها

موضوعات


عنوان مقاله [English]

The Relationship between Metaphysics and Cognitive Science: A Critique of the Naturalized Metaphysics of Alvin Goldman

نویسنده [English]

  • Sayyed Mahdi Biabanaki
Assistant Professor, Department of Quranic knowledge and House hold of prophet, Faculty of Theology, University of Isfahan, Isfahan, Iran
چکیده [English]

Cognitive science is an interdisciplinary study what is the mind and how it works. By contrast, metaphysics concern is the study and discovery of objective structures of reality. Apart from the "metaphysics of mind", which is the point of reference for these two domains, there is not much connection between them. The "Naturalized Metaphysics" project is a metaphysical approach in which contemporary philosopher, Alvin Goldman, seeks to show that the findings of cognitive science play an essential role in accepting or rejecting a metaphysical theory. In his view, although the study of the mind is only part of the metaphysics, it plays a role in any metaphysical inquiry. He believes that the study of the mind is part of any metaphysical inquiry, even those metaphysical investigations that are not a question of the mind and the mental state of their purpose. Our goal in this paper is to analyze the relationship between metaphysics and cognitive science based on Naturalized Metaphysics of Alvin Goldman. Accordingly, we will show that although cognitive science findings can play a significant role in the metaphysics of mind and conceptual metaphysics, their role in realistic metaphysics is doubtful. In addition, we will show that the findings of cognitive science alone can not play a role in metaphysical judgments without using a metaphysical background

کلیدواژه‌ها [English]

  • Metaphysics
  • Scientific metaphysics
  • Cognitive science
  • Alvin Goldman
  • Naturalized Metaphysics

در یک نگاه اولیه، متافیزیک و علوم شناختی دو حوزۀ بی‌ارتباط با هم به نظر می‌رسند. متافیزیک، با مفاهیمی همچون وجود، ضرورت و امکان، فضا و زمان، مبدأ عالم، علّیت، این‌همانی شخصی و... سروکار دارد. در مقابل، علوم شناختی[1] مطالعه‌ای میان‌رشته‌ای دربارۀ ذهن است که می‌کوشد به روش علمی، چیستی ذهن و نحوۀ عملکرد آن را مورد پژوهش قرار دهد. برخلاف متافیزیک که قدمتی چند هزار ساله دارد، ریشه‌های علوم‌ شناختی به اواسط دهۀ 1950 بازمی‌گردد که محققان در زمینه‌های مختلف شروع به توسعۀ نظریه‌های ذهن براساسِ بازنمایی‌های پیچیده و روش‌های محاسباتی کردند (Thagard, 2018). رشته‌های گوناگونی همچون فلسفه، روان‌شناسی، هوش مصنوعی، علوم اعصاب، زبان‌شناسی، انسان‌شناسی و باستان‌شناسی در مطالعات علوم شناختی به کار گرفته می‌شوند.

با توجه به اینکه علوم شناختی با حوزه‌‌های گوناگونی درگیر است و از آنها تغذیه می‌کند، بر بسیاری از آنها نیز تأثیر گذاشته است. در حوزۀ فلسفه، این تأثیر بیشتر در معرفت‌شناسی و فلسفۀ ذهن بوده است. در چند دهۀ اخیر، برخی از فلاسفه کوشیده‌اند مباحث علوم شناختی را در دیگر حوزه‌های فلسفه نیز استفاده کنند. بهره‌گیری از علوم شناختی در حوزۀ مطالعات دینی و اخلاقی ازجملۀ این‌گونه تلاش‌هاست. در این میان، بهره‌گیری از علوم شناختی در مباحث متافیزیکی چندان به چشم نمی‌خورد. آلوین گولدمن[2]، فیلسوف معاصر، در چند دهۀ اخیر کوشیده است پای علوم شناختی را به حوزۀ مباحث متافیزیکی نیز باز کند. او به دنبال پی‌ریزی متافیزیکی است که علوم شناختی در آن نقش مهمی ایفا می‌کند؛ نقشی که به اذعان او در اغلب متافیزیک‌های معاصر غایب است. عنوانی که او برای پروژه‌اش برگزیده «متافیزیک طبیعی‌شده[3]»است. این پروژه درون رویکردی وسیع‌تر به نام «متافیزیک علمی» قرار دارد که براساسِ آن، هر متافیزیک مشروعی باید به نتایج و روش‌های علوم متصل باشد.

هدف این مقاله، تحلیل و بررسی رابطۀ متافیزیک و علوم شناختی بر مبنای متافیزیک طبیعی‌شدۀ آلوین گولدمن است. بر این اساس، ابتدا جایگاه پروژۀ گولدمن در درون رویکرد «متافیزیک علمی» تحلیل می‌شود. سپس مبانی نظری ایدۀ گولدمن از میان آثار او استخراج و تحلیل می‌شود. پس از آن، مسائل متافیزیکی که گولدمن درون پروژۀ متافیزیک طبیعی‌شدۀ خود بررسی کرده استخراج می‌شود و روش گولدمن در تحلیل آنها مدل‌سازی می‌شود. در پایان نیز دو نمونه از این مسائل متافیزیکی در درون پروژۀ متافیزیکِ طبیعی‌شده تحلیل و بررسی می‌شود. در همۀ این موارد، رویکرد مقالۀ حاضر انتقادی خواهد بود. 

 

1. رابطۀ متافیزیک و علم

با فرض اینکه علم و متافیزیک هردو در پی شناخت واقعیت هستند، این سؤال مطرح می‌شود که تفاوت میان آنها در چیست. یک پاسخ سنتی به این سؤال این است که متافیزیک به دنبال شناخت واقعیت به‌عنوانِ یک کل (وجود بماهو وجود) است؛ در حالی که علم، واقعیات جزئی را بررسی می‌کند. حال سؤال می‌شود که روش هریک از آنها در شناخت واقعیت چیست. متافیزیک‌دانان پاسخ‌های متنوعی به این سؤال داده‌اند. این پاسخ‌ها را می‌توان در دو گروه کلی دسته‌بندی کرد:

 

2.1 متافیزیک، فعالیتی پیشینی

گروهی از فلاسفه معتقدند که علم به‌صورتِ تجربی به شناخت واقعیت می‌پردازد؛ در حالی که متافیزیک به‌صورتِ غیرتجربی چنین کاری را انجام می‌دهد. به عبارت دیگر، صدق در علم به‌صورتِ پسینی کشف می‌شود؛ در حالی که در متافیزیک به‌صورتِ پیشینی حاصل می‌شود. این گروه، متافیزیک را فعالیتی پیشینی می‌دانند و جایی برای ورود علم به مباحث متافیزیکی قائل نیستند.

ذیل این گروه، رویکردهای بسیار زیادی وجود دارد. در یک سر طیف، رویکردهای تقلیل‌گرایانه قرار دارند که می‌کوشند کارکرد متافیزیک و قلمرو آن را محدود کنند. یک نمونۀ برجسته از این رویکردها را می‌توان در کانت مشاهده کرد. از نظر کانت، متافیزیک به جای اینکه چیزی واقعی دربارۀ جهان بگوید، تنها چیزی واقعی در بابِ ماهیت تفکر انسان می‌گوید (مامفورد، 1387: 15). یک رویکرد تقلیل‌گرایانۀ دیگر، رویکردی است که معتقد است تفکر متافیزیکی اساساً تفکری ترکیبی نیست و متافیزیک‌دانان اغلب مشغول جمع‌آوری صدق‌های تحلیلی هستند. رویکردهای تقلیل‌گرایانه علاوه بر چالش‌هایی که خود با آن درگیرند، در تقابل با جریان غالب در متافیزیک قرار دارند. جریان غالب در متافیزیک، همچنان متافیزیک را فعالیتی می‌داند که به دنبال توصیف و شناخت واقعیت عینی است؛ نه فعالیتی که صرفاً در پی شناخت ماهیت تفکر انسان و یا تحلیل مفاهیم است.

در سوی دیگر طیف، فلاسفه‌ای قرار دارند که از استقلال و تقدم فلسفه بر علم دفاع می‌کنند. یک نمونۀ برجسته از مدافعان معاصر این رویکرد، جرج بیلر[4] است که با نگارش مجموعه‌ای از مقالات در مجلات معتبر فلسفه، از استقلال فلسفه و همچنین حجّیت آن نسبت به علم دفاع می‌کند ( Bealer, 2000؛Bealer, 1996). از نظر او، اغلب پرسش‌های محوری در فلسفه، علی‌الاصول می‌توانند با پژوهش‌های فلسفی و بدون تکیه بر علوم پاسخ داده شوند (Bealer, 1996: 121). او همچنین معتقد است که در صورت پیدایش تعارض بین علم و فلسفه، حجّیت فلسفه بیشتر از علم است (ibid). نمونۀ دیگر، جاناتان لو[5] است که معتقد است متافیزیک از هر علم صرفاً تجربی، عمیق‌تر است (حتی فیزیک)؛ چرا که چهارچوبی را فراهم می‌آورد که چنین علومی در آن درک می‌شوند (Low, 2002: v). در هر صورت، نقطۀ اشتراک فلاسفۀ گروه نخست این است که آنها متافیزیک را فعالیتی پیشینی می‌دانند و جایی برای ورود علم به مباحث متافیزیکی قائل نیستند.

 

2.2 متافیزیک، فعالیتی پسینی

گروه دوم، فلاسفه‌ای هستند که از ورود علم به حوزۀ متافیزیک و کمک‌گرفتن متافیزیک از نظریه‌های علمی استقبال می‌کنند. از نظر آنها، نتایج یا روش‌های علمی یا هردو می‌توانند به‌نحوِ موفقی برای برخی از مسائل متافیزیکی به کار گرفته شوند.

در یک سر طیف این گروه، فلاسفه‌ای قرار دارند که روش‌های سنتی متافیزیک در بررسی و تحلیل مسائل متافیزیکی را به رسمیت می‌شناسند، ولی در عین حال معتقدند که روش‌ها و نتایج علمی باید در بررسی برخی از مسائل متافیزیکی مثل زمان، علیت و... به کار گرفته شوند.

در مقابل این طیف، فلاسفه‌ای قرار دارند که معتقدند تنها به‌وسیلۀ روش‌ها و نتایج علمی است که شناخت متافیزیکی ممکن است. این رویکرد، اصصلاحاً‌ «متافیزیک علمی[6]» یا «متافیزیک طبیعت‌گرایانه[7]» نامیده می‌شود (Kincaid, 2013: 3). از نظر آنها، اختلاف میان متافیزیک و علم، به جهت پیشینی‌بودن متافیزیک نیست؛ بلکه به جهت انتزاعی‌بودن آن است. از این منظر، متافیزیک نیز مانند سایر معرفت‌ها، پسینی است؛ اما انتزاعی‌ترین پسینی است و بدین طریق از سایر معرفت‌ها متمایز می‌شود. بر این اساس، متافیزیک هنوز هم ممکن است؛ ولی صرفاً می‌تواند به‌عنوانِ یک نوع مطالعۀ پسینی فهمیده شود (مامفورد، 1387: 15). بنابراین در این دیدگاه، علم به‌عنوانِ مطالعۀ تجربی بر «متافیزیک» مقدم است و متافیزیک‌دان، متافیزیک خود را در «درون» مرزهای علم شکل می‌دهد؛ چنانکه کرونبلیث[8] می‌گوید:

«من باور دارم که در متافیزیک، باید راهنمایی‌هایمان را از بهترین نظریه‌های علمی در دسترس اخذ کنیم. چنانچه ویلفرد سلارز به‌خوبی بیان می‌کند که «علم معیار همه‌چیز است؛ معیار هرچه هست و هرچه نیست». نظریات علمی رایج، در معانی و استلزامات متافیزیکی‌شان غنی هستند. وظیفۀ متافیزیک‌دان طبیعت‌گرا صرفاً بیرون‌کشیدن این معانی و استلزاماتِ علم معاصر است. متافیزیکی که ورای تعهدات علم برود، به‌وسیلۀ بهترین شواهد حمایت نمی‌شود... یک مسیر فراعلمی برای فهم متافیزیکی وجود ندارد» (Kornblith, 1994: 40).

در ادامه، رویکرد مدافعان «متافیزیک علمی» را با جزئیات بیشتری بررسی می‌شود.

 

2. متافیزیک علمی

نقطۀ اشتراک مدافعان «متافیزیک علمی» این است که همگی آنها معتقدند که هر متافیزیک مشروعی باید به نتایج و روش‌های علوم متصل باشد؛ اما نسخه‌های مختلفی از متافیزیک علمی وجود دارد که به‌واسطۀ پاسخ به پرسش‌های زیر از یکدیگر متمایز می‌شوند (Kincaid, 2013: 2):

1. رابطۀ بین متافیزیک و علم چگونه است؟ آیا متافیزیک به‌وسیلۀ علم، محدود می‌شود و اگر چنین است، این محدودیت در چیست؟

2. مقصود از «علمی‌بودن»، علم یک روش یا مجموعه‌ای از روش‌هاست یا علم مجموعه‌ای از یافته‌ها و نتایج است؟ یا هردو؟

3. آیا شناخت پیشینی دربارۀ واقعیت عینی ممکن است؟

4. جایگاه «تحلیل مفهومی» در متافیزیک چیست؟

5. جایگاه «شهودات[9]» در متافیزیک و همچنین در علم چگونه است؟

فلاسفه، پاسخ‌های مختلف و متنوعی به این پرسش‌ها می‌دهند و گونه‌های مختلفی از متافیزیک علمی را رقم می‌زنند؛ اما به‌طورِ کلی می‌توان مدافعان متافیزیک علمی را در دو گروه دسته‌بندی کرد:

 

3.1 متافیزیک مبتنی بر علوم فیزیکی

بسیاری از مدافعان متافیزیک علمی معتقدند، آن علمی که متافیزیک باید به روش‌ها و نتایج آن تکیه کند، فیزیک و علوم فیزیکی هستند. این رویکرد در کارهای متافیزیکی چند دهۀ اخیر افزایش زیادی یافته است. در یک نمونه، جیمز لیدیمن[10] و دن رُز[11] در کتابی با عنوان «متافیزیک طبیعی‌شده[12]»، تغذیۀ متافیزیک به‌وسیلۀ فیزیک را پیشنهاد می‌کنند و بهره‌گیری متافیزیک از دیگر علوم را به‌کلی کنار می‌گذارند. علاوه بر این، آنها نتایج و روش‌های استفاده‌شدۀ متافیزیک‌دانان سنتی را نیز کنار می‌گذارند. در یک نمونۀ معتدل‌تر، تیم مادلین[13] در کتابی با عنوان «متافیزیک در درون فیزیک» می‌کوشد یک هستی‌شناسی مبتنی بر فیزیک ارائه دهد[14].

 

3.2 متافیزیک مبتنی بر علوم غیرفیزیکی

در مقابل گروه نخست، تعداد کمی از فلاسفه وجود دارند که می‌کوشند متافیزیکی مبتنی بر علومی غیر از علوم فیزیکی ارائه کنند. در این میان، یکی از مشهورترین این تلاش‌ها متعلق به آلوین گولدمن است. او در چند دهۀ اخیر کوشیده است پای علوم شناختی را به حوزۀ مباحث متافیزیکی باز کند. درواقع او به دنبال پی‌ریزی متافیزیکی است که علوم شناختی در آن نقش اساسی داشته باشد؛ نقشی که به اذعان او در اغلب متافیزیک‌های معاصر غایب است. عنوانی که او برای پروژه‌اش برگزیده «متافیزیک طبیعی‌شده» است. عنوان «طبیعی‌شده» درواقع حاکی از آن است که گولدمن پروژه‌اش را در درون رویکرد «متافیزیک علمی» تعریف کرده است؛ اما پروژۀ او از یک جهت با کار دیگر متافیزیک‌دانان علمی متفاوت است و آن اینکه او تمرکز خود را بر علوم شناختی قرار می‌دهد و از داده‌های علوم شناختی برای غنابخشیدن به داوری‌های متافیزیکی بهره می‌گیرد؛ در حالی که اغلب متافیزیک‌دانان علمی، از فیزیک برای غنابخشیدن به مباحث متافیزیکی خود کمک می‌گیرند.

از نظر گولدمن، یافته‌های تجربی در علوم شناختی، به‌عنوانِ شواهد، نقش مهمی در مباحث متافیزیکی دارند. بر این اساس، متافیزیک‌دان می‌کوشد نظریه‌های خود را هماهنگ با شواهد به‌دست‌آمده در علوم شناختی، ارائه دهد (Goldman, 2015: 171). بر این اساس، گولدمن معتقد است که متافیزیک‌دان می‌تواند ـ‌یا حتی باید‌ـ از داده‌های علوم شناختی در مباحث متافیزیکی بهره بگیرد. از نظر او، هرچند مطالعۀ ذهن تنها بخشی از متافیزیک به شمار می‌رود، در جریان هر تحقیق متافیزیکی نقش دارد. او معتقد است «مطالعۀ ذهن بخشی از هر تحقیق متافیزیکی است، حتی آن دسته از تحقیقات متافیزیکی که پرسش از ذهن و حالات ذهنی هدف آنها نیست» (Goldman, 2007: 458). 

به نظر می‌رسد گولدمن در آثار متعددی که در فاصلۀ سال‌های 1987 تا 2015 به نگارش در آورده است، کوشیده تا دو گام را برای تثبیت پروژۀ «متافیزیک طبیعی‌شدۀ» خود بردارد:

1) گام نظری: در این گام او می‌کوشد نشان دهد که علوم شناختی در داوری‌های متافیزیکی نقشی اساسی دارند و متافیزیک‌دان بدون توجه به یافته‌های علوم شناختی نمی‌تواند تصویر درستی از واقعیت ارائه دهد.

2) گام عملی: در این گام، گولدمن می‌کوشد تا نمونه‌هایی از مسائل متافیزیکی ارائه دهد و در آن نمونه‌ها، نقش یافته‌های علوم شناختی را در پذیرش نظریه‌های متافیزیکیِ رقیب نشان دهد.

در ادامه هریک از این گام‌ها به‌تفصیل تحلیل و بررسی می‌شوند.

3. مبانی نظری متافیزیک طبیعی‌شدۀ گولدمن

گولدمن کار خود را با تمایز مشهوری آغاز می‌کند که استراوسون[15] میان دو نوع متافیزیک می‌نهد. این دو نوع متافیزیک در نگاه استراوسون عبارت‌اند از (Stawson, 1959: 9):

1. متافیزیک توصیفی[16] که به دنبال توصیف ساختار اندیشه ما دربارۀ جهان است.

این نوع متافیزیک که از نظر استراوسون، فلسفۀ ارسطو و کانت نمونه‌های بارز آن هستند، می‌کوشد عام‌ترین ساختارهای مفهومی همچون زمان، مکان، وجود و... را آشکار سازد.

2. متافیزیک اصلاح‌گرا یا تجدیدِنظرکننده[17] که به دنبال تولید ساختارهای بهتر برای اندیشیدن دربارۀ جهان است.

از نظر استراوسون، این نوع متافیزیک را در فلسفۀ دکارت، لایب‌نیتس و بارکلی می‌توان به‌خوبی مشاهده کرد.

گولدمن با الهام از ایدۀ استراوسون (البته با نام‌گذاری‌های متفاوت نسبت به استراوسون)، میان دو نوع متافیزیک تمایز می‌گذارد: «متافیزیک توصیفی» و «متافیزیک تجویزی[18]». متافیزیک توصیفی، ساختار و نحوۀ اندیشیدن ما دربارۀ جهان را توصیف می‌کند که می‌توان آن را «هستی‌شناسی عامیانه[19]» نیز نامید (Goldman, 1992: 49). بر این اساس، متافیزیک توصیفی به دنبال توصیف و فهم هستی‌شناسی عامیانۀ ماست و این دغدغه را ندارد که این هستی‌شناسی عامیانه تا چه اندازه قابل‌اعتماد یا درست است. در مقابل، متافیزیک تجویزی به دنبال توصیف واقعیت عینی جهان است و به ما می‌گوید کدام‌یک از تعهدات هستی‌شناسی‌مان را باید بپذیریم؛ مثلاً در ویژگی «قرمز»بودن، متافیزیک توصیفی به دنبال توصیف ساختار و نحوۀ اندیشیدن ما دربارۀ رنگ به‌نحوِ عام و «قرمزبودن» به‌نحوِ خاص است؛ در حالی که متافیزیک تجویزی به دنبال این است که رنگ‌داشتن یا قرمزبودن در جهان عینی چگونه چیزی است یا به عبارت دیگر، آیا اندیشۀ ما دربارۀ رنگ، قابلِ‌اعتماد و درست است یا نه؟ (Goldman, 1989: 139).

 گولدمن در آثار متأخر خود، این تمایز را دقیق‌تر و با عناوین «متافیزیک واقع‌گرایانه[20]» و «متافیزیک مفهوم‌گرایانه[21]» از هم متمایز می‌کند (Goldman, 2015: 173). متافیزیک مفهوم‌گرایانه همان هستی‌شناسی عامیانه است که به درک ساده و اولیۀ ما انسان‌ها از مفاهیم و پدیده‌های متافیزیکی مربوط می‌شود. در مقابل، متافیزیک واقع‌گرایانه عبارت است از مشخص‌کردن هستی‌شناسیِ صادق جهان که ممکن است با آنچه به‌نحوِ عامیانه اندیشیده یا گفته می‌شود، مخالف باشد. به عبارت دیگر، متافیزیک واقع‌گرایانه به دنبال فهمیدن مشخصه‌های عینی جهان است؛ نه به دنبال اینکه ذهن و اندیشۀ انسان چگونه دربارۀ جهان می‌اندیشد یا برای فکرکردن دربارۀ آن چگونه مفهوم‌سازی می‌کند.

هم استراوسون و هم گولدمن می‌پذیرند که متافیزیک واقع‌گرایانه، جریان اصلی و غالب در حوزۀ متافیزیک بوده و هست (Goldman, 2015: 173; Stawson, 1959: 9)؛ با این تفاوت که استراوسون فلسفۀ خود را در درون متافیزیک توصیفی یا مفهوم‌گرایانه دنبال می‌کند؛ اما گولدمن معتقد است متافیزیک طبیعی‌شدۀ او همچنان در درون سنت متافیزیک واقع‌گرایانه قرار دارد. بنابراین اولین مشخصۀ نظری متافیزیک طبیعی‌شده گولدمن عبارت است از اینکه:

(C1) متافیزیک طبیعی‌شده یک برنامۀ متافیزیکی واقع‌گرایانه است. به عبارت دیگر، در متافیزیک طبیعی‌شده، متافیزیک‌دان از یافته‌های علوم شناختی برای تعیین مشخصه‌های عینی جهان بهره می‌گیرد؛ نه توصیف ساختارهای مفهومی اندیشۀ انسان برای درک جهان.

اما به نظر می‌رسد C1 با یک چالش اساسی مواجه است که از کنار هم قرارگرفتن علوم شناختی با متافیزیک واقع‌گرایانه ناشی می‌شود. توضیح آنکه علوم شناختی درواقع دانشی است که چیستی ذهن و نحوۀ عملکرد آن را مورد پژوهش علمی قرار می‌دهد. به عبارت دیگر، علوم شناختی با «متافیزیک ذهن» مرتبط است. مسائلی همچون ادراک، حافظه، مفهوم‌سازی، یادگیری، استدلال‌کردن، تصمیم‌گیری، تصورکردن و... همگی موضوعاتی هستند که دانشمندان علوم شناختی می‌کوشند مکانیزم‌های شناختی و ذهنی مرتبط با هریک را بیابند و تحلیل کنند. بر این اساس، نقش و جایگاهی که علوم شناختی در ساختن یک متافیزیک مفهوم‌گرایانه دارد کاملاً روشن است. از آنجا که متافیزیک مفهوم‌گرایانه با ساختار و نحوۀ اندیشۀ خام ما دربارۀ جهان سروکار دارد، جای تعجب نیست که علوم شناختی نقش کلیدی برای ساختن یک متافیزیک مفهوم‌گرایانه داشته باشند؛ از این رو فلاسفه و دانشمندان علوم شناختی از یافته‌های علوم شناختی به شکل گسترده‌ای برای طراحی و ساخت متافیزیک مفهوم‌گرایانه بهره می‌گیرند. این تلاش‌ها را می‌توان در فلسفه‌های آزمایشگاهی مشاهده کرد؛ اما گولدمن به دنبال چنین متافیزیکی نیست. او در عین حال که می‌پذیرد علوم شناختی کمک گسترده‌ای به متافیزیک مفهوم‌گرایانه می‌کنند، به دنبال معرفی و ساخت یک متافیزیک واقع‌گرایانه با استفاده از داده‌های علوم شناختی است. حال، چگونه علوم شناختی که با متافیزیک ذهن و ساختارهای مفهومی ما سروکار دارد، می‌تواند دربارۀ «جهان خارج» به ما اطلاعات دهد؟ اینکه علوم شناختی بر هستی‌شناسی‌های عامیانه اثر می‌گذارند کاملاً روشن است؛ اما اینکه چگونه هستی‌شناسی عینی جهان را نمایان می‌سازند یا به کشف آن کمک می‌کند چندان روشن نیست. این مسئله از آنجا برای متافیزیک طبیعی‌شده گولدمن چالش‌برانگیز است که او تمایز میان دو نوع متافیزیک فوق را می‌پذیرد و کار متافیزیک‌دان را تلاش در حوزۀ متافیزیک واقع‌گرایانه می‌داند.

 شاید به دلیل همین چالش است که اغلب «متافیزیک‌دانان علمی» از نقشِ یافته‌های علوم شناختی در متافیزیک چندان استقبال نکرده‌اند و به علوم فیزیکی برای ساخت چنین متافیزیک‌هایی تکیه کرده‌اند. به نظر می‌رسد از نگاه آنها، یافته‌های علوم شناختی تنها می‌تواند در توصیف حالات اندیشه و فکر مفید باشد؛ در حالی که متافیزیک واقع‌گرایانه، هدفش درک مشخصه‌های عینی جهان است.

گولدمن در آثار متأخر خود متوجه چالش حاصل از اجتماع علوم شناختی و متافیزیک واقع‌گرایانه می‌شود و در قطعۀ زیر به این ناهم‌خوانی اشاره می‌کند:

«علوم شناختی با متافیزیک ذهن مرتبط است. پرسش‌ها دربارۀ آگاهی، سرشت و جایگاه هستی‌شناختی‌ـ‌پدیدارشناسی، رابطۀ بین حالات ذهنی و حالات مغزی و... همۀ این سؤالات، ورودی‌های مناسب از علوم شناختی را می‌طلبد. با این حال وقتی سؤال شود که علوم شناختی چه اطلاعاتی می‌تواند به ما دربارۀ «جهان خارج» بدهد، پاسخ معمولی می‌تواند این باشد که: «هیچ». به جز چند استثنا، تعداد کمی از فلاسفه از یک نقش کلی برای علوم شناختی در متافیزیک حمایت می‌کنند. درواقع، تعداد اندکی از متافیزیک‌دانانی که به دنبال یک برنامۀ متافیزیکی واقع‌گرایانه هستند (نه مفهوم‌گرایانه)، علاقۀ زیادی به علوم شناختی نشان می‌دهند... اما با این حال من همچنان معتقدم که متافیزیک با کمک از ورودی‌های علوم شناختی بهتر طیّ طریق خواهد کرد» (Goldman, 2015: 173).

او برای حل این چالش، به مسئله‌ای قدیمی در تاریخ فلسفه توجه می‌کند و می‌کوشد با بازخوانی مجدد آن از دیدگاهش دفاع کند. در ادامه ایدۀ گولدمن در قالب استدلال زیر صورت‌بندی و سپس تحلیل می‌شود:

مقدمۀ ۱: متافیزیک‌دانان همانند دیگر انواع فلاسفه، در نظریه‌پردازی متافیزیکی به شهودات، تجربه‌ها و باورهای حس مشترک توجه گسترده‌ای دارند.

مقدمۀ 2: دانشمندان علوم شناختی نشان می‌دهند که شهودات به‌شدت تحا تأثیرِ سیستم شناختی ما قرار می‌گیرند. خروجی‌های شناختی ذهن ما، به‌ندرت خروجی‌های ساده و دست‌نخورده‌ای هستند که از ورودی‌های حسی ناشی شده‌اند. در عوض، آنها محصولات «سوگیری‌ها» یا «محدودیت‌هایی» هستند که تجهیزات شناختی ما دارند.

نتیجه: بنابراین متافیزیک‌دان در سخن‌گفتن از مشخصه‌های عینی جهان، نباید ویژگی‌های سیستم شناختی‌ای را که باعث ایجاد و شکل‌گیری تجربه‌های شناختی و مفهومی ما از جهان می‌شود فراموش کند و این درواقع به معنای توجه به علوم شناختی است که بهترین منبع برای کسب اطلاعات دربارۀ دستگاه شناختی انسان است.

براساسِ مقدمۀ 1، شهودات تجربی، نقش زیادی در پذیرش یک نظریۀ متافیزیکی یا ردّ آن دارند. آنها شواهدی هستند که متافیزیک‌دان به‌نحوِ مشروعی در ارزیابی نظریات رقیب متافیزیکی از آن بهره می‌گیرد. در متافیزیک سنتی نیز، بدیهیات ازجمله شهودات چنین جایگاهی داشته‌اند و لذا این مقدمه مطلب جدیدی را عنوان نمی‌کند؛ اما هستۀ اصلی ادعای گولدمن، مقدمۀ دوم است. این مقدمه را می‌توان به شکل زیر بیان کرد که درواقع دومین مبنای نظری متافیزیک طبیعی‌شدۀ گولدمن است:

(C2) شهودات و تجربیات ما و به‌طورِ کلی، فهم ما از واقعیت، تنها تابعی از خود واقعیت نیست؛ بلکه تابعی از واقعیت و همچنین دستگاه شناختی ما برای فهم واقعیت است؛ دستگاهی که ما را در همۀ تعاملات با جهان همراهی می‌کند.

گولدمن این ایده را به کمک تابع صوری زیر نمایش می‌دهد (Goldman, 2015: 176):

CSE= f (R , COGEN)

مقصود از CSE «تجارب حسی مشترک[22]» است که به مجموعۀ وسیعی از شهودات، تجربیات و بازنمایی‌ها اشاره دارد که انسان‌ها نسبت به واقعیت دارند؛ مثلاً تجربۀ گذر زمان، ادراک دوام اشیا در طول زمان، ادراک رنگ‌ها و... . مقصود از R، واقعیت[23] است. رابطۀ بالا گویای این است که تجارب حسی مشترک و بازنمودهای واقعیت برای ما انسان‌ها نه‌تنها تابعی از خود واقعیت (R)، بلکه تابعی از سیستم شناختی ماست که ما را در همۀ تعاملاتمان با جهان همراهی می‌کند. گولدمن، این سیستم شناختی را «موتور شناختی[24]» می‌نامد و آن را با COGEN نشان می‌دهد.

C2، یعنی این ایده که ذهن ما و ساختارهای شناختی آن در کنار واقعیت خارجی در شکل‌گیری شناخت‌های ما نقش دارد، پیش‌تر در فلسفۀ هیوم، به‌خصوص در تحلیلش از رابطۀ علّیت و همچنین در فلسفۀ استعلایی کانت وجود داشته است و مطلب جدیدی نیست. خود گولدمن نیز در آثارش به این امر اشاره می‌کند و می‌گوید: «یک رویکرد طبیعت‌گرایانه حامی چنین سهمی، پیش‌تر در هیوم یا کانت یا دستِ‌کم تفاسیر رایج از آنها وجود داشته است» (Goldman, 1987: 538; 2015: 177). دربارۀ C2، تفاوت اصلی گولدمن با فلاسفه‌ای همچون کانت و هیوم در این است که او می‌کوشد درستی C2 را با استفاده از یافته‌های علوم شناختی نشان دهد. او به کارهای تجربی روان‌شناسان و دانشمندان علوم شناختی در زمینۀ ادراک انسانی استناد می‌کند که با آزمایش‌های متعدد ازجمله استفاده از توهم بصری‌ مانند خطای دید مثلث کانیزسا نشان می‌دهند آنچه انسان‌ها ادراک می‌کنند تا حد زیادی به مفاهیم و ساختار ذهن و باورهایشان وابسته است. گولدمن معتقد است این توهمات بصری و همچنین یافته‌‌های تجربی دربارۀ روان‌شناسی ادراک، حاکی از این واقعیت هستند که موتور شناختی ما نقش مهمی در شکل‌دادن آنچه تجربه می‌شود دارد (Goldman, 2015: 174-5).

گولدمن از C2 استفاده می‌کند تا نشان دهد که داوری‌ میان نظریات رقیب متافیزیکی، به‌شدت به ورودی‌های علوم شناختی وابسته است؛ اما به نظر می‌رسد او از یک نکتۀ اساسی در این باره غفلت کرده است و آن این است که متافیزیک واقع‌گرا، شهودات را به شکل خام و اولیه برای داوری دربارۀ نظریات رقیب متافیزیکی به کار نمی‌برد. متافیزیک‌دان واقع‌گرا، هر شهودی را تجزیه و تحلیل می‌کند و زوایای مختلف و نحوۀ حصول آن را بررسی می‌کند. او می‌کوشد سوگیری‌ها و محدودیت‌هایی را که ممکن است دستگاه شناختی ما بر شهود مذکور اعمال کرده باشد کشف کند و بعد از همۀ این وارسی‌ها، آن شهود را در داوری متافیزیکی به کار می‌گیرد. فارغ از اینکه در این مسیر موفق خواهد بود یا نه، او این کار را انجام می‌دهد یا باید انجام دهد، وگرنه در حد متافیزیک مفهوم‌گرا متوقف خواهد شد. البته این کار منحصر به متافیزیک نیست. یک فیزیک‌دان واقع‌گرا نیز از شهودات تجربی بهره می‌گیرد و او نیز چنین مسیری را طی می‌کند. تاریخ علم، پر است از نمونه‌هایی که فیزیک‌دانان، شهودات تجربی را کنار گذاشته‌اند و نظریه‌ای متضاد با آن به کار گرفته‌اند. نمونۀ مشهور آن کپرنیک است که برخلافِ این شهود عمومی که خورشید در آسمان حرکت می‌کند، بر نظریۀ خورشیدمرکزی و حرکت زمین اصرار داشت. 

به‌علاوه در مقدمۀ اول و همچنین نتیجۀ استدلال ذکرشده، به جای متافیزیک و متافیزیک‌دان، می‌توان فیزیک و فیزیک‌دان و یا هر شاغل علمیِ دیگری را که با شهودات تجربی سروکار دارد قرار داد. درواقع براساسِ این ایده، حتی نظریه‌های فیزیکی رقیب نیز می‌توانند براساسِ داده‌های علوم شناختی سنجش و داوری شوند؛ زیرا شهودات تجربی‌ای که فیزیک‌دانان و همچنین بقیۀ شاغلین استفاده کرده‌اند علمی نیز هست؛ بنابراین به نظر می‌رسد پروژۀ متافیزیک طبیعی‌شدۀ گولدمن روش‌شناسی‌‌ای را تجویز می‌کند که اجازۀ به‌کارگیری داده‌های علوم شناختی برای داوری نظریه‌های رقیب فیزیکی و هر حوزه‌ای که از شهودات تجربی بهره می‌گیرد را نیز می‌دهد که امری غیرمعمول به نظر می‌رسد. در بخش بعد نشان داده می‌شود که به‌کارگیری این ایده، درنهایت رئالیسم را در همۀ حوزه‌هایی که از شهودات تجربی بهره می‌گیرند تهدید می‌کند و رویکردهای آنتی‌رئالیستی را جایگزین آنها می‌کند.

اکنون باید دید از نگاه گولدمن، چگونه یک متافیزیک‌دان ایدۀ مطرح‌شده در بالا را در عمل به کار گیرد. در بخش بعد به این پرسش پاسخ داده می‌شود.

 

4. نمونه‌های کابردی

گولدمن، در یک فاصلۀ تقریباً 25ساله از طرح ایده‌اش تا بسط و گسترش آن، نمونه‌های فراوانی از مسائل متافیزیکی را در قالب «متافیزیک طبیعی‌شده» بررسی می‌کند. مهم‌ترینِ این مسائل عبارت‌اند از:

- خداباوری (1987; 1992; 2015)

- علّیت (1987)

- اخلاق (1987; 2007; 2015)

- رنگ (1992; 2007; 2015)

- وحدت زمانی و مکانی اشیا (1992; 2015)

- انواع طبیعی (2015)

- اعداد (1992)

- موجّهات و ماهیات (1992; 2015) 

در ابتدا، با توجه به مجموعه مسائل متافیزیکی که گولدمن بررسی کرده، رویکرد کلی او دربارۀ بررسی مسائل متافیزیکی بالا مدل‌سازی می‌شود و سپس دو نمونه از این مسائل متافیزیکی از نگاه گولدمن تحلیل و بررسی می‌شود.

گولدمن دربارۀ هر باور یا نظریۀ متافیزیکی، میان دو دسته شواهد تمایز می‌گذارد (Goldman, 2015: 177-181):

1. شواهد اولیه (E1): شواهد پسینی که پیش از ورود یافته‌های علوم شناختی دربارۀ یک باور متافیزیکی وجود دارد.

2. شواهد ثانویه (E2): شواهد علوم شناختی که دربارۀ باور متافیزیکی ذکرشده وجود دارند.

گولدمن میزان اعتبار و درستی یک باور متافیزیکی را در پرتو شواهد اولیه در نظر می‌گیرد. سپس شواهد ثانویه را که از علوم شناختی گرفته شده است وارد داستان می‌کند و می‌کوشد میزان احتمال باور ذکرشده را در پرتو شواهد ثانویه محاسبه کند. سپس با مقایسۀ مقادیر دو احتمال، نتیجه می‌گیرد که شواهد علوم شناختی، میزان اعتبار یا درستی یک باور را کاهش داده یا افزایش داده است. این فرایند در شکل شمارۀ 1 نمایش داده شده است.

 

 

شکل1. فرآیند داوری در خصوص یک باور یا نظریه متافیزیکی براساس شواهد علوم شناختی

 


اعداد 1 تا 6، نقطۀ شروع تا پایان این فرایند را نشان می‌دهند. P1 میزان احتمال X در پرتو شواهد اولیه است و P2 میزان احتمال X با ورود شواهد ثانویه از علوم شناختی است. درنهایت متافیزیک‌دان با مقایسۀ دو احتمال P1 و P2، باور یا نظریۀ متافیزیکی X را می‌پذیرد یا اصلاح می‌کند. حال، مدل بالا در دو مسئلۀ متافیزیکی (خداباوری و ارزش‌های اخلاقی) پیاده‌سازی می‌شود.

 

5.1 خداباوری

مسئلۀ وجود خدا یک موضوع محوری در متافیزیک است. به‌طورِ سنتی استدلال‌های پیشینی بر وجود خدا ارائه شده است؛ اما گولدمن با توجه به اینکه در سنت متافیزیک علمی قرار دارد، تنها شواهد پسینی برای توجیه این باور متافیزیکی را بررسی می‌کند.

دربارۀ باور متافیزیکی «خدا وجود دارد» (G) این شواهد اولیه را در نظر بگیرید:

- نظم و تدبیر در طبیعت؛

- شیوع بسیار بالای باورهای خداپرستانه در سرتاسر تاریخ و فرهنگ بشر.

فرض کنید میزان احتمال خداباوری در پرتو این شواهد 0.9 باشد (احتمال درستی خداباوری در این حالت، 90درصد باشد)؛ یعنی:

 P (G I E1) = 0.9

حال، شواهدی را که علوم شناختی دربارۀ خداباوری ارائه می‌کنند در نظر بگیرید. بخشی از این شواهد عبارت است از:

- یافته‌های علوم شناختی نشان می‌دهند که در انسان‌ها یک گرایش قوی وجود دارد مبنی بر اینکه وقایعی را که پیرامونشان رخ می‌دهد، حتی با وجود شواهد مبهم و ناقص، اموری لحاظ کنند که به‌وسیلۀ یک عامل قصدمند ایجاد شده است (Barrett, 2004: 31). مثلاً شب‌هنگام وقتی صدای افتادن گلدانی را از حیاط می‌شنویم، به‌طورِ خودکار و ابتدایی آن را به یک عامل قصدمند مثل گربه یا دزد نسبت می‌دهیم تا باد. این در حالی است که شواهد ما برای نسبت‌دادن صدا به گربه یا دزد، ناقص است. بر این اساس، ما حضور عواملی را در محیط اطرافمان در نظر می‌گیریم، حتی اگر آن عوامل را مشاهده نکنیم. از نظر محققان علوم شناختی دین، همین سوگیری شناختی است که نقش اساسی در باور ما انسان‌ها به هویات فراطبیعی، به‌ویژه خدا دارد (Barrett, 2007: 773).

 در یک آزمایش مشهور، هیدر[25] و زیمل[26] فیلم کوتاهی ساختند که در آن، اشکال هندسی (دایره‌ها، مربع‌ها و مثلث‌ها) به شیوه‌ای طراحی‌شده و منظم در حال حرکت به این سو و آن سو نمایش داده می‌شوند. افرادی که این فیلم کوتاه را مشاهده می‌کردند، این اشکال را با عباراتی همچون «تعقیب و گریز»، «قربانی»، «قهرمان» و... توصیف می‌کردند؛ عباراتی که معمولاً برای عامل‌های قصدمند (حیوان یا انسان) به کار گرفته می‌شوند. کودکان نیز فیلم را همین‌گونه توصیف می‌کردند. بعدها نشان داده شد که همین نتایج را می‌توان با استفاده از مجموعه‌ای از نقاط و اشکال غیرهندسی نیز به دست آورد.

از نظر گولدمن این نتایج، تمایل طبیعی ما به مسلّم فرض‌کردن موجودات نامشاهدتی همچون خدا، شیاطین، ارواح و... را حتی در غیاب شواهد مشاهدتیِ اثبات‌شده، تبیین می‌کند (Goldman, 2015: 193).

 - یکی دیگر از شواهدی که گولدمن در این باره بدان اشاره می‌کند، تلاش برخی از محققان علوم شناختی است که درصددند نشان دهند باور به خدا، محصول نوعی ذهنی‌سازی بیش از حد انسان‌های عادی است. در یک نمونه، برخی از محققان علوم شناختی می‌کوشند نشان دهند در افراد مبتلا به اُتیسم که توانایی نسبت‌دادن حالات ذهنی در آنها مختل شده است، تمایل کمتری برای باور به خدا نسبت به انسان‌های عادی وجود دارد. این فرضیه، در یک تحقیق آزمایش شده و نتایج حاصل‌شده حاکی از آن بوده که در نوجوانان مبتلا به اُتیسم، باور به خدا نسبت به هم‌سالان عادی آنها کمتر است. طراحان این آزمایش نتیجه گرفته‌اند که کاهش در توانایی ذهنی‌سازی امور، معبری برای ناباوری به خداست (Goldman, 2015: 194-195). از نگاه گولدمن این شواهد، از این ایده حمایت می‌کنند که افراط در ذهنی‌سازی امور در انسان‌های عادی، مسئول شکل‌گیری باورهای خداپرستانه است؛ باورهایی که به زعم او در غیاب شواهد مشاهداتی مستقیم، به آنها اعتقاد دارند.

 گولدمن معتقد است که هرچند این شواهد، توان تخریب و طرد این باور متافیزیکی که «خدا وجود دارد» را ندارند؛ اما متافیزیک‌دان را در نسبت‌دادن احتمال به G به تجدیدِنظر وا می‌دارد. در این حالت و با ورود شواهد جدید از علوم شناختی (E2)، مقدار P (G I E2)  به میزان زیادی کاهش می‌یابد.

می‌توان استدلال گولدمن دربارۀ خداباوری را این‌گونه صورت‌بندی کرد:

مقدمۀ ۱: شیوع گستردۀ باورهای دینی در همۀ فرهنگ‌ها و همۀ زمان‌ها شاهد محکمی بر صدق خداباوری است.

مقدمۀ 2: شواهد علوم شناختی نشان می‌دهند که این شیوع گسترده ناشی از مکانیزم‌های شناختی انسان و سوگیری‌های آن است؛ نه لزوماً ناشی از وجود خدا در واقع.

نتیجه: شواهد علوم شناختی میزان اعتبار خداباوری را به‌واسطۀ تخریب یکی از شواهد مؤیّد آن، کاهش می‌دهند.

به نظر می‌رسد این استدلال گولدمن با دو چالش اساسی مواجه است:

1. یافتن یک منشأ «طبیعی» برای یک باور متافیزیکی یا توصیف مکانیزم‌های شناختی مرتبط با آن، به هیچ روی به معنای ردکردن یا بی‌اعتبارساختن آن نیست. این کار برای بسیاری از ادراکات و شناخت‌های ما انجام می‌گیرد؛ یعنی تلاش می‌شود یک منشأ طبیعی برای شناخت‌های ما معرفی شود یا مکانیزم‌های درگیر در ادراک توصیف شود؛ اما هیچ‌کس تصور نمی‌کند که چنین تلاشی به معنای بی‌اعتبارکردن شناخت‌ها یا باورهای ادراکی ماست. مثلاً فرض کنید که مکانیزم‌های شناختی و تحولات طبیعی در مغز ما کشف شود که موجب می‌شود ما یک گُل را ادراک کنیم. حال این به معنای این است که گلی که ما در حال مشاهده و ادراک آن هستیم، وجود ندارد یا ادراک ما دربارۀ آن نامعتبر است؟

 گولدمن تصور می‌کند یافتن یک منشأ طبیعی برای باور به خدا، به معنای تضعیف خداباوری است؛ در حالی که علوم شناختی می‌کوشند منشأ طبیعی همۀ باورهای ما را با استفاده از مکانیزم‌های شناختی توضیح دهند. حال، آیا این بدان معناست که یافته‌های علوم شناختی همۀ باورهای ما (متافیزیکی و غیرمتافیزیکی) را تضعیف کنند یا از اعتبار آن می‌کاهند؟

2. یک چالش دیگر در نمونه‌هایی که گولدمن ارائه می‌دهد، این است که او رابطۀ متافیزیک و علوم شناختی را یک‌سویه در نظر می‌گیرد؛ بدین معنا که معتقد است داده‌های علوم شناختی در ارزیابی‌های متافیزیکی سهم ویژه‌ای دارند و متافیزیک‌دان را در انتخاب میان نظریه‌های رقیب متافیزیکی یاری می‌رسانند؛ اما از نقشی که متافیزیک در تفسیر داده‌های علوم شناختی دارد غفلت می‌کند. درواقع، اگر مسئله با دقت بیشتری تحلیل شود، چنین نتیجه می‌دهد که رابطۀ میان متافیزیک و علوم شناختی یک رابطۀ دوسویه است؛ در حالی که گولدمن تنها به یک سوی این رابطه توجه کرده است.

جاناتان شفر[27] در مقاله‌ای با عنوان «علوم شناختی و متافیزیک[28]»، می‌کوشد نقشی را که متافیزیک در علوم شناختی و تفسیر داده‌های آن دارد تبیین کند. او معتقد است در تحلیل داده‌های علوم شناختی همواره یک پس‌زمینۀ متافیزیکی حضور دارد (schaffer, 2016: 342). یکی از نمونه‌هایی که شفر برای روشن‌شدن این مطلب ارائه می‌دهد، همان فیلم مشهور هیدر و زیمل است که گولدمن بدان استناد کرد. در آن فیلم کوتاه، تماشاکنندگان فیلم، اشکال هندسیِ در حال حرکت را عاملان جاندار در نظر می‌گرفتند. شفر استدلال می‌کند در اینجا یک تصویر متافیزیکی پس‌زمینه وجود دارد و آن این است که ما فرض می‌کنیم که وجود اشکال هندسی جاندار در طبیعت، امری کاذب و خطاست و با این پیش‌فرض متافیزیکی به تحلیل این مسئله و پرسش دربارۀ آن پرداخته می‌شود که چرا مردم این اشکال را به‌صورتِ عاملان جاندار در نظر می‌گیرند؟ از نظر او «پذیرش این شهودات جاندارانگارانه و اعتقاد به اینکه تصاویر متحرکِ مثلث‌ها و مربع‌ها واقعاً عامل هستند، هیچ تناقض درونی ندارد. ما فقط به این دلیل که این شهودات با تصویر متافیزیکی پس‌زمینه‌مان در تعارض است، به دنبال تخریب آن هستیم» (ibid).

شفر معتقد است در اینجا برای اینکه نشان داده شود یک باور یا نظریۀ متافیزیکی نامعتبر است یا اعتبار آن در پرتو شواهد علوم شناختی کاهش می‌یابد، باید دو جنبۀ زیر با هم در نظر گرفته شود:

1. جنبۀ روان‌شناختی: باید مکانیزم‌های شناختیِ دخیل در تولید آن باور نشان داده شود؛ یعنی نشان داده شود که آن باور، چگونه براساسِ عملکرد مکانیزم‌های شناختی ذهن ما شکل می‌گیرد.

2. جنبۀ متافیزیکی: به‌علاوه، ما نیاز به یک تصویر متافیزیکی پس‌زمینه داریم که نشان دهد مکانیزم‌های شناختی مذکور، با کار بدان شیوه به خطا می‌روند (Schaffer, 2016: 343).

بنابراین به نظر می‌رسد ما داده‌های علوم شناختی را براساسِ یک سری پیش‌فرض‌های متافیزیکی تفسیر می‌کنیم و سپس آنها را به‌عنوانِ شواهد جدید برای داوری نظریه‌های متافیزیکی رقیب به کار می‌گیریم. گولدمن در پروژۀ متافیزیک طبیعی‌شده فقط قسمت دوم این داستان (تأثیر علوم شناختی بر متافیزیک) را در نظر می‌گیرد و از قسمت اول آن (تأثیر متافیزیک بر علوم شناختی) چشم می‌پوشد یا بدان بها نمی‌دهد؛ اما اگر هر دو قسمت داستان در نظر گرفته شود، روشن خواهد شد که علوم شناختی به‌تنهایی و بدون بهره‌گیری از متافیزیک نمی‌تواند شهودات تجربی را ارزیابی کند.

 

5.2 ارزش‌های اخلاقی

 یک نمونۀ دیگر از مسائل متافیزیکی که گولدمن می‌کوشد با استفاده از داده‌های علوم شناختی دربارۀ نظریه‌های رقیب داوری کند، اختلاف رئالیست‌ها و آنتی‌رئالیست‌ها بر سر وجود حقایق اخلاقی در عالم واقع است. شاهد اولیه‌ در اینجا از نظر گولدمن عبارت است از اینکه:

- یک مجموعه از داوری‌های اخلاقی وجود دارند که انسان‌ها در همۀ زمان‌ها و در همۀ فرهنگ‌ها تمایل به پذیرش آن دارند.

از نگاه رئالیست‌های اخلاقی (R)، این‌گونه از داوری‌های اخلاقی تنها زمانی پذیرش عمومی این‌چنینی پیدا می‌کنند که رئالیسم اخلاقی درست باشد؛ یعنی حقایق اخلاقیِ مستقل وجود داشته باشند. بنابراین در پرتو این شاهد اولیه، احتمال P (R I E1)  بالا خواهد بود.

در مقابل، آنتی‌رئالیست‌ها معتقدند انسان‌ها تنها زمانی می‌توانند چنین داوری‌های اخلاقی داشته باشند که واجد یک «حسّ اخلاقی» نسبتا دقیق باشند. آنها از رئالیست‌ها سؤال می‌کنند که آیا انسان‌ها دارای چنین حس اخلاقی هستند یا نه؟ از نظر گولدمن، شواهد علوم شناختی در اینجا وارد داستان شده و شواهد جدیدی را برای قضاوت در خصوص دیدگاه‌های رقیب ارائه می‌دهند. این شواهد عبارتند از:

- ورود علوم شناختی در این مسئله، از آن جهت است که علوم شناختی به مطالعۀ سیستم‌های ادراکی یا حواس ادراکی می‌پردازد و گاهی اوقات موارد جدیدی از حواس یا سیستم‌های ادراکی را کشف می‌کند. مثلاً دانشمندان علوم شناختی، مکانیزم یا حس مکان‌یابی صوتی در خفاش‌ها را کشف کرده‌اند. همچنین علوم اعصاب‌شناختی، انواع مختلفی از حواس تعاملی در مغز انسان را کشف کرده است که درواقع، مکانیزم‌های مغزی‌ای هستند که وظیفۀ نظارت بر موقعیت‌ها و شرایط بدنی انسان را بر عهده دارند؛ اما با وجود این کشفیات گسترده، تاکنون هیچ کشف به‌خصوصی دربارۀ هیچ سیستم یا حس اخلاقی به دست نیامده است (Goldman, 2012).

- انتخاب طبیعی می‌تواند شیوع گستردۀ برخی داوری‌های اخلاقی را در همۀ زمان‌ها و فرهنگ‌ها، به‌نحوِ معقولی تبیین کند؛ به‌گونه‌ای که نیاز به فرض وجود حقایق اخلاقی مستقل نباشد. حال اگر علم تکامل بخشی از علوم شناختی شمرده شود، از آن جهت که شاخۀ علوم اعصاب علوم شناختی، تکامل مغز را بررسی می‌کند، آنگاه در این حالت نیز شواهد جدیدی که علوم شناختی ارائه کرده است، می‌تواند متافیزیک‌دان را در انتخاب بین یکی از دو نظریۀ رقیب یاری رساند (Goldman, 2015).

از نظر گولدمن، با ورود این شواهد جدید، میزانP (R I E2)  کاهش زیادی می‌یابد و لذا متافیزیک‌دان را به سوی پذیرش یک رویکرد آنتی‌رئالیستی در برابر ارزش‌های اخلاقی سوق می‌دهد. در اینجا نیز استدلال گولدن با همان دو چالشی مواجه است که دربارۀ خداباوری مطرح شد:

1. یافتن یا نیافتن یک منشأ طبیعی برای یک باور، به معنای اعتبار یا بی‌اعتباری آن باور نیست. بسیاری از باورها هستند که دانشمندان علوم شناختی، تاکنون منشئی طبیعی برای آنها نیافته‌اند. آیا این بدان معناست که این‌گونه باورها نامعتبرند؟

2. به نظر می‌رسد در اینجا نیز یک پیش‌فرض متافیزیکی وجود دارد که شهودات علوم شناختی در ابتدا در آن بستر متافیزیکی تفسیر می‌شوند و سپس برای داوریِ نظریه‌های رقیب متافیزیکی به کار گرفته می‌شوند.

گولدمن از این پیش‌فرض متافیزیکی در تفسیر یافته‌های شناختی بالا بهره می‌گیرد که همۀ داوری‌های اخلاقی باید از یک سیستم یا حس اخلاقی ناشی شود که به شکل طبیعی کار می‌کند و می‌تواند به‌وسیله علوم اعصاب شناختی کشف شود. بر این اساس، گولدمن نقش عوامل اجتماعی یا حتی فراطبیعی را در شکل‌گیری داوری‌های اخلاقی کنار می‌گذارد. به‌علاوه، گولدمن از اینکه انتخاب طبیعی می‌تواند شیوع گستردۀ برخی از داوری‌های اخلاقی را به‌نحوِ تکاملی توضیح دهد، به‌طورِ ضمنی، این پیش‌فرض متافیزیکی را اخذ می‌کند که انتخاب طبیعی علی‌الاصول می‌تواند شیوع بقیۀ داوری‌های اخلاقی را نیز تبیین کند.

روشن است که اگر این پیش‌فرض‌های متافیزیکی در تفسیر داده‌های علوم شناختی به کار گرفته نشوند، نمی‌توان به رویکردی آنتی‌رئالیستی دربارۀ ارزش‌های اخلاقی رسید. به عبارت دیگر، اینکه علوم شناختی تاکنون هیچ سیستم یا حس اخلاقی را در انسان‌ها کشف نکرده است، به خودی خود نمی‌تواند شاهدی در تأیید رویکرد آنتی‌رئالیست‌ها یا تخریب رویکرد رئالیست‌های اخلاقی باشد. برای نشان‌دادن این امر، باید این پیش‌فرض متافیزیکی به داستان اضافه شود که هیچ ساختار اخلاقیِ مستقل از ذهنی وجود ندارند.

علاوه بر دو چالش اساسیِ گفته‌شده که به نظر می‌رسد همۀ نمونه‌هایی که گولدمن ارائه می‌دهد بدان مبتلا هستند، دو نکتۀ دیگر نیز وجود دارد که باید به آن توجه کرد:

1. با دقت در پروژۀ متافیزیک طبیعی‌شده، آن‌گونه که گولدمن از آن دفاع می‌کند، می‌توان دریافت که این پروژه عمدتاً کارکردی سلبی دارد؛ بدین معنا که صرفاً به طرد یا تخریب آن دسته از شهودات عامیانه‌ای می‌پردازد که یک متافیزیک‌دان ممکن است در دفاع از نظریۀ متافیزیکی‌اش از آن بهره گیرد. مثلاً دربارۀ خداباوری، اگر متافیزیک‌دانی به این شهود عامیانه تکیه کند که «خداباوری به شکل گسترده‌ای در همۀ زمان‌ها و فرهنگ‌ها شیوع دارد» و از آن برای تأیید گزارۀ «خدا وجود دارد» بهره گیرد، آنگاه داده‌های علوم شناختی تنها می‌توانند شهود ذکرشده را طرد یا تخریب کنند. یا دربارۀ ارزش‌های اخلاقی، اگر متافیزیک‌دانی به این شهود عامیانه تکیه کند که «برخی از داوری‌های اخلاقی وجود دارند که انسان‌ها در همۀ زمان‌ها و فرهنگ‌ها تمایل به پذیرش آن دارند» و از آن برای تأیید رئالیسم اخلاقی بهره گیرد، آنگاه داده‌های علوم شناختی وارد داستان می‌شوند و شهود ذکرشده را طرد یا تخریب می‌کنند. بقیۀ مواردی که گولدمن مطرح می‌کند نیز تقریباً این‌چنین هستند.

2. در همۀ نمونه‌هایی که گولدمن بررسی می‌کند، نتیجۀ حاصل‌شده عمدتاً یک رویکرد آنتی‌رئالیستی دربارۀ آن مسئله است. درواقع، در پروژۀ متافیزیک طبیعی‌شدۀ گولدمن، استفاده از یافته‌های علوم شناختی در تحلیل متافیزیکی مسائلی همچون خداباوری، ارزش‌های اخلاقی، انواع طبیعی، رنگ‌ها و... درنهایت متافیزیک‌دان را به این نتیجه سوق می‌دهد که هیچ‌یک از عناوین ذکرشده منشأ واقعی ندارند و باور به آنها و حضورشان در نظریات متافیزیکی عمدتاً به دلیل ساختار شناختی انسان‌هاست.

به نظر می‌رسد این نتیجه‌ که در اغلب مسائلِ انتخابی گولدمن ظهور و بروز دارد، ناشی از ناهم‌خوانی کنار هم قرارگرفتن علوم شناختی و متافیزیک واقع‌گرایانه باشد. به عبارت دیگر، داده‌های علوم شناختی، متافیزیک واقع‌گرایانه را به‌گونه‌ای مفهوم‌گرایانه تفسیر می‌کنند یا به آن سو سوق می‌دهند. نکته‌ای که به نظر می‌رسد گولدمن بدان توجه نکرده است، ولی هر متافیزیک‌دانی که می‌خواهد از یافته‌های علوم شناختی بهره گیرد، باید به آن توجه نماید، این است که یافته‌های علوم شناختی درنهایت می‌توانند منشأ طبیعی باورهای متافیزیکی را نشان دهند؛ اما منشأ طبیعی یک باور، نه‌تنها نمی‌تواند قضاوت درستی دربارۀ اعتبار یا بی‌اعتباری آن باور ارائه دهد، بلکه لزوماً تنها سطح تبیین آن باور نیز نیست. بر این اساس، داوری یک باور یا نظریۀ متافیزیکی نیازمند توجه به همۀ سطوح تبیین آن باور است.

 

5. نتیجه‌گیری

از نگاه گولدمن، هرچند مطالعۀ ذهن تنها بخشی از متافیزیک به شمار می‌رود، در جریان هر تحقیق متافیزیکی نقش دارد؛ حتی آن دسته از تحقیقات متافیزیکی که پرسش از ذهن و حالات ذهنی هدف آنها نیست. او بر این اساس می‌کوشد پای داده‌های علوم شناختی را به ارزیابی‌های متافیزیکی باز کند. آن هم نه متافیزیکی که باورهای خام و اولیۀ متافیزیکی انسان‌ها را می‌کاود؛ بلکه متافیزیکی که ساختار عینی واقعیت را توصیف می‌کند.

در این مقاله، نشان داده شد که پروژۀ متافیزیک طبیعی‌شدۀ گولدمن هم به‌لحاظِ نظری و هم در نمونه‌های کاربردی، با چالش‌های اساسی مواجه است. پروژۀ گولدمن به‌لحاظِ مبانی نظری، نمی‌تواند کنار هم قرارگرفتن متافیزیک و علوم شناختی را به‌نحوِ معقولی تبیین کند: اینکه یافته‌های علوم شناختی تنها می‌تواند در توصیف حالات اندیشه و فکر مفید باشد؛ در حالی که متافیزیک واقع‌گرایانه، هدفش درک مشخصه‌های عینی جهان است. به‌علاوه، او از این نکته غفلت می‌کند که متافیزیک‌دان واقع‌گرا، شهودات را به شکل خام و اولیه برای داوری نظریات رقیب متافیزیکی به کار نمی‌برد؛ بلکه می‌کوشد سوگیری‌ها و محدودیت‌هایی که ممکن است دستگاه شناختی ما بر شهودات اعمال‌کرده را کشف کند و سپس از آن شهودات بهره ‌گیرد.

در نمونه‌های کاربردی که گولدمن ارائه کرده نیز به نظر می‌رسد یک پیش‌زمینۀ متافیزیکی وجود دارد که شهودات علوم شناختی در ابتدا در آن بستر متافیزیکی تفسیر می‌شوند و سپس برای داوری نظریه‌های رقیب متافیزیکی به کار گرفته می‌شوند. علاوه بر این، گولدمن از این نکته غفلت می‌کند که یافتن منشأ طبیعی برای یک باور متافیزیکی یا تبیین شیوع آن باور به کمک مکانیزم‌های شناختی ذهن انسان، دلیلی بر بی‌اعتباری یا کاهش اعتبار آن باور نیست؛ چرا که منشأ طبیعی بسیاری از باورهای ما نیز به همین طریق تبیین می‌شود که براساسِ الگوی گولدمن باید در اعتبار همۀ آنها تردید داشت.

 



[1] Cognitive Science

[2] Alvin Goldman

[3] Naturalized Metaphysics

[4] George Bealer

[5] Edward Jonathan Low

[6] Scientific metaphysics

[7] Naturalistic metaphysics

[8] Hillary Kronblith

[9] Intuition

[10] Ladyman, James

[11] Ross, Don

[12] Every Thing Must Go: Metaphysics Naturalized

[13] Maudlin, Tim

[14] The Metaphysics within Physics

1 P. F. Strawson

[16] Descriptive Metaphysics

[17] Revisionary Metaphysics

[18] Prescriptive Metaphysics

[19] Folk Ontology

[20] Realist Metaphysics

[21] Conceptualist Metaphysics

[22] Commonsense Experience

[23] Reality

[24] Cognitive Engine

[25] Fritz Heider

[26] Marianne Simmel

[27] Jonathan Schaffer

[28] Cognitive Science and Metaphysics

مامفورد، استفن (1387) «متافیزیک»، ترجمۀ ابوتراب یغمایی، اطلاعات حکمت و معرفت، سال سوم، شمارۀ 12: 13-16
Barrett, J. (2004), Why Would Anyone Believe in God? Lanham, MD: Altamira Press.
-----------. (2007), “Cognitive Science of Religion: What Is It and Why Is It?” Religion Compass 1/6: 768-786
Bealer, G. (1996), “A priori knowledge and the scope of philosophy”, Philosophical Studies 81: 121-42
------------. (2000), “A theory of the a priori”, Pacific Philosophical Quartely 81, 1-29
Goldman, A. (1987), “Cognitive science and metaphysics”, Journal of Philosophy 84: 537-544
----------------. (1989), “Metaphysics, mind and mental science”, Philosophical Topics 17: 131-145
----------------. (1992), “Cognition and modal metaphysics”, in Goldman, Liaisons: Philosophy Meets the Cognitive and Social Sciences, Cambridge, MA: MIT Press: 49-66
----------------. (2007), “A program for 'naturalizing' metaphysics, with application to the ontology of events”, The Monist 90 (3): 457-479
----------------. (2012), “A moderate approach to embodied cognitive science”, Review of Philosophy and Psychology 3: 71-88
----------------. (2015), “Naturalizing metaphysics with the help of cognitive science”, in Oxford Studies in Metaphysics 9: 171-216
Kincaid, H. (2013), “Introduction: Pursuing a Naturalist Metaphysics”, in Ross, D. and Ladyman J. and Kincaid, H. (eds.), Scientific Metaphysics, Oxford: Oxford University Press
Kornblith, H. (1994), “Naturalism: Both Metaphysical and Epistemological”, Midwest Studies in Philosophy 19: 39-52
Ladyman, J. & Ross, D. (2007), Every Thing Must Go: Metaphysics Naturalized, Oxford, Oxford University Press
Low, E. J. (2002), Survey of Metaphysics, Oxford: Oxford University Press
Maudlin, T. (2007), The Metaphysics within Physics, Oxford, Oxford University Press
Schaffer, J. (2016), “Cognitive Science and Metaphysics”, in Kornblith H. and McLaughlin Brian P. (eds), Goldman and His Critics, Oxford: John Wiley & Sons: 337-365
Strawson, P. F. (1959), Individuals: An Essay in Descriptive Metaphysics, London: Routledge
Thagard, P. (2018), “Cognitive Science”, in Edwar Zalta (ed.), The Stanford Encyclopedia of Philosophy, https://plato.stanford.edu/entries/cognitive-science