نوع مقاله : مقاله پژوهشی
نویسنده
دانشیار دپارتمان فلسفه، دانشگاه مفید، قم، ایران
چکیده
کلیدواژهها
موضوعات
عنوان مقاله [English]
نویسنده [English]
According to the “No Miracle argument” (NM), the predictive and explanatory success of science would be difficult, if not impossible, to explain unless mature scientific theories were approximately true, and the theoretical entities postulated by them exist. On the contrary, in his version of “the Pessimistic Meta-Induction argument” (PMI), Laudan, by providing a list of past successful and yet false theories, rejects any relationship between success of a theory and its truth. In response to Laudan, based on the referential approach, realists have tried to show that the central terms of many past successful theories refer after all, and their postulated entities do exist. Moreover, theses terms and their referents have been preserved in the successive theories. In this paper, first, NM and PMI will be explained. Then, the most important realists’ solutions to PMI in the referential approach will be evaluated critically. It will be shown that none of these solutions can rebut PMI conclusively. In the final part of the paper, however, it will be explained briefly that even if realists could not rebut the PMI challenge, the advantage of the referential approach is that still allows them to save a weak version of scientific realism, entitled “existential realism”.
کلیدواژهها [English]
پیشدرآمد
با استناد به برهانی موسوم به «برهان معجزه نیست»[1] (بهاختصار، NM) واقعگرایان علمی[i] استدلال میورزند که موفقیت علوم در پیشبینی و توضیح، بهویژه در پیشبینی پدیدههای بدیع[2]، بسیار مشکل و حتی غیرممکن میبود، چنانچه نظریههای علمی (تقریباً) صادق نبودند. بهعبارت دیگر، اگر هستومندهای (هویاتِ) تئوریک[3]، یعنی هستومندهایی چون الکترون، کوارک، انتروپی و نظایر آن که توسط نظریههای علمی ارائه و فرض میشوند، وجود نداشتند و اگر این نظریهها تقریباً صادق نبودند، موفقیت علوم نوعی معجزه بود[ii].
درمقابل، ضدواقعگرایان علمی با تکیه به برهانی موسوم به «فرا-استقراء بدبینانه»[4] (بهاختصار، PMI)، ادعا میکنند تاریخ علم نشان میدهد که NM برهانی شکست خورده است[iii]. بهگفتۀ پاتنم (Putnam, 1978: 25)، برمبنای نظریههای علمی امروزی، ترمهای اساسی بسیاری از نظریههای علمی گذشته، به چیزی ارجاع نمیدهند و ازاینرو، این نظریهها باید کاذب باشند؛ بنابراین، با استقرا میتوان نتیجه گرفت که در آینده معلوم خواهد شد که نظریههای امروزی نیز کاذباند[iv].
میتوان گفت که مؤثرترین قدم برای دفاع از برهان PMI را لائودن با نوشتن مقالۀ کلاسیک «ردی بر رئالیسم همگرا»[5] برداشت (Laudan, 1981). مقالۀ لائودن با فهرستی از ادعاهایی شروع میشود که بهگفتۀ وی، یک «واقعگرای همگرا» باید به آن پایبند باشد. با استفاده از استنتاج بهترین توضیح (IBE)[v] یک نتیجۀ این ادعاها این است که باور به صدق تقریبی یک نظریۀ علمی موفق، موجّه است؛ بنابراین، با توجه به اینکه علومِ رشدیافته[6]، در پیشبینی و توضیحْ موفق و درنتیجه، تقریباً صادقاند و با جایگزینی عبارت «نظریۀ تقریباً صادق» با عبارت «نظریهای که ترمهای اساسی آن ارجاع میدهند (یعنی مصداق دارند)»، نتیجۀ نهایی این خواهد بود که: در علوم بالغ، ترمهای مرکزیِ نظریههای علمی، ارجاعدهنده هستند[vi] (Laudan, 1981: 23).
در پاسخ به ادعای واقعگرایان، لائودن (Laudan, 1981: 33) نمونههایی متعدد از نظریههای گذشته فهرست میکند تا نشان دهد چنین نیست که اگر نظریهای علمی موفق باشد، پس تقریباً صادق است[vii] (Laudan, 1981: 33). بنا به استدلال وی، نظریههای علمی امروزی نشان میدهند که ترمهای مرکزی بسیاری از نظریههای علمی موفق گذشته به چیزی ارجاع نمیدهند و درنتیجه، کاذباند (Laudan, 1981: 33). با توجه به ماهیت تقریباً یکسان نظریههای علمی موفقِ گذشته و نظریههای علمی امروزی و برمبنای برهانی استقرایی، میتوان نتیجه گرفت که چنین نیست که چون نظریههای علمی امروزی موفقاند، پس تقریباً صادقاند. بنابراین، PMI ما را به این نتیجه میرساند که بسیاری از هستومندهای مشاهدهناپذیری که نظریههای علمی امروزی پیش مینهند، وجود ندارند.
باید توجه داشت که PMI بهعنوان یک برهان تجربی و نه یک برهان ماتقدم، واقعگرایی معناشناسانه[viii] را انکار نمیکند؛ بلکه صرفاً با واقعگرایی معرفتشناسانه[ix] در تعارض است؛ هرچند امکانِ آن را رد نمیکند (Laudan, 1981: 48). بهعبارت دیگر، ادعای برهان این نیست که بسیاری از نظریهها یا جملههای علمی کاذباند؛ بلکه این است که نمیتوان از موفقیت یک نظریه، صدق آن را نتیجه گرفت.
بهعلاوه، لائودن انکار نمیکند که مهمترین ادعاهای علمی دربارۀ فرایندهای مشاهدهپذیر صادقاند؛ بلکه موضوع موردمناقشه، جملات تئوریک نظریهها است؛ ازاینرو، پیشفرض برهان PMI، تمایز بین هستومندهای مشاهدهپذیر و مشاهدهناپذیر و همچنین، جملههای تئوریک و غیرتئوریک[x] است؛ بنابراین، به نظر میرسد با انکار تمایز بین نظریه و مشاهده میتوان استدلال قدرتمندی علیه برهان PMI ارائه کرد. البته لائودن میتواند ادعا کند که در هر لحظۀ تاریخی هر نظریۀ علمی را میتوان بهشکل یک مجموعه (از گزارهها) در نظر گرفت و همۀ این مجموعهها نیز تئوریک هستند؛ بنابراین، برهان PMI را میتوان بر همۀ مجموعهها اِعمال کرد و نشان داد همۀ آنها کاذباند[xi].
برای پاسخ به این برهان، واقعگرایان رویکردهای متنوعی را پیش گرفتهاند. بنا به یک تقسیمبندی میتوان این رویکردها را زیر دو عنوان کلی «رویکردهای غیرارجاعی» و «رویکردهای ارجاعی» قرار داد. در رویکردهای غیرارجاعی، واقعگرایان تلاش کردهاند چنین استدلالهایی پیش نهند:PMI برهانی خودشکن یا دچار نوعی مغالطه است؛ برخی از نظریههای گذشته، برخلاف ادعای ضدواقعگرایان، از گونۀ علوم رشدنایافته بودند که در عمل نیز موفق نبودند؛ رشد علم و نظریههای امروزین در قیاس با نظریههای پیشین بهشکل اعجابآوری تصاعدی بوده است؛ ازاینرو، مقایسۀ نظریههای موفق و ردشدۀ گذشته با نظریههای امروزین بلاوجه است[xii]؛ باید واقعگرایی علمی را به نظریههایی با پیشبینیهای بدیع محدود کرد و بالاخره اینکه هرچند ترمهای مرکزی یک نظریه ممکن است به چیزی ارجاع ندهند، خودِ نظریه میتواند تقریباً صادق و ازنظر تجربی، موفق باشد[xiii]؛ اما منظور از رویکردهای ارجاعی آنهایی هستند که تلاش کردهاند نشان دهند هرچند نمیتوان ادعای صدق یک نظریۀ علمی در کلیت آن را داشت، برخلاف ادعای ضدواقعگرایان، دستکم برخی از ترمهای اساسی نظریههای موفقِ گذشته درهرحال ارجاعی بودند؛ یعنی به مصداقهای خود ارجاع میدادند. برهمیناساس، هستومندهایی که آن نظریهها پیش نهاده بودند، بهنوعی در عالم وجود دارند.
براینمبنا، برهان PMI باعث شده است که واقعگرایان به دیدگاه متواضعانهتری از واقعگرایی، یعنی نوعی واقعگرایی گزینشی[7]، روی آورند[xiv]. برمبنای این دیدگاه متواضعانه، ای بسا بخش مهمی از بهترین نظریههای علمی موفق نیز کاذب باشند. بااینحال، همواره میتوان در این نظریهها بخشهایی صادق را نیز شناسایی و واقعگرایی را محدود به آنها کرد. بهباور رئالیستها، همین بخشهای صادق هستند که علت موفقیت یک نظریه در پیشبینی و توضیحاند. بهعلاوه، در تغییر نظریهها یک پیوستگی وجود دارد: این بخشها در نظریههای جایگزین و موفق بعدی نیز حفظ شدهاند. یعنی ادعاهای اساسی تئوریهای گذشته که در موفقیت آنها نقش کلیدی بازی کردهاند (بهویژه در پیشبینیهای بدیع)، در ساخت نظریههای بعدی نیز مشارکت داشتهاند و نقش کلیدی خود در موفقیت آنها را حفظ کردهاند؛ اما پرسش اساسی این است که چگونه این بخشها را میتوان مشخص کرد و شناخت.
در آنچه در پی میآید، تلاش میشود مهمترین استدلالهای واقعگرایان در رد برهان PMIکه همگی ذیل رویکردهای ارجاعی قرار میگیرند، بررسی و نقد شود. نشان داده میشود که هیچکدام از این استدلالها توان رد برهان PMI بهشکلی قاطع و فیصلهبخش را ندارد. بااینحال، در پایان مقاله اشاره میشود که مزیت رویکرد ارجاعی این است که با پذیرش آن، واقعگرایان میتوانند حتی با فرض درستی و کارآمدی برهان PMI، از خوانش متواضعانهتری از واقعگرایی، موسوم به «واقعگرایی وجودی[8]» دفاع کنند[xv].
پاسخهای واقعگرایان به برهان PMI برمبنای رویکرد ارجاعی
بسیاری از واقعگرایان بر این باورند که PMI مهمترین تهدید علیه واقعگرایی علمی است؛ ازاینرو، تلاش کردهاند تا با ارائۀ مفهوم آسانگیرانهتری از ارجاع، نشان دهند ترمهای نظریههای موفق گذشته به مصداقهای خود ارجاع میدادند. برخی از راهحلهای ارائهشده در این رویکرد که به راهبرد «توسل به ارجاع»[9] (Bishop & Stich, 1998) و «واقعگرایی حفظکننده»[10] (Chang, 2003) مشهور شده است، عبارتاند از: ارجاع جزئی، ارجاع تقریبی، توان ارجاع ناهمگون و اصل اغماض[11] (Hardin & Rosenberg, 1982; Cummiskey, 1992; Psillos, 1994; Kitcher, 1993; Devitt, 1997; Leplin, 1997; Niiniluoto, 1999). در آنچه در پی میآید، برخی از مهمترین راهحلها در این رویکرد، بررسی و نقد میشوند.
راهحل هاردین و رُزنبرگ
چنین به نظر میرسد که لائودن فرض کرده است که توصیفهای نظریهها دربارۀ ویژگیهای هستومندهای اصلی آنها باید بهاندازۀ کافی دقیق باشد تا بتوان پذیرفت که واژههایِ حاکی از این هستومندها، ارجاعی هستند. درمقابل، هاردین و رُزنبرگ (Hardin & Rosenberg, 1982) میپذیرند که توصیفات ترمهای اصلیِ مثلا نظریۀ «اتر» از هستومند پیشنهادیِ این نظریه معادلی در عالَم ندارد؛ بهعبارت دیگر، هیچچیز در عالم نیست که چنین توصیفاتی حاکی از ویژگیهای آن باشد. بااینحال، آنها ادعا میکنند ترمهای اصلی این نظریۀ موفق همچنان به هستومندهایی در عالم ارجاع میدهد.
هاردین و رُزنبرگ (Hardin & Rosenberg, 1982: 611) برای رسیدن به این هدف، «اصل اغماض» پاتنم (Putnam, 1978: 20-22) را به خدمت میگیرند. بهباور پاتنم، ترمهای یک نظریه ممکن است بهواقع به هستومندی ارجاعی دهد، حتی اگر بسیاری از ادعاهای نظریه دربارۀ ویژگیهای این هستومند، کاذب باشد؛ بنابراین، پاتنم (Putnam, 1978: 20-22) ادعا میکند که «الکترونِ» نظریۀ بور، «جرمِ» نظریۀ نیوتن، «ژنِ» نظریۀ مندل و «اتمِ» نظریۀ دالتون همگی ارجاعدهنده هستند. لازمۀ این ادعا این است که نظریههای مختلف ممکن است ویژگیهای متفاوتی را به هستومندی (مصداقی) یکسان ارجاع دهند؛ بنابراین، هرچند هیچچیز در عالَم، ویژگیهای اتم موردنظر دالتون را ندارد (Hardin & Rosenberg, 1982: 613)، میتوان گفت که نظریههای اتمی دالتون، جی.جی. تامسون، بوهر و شرودینگر، همگی به همان هستومند یکسان، یعنی اتم، ارجاع میدهند (Hardin & Rosenberg, 1982: 611). همینطور، «اتر» فرضشده در نظریههای فرنل، مککولا[12]، مکسول و لورنتز، همگی به یک موجود، یعنی میدان الکترومغناطیسی ارجاع میدهند؛ هرچند باز هم در عالم، هیچچیزی نیست که ویژگیهای اساسی اتر موردنظر این نظریهها را داشته باشد (Hardin & Rosenberg, 1982: 613).
بهباور هاردین و رُزنبرگ (Hardin & Rosenberg, 1982: 613) چون ارجاع درواقع نوعی ایفای نقشی علّی است، با فرض وجود هستومندهایی که ازنظر هستیشناسانه همان نقش علّی و توضیحی را در نظریههای مختلف بازی میکنند، میتوان بهطور موجّهی ادعا کرد که ترمهای بهظاهر متفاوتِ نظریههای گوناگون، درواقع به هستومندهایی یکسان ارجاع میدهند. برای مثال، اتر در نظریۀ فرنل و میدان الکترومغناطیسی در نظریۀ اینشتین نقش علّیِ یکسانی را بازی میکنند؛ بهگونهای که بسیاری از پدیدههایی را که امروزه با استفاده از هستومند دوم توضیح میدهیم، هستومند نخست نیز آنها را پیشتر توضیح میداد؛ بنابراین، واژۀ «اتر» به همان هستومندی ارجاع میدهد که واژۀ «میدان الکترومغناطیسی». این پیوستگیِ نقشِ علّی از اترِ فرنل تا میدانِ مکسول و فراتر از آن، به واقعگرا اجازه میدهد بهشکل معقولی استدلال ورزد که «اتر» همواره به میدان الکترومغناطیسی ارجاع میداده است (Hardin & Rosenberg, 1982: 614).
اما بهنظر لائودن (Laudan, 1984) رویکرد هاردین و رُزنبرگ دو مشکل دارد. مشکل نخست ناشی از نتیجۀ غیرموجّهی است که برای دیدگاه واقعگرایی به بار میآورد. همانگونه که ورال (Worrall, 1994: 338) استدلال میورزد، نقش علّی را تنها درصورتی میتوان یکسان و ثابت دانست که برخی از ویژگیهای مشکلسازِ نظریههای پیشین کنار گذاشته شوند؛ اما با گزینش برخی از وجوه یک پدیدار و نادیدهگرفتن برخی دیگر، شخص مجاز خواهد بود که مثلاً ادعا کند واژۀ «جادوگر» به همان هستومندی ارجاع میدهد که عبارت «مبتلا به برخی بیماریهای روانی» به آن ارجاع میدهد؛ بنابراین، اگر داشتن نقش علّی و توضیحیِ یکسان برای ارجاع به هستومندی یکسان کافی باشد، دراینصورت میتوان گفت مکان طبیعی موردنظر ارسطو، گردابهای موردنظر دکارت[13] و نیروهای گرانشی موردنظر نیوتن همگی به یک هستومند، یعنی علت سقوط ارجاع میدهند (Laudan, 1984: 160). این اشتراک در ارجاع که هر نوع رفتار نظریههای نادرست را بهعنوان ارجاعی واقعی به مصادیقی در جهان در نظر میگیرد، موفقیت در ارجاع را به موضوعی بسیار سهل و آسان تبدیل میکند (Ladyman, 2002: 236) و ازاینرو، سهلگیرانهتر از آن است که برای واقعگرایان در سطح ساختارِ توضیحی موردنظر آنها جالبتوجه باشد (Laudan, 1984: 160).
مشکل دوم رویکرد هاردین و رُزنبرگ ابتنای آن بر مقدمات ناکافی است. صرفاً اتکا بر «آنچه که توضیح داده شده» بهجای «آن چیزی که نقش توضیحدهنده را دارد» (Laudan, 1984: 161)، ملازم با این است که هستومندهایی را بهعنوان مصادیق نظریهها فرض کنیم مستقل از این نکتۀ اصلی که آیا چنین هستومندهایی، توصیفاتی را که نظریهها به آنها نسبت میدهند، دارند یا خیر؛ بنابراین، میتوانیم هستومندهایی را برمبنای این ادعا فرض کنیم که نظریههای ما بهشکل موفقیتآمیزی به آنها ارجاع میدهند؛ هرچند هیچکدام از ویژگیهای این هستومندها شبیه آنچه نظریهها به آنها نسبت میدهند، نیستند؛ اما حفظ اینگونه واقعگرایی ارزش اینهمه تلاش را ندارد. (Laudan, 1984: 161).
استنفورد (Stanford, 2003) مشکل دیگری را در راهحل هاردین و رُزنبرگ میبیند شبیه آنچه پیشتر توضیح داده شد. وی (Stanford, 2003: 556) ادعا میکند که این راهحل صرفاً درختها را میبیند بهجای آنکه جنگل را ببیند؛ زیرا چنانچه ترمهای اساسی نظریههای گذشته ارجاعی باشند، برخلاف این واقعیت که خود آن نظریهها نادرست بودند، دراینصورت به نظر میرسد این سابقۀ تاریخی بهنفع ادعای ضدواقعگرا عمل کند؛ یعنی این ادعا که بنابراین، نمیتوان به ادعاهای نظریههای موفق معاصر دربارۀ ویژگیهای جهان اعتماد کرد یا اینکه توصیفات آنها از جهان را بهعنوان توصیفاتی تقریباً درست، پذیرفت؛ اما این، دقیقاً خلاف همان ادعایی است که واقعگرایان در تلاش برای توجیه درستی آن هستند.
راهحل فیلیپ کیچر
پاسخ کیچر (Kitcher, 1993) به برهان PMI با ملاحظۀ یک مثال گیرا در فهرست لائودن شروع میشود؛ یعنی نظریههای موجی نور در قرن نوزدهم. برمبنای این نظریهها نور، متشکل از امواجِ منتشرشده در اتر، بهعنوان یک حاملِ نافذِ سیالمانند است. لائودن (Laudan, 1981: 27) ادعا میکند که در این نظریه، اتر نقشی بیبدیل و اساسی در توضیح انعکاس، انتشار، شکست، پلاریزاسیون و سایر پدیدههای نوری داشت. علاوهبرآن، اتر نقش مهمی نیز در پیشبینی برخی پدیدههای نوری مثل اثر فرنل بازی کرد؛ بنابراین، اگر نظریۀ موجی نور را نتوان موفق دانست، پس هیچ نظریۀ دیگری را نیز نمیتوان!
درمقابل، کیچر (Kitcher, 1993) استدلال میورزد که برای تثبیت دیدگاه لائودن کافی نیست که نشان داده شود برخی از نظریههای گذشته درعینحال که موفق بودند، نادرست نیز بودند؛ بلکه، علاوهبرآن، لازم است نشان داده شود که ترمهای غیرارجاعی آن نظریهها نقشی اساسی در موفقیت آنها داشتهاند. درواقع، کیچر(Kitcher, 1993) استدلال میکند که صرفاً بخشی از هر نظریۀ گذشته در موفقیت آن نقش داشته است[xvi]. برای مثال، ادعا شده است که میتوان نظریۀ موجی نور را بهشکل موفقیتآمیزی بسط داد و استفاده کرد، بدون آنکه به هستومندی بهنام «اتر» بهعنوان حامل آن، نیاز داشت. یعنی با تعیین کارکرد امواج نور و نوسان آنها بهشکل مناسب، میتوان پیشبینیهای درستی انجام داد، بدون اینکه در این کار، حامل اتر را نیز بهعنوان محیط نوسانات امواج نوری، دخیل دانست.
بهعلاوه، کیچر (Kitcher, 1993) ادعا میکند که آن بخشها یا ویژگیها از نظریههای ردشده که بهواقع مسئول موفقیت آنها بودهاند، در نظریههای بعدی باقی مانده و تأیید شدهاند. برایناساس، وی پیشنهاد میکند بین «هستومندهای مؤثر[14]» و «هستومندهای پیشاِنگارانه[15]» باید تمایز ایجاد کرد[xvii]. هستومندهای گروه نخست، مربوط به مصادیق پذیرفتهشدۀ ترمهای یک نظریه هستند، در چهارچوب حل مسئله به کار گرفته میشوند و نقش مهمی در موفقیت نظریه دارند (Kitcher, 1993: 149)؛ اما گروه دوم هستومندها، که «هستومندهای بیاساس و عاطل[16]» نیز نامیده میشوند، آنانی هستند که بهظاهر باید باشند تا چهارچوب نظریۀ موردنظر، کارکرد درست خود را بیابد؛ هرچند درواقع این هستومندها هیچ نقشی در موفقیت نظریه ندارند. هستومندهای مؤثر در نظریههای جایگزین، حفظ میشوند و باقی میمانند؛ اما هستومندهای عاطل، بدون آنکه زیانی را متوجه سازند، کنار گذاشته میشوند (Kitcher, 1993: 145).
برای مثال، کیچر میپرسد: آیا چهارچوب نظری در تئوری فرنل و سایر تئوریهای موجی نور در ابتدا و اواسط قرن نوزدهم، بهشکل گریزناپذیری متعهد به حفظ هستومندی بهنام «اتر» بود؟ (Kitcher, 1993: 149). پاسخ وی، منفی است. از اینجا وی نتیجه میگیرد امواج نور در این نظریهها هستومندهای مؤثر بودند، حال آنکه اتر نمونهای از یک هستومند عاطل است که هیچگاه تحت آزمون تجربی قرار نگرفت و در توضیح یا پیشبینی پدیدهها نقشی نداشت؛ بنابراین، آنچه از استدلال لائودن نتیجه میگیریم، این نیست که هستومندهای نظری بهشکل کلی بیفایده و بیاثرند؛ بلکه هستومندهای عاطل هستند که مشکوک و بیفایدهاند (Kitcher, 1993: 149).
اگر حق با کیچر باشد، واقعگرا لازم نیست نگران وجودداشتن هستومندهای عاطلِ پیشنهادشده در نظریههای موفق باشد[xviii]؛ اما تدبیر کیچر همچنان توسعهنیافته باقیمانده و همانگونه که دیهگِز-لوسینا (Dieguz-Lucena, 2006) خاطرنشان میکند، این یکی از مهمترین ضعفهای تدبیر او است. بهعلاوه، جان ورال (Worrall, 1994) استدلال میورزد که اترِ مادی نقش مهمی در نظریۀ فرنل داشت و ازاینرو، هستومندی مؤثر بود.
درهرحال، اگر هستومند پیشنهادشده در یک نظریه مؤثر باشد، پیشنهاد کیچر دربارۀ چنان هستومندهایی در نظریههایی که زمانی موفق بودهاند اما اینک کنار گذاشته شدهاند، چه میتواند باشد؟ کیچر (Kitcher, 1993: 149) تلاش میکند نشان دهد که بسیاری از ترمهای اساسی نظریههای موفقِ کنارگذاشتهشده، در مواردی ارجاعی هستند و ازاینرو، جملات حاوی چنان ترمهایی غالباً صادقاند؛ بنابراین، بسیاری از نظریههای علمی ازاینجهت در گذشته پذیرفته شدند که درواقع، ادعای درستی دربارۀ هستومندهای مشاهدهناپذیر موردنظر خودشان داشتند؛ هرچند آن نظریهها در ویژگیهایی که به آن هستومندها نسبت میدادند، ای بسا برخطا بودند.
به نظر میرسد در این نکته که نظریههای مختلف ممکن است به مصداق واحدی ارجاع دهند و درعینحال، ویژگیهای متفاوت و حتی نادرستی به آنها نسبت دهند، رویکرد کیچر شبیه رویکرد هاردین و رُزنبرگ است؛ اما تفاوت دیدگاه کیچر در فرض نوعی تئوری چندگانۀ ارجاع[17] است که بنابر آن، وی تفاوت میگذارد بین «نمونههای استفادۀ یک گوینده از یک واژۀ نوع طبیعی[18]» و «قصدهای زبانی غالب گوینده[19]» که برای تعیین مصداق آن واژهها در نظر گرفته میشوند. این تمایز به وی اجازه میدهد تا ادعا کند که عبارتی چون «هوای تهی از فلوژیستون[20]» میتواند تحمل ارجاع به انواع مصادیق را داشته باشد.
بهگفتۀ وی (Kitcher, 1993: 77-8) روشهای ارجاع سه گونهاند: روش «ارجاع نمونهای[21]» که از گونۀ توصیفی است؛ یعنی زمانی به کار میرود که قصد غالب گوینده این است که مصداقی را برگزیند که اوصاف موردنظر او را ارضا میکند. در این حالت، مصداق یک واژه، نمونهای است که این اوصاف را داشته باشد؛ اما ارجاع از نوع «نامگذاری اولیه[22]» زمانی استفاده میشود که قصد گوینده این باشد که مصداق مشخصِ حاضری را نامگذاری و تعیین کند. نوع سوم، یعنی «گونۀ سازگارگرانه[23]» دربردارندۀ همۀ مصادیقی است که در آنها گوینده قصد میکند کاربرد او طفیلی کاربرد همکارانش یا کاربرد اولیۀ خودش باشد. در این حالت، ارجاع موردنظر ازطریق یک زنجیرۀ علّی طولانی رخ میدهد که نقطۀ شروع آن، نخستین کاربرد برای تعیین مصداق ازطریق نامگذاری اولیه، یا ازطریق اوصاف توسط نخستین کاربر است.
کیچر (Kitcher, 1993: 100) استدلال میورزد که برمبنای روش دوم، عبارت «هوای تهی از فلوژیستون» درواقع به اکسیژن ارجاع میدهد؛ زیرا ازنظر تاریخی، قصد کاشف اکسیژن یعنی پریستلی، این بود که به چیزی ارجاع دهد که هم او و هم یک موش آن را تنفس میکردند؛ اما برمبنای نوع نخستین ارجاع، یعنی نوع توصیفی، عبارت گفتهشده به هستومندی واقعی در جهان ارجاع نمیدهد؛ زیرا پریستلی بهدنبال آن بود که به موجودی ارجاع دهد که هنگام احتراق از هوا حذف میشد (Kitcher, 1993: 102)؛ اما هیچ هستومندی در عالم چنین ویژگیای ندارد.
برهمینمبنا، کیچر (Kitcher, 1993: 147) ادعا میکند که واژۀ «اتر» در نظریۀ فرنل به چیزی ارجاع نمیداد؛ اما واژۀ «موج نور» در همین نظریه، ارجاعی بود. البته فرنل باور داشت که امواج نور نیازمند واسطهای برای انتقال بودند؛ بنابراین، برخی از نمونههای موردنظر فرنل از موج نور به چیزی ارجاع نمیداد؛ زیرا ویژگیهای موردنظر او را نداشتند؛ اما کیچر ادعا میکند چون قصد فرنل از واژۀ «موج نور» سخنگفتن دربارۀ ویژگیهای موجی نور بوده است، هر گونه که محقق شوند، میتوان در پرتو علوم جدید بهشکلی معقول ادعا کرد که این واژه به امواج الکترومغناطیسی با فرکانس بالا ارجاع میدهد (Kitcher, 1993: 146).
با تمسک به تقسیمبندی انواع ارجاعها، کیچر تصویری از علم ترسیم میکند که بنابر آن، بسیاری از واژههای نظری تئوریهای موفق گذشته ارجاعکننده به مصادیق واقعی بودند. وی نتیجه میگیرد ادعاهای مربوط به ارجاعینبودن این واژهها نوعی گزافهگویی هستند و نظریههای موفقِ گذشته درواقع ادعاهای درستی دربارۀ عالم ارائه میدادند؛ اما افراد بسیاری دیدگاه کیچر را نقد کردهاند[xix]. در ادامه به برخی از مهمترین نقدها پرداخته میشود.
اعتراض کایل استنفورد
استنفورد (Stanford, 2003a: 914) ادعا میکند که پیشنهاد کیچر با یک مشکل اساسی که از آن غفلت شده، مواجه است. منبع مشترک قضاوتهای ما دربارۀ درستی و موفقیت نظریههای گذشته باورهای فعلی ما دربارۀ جهان هستند. لازمۀ این ادعا این است که بنابر آنچه بهترین نظریههای ما دربارۀ نور گفتهاند، اتر، هستومندی عاطل و پوچ است؛ یعنی میتوان آن را از نظریۀ موجی نور حذف کرد؛ اما چون علوم آینده و توسعههای ممکن آن از دسترس فعلی ما خارجاند، معیار کیچر قادر نیست پیشاپیش تعیین کند کدامیک از هستومندهای فرضشده در نظریههای امروزین، مؤثرْ و کدامین، عاطل و پوچ است. بنابراین، هیچکدام از هستومندهای نظریههای امروزین که واقعگرایان امیدوارند از آنها بهمثابۀ هستومندهایی دفاع کنند که واقعیبودن آنها برمبنای موفقیت نظریهها تأیید شدهاند، از خطر حذف از نظریهها در امان نیستند. ازاینجملهاند مثالهای کیچر، یعنی میدان الکترومغناطیسی، ژنها، اتمها و مولکولها (Stanford, 2003a: 916). بهعبارت دیگر، بالقوه، هر هستومند نظری را باید هستومندی عاطل و غیرمؤثر در نظر گرفت، حتی اگر در موفقیت نظریه نقشی علّی داشته باشد؛ زیرا هیچ ضمانتی وجود ندارد که توسعههای بعدی علم نقشی علّی را برای این هستومندها در نظر بگیرد.
دیدگاه فیزیکدان مشهور، جیمز مکسول، دربارۀ اتر نشان میدهد مشکل چقدر عمیق است. وی (Maxwell, 1955[1873]: 493) باور داشت که هرگاه انرژی از یک جسم به جسم دیگری منتقل شود، باید واسطه یا چیزی (یعنی اتر) باشد که در آن، انرژی پس از ترک یک جسم و پیش از رسیدن به جسم دیگر، وجود داشته باشد؛ بنابراین، وقتی دانشمند بزرگی چون مکسول که بنیانگذار نظریۀ الکترومغناطیس بود، چنین آیندهای را قابلتصور نمیدید که موفقیت نظریۀ او نقش اتر را زیر سؤال برد، یک واقعگرا هر امیدی را برای مصوننگهداشتن هستومندهای نظریههای امروزی از عاطل و پوچبودن از دست میدهد (Stanford, 2003a: 917). بهطور خلاصه، اگر همانگونه که تاریخ علم نشان میدهد، بهصورت مکرر هستومندهای عاطل و پوچ را بهاشتباه مؤثر انگاشتهایم، دیگر در موقعیتی نیستیم که فرض کنیم نظریههای امروزین ما توصیف درستی از جهان طبیعت هستند؛ ازاینرو، به نظر میرسد مخالف واقعگرایی به همان نتیجهای که میخواهد رسیده است (Stanford, 2003: 569).
اما به نظر میرسد اعتراض استنفورد وارد نیست؛ زیرا پس از شکست پروژۀ پوزیتیویستهای منطقی و طلوع عقلگرایی انتقادی پاپر و نسبیتگرایی کوهن، هیچ رئالیستی ادعا نکرده است که هرآنچه نظریههای موفق فرض میکنند، در فرایند پیشرفت علم هرگز حذف نخواهد شد. هرچند تصور آن مشکل است که چگونه علم آینده بدون فرض هستومندهایی چون اکسیژن، الکترون، یا انتروپی خواهد بود، هیچ تضمینی وجود ندارد که نظریههای آینده این هستومندها را حذف نکنند یا توصیفهای دیگری از آنها ارائه ندهند؛ اما از این واقعیت انکارناپذیر نمیتوان نتیجه گرفت که ادعای واقعگرایان مبنی بر اینکه نظریههای موفق تقریباً صادق هستند، ناموجّه است. درست است که مکسول باور داشت که انتشار انرژی بدون فرض حامل مادیِ اتر غیرممکن است، اما این نیز درست است که بعد از کنارگذاشتن اتر، هیچکس کلیت نظریۀ مکسول را بهعنوان نظریهای کاذب رد نکرد؛ بلکه همۀ واقعگرایان میپذیرند چون این نظریه ازنظر تجربی موفق است، پس تقریباً صادق است.
بنابراین، فرض کنید نظریۀ T هستومندهایی چون x, y, z,.. را پیش مینهد و ما نمیدانیم کدامیک از این هستومندها مؤثر و کدامیک بیاساس و عاطل است یا فرض کنید که پس از مدتی کشف میشود که برای مثال، x و y بیاثرند؛ حال آنکه سازندۀ نظریه تصور میکرده که آنها هستومندهایی مؤثرند. هیچکدام از این حالتها نشان نمیدهد که ما در این فرض موجّه نیستیم که نظریۀ T مادامی که ازنظر تجربی موفق است، صادق است.
البته در اعتراض استنفورد یک نکتۀ ضمنی وجود دارد که باید به آن توجه کرد: رویکرد کیچر ممکن است قادر باشد نشان دهد که واقعگرایان در باور خود موجّهاند مبنی بر اینکه نظریههای موفق، تقریباً صادقاند، مادامی که ادعای آنها این باشد که هستومندهایی وجود دارند که مسئول موفقیت این نظریه هستند؛ اما رویکرد کیچر نشان نمیدهد که واقعگرایان در این ادعای خود نیز موجّهاند که نظریههای موفق در توصیف ویژگیهای این هستومندها نیز صادقاند. به این نکته در پایان مقاله بازخواهیم گشت. در بخش بعدی، اعتراضی دیگر به نظریۀ کیچر با تفصیل بیشتری بررسی میشود.
اعتراض بیشاپ و استیچ
بیشاپ و استیچ (Bishop & Stich, 1998) استدلال میکنند که نظریۀ کیچر، برای مثال دربارۀ «هوای تهی از فلوژیستون» را میتوان بهشکل زیر صورتبندی کرد (موقعیت Oموقعیتی است که در آن، «هوای تهی از فلوژیستون» در روش «ارجاع از نوع نامگذاری اولیه» به اکسیژن ارجاع میدهد):
از مقدمات فوق، کیچر بنا به ادعای استیچ و بیشاپ، نتیجه میگیرد که:
بیشاب و استیچ استدلال میکنند که با وجود موجّهبودن مقدمات فوق، این استنتاجْ عقیم است؛ زیرا در مقدمات، هیچ عبارتی دربارۀ صادقبودن بیان پریستلی وجود ندارد. برای پرکردن این شکاف، بیشاپ و استیج اصل زیر را مطرح میکنند:
سپس لازم است اصل C با این عبارت C* جایگزین شود که بنابر آن: «اکسیژن عبارت ”_احتراق را بهتر از هوای معمولی حمایت میکند“ را ارضا میکند» دراینصورت، استدلال کیچر کامل خواهد شد؛ اما استیج و بیشاپ باور دارند که این استدلال همچنان مشکلساز است. مهمترین مشکل، برخاسته از نقشی است که مقدمۀ E در استدلال کیچر بر عهده دارد. به نظر میرسد بسیاری از فلاسفه بر این باورند که E بهشکل تحلیلی صادق است؛ بنابراین، هیچکدام از نظریههای ارجاع که این اصل را صادق نمیسازند، درست نیستند (Bishop & Stich, 1998: 45). هرچند پیشاب و کیچر چندان با این ادعا موافق نیستند، برای پیشبرد استدلال، آن را میپذیرند.
اما به نظر چندان آشکار نمیرسد که رویکرد کیچر به ارجاع بتواند اصل E را ارضا کند. کیچر نیز هیچ دلیلی ارائه نمیدهد که چنین است. درواقع، نظریههای رقیب دیگری از ارجاع وجود دارند. برای نمونه نظریۀ توصیفی راسل که سمت راست برخی از مصادیق اصل E را صادق (یا کاذب) میسازند، حال آنکه رویکرد کیچر آن را کاذب (یا صادق) میسازد؛ بنابراین، چون کیچر هیچ توجیهی برای ادعای خود ارائه نمیدهد که رویکرد وی به ارجاع میتواند بهشکل درستی اصل E را ارضا کند و اینکه رویکردهای دیگر چنین نیستند، استدلال او برای استنتاج D از A، B و C یا C* قانعکننده نیست. برهمینمبنا، رویکرد کیچر نمیتواند نشان دهد که نظریههای علمی موفق تقریباً صادقاند.
در مقالهای دیگر، مشکل فوق را بیشاپ (Bishop, 2003) از دیدگاهی متفاوت، خلاصه میکند و توضیح میدهد. او ادعا میکند که واقعگرایان در تعارض با دیگر باور خود مبنی بر اینکه هستیشناسی، وابسته به معناشناسی نیست، بر این باورند که ارجاع برای کشف اینکه هستومندی وجود دارد یا خیر، ضروری است. وی دو نوع ارجاع را بهاینشکل از یکدیگر جدا میکند:
زمانی که کیچر ادعا میکند منظور پریستلی از واژۀ «هوای تهی از فلوژیستون»، اکسیژن بوده است و مقصود فرنل از واژۀ «موج نور» میدان الکترومغناطیسی، درواقع وی به S-ارجاع متوسل میشود نه O-ارجاع؛ زیرا کیچر خود را درواقع به وجود واقعی هوای تهی از فلوژیستون و موج نور متعهد نمیداند؛ بلکه وی ادعا میکند که با نوعی از ارجاعِ موردنظر وی، واژۀ «موج نور» به میدان الکترومغناطیسی و واژۀ «هوای تهی از فلوژیستون» به اکسیژن ارجاع میدهد؛ بنابراین، کیچر نمیتواند وجود هستومندهای پیشنهادشده در یک نظریه و صدق آن را از موفقیتش نتیجه بگیرد.
البته درست است که در هر دو نوع ارجاع، اگر واژهای بهشکل موفقیتآمیز ارجاع دهد، بهاینمعنا است که مصداق آن وجود دارد، اما تفاوت بین این دو نوع ارجاع این است که S-ارجاع فقط نشان میدهد چیزی وجود دارد، حال آنکه O-ارجاع نشان میدهد که همان هستومندِ پیشنهادشده در نظریه که واژه به آن ارجاع میدهد، وجود دارد. برای مثال، S-ارجاع به ما اجازه نمیدهد نتیجه بگیریم که هوای تهی از فلوژیستون وجود دارد؛ بلکه فقط به ما میگوید که چیزی وجود دارد که واژۀ «تهی از فلوژیستون» به آن ارجاع میدهد. حال آنکه O-ارجاعِ واژۀ «سیاهچاله» بهاینمعنا است که سیاهچالهها وجود دارند. بهباور بیشاپ (Bishop, 2003)، آنچه برای استنتاج صدق یک نظریه از موفقیت آن لازم است، O-ارجاع است نه S-ارجاع، و رویکرد کیچر این شرط را برآورده نمیکند.
در اعتراضی مشابه، استنفورد (Stanford, 2003) استدلال میورزد که رویکرد کیچر از همان مشکلی رنج میبرد که راهحل هاردین و رُزنبرگ دربارۀ حل مشکل PMI به آن دچار است. این رویکرد فقط نشان میدهد عبارتهایی چون «هوای تهی از فلوژیستون» و «موج نور» درهرحال به موجودی ارجاع میدهند؛ حال، ویژگیهای آنها هرچه میخواهد باشد. بهبیان دیگر، دیدگاه کیچر بهادعای استنفورد (Stanford, 2003) فقط میتواند این باور واقعگرایان را نجات دهد که ادعاهای وجودی نظریههای موفق، یعنی ادعاهایی از سنخ «xی وجود دارد»، صادق است؛ اما دیدگاه کیچر این توانایی را ندارد که از دیگر دیدگاه واقعگرایان دفاع کند که توصیفات نظریههای موفق دربارۀ هستومندهایی که فرض کردهاند نیز صادق باشد؛ یعنی گزارههایی از این نوع که: «x چنین و چنان است».
راهحل استاتیس سیلوس
سیلوس بهدنبال آن است که نشان دهد برمبنای نظریههای علمی امروزی، ترمهای مرکزی بسیاری از نظریههای علمی گذشته به چیزی ارجاع میدادند. با تمرکز بر موفقیتهای خاص برخی از تئوریهای ویژه، مثل پیشبینی نظریۀ فرنل از پراش نور یا پیشبینی لاپلاس از قانون انتشار صوت در هوا، راهبرد سیلوس (Psillos, 1996: S309) این است که اجزای تشکیلدهندۀ تئوریکی را پیدا کند که بهطور اساسی در موفقیت چنان نظریههایی نقش داشتهاند. وی (Psillos, 1999: 109) تصدیق میکند که لائودن نشان داده است که موفقیت یک نظریه، درستیِ هرآنچه را که میگوید، تضمین نمیکند؛ اما این ادعا نیز غیرموجّه است که هیچکدام از بخشهای تشکیلدهندۀ تئوریک یک نظریۀ موفق در گذشته، صادق نبوده است. برای مثال، در نقد تحلیل جان وُرال از نظریۀ نوری فرنل، سیلوس (Psillos, 1999: 159) ادعا میکند که میتوانیم بهوضوح مشاهده کنیم که فرنل دربارۀ برخی از ویژگیهای اساسی امواج نور برحق بوده و دربارۀ برخی دیگر اشتباه کرده است.
بنابراین، در روشی شبیه به تمایز کیچر بین هستومندهای مؤثر و هستومندهای بیاثر، سیلوس (Psillos, 1999: 110) بین اجزای سازندۀ تئوریک نظریههای موفق گذشته که نقشی اساسی در موفقیت آنها داشتهاند، با سایر اجزای این نظریهها که چنین نقشی را ایفا نکردهاند، تفاوت میگذارد. وی (Psillos, 1996) نام راهبرد خود برای ایجاد این تمایز را حرکت «تفرقه بینداز و حکومت کن[26]» نام نهاده است. باید توجه داشت درحالیکه کیچر بین واژههای ارجاعدهنده و غیرارجاعدهنده تمایز ایجاد کرده است، تمایز موردنظر سیلوس با این هدف ایجاد شده است که نشان دهد چگونه موفقیتهای یک نظریه بهشکل متفاوتی اجزای مختلف سازندۀ تئوریک آن را حمایت میکند (Psillos, 1996: S311).
همینطور، کیچر تلاش داشت تا نشان دهد هستومندهای مؤثر در نظریههای بعدی باقی ماندهاند، حال آنکه هدف سیلوس (Psillos, 1996: S308) این است که نشان دهد قوانین تئوریک و مکانیسمهایی که موفقیت نظریههای گذشته را ایجاد کردهاند، در تصویر علمی امروزه ما باقی ماندهاند. بهگمان وی، در این حالت است که نسخۀ اصلی و بنیادین واقعگرایی علمی قابلدفاع خواهد بود (Psillos, 1999: 108). برای مثال، سیلوس (Psillos, 1999: 159) استدلال میکند که همۀ ویژگیهای درستِ انتشار نور در نظریۀ فرنل به نظریۀ مکسول نیز انتقال یافت. بهطور خلاصه، بنابر دیدگاه سیلوس، واقعگرایان میتوانند PMI را رد کنند چنانچه آنها 1) اجزای سازندۀ تئوریک نظریههای موفق گذشته را که نقش اساسی در موفقیت آنها داشتهاند، تشخیص دهند و 2) نشان دهند که این اجزا در نظریههای بعدی نیز باقی ماندهاند (Psillos, 1996: S310).
برای تعیین هستومندهایی که نقش کلیدی در موفقیت یک نظریه دارند، سیلوس (Psillos, 1999: 110) معیار زیر را معرفی میکند: «فرض کنید H همراه با مجموعه فرضیههای دیگر H′(و همچنین برخی فرضیههای کمکی A) مستلزم پیشبینی گزارۀ P است. H بهشکل گریزناپذیری در ایجاد P مشارکت دارد چنانچه H′ و A نتوانند بهتنهایی به P منجر شوند و چنین نباشد که هر گزارۀ در دسترسِ دیگرِ H∗ که با H′ و A سازگار است، بتواند بدون هیچگونه نقصی در استنتاج P جایگزین H شود».
اما همانگونه که لاینز (Lyons, 2006) بهشکل قانعکنندهای استدلال کرده است، نخست اینکه معیار سیلوس به اینکه چگونه میتوان بخش مؤثر در موفقیت یک نظریه را تعیین کرد، بیربط است؛ زیرا اینکه بخشی از یک نظریه بتواند بهشکل غیرموردی و بدون ازدستدادن محتوایِ تجربی آن نظریه، جایگزینی بیابد، به این موضوع ربطی ندارد که آیا این بخش، نقشی در پیشبینیِ موفق نظریه دارد یا خیر. برای مثال، فرض کنید رادرفورد در نظریۀ اتمی خود بر این باور بود که هستههای اتم در پیشبینی چگونگی پراکندگی ذرات آلفا نقشی کلیدی دارند؛ حال، اینکه آیا جایگزینی نیز برای این فرضیه وجود دارد یا خیر، به اعتبار باور رادرفورد ربطی ندارد (Harker, 2013). بهعلاوه، معیار سیلوس ازنظر معرفتشناختی نیز در دسترس نیست؛ زیرا هیچگاه نمیتوان بهسادگی فهمید که آیا بخشی از یک نظریه این معیار را ارضا میکند یا خیر[xx].
ازطرف دیگر، ضدواقعگرا ممکن است اعتراض کند که «تفرقه بینداز و حکومت کن»، حرکتی موردی و موقت[27] است؛ زیرا واقعگرا راه مستقلی برای تشخیص اجزای سازندۀ تئوریک نظریههای موفق گذشته که نقش اساسی در موفقیت آنها داشتهاند، ندارد؛ بلکه بهترین کاری که او میتواند انجام دهد، این است که ابتدا اجزایی را که در نظریههای بعدی حفظ شدهاند، شناسایی کند. سپس اعلام کند که اینها عناصری هستند که در موفقیت تجربی نظریه نقش اساسی داشتهاند. بهعبارت دیگر، چنانچه با تکیه بر نظریههای بعدی دریابیم کدام بخش از نظریۀ پیشین در نظریۀ جدید حفظ شده است، درواقع از ادعای اصلی واقعگرایی دست برداشتهایم (Stanford, 2006: 167ff., pp.173-180; 2009: 385-387). زیرا چنانچه نتوانیم هستومندهای مؤثر را از عاطل در نظریههای دردَسترس تعیین کنیم، مگر آنکه منتظر نظریههای آتی باشیم، دراینصورت درحالحاضر نمیدانیم که نسبت به چه هستومندهایی باید واقعگرا بود.
درواقع، استنفورد ادعا میکند که مشکل مشترک همۀ رویکردهای ارجاعی این است که واقعگرایی گزینشی معیار مستقلی برای توجیه دیدگاه خود ندارد؛ یعنی برای این ادعا که بخشی از نظریههای موفق پیشین در موفقیت آن نظریه نقش مؤثر و اساسی داشتند و ازاینرو صادق نیز بودند، سپس این بخشها در نظریههای موفق بعدی نیز حفظ شدهاند؛ زیرا تنها راه واقعگرا برای توجیه این ادعا استناد به نظریههای بعدی است. بهعبارت دیگر، از این واقعیت که بخشی از نظریههای پیشین در نظریههای بعدی حفظ شدهاند، واقعگرا نتیجه میگیرد لابد این بخشها در گذشته نیز عامل موفقیت و صدق نظریهها بودهاند (Stanford, 2006: 166)؛ ازاینرو، ادعای واقعگرایان نوعی مصادرهبهمطلوب است.
اما به نظر میرسد این اعتراض وارد نیست؛ زیرا همانگونه که سیلوس (Psillos, 2022) بهدرستی یادآور شده است، معیارهای مستقلی برای سنجش موفقیت و صدق نظریههای پیشین در همان زمانِ صورتبندی آن نظریهها وجود داشته است؛ بهگونهای که حتی اگر نظریههای بعدی نیز ارائه نمیشدند، این امکان وجود داشت که صدق و موفقیت نظریههای گذشته به معرض آزمون گذاشته میشد؛ برای مثال، حتی اگر نظریۀ نسبیت ارائه نمیشد، موفقیتهای تجربی نظریۀ نیوتن امری آزمودهشده بود.
بهعلاوه، سیلوس (Psillos, 1999: 112) میتواند پاسخ دهد راهبرد وی همانی است که دانشمندان در عمل انجام میدهند و در این مسیر، واقعگرا صرفاً در حال پیروی از دانشمندان است. دانشمندان، بنا به ادعای سیلوس (Psillos, 1996: S311)، چنین نیست که بر این باور باشند همۀ آنچه یک نظریۀ موفق میگوید، صادق است؛ یا برخلاف موفقیت نظریه، هرآنچه میگوید کاذب است؛ بلکه با تمایز بین اجزایی که تصور میکنند عامل موفقیت نظریهها هستند و آنهایی که نیستند، به درستیِ مؤلفههای نخست باور دارند و ازاینرو، آنها را در نظریههای بعدی حفظ میکنند؛ اما دربارۀ مؤلفههای گروه دوم شک دارند و ازاینرو، آنها را معلق نگه میدارند تا اینکه از حیطۀ نظریههای علمی حذف شوند.
پاسخ سیلوس میتواند قانعکننده باشد؛ مشروط بر آنکه مقصود وی از دانشمندانی که اجزای مؤثر در موفقیت نظریههای گذشته را شناسایی میکنند، بنیانگذاران نظریهها یا معاصرین آنها باشند؛ زیرا روش وی همچنان موردی و موقتی خواهد بود چنانچه فرض شود این دانشمندان آینده هستند که درنهایت میتوانند چنان اجزایی را تشخیص دهند. درواقع، سیلوس بهخوبی از این شرط آگاه است زمانی که مینویسد: چنین نیست که واقعگرایان از آینده بیایند تا اجزای تئوریک نظریههای گذشته را که در موفقیت آنها دخیل بودهاند، تشخیص دهند؛ بلکه این خودِ دانشمندان هستند که تمایل دارند چنین اجزایی را تشخیص دهند (Psillos, 1999: 112)؛ اما همانگونه که در اعتراض سوم به سیلوس توضیح داده میشود، ازنظر تاریخی، این شرط برآورده نشده است.
برخی اعتراضها به رویکرد سیلوس
اما به نظر میرسد معیار سیلوس برای تعیین اجزایی که مشارکت آنها در موفقیت نظریه اساسی نبوده است، میتواند به دو شکل تعبیر شود: 1) اینکه آنها را میتوان با جانشینانی که بالقوه توضیحدهنده هستند، بهشکلی غیرموردی و مستقل جایگزین کرد؛ یا 2) اینکه آنها از نظریه حذف شوند، بدون آنکه نیاز باشد با جانشینانی جایگزین شوند و بدون اینکه از قوت نظریه کاسته شود. نقد لیدیمن مبتنی بر تعبیر نخست است؛ اما با انتخاب تعبیر دوم، سیلوس میتواند پاسخ دهد که فرضیۀ نیوتن را میتوان از نظریهاش حذف کرد بدون آنکه جایگزینی داشته باشد یا هیچ اثری بر موفقیت نظریه گذارد.
اما به نظر میرسد دو اعتراض فوق چندان کارساز نیستند. آنها حداکثر نشان میدهند که سیلوس در کاربرد نظریۀ خود در برخی موارد خاص، به خطا رفته است؛ اما هدف دو اعتراض بعدی این است که نشان دهد کل راهبرد سیلوس خطا است.
سیلوس ممکن است چنین پاسخ دهد که سیالِ حرارتی نقشی در موفقیت نظریه نداشت؛ زیرا میتوان آن را با فرضیۀ دیگری جایگزین کرد؛ بهگونهای که پیشبینیهای بدیع نظریه، بدون هیچ نقصی همچنان باقی بماند؛ اما لاوازیه، در مقام بنیانگذار این نظریه، باور داشت که تصور پدیدههای حرارتی مشکل است بدون پذیرش اینکه آنها حاصل یک جوهر مادی و واقعی از نوعی سیال ظریف هستند؛ این جوهر هرچه باشد علت حرارت است (Stanford, 2003: 562)؛ بنابراین، لازمۀ پاسخ سیلوس این است که لاوازیه دربارۀ تئوری خود برخطا بوده باشد. این لازمه بهنوبۀ خود سه مشکل را برای دیدگاه سیلوس ایجاد میکند. نخست، این پاسخ در تعارض با ادعایی است که خود سیلوس در جای دیگر بیان میکند: باورِ بنیانگذار یک نظریه است که تعیین میکند آیا یک واژه در یک نظریه، واژهای اساسی است یا خیر؛ اساسی بهاینمعنا که هوادار نظریه، موفقیت نظریه را تضمینی برای این ادعا میداند که انواع طبیعیِ موردارجاع واژهها وجود دارند (Psillos, 1996: S312).
دوم اینکه در چند پاراگراف پیش توضیح داده شد که سیلوس ادعا میکند پیشنهاد او موردی و موقت نیست؛ زیرا این بنیانگذاران نظریه و نه دانشمندان آینده هستند که تعیین میکنند کدام اجزای اساسیِ تئوریک یک نظریه در موفقیت آن نقش داشتهاند؛ بنابراین، چون پاسخ سیلوس در تعارض با باور بنیانگذاران نظریه است، معیار او موقتی و موردی میشود. اعتراض بعدی، مشکل سوم در پاسخ سیلوس را با جزئیات بیشتری توضیح میدهد.
برایناساس، نمیتوانیم بر قضاوتهای خودمان نیز اعتماد کنیم که توصیفاتی را که همبستۀ واژههای مندرج در نظریههای امروزی میدانیم، بهواقع، بخشی از توصیفات علّیِ گوهریناند (Stanford, 2003: 561). برای مثال، درست است که بعضی از اصول مهم نظریۀ اتری نور در میدان الکترومغناطیسی مکسول حفظ شده است، اما این نظریه، خودْ با نظریههای میدان کوانتومی جایگزین شد که میتوان فرض کرد این نیز بهنوبۀ خود با نظریۀ ابرریسمان[30] یا نظریۀ وحدتیافتۀ بزرگ گرانش کوانتومی[31] جایگزین خواهد شد. براینمبنا، به نظر خیلی ناموجّه میرسد که پیشنهاد کنیم واژۀ «اتر» به میدان کوانتومی نیز ارجاع میدهد؛ زیرا ساختار این میدانها کاملاً با ساختار میدان الکترومغناطیسی مکسول متفاوت است (Ladyman, 2002: 250).
بهطور خلاصه، چون دانشمندان پیشرو گذشته باورهای نادرستی دربارۀ چیستی و نقش اجزای سازندۀ تئوریک نظریههای خود داشتند، هیچ تضمینی وجود ندارد که ما نیز آنچه را به عنوان توصیفات علّیِ گوهرینِ هستومندهای پیشنهادشده در نظریههای امروزی در نظر میگیریم، بهواقع گزینههای درستی باشند. استنفورد (Stanford, 2003: 569) نتیجه میگیرد که رویکرد سیلوس مواد خام را برای نسخۀ تجدیدنظرشدهای از برهان PMI فراهم میکند.
ممکن است سیلوس پاسخ دهد که در بحث واقعگرایی علمی ما باید صرفاً با چیزی سروکار داشته باشیم که دانشمندان «باید باور کنند»، نه «آنچه درواقع باور داشتهاند» (Ladyman, 2002: 250)؛ بنابراین، دغدغۀ یک واقعگرا باید این باشد که کدام توصیفات، هستومندها و اجزای سازندۀ تئوریک، چناناند که در اساس، توصیفات علّیِ گوهرین وابسته به یک ترم در یک نظریه را ارضا میکنند ولو اینکه متفاوت از آنی باشند که سازندۀ تئوری به آن باور داشته است؛ اما این پاسخ، همانگونه که پیشتر توضیح داده شد، معیار سیلوس را کاملاً موقتی و موردی میکند. بهعلاوه، معلوم نیست چگونه میتوان این گونه از توصیفات را به دست آورد و تشخیص داد[xxii]. در پایان این بخش از زاویهای دیگر به این موضوع بازمیگردیم.
رویکرد دیوید هارکر
هارکر (Harker, 2013: 91-2) بر این باور است که رویکردهای پیشین واقعگرایان در رد برهان فرا-استقرای بدبینانه، ناکام بوده است؛ ازاینرو، تلاش میکند رویکرد جدیدی را معرفی و از آن دفاع کند. مرکز ثقل رویکرد وی عبارت است از جایگزینی معیار پیشرفت نظریهها با موفقیت آنها. بهباور وی، پیشرفت تجربی بدون تغییر در نظریهها به دست نمیآید. این تغییر میتواند شامل اصلاح نظریههای موجود یا معرفی نظریههای کاملاً تازه باشد. از دیدگاه وی، میتوان پیشرفت نظریهها را به صدق آنها گره زد؛ یعنی هرچه یک نظریه پیشرفتهتر باشد، به صدق نزدیکتر است. بهعلاوه، وی ادعا میکند پیشرفت در نظریهها مرهون تمام اجزای آنها نیست؛ بلکه صرفاً بخشهایی از نظریهها در این پیشرفت نقش دارند. برای مثال، پیشرفتهتربودن نظریۀ مدل اتمی رادرفورد نسبت به مدلهای پیشین، ناشی از اشتراکهای تئوریک این مدلها نبود. بهعلاوه، نباید چنین فرض کرد که همۀ بخشهای تئوری غیرمشترک این مدلها، علت پیشرفت آنها بود؛ بلکه صرفاً بخشهایی از نظریهها که میتوان آنها را در اساس از بقیۀ بخشهای غیرمؤثر جدا کرد، عامل اصلی پیشرفت هستند.
بهعلاوه، آن نتایج تجربی نظریههای جدید که از نظریههای قبلی قابلاستنتاج نبودند، هم شاهد درستی ادعای پیشرفت نظریههای جدید نسبت به نظریههای پیشین هستند و هم توجیهکنندۀ این دیدگاه هستند که هستومندهای نوینِ پیشنهادشده در نظریههای جدید عامل این پیشرفتاند؛ بنابراین، یک واقعگرا میتواند پیشرفت علمی را شاهدی بداند که نشان میدهد آن بخشهایی از نظریههای جدید، صادقاند که در پیشرفت آن مشارکت داشتهاند. براینمبنا، برخلاف رویکرد سنتی واقعگرایان که موفقیت در پیشبینی را علامت صدق تقریبی یک نظریه در نظر میگرفت، از دیدگاه هارکر این پیشرفت تجربی علامت این است که بخشهای بدیع یک نظریه که مسئول پیشرفت آناند، تقریباً صادقاند. براینمبنا، نظریههایی چون اتر، فلوژیستون و کالریک حرارتی نسبت به نظریههای پیشین خود پیشرفتهتر و درنتیجه صادقتر بودند؛ هرچند نسبت به نظریههای جایگزین بعدی صدق کمتری دارند.
بهطور خلاصه، و در مقام مقایسه، واقعگرایان سنتی تلاش میکردند از این ادعا دفاع کنند که: الف) آن بخشهایی از نظریهها که مسئول پیشبینیهای تأییدشده و/یا توضیحات یک نظریه هستند، تقریباً صادقاند. برای توجیه این ادعا نیز از روش استنتاج بهترین توضیح استفاده میکردند؛ بهاینصورت که فرض صدق این بخشها بهترین توضیح برای موفقیت آنها است؛ ازاینرو، معقول است که فرض کنیم این بخشها صادقاند؛ اما بهزعم هارکر (Harker, 2013: 95)، هیچکدام از تلاشهای واقعگرایان سنتی، بهویژه سیلوس و کیچر، نتوانست با چالشهای برآمده از تاریخ علم دربارۀ ناتوانی در تفکیک عوامل مؤثر از غیرمؤثر در موفقیت نظریهها مقابله کند.
ازاینرو، وی (Harker, 2013: 95) رویکرد جایگزین را بهشکل زیر معرفی میکند: ب) آن بخشهایی از نظریهها که عامل موفقیت نسبی[32] آنها هستند، تقریباً صادقاند. توجیه این ادعا مبتنی بر روش استنتاج بهترین توضیح نیست؛ بلکه ابتدا ادعای «الف» با دیگر فرضیۀ رئالیستها بهشرح زیر ترکیب میشود: ج) بخشهای تقریباً صادق در نظریههای جایگزین بعدی حفظ خواهند شد. سپس برمبنای «ب» و «ج» چنین پیشبینی میشود که: د): بخشهای مؤثر در موفقیت نسبی یک نظریه در نظریههای بعدی حفظ میشوند. تأیید این پیشبینیها شاهدی برای توجیه «ب» فراهم میکند.
نتیجه اینکه بنابر دیدگاه دیوید هارکر، موفقیت تجربی بهمعنای موفقیت در پیشبینی نیست؛ بلکه باید موفقیت را برمبنای پیشرفت یک نظریه نسبت به نظریۀ پیشین سنجید. بهعبارت دیگر، میتوان از واقعگرایی گزینشی دفاع کرد چنانچه واقعگرایان بر دستاوردهای نسبی نظریههای موفق تمرکز کنند. یعنی اگر یک نظریۀ جدید نسبت به نظریۀ پیشین دقت بیشتری داشته باشد، دلیل خوبی داریم که باور کنیم این نظریه به صدق نزدیکتر است. دقت بیشتر نیز مدیون مؤلفههای نوینی است که در نظریۀ جدید نسبت به نظریۀ پیشین وجود دارد. البته هارکر توضیح نمیدهد که نظریههای جدید چه مقدار به صدق نزدیک هستند.
هارکر تلاش میکند نشان دهد کنارگذاشتن هستومند اتر در نظریههایِ جایگزینِ نظریۀ فرنل، برای توضیح پدیدههای نوری، مثال نقضی برای رویکرد او نیست؛ زیرا بهزعم وی، برخلاف فرض موجیبودن نور و معادلات ریاضی مربوطه، این هستومند هیچ نقش مؤثری در پیشرفت تجربی نظریۀ نور نداشت. بهعلاوه، این نکتهای بود که حتی خود فرنل هم میتوانست به آن تفطن یابد (Harker, 2013: 98-99). درمقابل، هارکر میپذیرد که نظریۀ فلوژیستون مثال نقضی برای رویکرد او است؛ زیرا توان توضیحدهندگی این نظریه از پدیدههای مربوط به احتراق بسیار بیشتر از نظریۀ اکسیداسیون جایگزین بود. بااینحال، معلوم شد که در عالَم، هویتی بهنام «فلوژیستون» وجود ندارد و این نظریه کاذب است؛ اما عجیب اینجا است که هارکر ادعا میکند یافتن یک مثال نقض برای رد رویکرد او کافی نیست؛ زیرا درمقابل، تاریخ علم موارد فراوانی را نشان میدهد که نظریههای پیشرفتهتر نسبت به نظریههای پیشین صادقتر نیز بودهاند؛ بنابراین، وی خطاب به ضدواقعگرایان اعلام میکند که برای انکار رویکرد او باید مثالهای نقض بیشتری از تاریخ علم ارائه دهند (Harker, 2013: 99).
همانگونه که پیدا است، مهمترین دغدغۀ هارکر یافتن معیاری برای تفکیک عناصر مؤثر در پیشرفت یک نظریه از غیر آن است؛ اما این دغدغه باعث شده است که وی بسیاری از مقدمات لازم برای این راهحل را حلناشده کنار گذارد. نخستین مشکل اصلی رویکرد وی، ارائهنکردن تعریف روشن و بدون اشکالی از مفهوم پیشرفت یک نظریه است. حداکثر سخنی که وی دراینباره میگوید، این است که یک نظریه نسبت به نظریۀ دیگر زمانی پیشرفتهتر است که پدیدههایی را پیشبینی کند که یا تاکنون پیشبینی نشده بودند یا با نظریۀ پیشین مغایر بودند (Harker, 2013: 90)؛ اما اگر چنین است، درنهایت و برخلاف انتظار، مفهوم پیشرفت مبتنی بر موفقیت در پیشبینی خواهد بود؛ بنابراین، رویکرد وی دیگر تفاوتی اساسی با رویکردهای پیشین نخواهد داشت.
بهعبارت دیگر، این ادعای وی که پیشرفت نسبی یک نظریه نسبت به نظریۀ دیگر دلیل نزدیکتربودن آن به صدق است، بهاینمعنا خواهد بود که موفقیت نسبی در پیشبینی، علامت نزدیکتربودن به صدق است؛ اما این ادعا دربرابر ادعای ضدواقعگرایان نوعی مصادره به مطلوب است و افزودن قید «نسبی» این مشکل را حل نمیکند. بهعلاوه، مفهوم نزدیکی به صدق نیز بسیار مناقشهبرانگیز است و هارکر هیچ تلاشی برای زدودن مناقشات و ابهامات دربارۀ آن انجام نمیدهد؛ ازاینرو، به نظر نمیرسد که رویکرد وی پیشرفت قابلقبولی در حل مشکل فرا-استقرای بدبینانه باشد. شاید ازهمینرو است که واقعگرایان استقبال چندانی از رویکرد وی نکردهاند.
رویکرد پیتر ویکرز
ویکرز (Vickers, 2013: 205-7) با بررسی چند مورد از تاریخ علم، مثل عیب رنگی[xxiii] و نظریۀ پَراش نور کیرشهف[xxiv]، نشان میدهد که کیرشهف با وجود موفقیت چشمگیر در پیشبینی پدیدهها، در بسیاری از پیشفرضهای مبنایی خود کاملاً بر خطا بود. بهعلاوه، درس مهمی که میشود از مورد کیرشهف گرفت، این است که حتی اگر امکان داشته باشد که هستومندهای عاطل را در نظریه تشخیص داد، بهاینمعنا نیست که آنچه باقی میماند، هستومندهای مؤثر است؛ بلکه همچنان امکان دارد که برخی از آنچه باقی مانده، هستومندهای عاطل باشد؛ ولو اینکه بخشی از تعبیر ریاضی نظریۀ کیرشهف باشد.
ازطرف دیگر، برخلاف سیلوس (Psillos, 1999: 112-113) و ساعتسی (Saatsi, 2009: 362)، ویکرز بر این باور است که تعیین و تمییز هستومندهای مؤثر از عاطل را نباید به عهدۀ دانشمندان گذاشت؛ زیرا همانگونه که پیشتر اشاره شد، تاریخ علم نشان میدهد بسیاری از دانشمندان در ارزیابی خود از این هستومندها خطا کردهاند. برهمیناساس، وی همصدا با وُتسیس (Votsis, 2011: 1228) تأکید میکند که واقعگرایان هیچگاه نباید به قضاوت دانشمندان دربارۀ تعیین بخشهای اساسی یک نظریۀ علمی اعتماد کنند.
با توجه به این مشکلات، ویکرز تلاش میکند رویکرد سنتی واقعگرایی گزینشی را ارتقا دهد. بهزعم وی (Vickers, 2013:194)، یک شاهد تاریخی درصورتی میتواند چالشی برای واقعگرایی باشد که هستومندهایی از نظریه که عامل اصلی پیشبینیهای بدیع هستند، صادق نباشند؛ اما او بر این باور است که برای حل این چالش باید این موضوع را روشن کرد که منظور از عامل مؤثر در پیشبینی چیست. بهاینمنظور، وی تمایزی بین هستومندهای استنتاج-بیرونی[33] و هستومندهای استنتاج-درونی[34] ایجاد میکند[xxv]. نوع نخست آنانیاند که صرفاً اندیشۀ دانشمندان را تحتتأثیر قرار میدهند (Vickers, 2013: 198)؛ اما چون فقط راهنمای دانشمندان هستند و نقشی در استنتاجهای مربوطه ندارند، واقعگرایان لازم نیست به آنها باور داشته باشند؛ اما نوع دوم، هستومندهایی هستند که بهواقع در پیشبینی بدیع پدیدهها نقش دارند. البته وی (Vickers, 2013: 198) تأکید میکند که هستومندهای استنتاج-درونی ضرورتاً هستومندهای مؤثر نیستند، زیرا درون هر هستومند میتواند هستومندهای دیگری وجود داشته باشد که آنها بهواقع هستومندهای مؤثر باشند. بهعبارت دیگر، یک هستومند ممکن است دربردارندۀ یک هستومند ضعیفتر باشد که برای پیشبینی بدیع نظریه کفایت کند.
بنابراین، برخلاف واقعگرایان پیشین، یعنی افرادی چون سیلوس که بر این باور بودند که قضاوت دانشمندان نقش مهمی در تعیین عوامل مؤثر در نظریهها بازی میکند، ویکرز بر این باور است که واقعگرایان باید صرفاً به هستومندهایی متعهد باشند که عمدتاً نقشی منطقی در استنتاج پیشبینیها به عهده دارند. بهاعتقاد وی، برخلاف هستومندهای استنتاج-بیرونی، در تاریخ علم شاهدی نداریم که نشان دهد هستومندهای استنتاج-درونی کاذب بودهاند.
بااینحال، مواردی در تاریخ علم وجود دارد که معیار ویکرز دربرابر آن شکست میخورد. برای مثال، در تاریخ پزشکی نظریهای وجود داشت بهنام «نظریه زایموتیک[35]» که در قرن نوزدهم برای توضیح علت ایجاد بیماریهایی چون تیفوس، حصبه، آبله، مخملک، سرخک، وبا، سیاهسرفه و دیفتری تدوین شد. این نظریه هم در توضیح و هم در پیشبینی برخی از بیماریها موفقیت چشمگیری داشت. برای مثال، میتوانست توضیح دهد چرا برخی از بیماریها فصلی هستند یا در برخی مناطق خاص گسترش مییابند، چرا برخی از بیماریها مسری هستند و برخی نیستند، چگونه برخی از بیماریهای مسری شروع میشوند و توسعه مییابند یا اینکه چرا فقط برخی از افراد، به بیماریهای مسری مبتلا میشوند و برخی نمیشوند و نظایر آن. تمامی این موفقیتها به هستومندهایی نسبت داده میشد که معلوم شد همگی کاذباند و ازاینرو، هیچکدام در نظریههای بعدی باقی نماندند (Tulodziecki, 2017: 999-1000). درواقع، در اواخر قرن ۱۹ و با کشف میکروبها و ارائۀ نظریۀ میکروبهای بیماریزا، نظریۀ زایموتیک بهطور کامل منسوخ شد.
شاید مواجهه با مشکلاتی نظیر این باعث شد که ویکرز در مقالۀ بعدی خود چندان بهدنبال تقویت رویکرد پیشین نباشد و دیدگاه جدیدی انتخاب کند. وی میپذیرد که هم برخی از مثالهای مقالۀ لائودن و هم برخی از مثالهای جدیدتر از تاریخ علم نشان میدهند که در نظریههای علمی، عوامل مؤثری برای توفیق در پیشبینی و توضیح فرض شده بودند که در نظریههای بعدی معلوم شد کاذباند (Vickers, 2017: 3222).
برای گریز از این مشکل، در دیدگاه جدید، ادعای ویکرز این است که دو پروژۀ واقعگرایان باید از یکدیگر جدا شود: 1) پروژۀ پاسخ به چالشهای تاریخی دربرابر واقعگرایی؛ و 2) پروژۀ توضیح اینکه واقعگرایان باید به چه هستومندهایی متعهد شوند. وی ادعا میکند برای پاسخ به چالش نخست کافی است واقعگرا نشان دهد در برخورد با نظریههای علمی کدامیک از هستومندها هستند که واقعگرا لازم نیست به آنها متعهد باشد. همین باعث میشود که بتوان پیشبینی کرد کدام عناصر از نظریهها در نظریههای بعدی باقی نخواهند ماند؛ واقعگرا میتواند چنین کاری انجام دهد، حتی اگر نتواند بهشکل ایجابی، هستومندهایی را که باید به آنها متعهد باشد، تشخیص دهد (Vickers, 2017: 3224).
بهعلاوه، بهزعم ویکرز، در این حالت سنگینی موضوع بر دوش ضدواقعگرا خواهد بود: ضدواقعگرا ناچار است پیشبینی یک نظریه را برمبنای دیدگاه خود بازسازی و فرضیاتی را که شایستگی تعهد واقعگرا را دارد، مشخص کند و سپس نشان دهد که دستکم یکی از آنها برمبنای نظریههای امروزی صادق نیست؛ سپس همۀ آنچه که واقعگرا باید نشان دهد، این است که این فرضیات، اساسی و مؤثر نبودهاند.
اما بسیار بعید است که واقعگرایان علاقۀ چندانی به راهحل ویکرز داشته باشند. هرچه باشد، واقعگرایی بسیار بیش و پیش از جنبۀ سلبی، از جنبۀ ایجابی است که گیرا و خواستنی میتواند باشد. بهعبارت دیگر، گیرایی واقعگرایی در این است که نشان دهد کدام بخش از نظریههای علمی، صادق، یعنی مطابق با واقعاند؛ یعنی جهان را آنگونه که هست، به ما نشان میدهند. کنارگذاشتن این جنبه از واقعگرایی درواقع تهیساختن آن از هر محتوای جالب و گیرا است.
بهعلاوه، در اینجا باید به یک مشکل مشترک همۀ رویکردهای ارجاعی نیز توجه کرد. گفته شد که این رویکردها تلاش میکنند نشان دهند ابتدا میتوان هستومندهای مؤثر در موفقیت یک نظریه در پیشبینی و توضیح را از هستومندهای عاطل جدا کرد و سپس نشان داد که هستومندهای نوع نخست در نظریههای موفقِ بعدی نیز حفظ شدهاند؛ اما نکته اینجا است که حتی اگر واقعگرا بتواند این وظیفۀ شاق را انجام دهد، هنوز نمیتواند ادعا کند که نظریههای علمی واقعنما هستند؛ زیرا او نیاز دارد تا قدم بعدی را نیز بردارد؛ یعنی فرض کند که علت موفقیت یک نظریه، صدق آن است. بدون برداشتن این گام دوم، واقعگرا همچنان در توجیه دیدگاه واقعگرایی خود ناکام خواهد بود؛ اما این، همان گامی است که ضدواقعگرا منکر آن است و تمسک واقعگرا به آن برای توجیه دیدگاه خود نوعی مصادرهبهمطلوب است.
البته واقعگرا میتواند پاسخ دهد که درهرحال، برای علت موفقیت یک نظریه در توضیح و پیشبینی باید توضیحی ارائه داد و فرض صدق آن، بهترین توضیح ممکن است؛ بنابراین، مادامی که ضدواقعگرا توضیح دیگری برای موفقیت یک نظریه ارائه نداده است، واقعگرا در موقعیت برتری قرار دارد.
اما به نظر نمیرسد این پاسخ، قانعکننده باشد؛ زیرا ضدواقعگرا میتواند ادعا کند با توجه به اینکه شواهد تاریخی علیه فرض رابطۀ بین موفقیت و صدق یک نظریه فراواناند، ادعای واقعگرا برای توضیح موفقیت یک نظریه برمبنای صدق آن قابلقبول نیست؛ بنابراین، حتی اگر ضدواقعگرایان نتوانند توضیحی قابلقبول برای علت موفقیت نظریههای علمی در پیشبینی و توضیح پدیدهها ارائه دهند، درنهایت با واقعگرایان در موقعیتی برابر با یکدیگر خواهند بود.
آنچه تا اینجا گفته شد، نشان داد که راهحلهای ارائهشده در رویکرد توسل به ارجاع درصورتی دربرابر برهان PMI موفق خواهند بود که دامنۀ ادعای واقعگرایانۀ خود را به گزارههای وجودی نظریههای علمی، محدود کنند. بهعبارت دیگر، برهان PMI از رد این نوع واقعگرایی موسوم به «واقعگرایی وجودی»، که توضیح آن خواهد آمد، ناتوان است؛ اما نسخۀ دیگری از برهان PMI موسوم به «صورتبندی مستقیم PMI» ارائه و ادعا شده است که این صورتبندی نشان میدهد رویکرد توسل به ارجاع کاملاً مبتنی بر پیشفرضهای کاذب است. در ادامه، این صورتبندی با جزئیات بیشتر بررسی میشود تا نشان داده شود که واقعگرایی وجودی از اشکالات صورتبندی مستقیم PMI نیز در امان است.
صورتبندی مستقیم برهان PMI
به پیروی از استیچ (Stich, 1996) و استیچ و بیشاپ (Bishop & Stich, 1998)، بیشاپ (Bishop, 2003) ادعا میکند که برهان PMI را میتوان چنان صورتبندی کرد که دربرابر رویکرد توسل به ارجاع مقاوم باشد. به یاد آورید آنچه را که پیشتر دربارۀ مفاهیم موردنظر بیشاپ، یعنی S-ارجاع و O-ارجاع، توضیح دادیم. هم واقعگرایان و هم غیرواقعگرایان، بهباور بیشاپ، بحث دربارۀ برهان PMI را بهاشتباه برمبنای S-ارجاع صورتبندی کردهاند. برای قراردادن بحث در چهارچوبی درست، بیشاپ به O-ارجاع متوسل میشود و برهان خود را «صورتبندی مستقیم برهان PMI» مینامد. در این صورتبندی، با استقرای شمارشیِ[36] نظریههای موفق گذشته که هستومندهای اصلی پیشنهادشدۀ آنها وجود نداشتهاند و بنابراین، ادعاهای اصلی آنها (تقریباً) صادق نیست، غیرواقعگرا میتواند نتیجه بگیرد که 1) بسیاری از هستومندهای پیشنهادشده دربهترین نظریههای علمی معاصر وجود ندارند و 2) بسیاری از ادعاهای اصلی این نظریهها نیز (تقریباً) صادق نیستند (Bishop, 2003: 164).
منظور بیشاپ (Bishop, 2003: 165) از صدق یک جمله، مفهوم تارسکی از صدق است: «الف» صادق است، اگر و تنها اگر الف. گزارهها و ادعاهای وجودی نظریهها در سایر صورتبندیهای برهان برمبنای S-ارجاع صورتبندی شدهاند؛ حال آنکه در صورتبندی مستقیم، از O-ارجاع بهاینشکل استفاده میکنیم: هستومندی که با واژۀ "T" یک نظریه به آن ارجاع میدهد، وجود دارد، اگر و تنها اگر T وجود داشته باشد (Bishop, 2003: 165)؛ بنابراین، چنانچه سؤال شود آیا مصداق «اتر» وجود دارد یا خیر، واقعگرا در چهارچوب S-ارجاع ممکن است ادعا کند که «چیزی وجود دارد (برای مثال، میدان الکترومغناطیس) که واژۀ ”اتر“ به آن ارجاع میدهد»؛ اما بیشاپ (Bishop, 2003: 166) استدلال میکند که چنان ادعایی کاملاً با این ادعا متفاوت است که اتر وجود دارد؛ زیرا برمبنای O-ارجاع، هستومندی که برای مثال، با واژۀ «سیاهچاله» نشان داده میشود، تنها درصورتی وجود دارد که سیاهچالهها وجود داشته باشد؛ بنابراین، چنانچه همۀ هستومندهایی را که پدیدۀ نور را توضیح میدهند، فهرست کنیم، پاسخ صریح ما به این پرسش که آیا هیچکدام از عناصر موجود در این فهرست، اتر است، منفی است و ازاینرو، باید نتیجه بگیریم که اتر وجود ندارد.
بنابراین، برای رد برهان PMI واقعگرا ناچار است که نشان دهد واژههای اصلی نظریههای موجود در فهرست لائودن برمبنای O-ارجاع، ارجاع میدهند؛ اما شکی نیست که برمبنای نظریههای فعلی، ویژگی مهم نظریهها در فهرست لائودن این است که هستومندهای اصلی آنها وجود ندارند (Bishop, 2003: 166)؛ ازاینرو، ادعاهای اصلی این نظریهها نیز (تقریباً) صادق نیستند[xxvi].
بیشاپ استدلال میورزد که غیرواقعگرا این ادعای واقعگرا را نمیپذیرد که دو ترکیب «هوای تهی از فلوژیستون» و «امواج نور» بهترتیب به اکسیژن و فوتون، بهشکل S-ارجاع، ارجاع میدهند؛ زیرا از دیدگاه غیرواقعگرا، شواهد استقرایی داریم برای این ادعا که نه اکسیژن و نه فوتون وجود ندارند؛ اما غیرواقعگرا کاملاً با واقعگرا موافق است چنانچه صرفاً ادعا شود «هوای تهی از فلوژیستون» و «اکسیژن»، و «امواج نور» و «فوتون» بهشکل S-ارجاع، هممصداقاند (Bishop, 2003: 169)؛ اما بهادعای بیشاپ (Bishop, 2003: 169)، چنان ادعاهایی صرفاً دربارۀ ویژگیهای ارجاعی عبارتهای گوناگون زبانی هستند و هیچگونه ملازمهای با وجود اکسیژن، فوتون، فلوژیستون، اتر یا هر هستومند دیگری ندارند. بیشاپ نتیجه میگیرد که غیرواقعگرا هیچ نگرانی از رویکرد توسل به ارجاع واقعگرایان ندارد؛ زیرا صورتبندی مستقیم برهان PMI از هرگونه تلاش برای نجات واقعگرایی برمبنای نظریهای خاص برای ارجاع، مصون است (Bishop, 2003: 170).
تا جایی که نگارنده بررسی کرده، اشکالات بیانشدۀ استیچ و بیشاب هیچ پاسخی ازسوی طرفداران رویکرد توسل به ارجاع دریافت نکرده است. بردون-میچل (Braddon-Mitchell, 2005: 158) بر این باور است که این اشکالات بر این رویکرد، خردکننده هستند و ساعتسی (Saatsi, 2005: 518) باور دارد که برهانهای جالبِ استیچ و بیشاپ یک نگرانی کلی دربارۀ چنان رویکردی ایجاد کرده است. در اینجا قصد بر تفصیل این موضوع نیست؛ بلکه تأکید بر این نکته است که واقعگرایی وجودی هیچ واهمهای از صورتبندی مستقیم برهان PMI توسط بیشاپ ندارد.
منظور از واقعگرایی وجودی دیدگاهی است که نسبت به وجودِ هستومندهای تئوریک پیشنهادشده در نظریههای علمی واقعگرا است، اما دربارۀ ویژگیهای آنها موضع لاادری دارد. این مقاله گنجایش پرداختن تفصیلی به این دیدگاه را ندارد؛ ازاینرو، در اینجا تلاش میشود فقط بهاختصار توجیهی برای این ادعا ارائه شود که چرا این دیدگاه دربرابر نتایج ضدواقعگرایانۀ برهان PMI، حتی صورتبندی مستقیم آن، مصون است.
برای نشاندادن این نکته، گفتۀ زیر را از بیشاپ در نظر بگیرید: هوادار استقرای بدبینانه اذعان میکند که «هوای تهی از فلوژیستون» به هر آن چیزی ارجاع میدهد که واژۀ «اکسیژن» ارجاع میدهد و اذعان میکند که عبارت «امواج نور» به هر آن چیزی ارجاع میدهد که با واژۀ «فوتون» به آن ارجاع میدهیم (Bishop, 2003: 169). از عبارت «هر آن چیزی که به آن ارجاع میدهد» دستکم میتوان سه نتیجه گرفت: (C1) هستومندی (چیزی) وجود دارد که این عبارت به آن ارجاع میدهد؛ (C2) «هوای تهی از فلوژیستون» و «اکسیژن» هردو به یک هستومند ارجاع میدهند (همینطور، «امواج نور» و «فوتونها» نیز به هستومند یکسانی ارجاع میدهند)؛ (C3) اما این دو ادعا بهاینمعنا نیست که هوای تهی از فلوژیستون، اکسیژن، امواج نور و فوتونها (با همان ویژگیهایی که نظریهها به آنها نسبت میدهند) وجود دارند. بهعبارت دیگر، هیچ تضمینی وجود ندارد که هستومندهایی که نظریههای مربوطه به آنها ارجاع میدهند، همان اوصافی را داشته باشند که نظریهها به آنها نسبت میدهند.
بیشاپ ممکن است اعتراض کند که این تز مستلزم گزارۀ (C1) نیست؛ زیرا چنین استلزامی نیاز دارد فرض کند که: (a) «چنانچه واژۀ "t" به چیزی ارجاع دهد، درآنصورت t وجود دارد» (که جهت راست به چپ ادعای عامتری است که بنابر آن، t وجود دارد، اگر و تنها اگر واژۀ "t" به چیزی ارجاع دهد)؛ اما این فرض، نه بدیهی و نه اثباتشده است؛ بنابراین، واقعگرا نیاز دارد نشان دهد که تئوری ارجاعی او شرط فوق را برای همۀ مصادیقِ t برآورده میکند. درواقع، ممکن است t به یک شیءِ موهومی و غیرواقعی ارجاع دهد. برای مثال، میتواند چنین باشد که «امواج نور» و «فوتونها» هردو به هستومند موهومی یکسانی ارجاع دهند.
اما این اعتراض، وارد نیست؛ زیرا نخست اینکه همانگونه که کُنیتز (Cohnitz, 2007: 20-1) استدلال میکند، مهم نیست واقعگرا کدامیک از نظریههای ارجاعی را بپذیرد (اعم از نظریههای توصیفی از گونۀ راسلی، یا نظریۀ ارجاعیـتاریخی پاتنم و نظریۀ توصیفیـعلّی ارجاع)؛ زیرا همۀ این نظریهها فرض (a) را برآورده میکنند؛ بهگونهای که برمبنای همۀ این نظریهها چنانچه "t" به چیزی ارجاع دهد، درآنصورت، t وجود دارد.
دوم و مهمتر اینکه پیشفرض لازم برای استنتاج (C1)، (a) نیست؛ بلکه گزارۀ زیر است: (b) «چنانچه "t" به چیزی ارجاع دهد، درآنصورت، چیزی وجود دارد»؛ بنابراین، صورتبندی مستقیم برهان PMI نمیتواند ادعاهای وجودی نظریههای علمی را رد کند. البته میتوان همچنین ادعا کرد که «چیزی وجود دارد» بهاینمعنا نیست که یک شیءِ واقعی وجود دارد؛ بلکه میتواند اینگونه باشد که شیئی موهومی وجود دارد؛ اما حتی اگر چنین باشد، بسیار دور از انتظار است که ضدواقعگرایان، بهاستثنای ایدئالیستها، چنان دیدگاه غیرموجّهی را برگزینند. ایدۀ اصلی برهان PMI این نیست که هیچ هستومندِ مشاهدهناپذیری که در نظریهها ارائه شده، وجود ندارد. آنچه این برهان قصد دارد نشان دهد، این است که هستومندهای مشاهدهناپذیر آنگونه که نظریههای علمی توصیف میکنند، وجود ندارد. بهعبارت دیگر، ضدواقعگرا موافق است که چیزی هرچند مشاهدهناپذیر وجود دارد و علت آن، رخدادی است که برای مثال، در فرایند احتراق مشاهده میکنیم؛ اما او انکار میکند که چنین هستومندی همانی است که نظریۀ احتراق بهعنوان هوای تهی از فلوژیستون یا اکسیژن توصیف میکند.
این نکته را خودِ لائودن نیز تصریح کرده است. وی (Laudan, 1981: 20) مینویسد: من این دیدگاه را بحث و انکار نخواهم کرد که نظریهها توسط هواداران و بنیانگذاران آنها غالباً چنین در نظر گرفته شدهاند که بیانکنندۀ وجود هستومندهایی مطابق با واژههای آنها در نظریهها هستند. درواقع، برهان لائودن برای انکار استدلال واقعگرایان مبتنی است بر ایجاد تمایز بین «فرض یک هستومند[37]» و «توصیف آن[38]». او ادعا میکند درست است که نظریهای که واقعاً ارجاعدهنده است، هستومندهایی را که بهواقع وجود دارند، فرض میگیرد؛ اما اضافه میکند چنین نیست همۀ آنچه این نظریه دربارۀ این هستومندها و ویژگیهای آنها میگوید، صادق باشد (Laudan, 1981: 24).
برای مثال، بهادعای لائودن، نظریۀ دالتون مادامی که آن را در حد فرض وجود اتمها محدود کنیم، صادق است. همینطور، نظریۀ نخست بور در این ادعا درست است که الکترونها وجود دارند؛ اما بهگمان وی، توصیفهای هر دو نظریه دربارۀ این هستومندها، کاذب است؛ ازاینرو، نظریههای واقعاً ارجاعدهنده، لازم نیست بهشکل چشمگیری موفق باشند؛ زیرا چنان نظریههایی میتوانند تا مقدار زیادی کاذب باشند (Laudan, 1981: 24). درهرحال، نکتۀ مهم در ادعای لائودن این است که نشان میدهد دیدگاه واقعگرایی وجودی از مشکلات برهان او در امان است. نتیجه اینکه همۀ طرفهای بحث میپذیرند که نتایج (C1) تا (C3) موجّه است و از مشکلاتی که برهان PMI ایجاد کرده، در اماناند.
نتیجهگیری
در این مقاله، پس از توضیح NM و PMI، تلاش شد مهمترین استدلالهای واقعگرایان در رد PMI که همگی ذیل رویکرد ارجاعی قرار میگیرند، بررسی و نقد شود. نشان داده شد فشردۀ راهحل واقعگرایان برمبنای رویکرد ارجاعی برای رد برهان فرا-استقرای بدبینانه چنین است: آن بخشهایی از نظریهها که مسئول موفقیت آنها هستند، در نظریههای متوالی حفظ شدهاند و ازاینرو، این بخشها به هستومندهای یکسانی ارجاع میدهند. بهعبارت دیگر، برهان PMI شکست میخورَد، اگر بتوان این ادعا را نشان داد که «دو نظریۀ متوالی A و B هردو میپذیرند که هستومندی وجود دارد، x، که هر دو نظریه به آن ارجاع میدهند»؛ اما نشان داده شد که هیچکدام از راهحلهای ارائهشده نمیتوانند از این ادعا دربرابر اشکالاتی که به آنها شده، دفاع کنند. علت مشترک ناتوانی همۀ راهحلها از این نکته برمیخیزد که آنها تلاش دارند اوصاف دو نظریۀ متوالی Aو B از x را هم به ادعای خود اضافه کنند؛ یعنی این ادعا را که «x چنین و چنان است نیز صادق است».
اینک اجازه دهید تأکید کنیم که واقعگرایان میتوانند برهان PMI در صورتبندیهای گوناگون آن را شکست دهند، چنانچه ادعای خود را به این موارد محدود کنند: (1) «xی وجود دارد»؛ (2) «هر دو نظریۀ Aو B به همان x ارجاع میدهند»؛ اما دربارۀ این گزاره لاادری باقی بمانند که (3) «x چنین و چنان است». این سه گزاره درواقع مفروضات و ملزومات واقعگرایی وجودی هستند؛ بنابراین، با پذیرفتن این گونه از واقعگرایی میتوانیم نسخهای از واقعگرایی را داشته باشیم که دربرابر مشکلات برخاسته از برهان PMI علیه واقعگرایی علمی در نسخۀ سنتی آن، در امان است[xxvii]
[1] The No Miracle Argument
[2] Novel Phenomena
[3] Theoretical Entities
[4] The Pessimistic Meta-Induction Argument
[5] “A Confutation of Convergent Realism”
[6] The Mature Sciences
[7] Selective Realism
[8] Existential Realism
[9] Flight-to-Reference Strategy
[10] Preservative Realism
[11]“Partial Reference”, “Approximate Reference”, “Heterogeneous Reference Potential”, and “Principle of Charity”.
[12] James MacCullagh (1809–1847)
[13] Cartesian Vortices
[14] Working Posits
[15] Presuppositional Posits
[16] Idle Posits
[17] Hybrid Theory of Reference
[18] Tokens of a Speaker’s Use of a Natural Kind Term
[19] The Dominant Linguistic Intentions of The Speaker
[20] “Dephlogisticated Air”
[21] Token’s Mode of Reference
[22] The Baptismal Type
[23] The Conformist Type
[24] Ontological Conception of Reference
[25] Substantive Conception of Reference
[26] divide et impera
[27] ad hoc
[28] Caloric Fluid
[29] “Core Causal Description”
[30] Theory of Superstrings
[31] Grand Unified Theory of Quantum Gravity
[32] Comparative Success
[33] derivation-external posits
[34] derivation-internal posits
[35] The Zymotic Theory
[36] Enumerative Induction
[37] Postulating an Entity
[38] Describing It
[i]) دربارۀ واقعگرایی و ضدواقعگرایی علمی (Scientific Realism) و انواع آن، ن.ک.: موسویکریمی (9-8 :1399).
[ii]) این برهان که پیشینۀ آن به دوهم (Duhem [1914] 1991)، اسمارت (Smart, 1963) و مکسول (Maxwell, 1962) برمیگردد، صورتبندی مهم و اثرگذار خود را در آثار پاتنم (Putnam 1975, 1978) و نیوتن-اسمیت (Newton-Smith, 1981) یافت و بوید (Boyd, 1983) از آن بهعنوان دفاعی نظاممند از واقعگرایی علمی استفاده کرد.
[iii]) پیشینۀ برخی از صورتبندیهای PMI به پوآنکاره (Poincaré, [1905]1952: 160) برمیگردد. البته از برهان PMI صورتبندیهای متفاوتی ارائه شده است. برای مثال، استنفورد (Stanford, 2001; 2006) صورتبندی خاص خود از این برهان را «برهان فرا-استقرای جدید» (New PMI) مینامد. بنابر این صورتبندی، تاریخ علم شاهد استقرائی خوبی برای این باور است که بهترین نظریههای موفق علمی امروز بهاحتمال زیاد در آینده با نظریههای تصورناشده تاکنون (unconceived alternatives) که درعینحال، تفاوت اساسی با نظریههای فعلی دارند، جایگزین خواهند شد؛ اما همانگونه که چاکراوارتی (Chakravartty, 2008) و دِویت (Devitt, 2011) بهدرستی نشان دادهاند، اگر پاسخهای ارائهشده به برهان فرا-استقرای سنتی موفق باشند، میتوانند دربرابر برهان فرا-استقرای جدید نیز کارآمد باشند. برای جمعبندی جالبی از صورتبندیهای مختلف از برهان PMI، ن.ک.: (2015) Wray.
[iv]) برای صورتبندی دقیقتر استدلال پاتنم و نقد آن، ن.ک.: لوئیس (Lewis 2001: 372)؛ برای نقد دیدگاه لوئیس، ن.ک.: موسویکریمی (1400).
[v]) برای بحثهای تفصیلی دراینباره، ن.ک.: اعتمادالاسلامیبختیاری (1395) و موسویکریمی و اعتمادالاسلامیبختیاری (1398 ؛1396 ؛1394ب ؛1394الف).
[vi]) برای بحث تفصیلی دربارۀ صورتبندی برهان لائودن ن.ک.: موسوی کریمی (1400)
[vii]) علاوهبر فهرست لائودن، تیموتی لاینز (Lyons, 2002: 70–72) و پیتر ویکرز (Vickers, 2013: 191–194) نیز شواهد متعدد دیگری از تاریخ علم بهنفع این ادعا ارائه کردهاند که موفقیت یک نظریه دلیل صدق آن نیست.
[viii]) برمبنای واقعگرایی معناشناسانه (Semantic Realism)، نظریههای علمی را باید بر معنای ظاهری (Face-Value) آنها حمل کرد (Putnam, 1978). بهعبارت دیگر، باید چنین فرض کرد که نظریههای علمی، برمبنای معنای ظاهری خود، هم در حیطۀ مشاهدهپذیرها و هم در حیطۀ مشاهدهناپذیرها، قابلیت صدق یا کذب دارند.
[ix]) برمبنای واقعگرایی معرفتشناسانه (Epistemological Realism)، نظریههای علمی ابطالنشده که توسط آزمایشهای تجربی، بهخوبی تأیید شدهاند و پیشبینیهای موفقی نیز داشتهاند، توصیف تقریباً صادقی دربارۀ هویات مشاهدهپذیر و مشاهدهناپذیر عالم هستند (Boyd, 1983).
[x]) اگر مقصود از ترمهای مشاهداتی ترمهایی باشند که به هویات مشاهدهپذیر ارجاع میدهند، جملههای مشاهداتی جملاتی هستند که تنها دربردارندۀ ترمهای مشاهداتی و واژههای منطقی است. ازطرف دیگر، جملههای تئوریک جملههایی هستند که تنها دربردارندۀ ترمهای تئوریک مثل الکترون، گرانش، تابع موج و نظایر آن است. برای توضیح بیشتر، ن.ک.: موسویکریمی (19-15 :1399)؛ موسویکریمی و مؤذنزاده (1394) و مؤذنزاده (1395).
[xi]) برای توضیح بیشتر دراینباره، ن.ک.: موسویکریمی (1400).
[xii]) دراینباره، ن.ک.: (2011) Fahrbach.
[xiii]) برای توضیح تفصیلی پاسخها در رویکرد غیرارجاعی، ن.ک.: موسویکریمی (1400).
[xiv]) مهمترین رویکردهای واقعگرایی که این راهبرد گزینشی را پیش گرفتهاند، عبارتاند از: اصالت توضیح (explanationist realism)، اصالت موجود (entity realism) و واقعگرایی ساختاری (structural realism) (Chakravartty, 2017). بنابر اصالت توضیح، تعهد یک واقعگرا صرفاً به بخشهایی از یک نظریه تعلق میگیرد که بهنوعی در موفقیت تجربی، بهویژه در پیشبینیهای بدیع و موفق آن، نقش انکارناپذیری داشتهاند و در نظریههای جایگزین بعدی نیز حفظ شدهاند. نخستین و مهمترین چالش دربرابر رویکرد اصالت توضیح عبارت است از تعیین روشی برای مشخصکردن دقیق این بخشها. در ادامۀ مقاله نشان داده میشود که چنین روشی بهشکل قانعکننده تاکنون معرفی نشده است. بهعلاوه، ضدواقعگرایان با تمسک به مواردی از تاریخ علم تلاش کردهاند نشان دهند بازسازی واقعگرایان براینمبنا از تاریخ علم نادرست و مشکلساز است. برای نمونه، چانگ (Chang, 2003)، نظریۀ کالریک حرارتی، استنفورد (Stanford, 2006) توسعۀ نظریۀ زیستشناسی در قرن بیستم، و لاینز (Lyons, 2006) کارهای کپلر در حرکت سیارات را شاهد میآورند. برای بحثهای بیشتر دراینباره ن.ک.: Harker (2010); Cordero (2011); Votsis (2011); Vickers (2013)؛ اما بنابر دیدگاه هواداران اصالت موجود، باید دامنۀ واقعگرایی را صرفاً به وجود آن گروه از هستومندهای مشاهدهناپذیر (مثل الکترونها یا زنجیرۀ ژنها) محدود کرد که توانایی بهکارگیری آنها برای اثرگذاری علّی بر سایر پدیدهها وجود داشته باشد (Doppelt, 2007). بنابر واقعگرایی ساختاری نیز، ماهیت هستومندها (مشاهدهناپذیرها) موضوع تعهد واقعگرایی نیست؛ بلکه آنچه یک واقعگرا باید به آن تعهد داشته باشد، ساختار این هستومندها است (Worrall, 1989; Chakravartty, 2008). برای ارزیابی نقادانۀ دیدگاه پسین، ن.ک.: موسویکریمی (1401). برای ارزیابی نقادانۀ دیدگاه نخست نیز نگارنده امید میبرد مقالۀ خود را بهزودی آمادۀ انتشار کند. برای توضیح این رویکردها بهشکل کلی، ن.ک.: Harker (2013); Peters (2014).
[xv]) برای توضیح تفصیلی اینکه چرا رویکرد غیرارجاعی فاقد این مزیت است، ن.ک.: موسویکریمی (1400).
[xvi]) دراینباره همچنین ن.ک.: .McMullin (1984); Psillos (1994, 1996); Leplin (1997: ch. 6); and Ladyman (2002: 246-251)
[xvii]) خوانندۀ هوشمند حتماً توجه دارد از دیدگاه فلاسفهای چون کیچر، سیلوس (Psillos, 1999: 110) و ساعتسی (Saatsi, 2005: 532)، منظور از واژۀ «هستومند» در اینجا، یک موجود نیست؛ بلکه گزارهای است دربردارندۀ واژۀ ارجاعدهنده به یک موجود. برای مثال، منظور از هستومند اتر، موجودی چون اتر نیست؛ بلکه گزارهای است چون: «اتر، وجود دارد».
[xviii]) برمبنای این ایده که در برخی از مثالهای لائودن هویات تئوریک نقشی در استنتاج محتوای تجربی موفق نظریه نداشتهاند، نینیلوتو (Niiniluoto, 1999: 190) پیشنهاد جایگزینی تز لائودن را با چیزی شبیه این میکند: اگر یک نظریه ازنظر تجربه موفق باشد و هویات تئوریک آن نقش لازمی در این موفقیت داشته باشند، احتمالاً نظریه، تقریباً صادق است.
[xix]) برای مثال، ن.ک.: Psillos (1996); Braddon-Mitchell (2005); McLeish (2005).
[xx]) برای نقد اعتراض لاینز ن.ک.: Vickers (2017)و Alai (2021).
[xxi]) همینطور، لیدیمن (Ladyman, 2002: 251-2) استدلال میورزد که تمایزی که سیلوس بین «اتر» و «کالریک» ایجاد میکند و برمبنای آن، تنها واژۀ نخست را ارجاعی میداند و نه واژۀ دوم را، بیمبناست؛ زیرا بنابر معیار سیلوس، یا هر دو واژه باید ارجاعی باشند یا هیچکدام.
[xxii]) رابرت نولا (Nola 2008) تلاش میکند با خوانشی متفاوت از نظریۀ وصفهای خاص راسل (Russell’s theory of descriptions)، پیوستگی ارجاعِ ترمهایِ متفاوت در نظریههای جایگزین به مصادیق یکسان را توضیح دهد. برای نقد این دیدگاه، ن.ک.: Devitt (2011: 289)؛ اما در مقالهای که نگارنده با عنوان «واقعگرایی علمی و چالش کوهنی» در دست نگارش دارد، نشان داده میشود که برای نجات واقعگرایی علمی، باید کل ایدۀ تمسک به توصیفات هویات و نظریۀ توصیفی ارجاع را کنار گذارد و آن را با نظریۀ علّی ارجاع جایگزین کرد. دربارۀ این دو نظریه، ن.ک.: (2019) Michaelson & Reimer.
[xxiii]) عیب رنگی (chromatic aberration) ویژگی عدسی است که موجب می شود حاشیۀ تصویر یا نور منعکسشده، رنگهای طیف را داشته باشد.
[xxiv]) پَراش نور به پدیدههای مختلفی گفته میشود که هنگام برخورد نور با مانع یا گذر آن از یک روزنه به وجود میآید. برای مطالعۀ این پدیدهها، دانش نورشناخت موجی بنیان نهاده شد. فرنل مطالعات گستردهای دراینباره انجام داد و گوستاو کیرشهف نیز توانست مبنایی ریاضی برای کارهای فِرِنل به دست آورد که «نظریۀ پراش کیرشهف» (Kirchhoff’s theory of diffraction) نامیده شد.
[xxv]) پیشتر گفتیم که منظور از واژۀ «هستومند» در اینجا، یک موجود نیست؛ بلکه گزارهای است دربردارندۀ واژۀ ارجاعدهنده به یک موجود.
[xxvi] ) ن.ک.: بیشاپ (Bishop, 2003) که در آن وی استدلال میورزد چرا ادعاهای مرکزی نظریهها حتی نمیتوانند تقریباً صادق باشند.
[xxvii]) البته این نکته را نیز باید یادآور شویم که واقعگرایی وجودی دیدگاهی ذاتاً ناسازگار خواهد بود؛ مگر اینکه بتواند نوعی تفکیک هستیشناسانه و معرفتشناسانه بین وجود هستومندها و باور به اصالت آنها ازطرفی و ویژگیها یا ماهیت آنها ازطرف دیگر برقرار کند. نگارنده امید میبرد که در آیندهای نزدیک، در مقالهای با عنوان «واقعگرایی علمی و واقعگرایی وجودی» بهتفصیل به این دو دیدگاه و رابطۀ آنها با یکدیگر بپردازد.